قصه از نیمه شب سرد اسفند سوز شروع شد ، خواب عجیبی دیدم و بطور خاصی نسبت به همه ی خواب های قبلی برام متفاوت بوده بیش از حد روی روح و روانم تاثیر گذار بود انگار واقعی تر از واقعیت بود من توی خواب اسیر یه کابوس متفاوت شدم و از روی تخت خوابم بلند شدم و رفتم سمت آشپزخانه و یه لیوان برداشتم ، ولی در عین ناباوری به نکات عجیب و مرموز دقتی نکردم ، مثلا لیوان از جنس چوب بود و ما هرگز چنین لیوانی نداشتیم اما نمیدونم چرا برام عجیب نبود ، از پارچ آب یه لیوان آب ریختم توی لیوان اما آب شکل یک جرعه نور بود و باز همچین نکته ای برام مهم نبود ، تا جرعه ی نور رو نوشیدم احساس خاصی بشکل کِرِختی و سستی از نوک انگشت های پام رو لمس کردم که به شکل آزار دهنده و طاقت فرسایی همچون مورچه هایی بیشمار که قدم ن از پاهایم پیشروی کرده و بالا می آیند شروع به تصاءب پیکره ی جوانم کرد. گرمای محسوس و بی سابقه ای از کف پاهایم شروع به صعود کرد و به مرور تا قله ی پیشانی ام بالا آمد ، چشمانم سیاه رفت و لحظه ای بعد سفید برگشت ، همه چیز سفیدتر از نور مهتاب بود ولی تار و مبهم چیزهایی از دل این پرده ی سفیدگون سربرآوردند ، من در جایی متفاوت سر در آورده ام. یخچال تبدیل به یک صخره ی عجیب شده ، خبری از آشپزخانه و دیوارهاش نیست ، بلکه تنها دیوارهایی قدیمی و مخروبه ، که هیچ سقفی ندارند بطور نصفه و نیمه بچشم میخورد ، یه نفر از پشت سر بصدا و ناگهانی پیش آمد ، و سایه ی عجیبش روی صخره ی نمور و ،خزه پوش افتاد ، به حدی جو سنگین شد که ناخودآگاه ترس تمام وجودم رو فرا گرفت و نجوایی در دلم وحی شد که 

نترس ، تو اشرف مخلوقاتی ، توکلت به خدا باشه ، تو قلبت پاکه پس دلیلی برای ترس از هیچ مخلوقی نداری 

همزمان نور خاصی کنج دلم تابیده شد ، و قوت قلبی بی حد و مرز تمام وجودم رو فرا گرفت . 

 احساس کردم شخصی در پشت سرم ایستاده بطوری که یک تنپوش فقط بینمان فاصله بود ، سایه ی جفتمان روبرو بر متن آجرپوش دیواری نیمه مخروبه افتاده بود ولی من با یک متر و هشتاد قد مقابلش خیلی کوتاه بودم صدای عجیبش رو بوضوح شنیدم اما تشخیصش سخت بود که دهانش سمت گوش چپمه یا راستم . چون بطوری عجیب همزمان در هر دو گوشم به یک میزان میشنیدم .  

گفتش؛ برنگرد پشت سرت رو نگاه نکن ،

_ ببین من خواب بودم که اومدم آب بنوشم اما یهو چشمهام سیاهی رفت ، و بعدش اصلا من ازت نمیترسم ، من دارم کابوس میبینم ، مطمئنم ، شک ندارم ک الان بیدار میشم 

اجنان نوه ی بر حق خاندان القار السادات شمایی؟ پس چرا اینطور دنیوی و فانی هستی؟ چرا ناآگاه و غریب با روح و ندای درونت هستی ؟  

اسمت قشنگه ، چرا ازش فرار میکنی؟ 

_ از چی فرار میکنم? 

از اسمت ، 

من از اسمم فرار نمیکنم که .

اسمت چیه؟

_شهروز براری صیقلانی 

نه ، اسمت اجنان هست و نوه ی القار سادات هستی و از محدود آدمکهای نَظر کرده ی تاری هستی

_ چی؟ من توی شناسنامه هم شهروز هستم.

شهروز اسم و لقب خاکی و فانی تویه . ک طی این زندگی اجاره ای روی زمین نسیه و زیر این آسمون بی سقف برات گذاشتن. تا وقتی توی این کالبد اسیری باید بهش عادت کنی. 

_من میدونم که خوابم و دارم خواب میبینم ، و ازت نمیترسم اسم شما چیه؟

من کلیمه ام. 

_چی میخوای؟ از کجا اومدی؟

من چیزی نمیخوام ، این شمایی که منو احضار کردی ، و من رابط و مباشر خانم القار سادات هستم 

(خدای من پس چرا بیدار نمیشم تا از دست این کابوس لعنتی نجات پیدا کنم ، بهترین راه برای خلاصی از این موجود عجیب و فراانسانی چیه؟ آها فهمیدم بهتره توی دلم بیصدا صلوات بدم به محمد و آل محمد ، یا که حمد و سوره رو بخونم ، تا شاید فرار کنه و بره ) 

کمی بیشتر به اطرافم توجه میکنم ، من خوابم؟ نه نیستم ، چون همه جا رنگارنگه ، اما زیادی مات و کِدِر ب چشمم می آید مناظر و وسایل . انگار که نور نیست. و شفافیت از قدرت بینایی ام کم شده. اصلا من کجا هستم؟ کجا بودم و به کجا میرفتم؟ من اینجا چه میخواهم ، ؟

به دور تا دورم نگاهی سر سری و عاریه میدوزم ، و متوجه میشوم که آن موجود عجیب الخلقه و یا بقول خودش کلیمه ، رفته ، و غیبش زده. میدانستم ای ولا به خودم ، مرحبا به این هوش و زکاوت ، گمان کنم به خاطر صلوات هایی که بیصدا در دلم فرستادم او ترسید و رفت .

اما؟. نه. کمی بالاتر ، با وزش نسیمی عطرآگین و ناشناخته از مابین پرده ای غبار آلود که احتمالا مه صبگاهی ست موجودی بچشمم می آید که گویی نشسته و پشتش به من است ، با ترس و صلوات پیش میروم ، اللهم صل الله محمد.و آل محمد اللهم صل.

چند قدم که نزدیکش میشوم ، و از غیب نشدنش تعجب زده و نگران میشوم از اینرو با صدایی رسا و واضح تر صلوات میدهم اااالله ه ه هوم صل ل ل ل

گویی در حال خواندن یک کتاب زیبا و زرین هست ، ظاهرا واژه هایش را با طلاکوبی بر سطح لایه هایی فرا زمینی که همچون ورقه هایی از لطافت و پاک سرشتی ست حکاکی کرده اند ، نزدیک تر و نزدیک تر عاقبت در یک قدمی اش میرسم ، و دم گوشش بلند تر صلوات میدهم ، تا اگر از جنس اجنه است بترسد و فرار کند ، اما او در عین شگفتی بی تفاوت به من و صلوات هایم زیر لبی چیزهایی زمزمه وار میگوید ، گویی دارد متن کتابش رو میخواند ، و آخرش رسیده چون با حالتی که کتاب را نیمه باز و نیمه یسته نگه داشته و نیم خیز آماده ی برخواستن شده کلمات پایانی را که ظاهرا از حفظ است و نیازی به روخوانی از کتاب نیست بلند و رسا بیان میکند و میگوید؛ 

'''''' غیر المغضوب علیهم وللضاااااالین صدق الله و العظیم ، اللهم صل الله محمد و آل محمد

_ چ چی ی ی ی؟؟. داری چ رُمان یا داستان بلندی میخونی که اینجوری مث سوره ی حمد تموم شده آخر قصه اش؟

کتاب ؟ رمان؟ چی میگی اجنان ؟ این کلمات زمینی و مادی چیه که به زبون میاری ؟ من داشتم معجزه ی خاتم پیامبران رو مرور میکردم ، تو چرا همش صلوات میفرستادی پشت سرم؟ بجای افراط در صلوات فرستادن ، یکمی بقیه ی سوره ها رو بخون ، تو از بس بی تدبیر و بی خِرَدی که طی صدباری که برسر مزار امواتت حاضر میشی حتی یکبار هم یک فاتحه ی کامل ودرست درمون برای شادی روح امواتت ختم نمیکنی 

_ تو اینا رو از کجا میدونی؟ 

تو حتی اول هر سوره با بی دقتی و بی حوصلگی خودتو بجای شیطان معرفی میکنی و به اشتباه و سربه هوایی میگی؛ اعوذ بالله مَنَم شیطان رجیم 

_حالا که چی؟ مگه معلم قرآنی؟ 

من رو ارواح پاک و مقدس القارسادات مرحوم روانه کرده ، چون انگار رفته بودی و سر مزارش فاتحه فرستاده بودی و انگار دل درد کرده بودی

_خخخخ منظورت درد دله؟ تو چرا همه چی را وارونه تلفظ میکنی 

من که کالبد و جسم و ریه ندارم تا بخوام تنفس بکنم

_ تنفس نه ، تلفظ . در ضمن من اصلا القار سادات نمیشناسم ، اسم مادربزرگم سید ربابه سبز پیشخانی هستش ، که قبل از دنیا اومدنم فوت کرده

من به این برفها کاری ندارم ، اسمم کلیمه ست و مباشر و رابط بین القار سادات با دنیای خاکی و مادی هستم 

_اینارو صد بار گفتی. خخخخ برفها دیگه چیه؟ اینجا که برفی نیست 

چرا ، برفه ولی تو نمیشنوی

_خخخ برف که شنیدنی نیست ، حرف شنیدنی هستش و برف اما از آسمون میباره 

'''''' """" 


سکوت.

سرما .

صدایی شبیه صدای مادرم مرا از عمق خواب و کابوسی عجیب فراخواند 

: ْشهروز شهروز شه ه ه هروز پاشو ، چرا توی آشپزخونه خوابیدی؟ پاشو صبح شده ، ببین تمام شب تا الان گوولی گوولی برف باریده ، همه جا رو سفید کرده ، پاشو برو توی اتاقت بخوااب



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها