رمان    رکسانا   ۸    بقلم     شین  براری  صیقلانی   


    

   ((ماشین رو تازه پارک کرده بودم که دیدم یکی برام سوت زد! پیاده شدم که دیدم مانی رو پشتبوم خونهٔ همسایه ایستاده و داره برام دست ت میده!))

-رو پشتبوم مردم چیکار میکنی؟!

مانی-مگه اینجا خونه خودمون نیست؟!

-زهر مار برو انور زشته!

مانی-همهٔ ملک ایران سرای من است!

-اونجا چیکار میکنی؟!

مانی-یواش!چه خبرت؟!آروم بیا بالا تا بهت بگم!

-از همون درخت بیام بالا؟!من نمیتونم!

مانی-نه در رو و میکنم بیا بالا!

-بیام توی خونه مردم؟!

مانی-ا.!اینجا مثل خونه خودمونه! بیام بالا خجالت نکش!

-آخه نمیگن امدی توی خونه ما چیکار؟!

مانی-نترس!هیچکس بهت چیزی نمیگه! سلام کن بیا بالا!

((بعدش از اون بالا یهچیزی به پایین گفت که یه خورده بعد در و شد.منم مجبوری رفتم جلو و رفتم تو خونه همسایمون!حالا همه ش خجالت میکشم که اونجا چیبگم!

حیاط رو راد کردم که یکی گفت))

-بفرمائین تو!مانی خان بالا منتظرتونن!

-ببیخشید خانم که مزاحم شدیم!بابا اینا خوبن؟!

-خیلی ممنون، سلام مئرسونن. بفرمائین.

((رفتم تو ساختمون و از پلها رفتم بالا و از طبقه دوم رفتم رو پشت بوم و تا رسیدم به مانی گفتم))

-تو خجالت نمیکشی؟!

مانی-برای چی؟!

-آخه فکر نمیکنی این همسایههای روبرو وقتی تورو اینجا ببینن چیمیگن؟!

مانی-اینا از بس منو بالا پشتبوم این خونه و اون خونه دیدن هماشون فکر میکنن تمومه این خونهها مال ماس!حالا اینا رو ولش کن!بابا و عمو غضبمون کردن!

-برای چی؟!

مانی-خوب قرار بود مثلا امروز خونه باشیم و حضرت عالی استراحت کنین!آمدن خونه و دیدن ماها نیستیم و داد و فریادشون رفته هوا!عزیز بهشون گفت که یه ذره پیش رفتن بیرون یکمی قدم بزنن و زود زنگ زد به من!

-پس چرا به من نزد؟

مانی-زده جواب ندادی!

-خوب حالا چیکار کنیم؟!

مانی-فعلا بیا خونه ما تا بهت بگم!

-تو کجا بودی؟مگه با ترم نبودی؟

مانی-چرا!

-پس اینجا چیکار میکنی؟!

((همون جور که داشت میپرید رو پشت بوم خونشون گفت))

-شیفت اونجام تموم شد اومدم اینجا!

-واقعاً که مانی!

مانی-آ. این روزا یه شغل داشتن که زندگی آدم رو تامین نمیکن!باید دو شیفت سه شیفت کار کرد تا چرخ زندگی بچرخه!حالا زود بپر و مسائل اقتصادی رو این وست وا نکن!

((از اون بالا پریدم رو پشت بوم مانی اینا و دوتایی رفتیم تو اتاق مانی که گفت))

-زود لباس تو خونه بپوش.وقتی رفتیم پیش بابا اینا، بگو نیم ساعت رفتیم بیرون قدم زدیم و بد برگشتیم خونه.همین!توضیح دیگه ندی آ!

-تو ناهار خوردی؟

مانی-جات خالی!دلت نخواد!دوبار خوردم!یکی شیفت اول،یکی شیفت دوم!بیا بریم دیر شد!

((دوتایی از پلهها رفتیم پائین و رفتیم تو حیاط و از اونجا رفتیم تو حیاط خونه ما که مانی گفت))

-آروم راه برو!مثل اینکه هنوز بی حالی!

((دو تایی رفتیم تو خونه و سلام کردیم که یه مرتبه پدرم گفت))

-کجا بودین؟

مانی-خونه ما بودیم عمو!

عمو-پس چرا صداتون کردم جواب ندادین؟!

مانی-حتما رفته بودیم بالا پشتبوم!شما کی صدا مون کردین؟!

عمو-ده بار صداتون کردم!

مانی-ما بیست دقیقه رفتیم بیرون قدم زدیم و این دوبار یه خورده دلش درد گرفت و برگشتیم خاناوا لباسمون رو عوض کردیم و رفتیم تو اتاق من و بعدش حوصلمون سر رفت و رفتیم رو پشت بوم!

پدرماونجا میرین چیکار؟!

مانی-شهر رو از اون بالا نگاه میکنی!اینقدر قشنگ عمو جون!

((پدرم و عمو یه نگاه به ه ما کردن و یه نگاه به لباسمون کردن و دیگه هیچی نگفتن که مادرم زود گفت))

-ناهار خوردین؟!بیاین بشینین تا براتون بکشم بخورین!

مانی-اصلا اصلا این هنوز تو پرهیز!

مادرمخوب ضعف میگیرد تون!

مانی-بیرون که بودیم یه ابپرتقل ساده بهش دادم بس شه!

مادرم-خودت چی؟!

مانی- هیچ اشتها ندارم!یعنی امروز نه اینکه فعالیت نکردم،گشنه م نشد!

عموم- خیلی خوب!حالا بیاین بشینین باهاتون کار داریم.داداش میخوان باهاتون صحبت کنن.

((دو تایی نشستیم که پدرم آروم گفت))

-باز پیش عمتون رفتین؟!

مانی-عمه مون؟!عمه مون کیه؟!

عموم- باز شروع کردی؟

مانی-آهان همون خانم؟!نه بابا!بعدا معلوم شد که کلاه بر داره و میخواد ازمون اخاذی کنه و ما م ولش کردیم!

عموم- بخدا قسم هرچی جلو دستم باشه پرت میکنم تو سرت ا!

مانی- برای چی؟!

عموم- درست جواب عموت رو بده!

مانی-چشم شما سوال کنین ما جواب میدیم!

عموم- اون دختر چیشد؟!

مانی-کدوم شون؟!یعنی کدوم دختر؟!

عموم- همون که باهاش بودی!

مانی-سوال مبهم!اگه میشه اطلاعات بیشتری بدین!

عموما ه.!همونکه گفتی خیلی خوشگل و فلان و فلانه!

مانی-سوال مبهم تر شد!

عموم- میزنم تو سرت ا!

مانی-ا!چرا زور میگین؟!با این مشخصات صد تا اسم وجود داره!

((مادرم یه مرتبه زد زیر خنده و رفت تو آشپز خونه!پدرمم روش رو کرد اون طرف خندش معلوم نشه که عموم گفت))

-همونکه گفتی هنر پیشست!

مانی-آهان خوب سرچ محدودتر شد!عرضم به حضورتون که اون دختر الحمدو للّه سالم و خوبه!خدا همه رو در پناه خودش سالم حفظ کنه!

عموم- میگم کارش با تو چی شد؟!

مانی-کدوم کارش؟!

((اینو که گفت من و پدر هردو سرمون رو انداختیم پایین که خندمون معلوم نشه!))

-لا اله الله!پسر کلافم کردی!

مانی-آخه بابا جون اولا قرار بود عمو با ما صحبت کنه!فعلا که همش شما دارین صحبت میکنین!بعدشم شما بگین کدوم کارش، من جواب بدم!

عموم- مگه نیومدی بگی میخوایی باهاش عروسی کنی؟!

مانی-میخواین مقدمات عروسی رو فراهم کنین؟!

عموم- نخیر!

مانی-پس برای چی میپرسین؟!

عموم- یعنی میخوام بهت بگم که عروسی بی عروسی!

مانی-یعنی همینجوری بیارمش خونه عیبی نداره؟

((من دیگه نمیتونستم از خواند سرم رو بلند کنم!پدرمم به هوای سیگار کشیدن بلند شد و رفت انطرف سالن!عموم خودش خندش گرفته بود اما به زور جلو خودشو میگرفت!))

عموم- پسر سر به سر من نظر بد میبینی ا!

مانی-جوون مرگ بشم اگه بخوام سر به سر شما بذارم اما سوالات شما خیلی دوپهلوئه!

عموم- میگم ازدواج تو سن شما هنوز زوده!

مانی- شما که همیشه میگفتین پسر تا ریش و سبیلش در اومد باید زنش داد و دختر تا چیز شد.

عموم- زهر مار ادم این چزارو جلو بزرگ ترش نمیگه!

مانی-چشم!

عموم- من این حرفا رو اون موقعها میگفتم که هنوز ریش و سبیلتون در نیومد بود!میگفتم که مثلا به راههای بد نیفتین!وگر نه خود تو شونزده سالگی ریش و سبیلت در اومده بود!باید زنت میدادم؟!

مانی-ببخشین!پس تو سنّ و ساله ما استاندارد زن گرفتن چیه؟ یعنی چی مون باید در بیاد تا واجد شرایط باشیم؟!

عموم- زهر مار!بازم از این حرفا زدی؟!ادم جلو بزرگ ترشحیا میکنه!

مانی-ببخشین!حواسم نبود!

عموم- من میگم این همه جوون تو این مملکتن!دارن چیکار میکنن؟!همشون تا بهٔیه دختر رسیدن میگن میخواییم باهاش عروسی کنیم؟!معلومه که نه!می گه به هر باغرسیدی گلی بچین و برو!

مانی-ببخشین!این حرف شما جنبه بد آموزی داره ها!

عموم- نه!اصلا! من هیچوقت نمیگم که کار بدی انجام بدین!منظور من اینه که شما هم فعلا همون کاری رو بکنین که بقیه جوانهای هم سنو سالتون میکنن!

مانی-یعنی بریم معتاد بشیم؟!

عموم- مگه همهٔ جوونا معتاد میشن؟!

مانی-تقریبا!حالا همشون نه اما خیلیهاشون از بد بختی و بیچارگی دارن معتاد میشن.حالا اگه صلاح میدونین ما حرفی نداریم!

عموم- من گفتم برین معتاد بشین؟!گفتم فعلا برین برای خودتون همین جوری یه چند وقتی بگردین تا بد!

مانی-بعد یعنی کی؟!وقتی چهل سالمون شد؟!نکنه شما خیال دارین پاتختی مون و شب هفتمون رو یه جا بگیرین؟!

((من دیگه داشتم همین جوری میخندیدم!پدرم که گذاشت از سالن رفت بیرون!صدای خنده مادرمم از تو آشپز خونه میومد!

عموم داشت همینجوری مانی رو نگاه میکرد که مانی گفت))

-ببخشین بابا جون اما یعنی ما نباید از خودمون هیچ دفاعی بکنیم؟!

عموم- مگه داریم اینجاسر تونو میبریم که میخوایین از خودتون دفاع کنین؟!

مانی-نه اما شما میگین زن گرفتن واسه تون زوده!بعد میگین برین واسه خودتون بگردین و تو باغا گل بچینین!بعدش هم میگین کار بد نکنین!بعد میگین هرکاری جوانهای دیگه کردن شما هم بکنین!بعد صبر کنیم که چهل سالمون بشه اونوقت بهمون زن بدین!حتما م توی اون سنّ و سال یه دختر سی و هفت هشت ساله رو عقد کنیم!خوب سرمون رو ببرین که راحت تره!آخه کجای دنیا دیدین به یه جوون که وقت زن گرفتن شه بگن برو تو خیابون بگرد و کار بدم نکن؟!حالا گیریم ما بریم تو خیابون بگردیم!مردم نمیگن این دو تا دیوونه شدن و هی تو خیابونا دوره خودشون میچرخن؟!

عموم- چرا دوره خیابونا؟!برین دنیا رو بگردین!پول که الحمدو للّه هست!

مانی-خوب اگه میخواستین که ما جهان گرد بشیم پس چرا به زور وادارمون کردین درس بخوانیم و کنکور قبول بشیم و بریم دانشگاه و لیسانس بگیریم؟!خوب از همون اول یکی یه کل پشتی برامون میخریدین و هم خودتونو راحت میکردین هم مارو!

عموم- باز چرتو پرت گفتی؟!

مانی-ببخشین!چشم!فقط اگه جسارت نیست بفرمائین که ما دوتا باید پیاده جهانگردی کنیم یا با دوچرخه؟!یعنی میگم اگر قراره با دوچرخه بریم، فکر باشیم و یه بادی به لاستیک شون بزنیم!بعدشم سفر رو اول از هندوستان شروع کنیم یا خاور دور؟!

عموم- پاشو برو دنبال کارت!لازم نکرده اصلا حرف بزنی!پاشو برو ببینم!

((دو تایی بلند شدیم و از خونه امدیم تو حیاط که شنیدیم عموم اینا دارن سه تایی میخندن!همونجوری که خودمم داشتم میخندیدم به مانی گفتم))

-آنقدر سربه سر عمو نذار!

مانی-اینو ببین!بابام مخصوصاً کاری میکنه که من از این چیزا بگم که بعدش تنها میشه یادشون بیفته و بخنده!کیف میکنه از داشتن یه همچین پسری!راستی!بریم یه ساعت یه چرت بزنیم که شب خونه ترمه دعوت داریم!رکسانا و توام گفت بیان!

-چه خبره؟!

مانی-همین جوری گفت دوره هم باشیم!

-من خوابم نمیاد الان!

مانی-ولی من خوابم میاد!خستم!

-مگه چیکار کردی؟!

مانی-بابا آدم وقتی دو تا شیفت کار میکنه احتیاج به یه ساعت خوابم داره دیگه!تازه باید تجدید قوا کنیم و آماده بشیم واسه سفر هندوستان!

((دوتایی رفتیم خونه مانی اینا و اون رفت گرفت خوابید و منم برگشتم خونه خودمون و یه دوش گرفتم و بعدش دراز کشیدم و اونقدر نوار گوش دادم تا خوابم برد!))

ساعت حدود پنج و نیم بود که مانی صدام کرد.بیدار شدم و تا کارم رو کردم ساعت شیش شد و زنگ زدم به رکسانا و جریان مهمونی رو گفتم و قرار شد حاضر بشه که برم دنبالش.

دوتایی از خونه امدیم بیرون و رفتیم طرف خونه عمه و نیم ساعت بعد رسیدیم و رفتیم تو که هم عمه رو ببینیم و هم رکسانا رو ورداریم بریم.

یه رب بیست دقیقه بیشتر اونجا نموندیم.یعنی وقتی رسیدیم رکسانا حاضر نبود و تا ما یه چایی بخوریم حاضر شد.

وقتی اومد تو اتاق باور نمیکردم که این رکسانا همون رکسانا باشه!یعنی لباسایی رو که خریده بودم پوشده بود که خیلی بش میومد و موهاشم قشنگ درست کرده بود و یه کمی م آرایش!اینقدر خوشگل شده بود که دلم نمیومد چشم ازش ور دارم!

یه خورده بعد از عمه خداها فظی کردیم و رکسانا م یکی از همون روپوش هارو پوشید که خوشگل تر شد و یه شالم انداخت رو سرش و سه تایی راه افتادیم سه رب بعد رسیدیم دم خونه ترمه و پیاده شدیم و زنگ زدیم و رفتیم بالا.

ترمه م خودش رو خیلی خوشگل درست کرده بود و منتظرمون بود و تا رکسانا رو دید دوتایی زدن زیر گریه و همدیگه رو بغل کردن!من و مانی یخورده سر بسرشون گذاشتیم و خلاصه رفتیم تو خونه.

خونه ترمه یه آپارتمان قدیمی دو اتاق بود.یکی اتاق خواب و اونیکی هم اتاق پذیرای و یه هال کوچولو.

ترمه رفت که برامون چایی بیاره و رکسانا هم رفت کمکش و من و مانی رو دوتا مبل نشستیم که به مانی گفتم

-مگه قرار نبود که ترمه خانم به سلامتی رخت سفر ببنده!

مانی-خدا از دهنت بشنوه!ایشاله هرچه زود تر این ترمه خانم رخت سفر ببنده!

-زهر مار!منظورم اسباب کشی!مگه قرار نبود بیاد خونه بالا؟

مانی-چرا اما نمیاد!

-چرا؟

مانی-چه میدونم!

-خوب یه مقدار وسایل تهیه کن که اونجا آماده بشه!

مانی-امادس!یه چیزیی خریدم و بردم اونجا اما ایشون فعلا تشریف نمیارن!

-آخه چرا؟!

امنی-یه ایدههایی برای خودشون دارن!

-اونوقت توم هیچی بهشون نگفتی؟!

مانی-چرا گفتم!

-چی گفتی؟

مانی-گفتم بدرک که تشریف نمیارن!

-والا حق داره اگه نیاد!منم بودم نمیومدم!

((تو همین موقع ترمه با یه سینی چایی اومد تو پذیرایی و پشت سرش رکسانا با یه ظرف میوه و همونجر که ترمه چایی بهمون تعارف میکرد گفت))

-خیلی ممنون هامون خان!میدونم که شما کاملا مانی رو میشناسین!برای همین م من فعلا نمیتونم روی این هیچ حسابی بکنم!

مانی-چرا نمیتونی حساب کنی؟

ترمه- برای اینکه بهت اعتماد ندارم!

مانی-مگه چی از من دیدی؟

ترمه- چیزی ندیدم ولی هنوز بهت اعتماد ندارم بفرمائین!چایی تون رو ور دارین!

مانی-توش چیز میز که نریختی؟

ترمه- چی توش نریختم؟!

مانی-از این جادو جنبل ا و مهر و گیاه و گرد محبت و این چیزا!

ترمه- برو گمشو!من احتیاجی به این چیزا ندارم!اصلا لازم نکرده چایی بخوری!

((مانی زود چاییش رو برداشت و گفت))

-تو و عمه و این رکسانا خانوم و اون دو تا دوستاتون همه با هم دیگه دست به یکی کردین و طبق یه نقش حساب شده، دو تا شوهر مثل من و هامون برای خودتون دست و پا کردین!واقعا بهتون تبریک میگم!این دو تا شوهر سی سال گارانتی کارخونه و پنجاه سال تضمین قطعات یدکی و خدمات پس از فروش!

ترمه- امشب اینجا مهمونیه، جوابت رو نمیدودم!

((یه خورده از چایی ش رو خورد و گفت))

-چاییت چرا مزهٔ د د ت میده؟!نکنه مسمومم کنی و تو حالت مسمومیت یه نفر رو بیاری که واسه من عقدت کنه؟!اون عقد باطله ها!از الان بهت گفت باشم ها!هرچند تو اگه جای د د ت به من سیا نورم بخورونی امکان نداره بتونی از من بعله بگیری!

((ترمه همونجر که مییخندید و میرفت طرف آشپز خونه گفت))

-خدا از ته دلت بشنوه!

((رکسانا اومد بغله من نشست و شروع کرد برامون میوه گذاشتن که مانی گفت))

-رکسانا خانوم، شما یه خورده با این دختر حرف بزنین و نصیحتش کنین!بهش بگین که داره به بخت خودش لگد میزنه!امشب آخرین باریه که بهش افتخار همسری خودم رو میدم!به ارواح خاک پدرم قسم اگه امشب بگذره اگه پشت گوشش رو دید منم میبینه!

رکسانا- پدرتون که در قید حیات هستن!

مانی-منظورم همون مادرم بود!

((تا اینو گفت ترمه شروع کرد تو آشپز خونه بلند بلند خندیدن!مانی آروم گفت))

-رو آب بخندی!

((ترمه سرش رو از آشپز خونه اورد بیرون و گفت))

-چی گفتی؟!

مانی-گفتم الهی قربون اون خندههات برم که چقدر شیرین!

((ترمه خندید و برگشت تو آشپز خونه که مانی دوباره آروم گفت))

-مگه این که تو زن من نشی!کاری میکنم که آرزوی یه لبخند به دلت بمونه!دختر ور پریده به من میگه بهت اعتماد ندارم!مردم میان دخترشون رو امانت میسپرن دست من و یه ماه یه ماه میرن مسافرت!اون وقت این ناله دلٔ زده میگیه بهت اعتماد ندارم!تورو خدا ببین کار ما به کجا کشیده!ایشالا خیر نبینی عمه خانم که یه همچین نو نی تو دامن من گذشتی!

-خیلی بی ادبی مانی!

مانی-ا!تو هم عمه شناس شدی واسه من!

-خوب راست میگم ترمه خانم!

مانی-دروغ میگه مثل چیز!یعنی مثل یه دروغ گو!این از اون وقتی که منو شناخته دیگه بدون من نمیتون زندگی کنه!دو ساعت میگذر و بهش تلفن نمیزنم،عین مرغ سر کنده بال بال میزنه!به حالاش نگا نکنین که میگه به من بی اعتباره!

-به من بی اعتباره یعنی چی؟!

مانی-اه!اصطلاح قدیمیه!یعنی ازم خاطر نا جمعه!

-این یکی یعنی چی؟!

مانی-برو از ننه بابت بپرس یعنی چی!

-بی تربیت!

((یه مرتبه ترمه از آشپز خونه اومد بیرون و به مانی گفت))

-چی میگی تو؟!

مانی-هیچی به خدا!

ترمه- چاییت رو خوردی؟!

مانی-اره دست شما درد نکنه!خیلی عالی بود اما هنوز جادو جنبل ش اثر نکرده!

ترمه- من و رکسانا اونقدر خوشگل هستیم که احتیاج به گرد محبت و این چیزا نداشته باشیم!حالا اگه میخوای پاشو بیا تو اشپزن ثابت کن که صادقی!

مانی-من مانی م، صادق بابامه!

ترمه- لوس نشو!پاشو بیا!رکسانا جون توام روپوشت رو در بیار و راحت باش.

((رکسانا بلند شد و روپوشش رو در آورد و به من گفت))

-بلند شو بیا هامون!

-کجا؟

رکسانا- تو آشپز خونه!

-آشپز خونه؟!برای چی؟!

رکسانا- بیا میفهمی!

ترمه- بلند شو مانی که وقت امتحانه!

مانی-همین الان میخوایی ازم امتحان بگیری؟!

-بعله!

مانی-من مداد پاک کنم رو نیوردم که!

ترمه- مداد پاک کن لازم نیست!فقط خودت بیا!چیه؟!میترسی؟!

مانی-ترس!عجب خیال خامی!

((بعد همونجور که تند از جاش بلند میشود،رفت طرف آشپز خونه و گفت))

-منو همین الان ول کن بین یه فوج دختر!به جون این هامون اگه یه سر سوزن ترس تو دلم باشه!

((تو همین موقع رسید جلو داره آشپز خونه و یه نگاه کرد و بعد برگشت به طرف ترمه و گفت))

-اینا چیه؟!صفا خونه وا کردی؟!

((بلند شدم و رفتم طرف آشپز خونه که دیدم رو یه میز وسط آشپز خونه، یه سینی گذاشتن و توش یه چیزی حدود بیست سی تا شمع روشن کردن!))

مانی-جشن تولد گرفتی برام؟!حالا که وقتش نیست!

ترمه- به این میگن بازی راستی و حقیقت!برو بشین پشت میز!

مانی-من سی سال نمیرم اونجا بشینم!یعنی چی؟!میخواین بفهمین آدم راست میگه یا نه خوب بگین براتون صد تا شاهد و گواه بیارم!اصلا بیاین تو محل استشهاد جمع کنین!دیگه این کارا یعنی چی؟!بیا بریم هامون!جایی که در مورد دو تا جوون پاک و صادق این قدر شک و شبه وجود داره نباید پا گذشت!توف به این روزگار که توش اعتماد بین آدما از بین رفته!بیا بریم هامون!

((تا اینو گفت ترمه هلش داد تو آشپز خونه و بعدشم بلوزش رو گرفت و کشید و به زور نشوندش رو یه صندلی پشت میز!))

 

مانی-چرا هل میدی؟!خوب بگو برو بشین میرم میشینم دیگه!

((من و رکسانا رفتیم بغله هم دیگه رو دو تا صندلی نشستیم که ترمه چراغ رو خاموش کرد و اونم اومد نشست که مانی یه نگاه به ماها کرد و گفت))

-وای!قیافههاتون چقدر ترسناک شده!من میترسم چراغ و روشن کن!

ترمه- ساکت!دیگه موضوع جدیه!

مانی-میخواین چیکارمون کنین!من به بابام گفتم میام اینجا ها!اگه یه ساعت دیر کنم میاد دنبالم!

ترمه- کولی بازی در نیار مانی!

مانی-وای صورتت چه ترسناکه ترمه جون!شدی عین اون دختر تو فیلم جنّ گیر!

((راست میگفت نور شمع از زیر افتاده بود تو صورتمون و قیافهامون خیلی عجیب شده بود!

ترمه- این بازی سی و سه شمع!رکسانا بلده!جریان شمع اینجوری که ماها هر کدوم از یه نفر که دلمون بخواد سوال میکنیم.اگه اون راست جواب داد که شعلهها ت نمیخورن!اما اگه دروغ بگه شعلهها میلرزن!حالا آماده این؟!

((من سرم رو ت دادم که برگشت طرف مانی و گفت))

-اگه به خودت اعتماد داری همین الان بلند شو برو!

مانی-من اعتماد ندارم؟!از اون حرفا گفتی ا!شروع کن ببینم!

ترمه- خوب دستا تون رو بدین به همدیگه!

((دستهای همدیگه رو گرفتیم.یه طرفم مانی بود و اون طرفم رکسانا!یه مرتبه برگشتم نگاهش کردم!انگار اون هم همین احساس رو داشت که بهم خندید!))

مانی-مگه دسگیرهٔ در رو گرفتی که اینقدر فشار میدی!یواش ندید بدید!

((همه زدیم زیر خنده که ترمه گفت))

-خوب! مانی خان شما چند سالته؟!

((مانی یه نگاه به ترمه کرد و یه نگاه به شمع ا و آروم گفت))

-بیستو هفت،بیستو هشت.

((شعلهها اصلا ت نخوردن))

مانی-دیدین هیچ ت نخوردن!پاشو چراغها رو روشن کن که من روسفید شدم!پاشو ببینم!

ترمه- تازه اول کار!صبر داشته باش!

مانی-خوب دیگه نوبت من تمام شد!این هامون رو امتحانش کنیم!

ترمه- نوبت هامون خان م میرسه!حالا تو بگو ببینم تاحالا به چند نفر غیر از من گفتی که دوستشون داری؟!

مانی-هیچ کس!

((تا اینو گفت تموم شعله شمعها شروع کرد به لرزیدن!من و رکسانا زدیم زیر خنده!))

مانی-عجب شمعهای کهنیی آن!اینا رو دونهای چند خریدی؟!دو زار؟!

ترمه- اشکال از شمع ا نیست!مطمئن باش!

مانی-یعنی چی؟!خوب آدم وقتی حرف میزنه نفس از تو دهانش در میاد بیرون و آتیش سر شمع ت میخوره دیگه!به راست و دروغ مربوط نیست!

ترمهخیلی خوب همین سوال رو از هامون خان میکنیم!رکسانا جون تو بپرس!

((رکسانا برگشت طرف من و بهم یه لبخند زد و گفت))

-ناراحت نمیشی اگر یه همچین سؤالی ازت بکنم؟!

مانی-بیا یاد بگیر خانم!اصلا این سوال یجور توهین به آدم!اونم به یه کسی مثل من!من دیگه بازی نمیکنم!

ترمه- بگیر بشین تا اون روی سگم در نیومد ها!ماهیتابه یادت رفت؟!

مانی-عجب بدبختی ییگیر کردیم ا! بابا آدم شب با آتیش بازی کنه تو جاش بارون میاد!ول کن دیگه!

ترمه- بلند میشم ا!

مانی-اه!هی تهدید میکنه آدمو!

ترمه- ساکت!

((برگشتم به رکسانا گفتم))

 

-هرچی میخوای بپرس!

رکسانا- به چند نفر تاحالا گفتی که دوستشون داری؟!

((برگشتم مانی رو نگاه کردم!ذول زده بود به شمع ا! آروم گفتم))

-چهار نفر!

((شعلهها اصلا ت نخورد))

رکسانا- به کیا گفتی؟!

-مانی،پدرم،مادرم و عموم

((این دفعه شعلهها ت خوردن!که یه مرتبه مانی بلند گفت))

-آخ!ایشالا چلاق بشی ترمه!

ترمه- هامون خان دوباره جواب بدین!این از اینجا شمع ا رو فوت کرد که ت بخورن!

((سه تایی زدیم زیر خنده که من دوباره گفتم))

-مانی،مادرم،پدرم و عموم

((شعلهها ت نخوردن!))

ترمه- دیدی مانی خان این بازی حقیقت!

مانی-چی چی حقیقت!این هامون بیحال جون نداره حرف بزنه!برای همین م آتیش اینا ت نمیخر!من چون پر حرارتم حرارت به حرارت طبق قانون فیزیک باعث لرزش میشه!به همین سادگی!اصلا یه سوال دیگه ازم بکن!

ترمه- باشه! تو اصلا آدم صادقی هستی یا نه؟!

مانی-معلو میکه

((تا اینو گفت شعلهها لرزید!))

مانی-یعنی چی؟!اینا من جواب نداده میلرزن!اینکه قبول نیست!

ترمه- خوب داری دروغ میگی دیگه!

مانی-من که هنوز نگفتم معلومه که چی؟!شاید بگم معلومه که نه!اینا هنوز کلمه آخر رو نشنیده میلرزن!

ترمه- تو فقط بگو آره یا نه!

مانی-خوب سوالت رو تکرار کن!

ترمه- تو آدم صادقی هستی یا نه؟!

((مانی سرش رو ت داد که یعنی آره!))

ترمه- با سر نمیشه جواب داد!باید حتما حرف بزنی!

مانی-نخیر!اصلا اینطوری نیست!جواب جواب دیگه!اگه این شمع ا آدم باشن جواب من رو میفهمن!

ترمه- باید حرف بزنی!با سر نباید جواب بدی!

مانی-تو داد گاهم اگه داد ستان یه سوال بکنه و مثلا بگه آقا شما یه آدم کشتین و طرف با سر جواب مثبت بده ازش قبول میکنن و بلا فاصله اعدامش میکنن!حالا این چارتا دونه شمع کله به این گندگی من رو قبول ندران؟!

((من و رکسانا زدیم زیر خنده که ترمه گفت))

-مانی داری عصبانیم میکنی ا!

مانی-آخه تو میخوایی به زور از من اعتراف دروغ بگیری!حق دارم از حیثیتم دفاع کنم یا نه؟!

ترمه- تو فقط آروم بگو آره یا نه!همین!شعلهها خودشون میفهمن که تو راست میگی یا دروغ!

مانی-آخه این چهار تا دونه شمع چه میفهمن که راست و دروغ چیه؟!بابا باد بیاد میلرزن، باد نیاد نمیلرزن!

ترمه- جواب بده مانی و گرنه ناراحتم میکنی!

مانی-آخه سوال تو یه سول کلی!صادقی یعنی چه؟!آدم یه جاهایی باید یه چند تا دروغ مصلحتی بگه دیگه!مثلا همین دیشب!برای اینکه این هامون خان رو به دیدار رکسانا خانوم برسونم صد تا چاخان کردم!این شمع ا که این چیزا رو از همدیگه تشخیص نمیدن آخه!یه مرتبه میلرزن و آدم رو دروغ گو معرفی میکنن!خبر ندران که اون لرزش مال دروغ یه مصلحتی بوده یا چیز دیگه!

ترمه- باشه من سوال رو عوض میکنم!

مانی-آهان!این درست شد!بگو!

ترمه- تو غیر از دروغهای مصلحتی که به خاطر انجام کارهای خوب میگی بازم دروغ میگی؟!

((مانی یه نگاه به شمع ا کرد و یه نگاه به من و آروم گفت))        

نه

 

((تا گفت نه شعله شمع ا شدید لرزیدن که مانی با عصبانیت گفت))

 

-بابا شمع اش خرابه بخدا!

 

ترمه- هیچم خراب نیست!

 

مانی-آخه خودتون بگین!من فقط ئه کلمه اونم آروم گفتم نه!اون وقت اینا باید همچین بلرزن که انگار اینجا طوفان شده؟!مگه من با ئه نه گفتن چقدر باد میدم بیرون که اینا عین بید دارن میلرزن؟!

 

((من و رکسانا مرده بودیم از خنده!خود ترمه م خندش گرفته بود!))

 

مانی-ببین!خودتونم قبول درین که این شمع ا با من لجن!

 

ترمه- نخیر!از بس دروغهات بزرگ و شاخداره اینطوری میشه!

 

مانی-خوب ئه سوال دیگه از این هامون بپرسین من ببینم اینا ت میخورن یا نه!

 

ترمه- رکسانا جون بپرس!

 

((رکسانا برگشت طرف من و ئه نگاه بهم کرد و بعد دستم رو ئه فشار داد و گفت))

 

-منو دوست داری؟

 

-اره!خیلی!

 

((شعلهها اصلا ت نخوردن!))

 

ترمه- دیدی حالا؟!

 

مانی-من قبول ندارم!اینجا که من نشستم سوز میاد اینا ت میخورن!جای من و هامون عوض!

 

((با خنده بلند شدم و رفتم سر جای مانی و اونم سر جای من و ترمه گفت))

 

-حالا بگو ببینم تو غیر از دروغهای مصلحتی بازم دروغ میگی یا نه؟

 

((دوباره مانی آروم گفت))

 

-نوچ!

 

ترمه- بگو آره یا نه!

 

مانی-خوب نوچ م یه کلمس دیگه!

 

ترمه- مانی بجون خودت اگه جواب ندی ناراحت میشم!

 

مانی-خیل خوب بابا!جواب میدم!

 

ترمه- تو غیر از دروغهای مصلحتی بازم دروغ میگی یا نه!

 

((این دفعه آروم گفت))

 

-نه!

 

((دوباره شعلهها لرزیدن که با عصبانیت گفت))

 

-آی شمعهای دوزاری اگه من فوتتون نکردم تا خفه بشین و آنقدر نلرزین!بعدشم میندازمتون تو سطل اشغال!

 

ترمه- عیب از خودته نه از شمع ا!

 

((بلند شدم که برم سر جام بشینم که ئه نگاه به من کرد و گفت))

 

-آی هامون پدر ساگ تو چیکار میکنی که اینا ت نمیخورن؟!خیلی بی معرفتی!به منم یاد بده!اینقدر من تو زندگی به تو چیز یاد دادم و کمکت کردم!

 

((همه زدیم زیر خنده که از جاش بلند شد و رفت اون طرف پیش ترمه نشست و گفت))

 

-بابا این وامندهها رو خاموش کنین!اینا همش چاخانه!ببین سر ئه ت خوردن و نخوردن داره بین من و تو بهم میخوره!

 

ترمه- حالا که مچت داره وا میشه؟!

 

مانی-بابا حالا گیرم آدم دو تا دروغ هم بگه!اینکه دلیل بد بودن آدم نیست!اصلا ببینم!چرا همش شماها از ما سوال میکنین؟!

 

ترمه- خوب توام از من سوال کن!

 

مانی-باشه!

 

((بعد شروع کرد به فکر کردن که ترمه گفت))

 

-زود باش!سوختن تمام شدن شمع ا!

 

مانی-آی به درک!بذار بسوزن پدر ساگ ا!بیخود نیست که شمع شون کردن!حتما یه کارایی میکنن که باید مجازات بشن!همین بهم زدن بین آدما مگه کم چیزیه؟!هی میگن شمع و گل و پروانه و بلبل!همین شمع خائن اول بین گل و بلبل رو بهم میزنه و بعدشم پروانه رو میسوزونه!اونوقت آدم به گندگی شما حرف این پدر سوختهها رو باور میکنین!

 

ترمه- بپرس!

 

مانی-خیل خوب بابا!

 

((ئه خورده فکر کرد و بعد گفت))

 

-تو بچه بودی شبا تو جات جیش میکردی یا نه؟!زود جواب بده!

 

((من و رکسانا زدیم زیر خنده!))

 

ترمه- زهرمار!این چه سوالی؟!

 

مانی-خوب سوال دیگه!

 

ترمه- سوال خوب بپرس!

 

مانی-خوب تر از جیش کردنم مگه چیزی هس؟!

 

ترمه- گمشو زشته!

 

مانی-جلو این شمع ا اینقدر حرفای بد نزن!اون وقت میرن میشینن پشت سرت میگن هنر پیشه اینا چقدر بی تر بیت!

 

ترمه- سوال درست بپرس!

 

مانی-باشه!شما بفرمائین که وقتی کوچک بودی انگشت تو دماغت میکردی یا نه؟!

 

ترمه- مرده رو ببرن با این سوالات!

 

مانی-ببین!میترسی جواب بدی!خیلی خوب!سوال بعدی!بفرمائین ببینم،شما تاحالا به طور دقیق چند بر اسهال شدین؟!

 

((من و رکسانا زدیم زیر خنده که ترمه گفت))

 

-دیگه لازم نیس سوال کنی!

 

مانی-برای چی؟

 

ترمه- برای اینکه سوالات مزخرفه!

 

مانی-چطور شما ازمن میپرسین تاحالا تو زندگی م دروغ گفتم یا نه،مزخرف نیست؟!

 

ترمه- برای اینکه من میخوام بفهمم که شوهر آیندم چه جور آدمی ئه!

 

مانی-خوب من هم میخوام بفهمم همسر آیندم چه جور آدمیه!اسهالی ئه؟!شاشو ئه؟!دماغو ئه؟!

 

((یه مرتبه ترمه از زیر میز با پاش کوبید به ساق پای مانی که اخش رفت هوا!))

 

ترمه- هامون خان شما از رکسانا سوال کنین!

 

-من سوال ی از رکسانا ندارم!

 

مانی-یعنی برات مهم نیس که همسر آیندت ششو ئه یا نه؟!

 

((همه زدیم زیر خنده که من گفتم))

 

-هیچ وقت نمیخوام که همسر آیندم رو تو شرایط آزمایش و امتحان قرار بدم!

 

((رکسانا دستم رو محکم فشار داد و بهم خندید که ترمه گفت))

 

-یاد بگیر مانی!اصلا این هامون خان تومنی صد تومن با تو فرق داره!

 

مانی-برو بابا!این چون(این کلمه توی کتاب معلوم نبود) شاشو بوده نمیخواد پروندش رو بشه!

 

((برگشتم طرف مانی و گفتم))

 

-آدم وقتی کسی رو دوست داره باید چیزیی م که اون دوست داره،دوست داشته باشه!حالا هرچی میخواد باشه!

 

مانی-انگشت تو دماغ کردن م باشه عیب نداره؟!

 

((ترمه یه لگد دیگه از زیر میز بهش زد که آخ مانی بلند شد و گفت))

 

-بابا از بس زدی به این ساق پام قانقاریا گرفتم!یه دقیقه آروم بشین دیگه!بذار از مکتب این بزرگوار استفاده کنیم!

 

((بعد برگشت طرف من و گفت))

 

-ببخشین استاد یعنی اگه من عاشق همسرم هستم هر کار زشتی م که اون دوست داره بکنه باید منم دوست داشته باشم و تشویقش کنم؟!مثلا این ترمه رو من دوست دارم.اینم عادت داره یا لگد بزنه یا گاز بگیر یا چیز طرف آدم پرت کنه!بنده باید سر و کلم رو بذارم در اختیار ایشون که هروقت دلش خواست با یه چیزی بزنه و بشکندش؟!عجب مکتب مزخرفی!

 

-عشق اینه دیگه!

 

مانی-این عشق نیس که!اینو بهش میگن ینوع خریت!

 

-پس عشق رو چهجوری معنی میکنی؟!

 

مانی-میخوای بگم که این ترمه زود ازش بل بگیر؟!دیونه م مگه!

 

ترمه- تورو خدا بگو مانی!

 

مانی-بگم که یه لگد دیگه بزنی تو ساق پام؟!امکان نداره!

 

ترمه- جون من بگو!من بمیرم بگو!

 

مانی-ا ه!قسم نده دیگه!

 

ترمه- بگو تا قسم ت ندم!

 

مانی-یه خورده میگم ا!

 

ترمه- باشه! یه خورده بگو!

 

مانی-آماده باشین که میخوام((تز)) م رو ارائه بدم!خوب!یاداشت کنین!اصلا عشق به اون معنا که تا حالا به ماها گفتن وجود نداره!

 

-یعنی چی؟!

 

مانی-یعنی همین که گفتم!

 

رکسانا- میشه بیشتر توضیح بدین؟

 

مانی-ببین!حتی اسطورههای ما هم تو اشتباه بودن و معن ی عشق رو نفهمیدن و نشناختن!

 

ترمه- میشه یه مثال بزنی؟!

 

مانی-من چرا مثال بزنم؟!شما مثال بزنین تا من جواب تو نو بدم!

 

-شیرین و فرهاد!فرهاد بخاطر شیرین خودشو کشت!

 

مانی-خوب اشتباه کرد!اصلا خودت بگو!شیرین به اون میخورد؟!

 

ترمه- لیلی و مجنون!

 

مانی-اونا هم عشق رو با یه چیز دیگه عوضی گرفته بودن!

 

ترمه- یعنی چی؟!

 

مانی-اون دوتا خیلی همدیگه رو دوست داشتن و خانواده هاشونم به هیچ عنوان اجازه ازدواج بهشون نمیدادن!درسته؟!

 

ترمه- آره!

 

مانی-اونوقت قدرت خداوند کاری کرد که دوتایی توی یه چاه بهم رسیدن!درسته؟!

 

ترمه- خوب!

 

مانی-وقتی رسیدن بهمدیگه چیکار کردن؟اگه واقعا همدیگه رو دوست داشتن کاری میکردن که نتونن دیگه از هم جداشون کنن!اما اون مجنون دیوونه با وجوده اینکه چراغ سبزم از لیلی گرفت،اما چیکار کرد؟!دیونه بازی!عشق ما آسمانی ئه!عشق ما پاک!عشق ما مقدس!من مطمئنم که تو همون لحظه لیلی تو دلش صد تا فحش م به مجنون داده!البته مجنون هم گناهی نداشته!دیوونه بوده دیگه!اسمش رو خودش!مجنون!

 

-من اصلا این فرضیه تو رو قبول ندارم!

 

مانی-به درک که قبول نداری!خدام که قبول دارم!

 

-یعنی میگی وقتی آدم یه کسی رو دوست داره باید پا رو همه چیز بذاره؟!

 

مانی-مگه خودت یه دقیقه پیش نگفتی آدم وقتی کسی رو دوست داره چیزیی م که اون دوست داره،دوس داره؟!

 

-چرا!

 

مانی-خوب این یعنی چی؟!یعنی پا گذاشتن رو خیلی چیزا!یعنی خیلی چیزا رو ندیده گرفتن!اصلا خودت بگو!شیرینی برای چیه؟!خوب خوردن!ماشین برای چیه؟خوب سوار شدن!ادکلن برای چی؟خوب زدن!حالا شما بفرماین که مثلا یه شیرینی خوشمزه دادن به تو!حالا تو میشینی و این شیرینی رو تماشا میکنی و هی تحسینش میکنی یا زود میخوریش؟!یا مثلا یه ماشین شیک دادن بهت!تو فقط نگاهش میکنی و تحسینش میکنی یا سوارشم میشی؟!

 

منطق میگه از هرچیزی باید به طریقه صحیحش استفاده کرد!از نعمتهای خدام باید به طریقه صحیح استفاده کرد!

 

-من منظورم اون طوری که فکر کردی نبود!

 

مانی-پس چی بود؟!

 

-من منظورم این بود که آدم وقتی یک نفر رو دوست داره باید اونو بخاطر خود اون دوست داشته باشه نه به خاطر شخص خودش!مثلا من رکسانا رو دوست دارم باید آزادش بذارم تا از چیزیی که دوست داره لذت بباره نه اینکه مثل یه چیزی که خریدمش و مال من بذارمش تو یه خونه و در رو روش قفل کنم!در عشق باید آزادی عمل وجود داشته باشه!

 

خیلی از ماها اول ازدواج میکنیم و بعدش سعی میکنیم که عاشق همدیگه بشیم!اون دیگه آزادی عمل توش نیست!چون یه دختر و پسر با هم دیگه ازدواج کردن و باید با همدیگه زیر یک سقف زندگی کنن!خوب حالا تو این زندگی یه

 

یه درصدی وجود داره که احتمال عاشق همدیگه شدن رو بهشون میده!اما همیشه اینطوری نیس!درصد اینکه این پسر و دختر بعدا عاشق همدیگه بشن هس اما کمه!خوب حالا میمونه چی؟یا باید بزور از همدیگه خوششون بیاد یا به همدیگه عادت کنن یا از ناچاری به همدیگه پناه ببرن یا به زور همدیگه رو تحمل کنن!

 

تو هرکدوم از این حالتها هم مشکلات فراوانی هس! یعنی آدم که به زور نمیشه که از کسی خوشش بیاد!برای زندگی هم عادت تنها درست نیس!تحمل کردن همدیگه م که زندگی نیس!پناه بردن به همدیگه هم همینطور!اگر چه بیشتر زن مجبور به مرد پناه ببره!پس این ازدواجها درست نیس و به همین دلیل که امار طلاق بالا میره!بگذریم از اینکه دختر و زن ایرانی همیشه تحمل کرده!دیگه وقتی کارد به استخوانش رسیده طلاق گرفته!

 

مانی-خوب باید چیکار کرد!

 

-باید اول شناخت تا عاشق شد!تنها چهره و اندامم برای عشق کافی نیس!طرزفکر!ایده ها!رفتار!آگاهی!اینا هرکدوم درصدی توی عشق دارن!عاشق هرکدوم از اینا دار طرف مقابل شدی عشق به اون ترفتم زیاد تر میشه!و باید به اندازیی برسه تا دونفر تصمیم بگیرن که بعد از اون باهم باشن!یعنی احساس کنن که میتونن با همدیگه بمونن!یا نیاز داشته باشن که از اون به بعد با هم دیگه بمونن!اما باید آزادی وجود داشته باشه!تا این روند تی بشه!

 

خود تو مانی تا رسیدی به ترمه خواستی باهاش ازدواج کنی!چرا؟!

 

مانی-چون تو فرهنگ ما اینطوری!اگه همون روز به ترمه میگفتم مثلا بیا یه مدت با همدیگه بگردیم و همدیگه رو بشناسیم شاید دو تا فحش م بهم میداد و میذاشت میرفت!درصورتی که من همون دفعه که تو فیلم دیدمش ازش خوشم آومده بود!وقتی هم که خودش رو دیدم و فهمیدم که دختر عمه مه،خوب برام خیلی خوب بود!باید بیشتر میشناختمش!به قول تو باید طرض فکر و رفتارش رو میدیدم!دیونه که نیستم با یه جلسه باهاش ازدواج کنم!یعنی نه برای من خوبه نه برای اون!دفعه اول مونم نیست که میخوایم با کسی ازدواج کنیم!تاحالا من هفتاد بار خواستم ازدواج کنم اما پشیمون شدم!این یکی م روش!

 

((تا این و گفت و ترمه یه لگد دیگه زد به ساق پاش که بازم اخش بلند شد و گفت))

 

-ایشالا پات عقربک بشه دختر!چهار دفعه دیگه بزنی تو این ساق پام کارم به سندلی چرخ دار میرسه!حداقل تو اون یکی م بزن!اش و لاش شد اینیکی پام!

 

ترمه- از این حرفا نزن تا من هم نزنم!

 

مانی-حداقل وسطاش جای لگد زدن دو تا گازم بگیر که این پا یه خرده استراحت کنه و ترمیم بشه!

 

ترمه- درست بشین میخوام ازت سوال کنم!

 

مانی-بابا ول کن باز جویی رو! زیر شکنجه کشته میشم خون م میافته گردنت ا!

 

((یه مرتبه طرف گاز رو نگاه کرد و گفت))

 

-اون چی رو گاز داره میسوزه؟!

 

((تا ترمه برگشت طرف گاز رو نگاه کنه که مانی با یه فوت همه شم آرو خاموش کرد و همونجور که از جاش بلند میشد شروع کرد به دست زدن و گفت))

 

-تولدتون مبارک!

 

((بعدشم فرار کرد و از آشپز خونه رفت بیرون!))

 

*********

 

اون شب خیلی بهمون خوش گذشت و آخر شب از ترمه خداحافظی کردیم و رکسانا رو رسوندیم خونه و خودمونم رفتیم خونه!

 

وقتی ماشین رو پارک کردیم و رفتیم تو دیدم پدرم اینا دارن ماهواره تماشا میکنن.سلام کردیم و نشستیم که عموم گفت

 

-فردا که بسلامتی جایی قرار ندارین؟!

 

مانی-هیچ!هیچ!فردا روز کار!کار و کوشش!

 

((عموم یه نگاه بش کرد و گفت))

 

-مطمئنی !

 

مانی-البته!صد البته!اگرم کمی سستی از ما دیدین فقط بخاطر بیماری این بچه بود وگرنه ما زاده کار و کوششیم!

 

عموم- پس دیگه کار و گرفتاری ندارین و فردا میرین کارخانه؟

 

مانی-معلومه که میریم!فردا روز کار و کوشش و تلاش!

 

عموم- کره خر فردا که کارخانه تعطیل یاد کار و کوشش افتادی؟

 

((من و مانی یه نگاه به همدیگه کردیم که مانی گفت))

 

-مگه فردا کارخانه تعطیل؟!

 

عموم- بعله!

 

مانی-امکان نداره!ما فردا باید بریم دنبال کار و کوشش!بیخودی تعطیلش کردین!

 

عموم- باشه!خیلی م خوبه!فردا قراره من و عموت بریم شمال یه سر به ویلاها بزنیم.شماها هم باید بیاین!اونجا میتونین کار و کوشش کنین!

 

مانی-باشه! میایم!خیلی م خوشحال میشیم!

 

((یه چپ چپ بش نگاه کردم که بهم گفت))

 

-پاشو هامون جون بریم زودتر بخوابیم و آماده شیم برای کار و کوشش فردا!

 

((مجبوری بلند شدم و از همه خداحافظی کردم و امدیم بریم بالا که مانی به باباش گفت))

 

-بابا جون فهمیدی چی شد؟!

 

عموم- نه!چی شد؟

 

مانی-به یه یارو گفتن که با کار و کوشش یه جمله بساز که زود گفت((شلوار کار من کوشش!))فعلا شب بخیر تا فردا خروس خون!

 

((پدرم و مادرم خندیدن و عموم همنجور بهش نگاه کرد و گفت))

 

-برو بگیر بخواب که شیش صبح صداتون میکنم!

 

مانی-چشم!دوباره شب بخیر!تازه برای اینکه شب خوب بخوابیم یکی یه لیوانم شیر میخوریم!هم استخونامون قرص میشه!هم دندونمون کلسیم میگیرن!هم ویتامینای لازم به بدنمون میرسه!هم راحت تر میخوابیم!هم معدمون تقویت میشه!هم هوشمون زیاد میشه!هم

 

عموم- لال بشی بچه!برو دیگه داریم فیلم میبینیم!

 

((من شب بخیر گفتم و رفتم بالا ده دقیقه بعد مانی م با دو تا لیوان شیر اومد بالا تو اتاقم و یکی شو داد بمن که گفتم))

 

-فردا میخواستیم یه سر بریم پیش عمه ا!

 

مانی-بالا خره باید به کار و کششمونم برسیم دیگه!

 

-حالا ما شمال بریم چیکار؟!کاشکی یه کاری میکردی و یه بهانه میوردیم که نریم!

 

مانی-نمی شد!یه کلمه حرف میزدم و دعوا میشود!حالا چیزی نیس که!میریم و بر میگردیم!

 

-اصلا حوصلشو ندارم!

 

مانی-حالا شیرتو بخور بگیریم بخوابیم که فردا سرحال باشیم!

 

((شیرمون رو خوردیم که مانی گفت))

 

-من امشب همینجا میخوابم!

 

-چرا نمیری اتاق خودت؟

 

مانی-تا ساعت شیش صبح چیزی نمونده که!

 

((دو تایی بلند شدیم و کارامونو کردیم و یه جا برای مانی انداختم و گرفتیم خوابیدیم.

 

سه چهار سات نگذشته بود کا همچین دلٔ درد گرفتم که از خواب پریدم!تا از تخت اومدم پایین که مانی م بیدار شد و گفت))

 

-چی شده؟!

 

-دلم درد گرفته!

 

مانی-راست میگی؟!

 

-آره بجون تو!این دفعه واقعا درد گرفته!صبر کن الان میام!

 

((دویدم طرف دست شویی!حالم خیلی بد بود!چند دقیقه بعد برگشتم که مانی گفت))

 

-اسهال شدی؟!

 

-ببخشین ولی آره!حالا م خیلی ناجوره مانی!

 

مانی-مهم نیس!پنج تا قرص بیزاکودیل انداخته بودم تو لیوان شیر بهت دادم خوردی!چیزی نیس!معدت کار افتاد!

 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها