آموزش نویسندگی خلاق رایگان




زمستان سرد و خشک که تن را زیر روح سیاه و سرد خود بفشارد، و اندوه که از جانگاه صبر لبریز شده باشد. دیگر کجا جایی برای بند و پیوند می ماند؟ کجا جایی برای روح و روان می ماند؟ . 


وقتی هرچه هست و نیست در غباری گنگ و بیمار دفن شده باشد، لبها به چه معنایی می تواند گشوده شوند؟ لبهای مردگان با دستهایی ناپیدا دوخته شده بودند. تنها چشمهایش باز بودند. چشمهایش به حالتی شگفت زده باز بودند. چنانکه گویی دیوارها هم مایه ی شگفتی او می شدند. هوا هم. روز و شب هم. و انگار از این که بود، راه میرفت، نفس میکشید و سرما را تا دل استخوانهایش حس میکرد، در شگفت بود. انگار از این که مادری او را زاییده است، شیرش داده و بزرگش کرده است به حیرت بود. چنین چیزی راست است؟ ممکن است؟ اصلا ممکن است؟ چقدر چیزهای عجیب و باورنکردنی در این دنیا پیدا می شود؟!


هرچه فریاد زدم ، صدایم در نمی آمد، کسی از بین این آدمکهای زمینی قادر به مشاهده ی من نیست گویا.

 جراح: مگه سونوگرافیش را چک نکرده بودید؟

_،چطور مگه آقای دکترو

•این نوزاد که چرخ زده و با پا داره سزارین میشه !.

 

، چیزی نامریی من را به خویشتن خویش پیوند میداد ، و هفت حاله ی نقره تاب از جنس حریری ناپیدا و ماورایی از خط عمود مُهره های کمر تا به چندین قدم عقب تر ادامه داشت و در بین زمین و هوا همچون موج های زلال و رویایی در نوسان است

 ، کمی به جسم و کالبدی که از جنین بدنیا آمده و گریان توجه کردم ، بین دو راهی گیر کردم ، من حین سفر خودم در کاینات هستم و باید به راهم ادامه دهم ، اما

این کالبد بی من ، از هفت حاله ی نقره ای رنگش جدا میشود، یا بلکه شاید بلعکس.

بی هفت حاله ی حریر و نامریی ست که من از بَندِ اسارتِ این جسم و تن آزاد و رها میشوم. 

این هفت حاله ی حریر مانند بی جِرم و وزن همچون حرف ربطی ست بین من و این تن. 

شخصی ست با تن پوشی سفید و بلند بنام جراح ، که در بدوه ورود به دنیا به پیشواز آمده است ، و ظاهرا زیرلب چیزهایی را پچ پچ میکند برای پرستارانی که دوره اش کرده اند و همگی دهانبندی سفید بر دهان دارند جزٔ یکی  

جراح بروی چشمانش چیزی غریب گذارده و از پشت سطح شفاف و بی رنگش نگاهش را به بند ناف جنینی دوخته که نوزاد را به مادر متصل کرده جراح با لحن جدی و خشک میگوید

_ انبر و قیچی استریل بندناف 

سپس دستش را در برابر شخص کناری دراز میکند ، بسرعت ابزاری را در دستانش میگذارند ، جراح بند ناف را که جدا میکند در یک عان و ناغافل درد فیزیکی و جسمانی ای که از درک و شعور من به دور است به نیمه ی اثیری ام وارد میکند ، و از صدای آزار دهنده ی جیغ و گریه ی جسم نوزادم تمام سکوتی که در فضای اتاق حاکم بود جر میخورد ، من نمیخواهم اینجا باشم ، اینها یکسری موجود و جاندار بروی کره ی خاکی هستند که از تغذیه ی مواد غذایی که بروی سیاره شان یافت میشود برای جسم اثیری شان عضله و گوشت و استخوان ساخته اند و تن پوشی از پوست و موی و ناخن بر آن پوشانده اند ، و چنان در آن غالب نسیه و اجاره ای به خود غرره و مسخ گشته اند که گویی تا ابد ساکن و مالک این کالبد سنگین و مادی خواهند ماند. ظاهرا این آدمک ها تمام توانایی های ذاتی شان را از یاد برده اند ، و حتی حس سبک بالی و رهایی در بیکران آبی آسمانی را ز یاد برده اند ، هرچند که این جسم های زمینی و مادی ، امکانش نیست تا اینگونه بی مرز و محدوده در کاینات پرواز کرد .

مقصر نیز کسی نیست ، چون صاحب خانه ی تمامی این مستاجرین ، زمین نام دارد ، و بر زیر سقف ابی مشترک آسمان ، چند صباحی را اجاره نشین هستند و سپس باید جسمی ک به امانت از این کره ی خاکی گرفته اند را بدان پس دهند و باز خویشتن حقیقی خویش را بی جسم اثیری و فانی بازیابند و به مسیرشان ادامه دهند ، برخی حتی آنچنان سرگرم و مشغول روزمرگی ها میشوند ک از یاد میبرند سوی نور باید رفت .

در همین حین درون اتاقک سفیدپوش جراحی درون زایشگاه ، و در مرکز کانون توجه هات ، هیچ کس قادر به دیدن و مشاهده ی عینی و شهودی من نیست ، زیرا همگی با تکیه به چشمان اثیری کالبدشان قصد دیدن میکنند و چشم دل را از یاد برده اند ، 

سکوت .

گریه ی نوزاد قطع شد 

سکوت

به یکباره حاله های حریر مانند نقره تاب یک به یک از جسم اثیری نوزاد گسسته و جدا گشتند ، تا که آخرین باله ی حریر مانند نیز بکلی جدا گردید و من باز رها گشتم. ، گویی هزاران کیلوگرم وزن از روی دوشم کاسته شده بود ، باز از لمس حس رهایی و سیک بالی چنان احساس لذت بخشی بر روحم دمیده گشت که تا به سقف اوج گرفتم ، ناگه توجه ام به تکاپوی درون اتاق و پرستاران جلب شد ، صدای بوق ممتد اخطار دهنده ای بر لحظات جاری شد ، برایم کاملا عیان بود که آن نوزاد در خلا من از زندگی خارج خواهد شد ، اما خب این میان ، دلیل جدایی حاله های نقره تابی که از نوزاد گسسته و جدا گردیده من نبوده و نیستم ، پس دلیلی بر دخالت بر خواست خدا ندارم ، من اصلا گوشه ی اتاقک جراحی تکیه به خلوت تنهایی ام زده بودم و به 

گریه ی عجیب و روحخراش نوزاد گوشدل سپرده بودم که ناگه گریه قطع و پیوندها گسسته شد و من از پیوستگی ام با جسم نوزاد نو رسیده رها گشتم. 


(دکتر جسم بی جان نوزادی که از نفس افتاده را از مچ پا گرفته و سرو ته بلندش میکند و چند ضربه به کمرش میزند ، تا مواد و مایعات جنینی کاملا از بینی و حلق و دهانش خارج گردید و نفسی به ریه های 




گذاشته و از دو طرفین با دسته های باریکی تا پشت گوشش پیشروی کرده صورتش تجهیزاتی ساختگی و غیر معمول نصب کرده که باقی هیچ کدام ندارند ، تن و جسم با این رنگ عجیبش که همچون انعکاس رایحه ی معطر خوشبختی ست ، پرتو تابش نور خفیف ماهتاب (مهتاب) بر بستر احساس است  




اسفند ماه سال یک سه هشت و سه رسید و من در عبور از پیچ تند هجده سالگی با ه دغدغه های دخترونه ای درگیر شدم که از جنس اضطراب و استرس های ناتموم و همیشگی بود و هروقت و هرمکانی بی اختیار به یاد دبیر بداخلاق شیمی می افتادم و از اینکه ترم اول توی سوم تجربی برای اولین بار در زندگی شیمی رو تجدید شده بودم عذاب وجدان میگرفتم ، هفته ی اول اسفند ماه رسید و رشت سردش شد ، آسمون اسیر بغض لجبازی و مبهمی شد ، ابرهایی از جنس ناخشنودی برسرشهر خیمه ی سنگینی زدند و هوا بد شد ، در خیابان شیک و مرکز شهر سکوت معناداری حاکم گشت ، و من از پشت قاب چوبی و ترک خورده اتاق خیره به انتهای کوچه ی بن بست موندم 

اولین دانه های برف به آرامی بر شاخه های خشک رازغی بوسه زد و عاقبت ابری که مدتها بالای شهر ایستاده بود بارید و شهر سفید پوش شد ، صبح درحالیکه باز دچار تکرار شده بودم و به رسم عادت دل درد ، اضطراب و پریشان بودم صدای مامان نرگس از سالن شنیده میشد که با تلفن به تک تک معلم های ابتدایی مدرسه اش زنگ م»یزد و خبر تعطیلی مدارس رو که از رادیو شنیده ود رو اعلام میکرد ، بعدشم که اومد توی اتاقم و با جدیت گفت؛ وااا بهاره چرا خوابیدی؟ پاشو پاشو پاشو خانم برو دستوصورتت رو بشور برو مدرسه 

_مگه خودت نگفتی که از رادیو اعلام کردن مدارس تعطیله؟ 

فقط مدارس مقطع ابتدایی و راهنمایی تعطیله و دبیرستان بازه 

_وااای عجب ضدحالی شد به جون خودم 

شوخی کردم بگیربخواب تعطیله 

و مامان نرگس این جمله رو طی یک هفته ی متمادی هرصبح تکرار کرد و منم از زجر پرتکرار و تحمیلی از جنس دخترانه های پنهانی رها شده بودم از طرف دیگه آسمون هم بی وقفه بارید تا ارتفاع برف به یک متر رسید 

اون غروب ، همه چی ساکت و مرموز بود، آیینه دروغگو شده بود و پای چشمام رو کبود و گودافتاده نشون میداد ، منم از خوردن قرص های آهن خسته بودم ، مامان نرگسی میگرن و سر دردهادردهاش اوت کرده بود و گفت؛

__بهاره برقهارو خاموش کن ، یه لیوان آب بیار برام ، هیچی رو صدا نده ، درب اتاق رو ببند ، پرده ها رو بکش تا نور نیاد داخل ، که دارم از سردرد هلاک میشم

•باشه مامان نرگسی جون . یه چیزی بگم؟

_بگو

•میشه من برم واسه شام نان بگیرم؟ 

_آفرین از کی تا حالا اینقدر خانم شدی که بفکر نان واسه شامی؟ 

• آخه میخوام بین مسیر ببینم میتونم از کیوسک زرده واسه خاله ثریا اینا زنگ بزنم !.آخه از ظهر مخابرات هم مث برق قطع شده

_آخه تو چرا اینقدر نادونی دختر!؟. خب وقتی تلفن ما قطع شده پس تلفن همگانی هم قطع هستش دیگه 

•خب حالا بزار برم

_برو ولی زود بیا 


همه جا تعطیل و خلوت بود بیش از یک متر برف نشسته بود ، و من تنهایی رفتم و نون باگت گرفتم و توی مسیر برگشت با یه پسر قدبلند خوش تیپ خوشگل چشم توی چشم شدم و اون یهو ماتش برد و من از عکس العملش خندم گرفت ، و اون اومد و همقدم با من یه چیزای عجیبی گفت و صداش بغض آلود بود ، حتی اسمم رو بلد بود و همش اصرار میکرد که اسمش شهروزه . و خب واسه من این اسم هیچ معنا و مفهوم خاصی نداشت ، اون خیلی سمج اما مودب بود و قبل از رسیدن به خیابان سفیدپوش شیک گفت؛

بهارخانم ، منم شهروز ، چطور یادت نیست ، هرروز میدیدیم همو ، خودت بهم پیشنهاد داده بودی و گفته بودی اسمت بهاره و پدرتون مهندسه و مادرتون معلمه مدرسه ی دانش هست ، چطو منو یادت نیست؟ منم شهروز. دوستم داشتی. عاشقم بودی ، یادت نیس؟؟؟؟. .

که یهو از شنیدن این حرفهای عجیب خنده ام گرفت ،از طرفی هم شوکه شدم چون بغیر از اسم مدرسه ی مادرم همه ی حرفاش درست بود ، ولی من که هرگز با پسری دوست نبودم تا اینکه بخواد بهش ابراز علاقه کنم . و این احساس دوگانه سبب گیجی من شد از طرفی هم یه جور حس غرور دخترونه بهم دست داده بود چون بالاخره برای یکبارم که شده بعد از چند سال یه نفر پیدا شده که بهم توجه نشون بده ، ای کاش دوستام بودند و میدیدند که عجب پسر باکلاسی بهم علاقه نشون داده ، چون واقعا داشت جدی میگفتش و از اینکه بجا نیاوردمش با تمام وجود غمناک بود ، منم که دیگه داشتم به کوچه مون نزدیک میشدم و نمیخواستم کسی ببینه که یه پسر افتاده دنبالم ، یهو ایستادم و برگشتم سمتش ، خنده ام رو قورت دادم تا پررو نشه و گفتم بهش؛ 

برو پسرجون ، برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه ، که از من برات آبی گرم نمیشه ، در ضمن من توی عمرم با پسر غریبه ای دوست نبودم و نمیشم ولی نمیدونم اسمم رو کی بهت گفته 

_بهارخانم منم شهروز. واقعا میگی منو فراموشت شده؟ من سه ساله هر روز سه نوبت میام این خیابون تا پیدات کنم بعد شما منو از یاد بردی؟ 

 به دور و برم نگاهی کردم که کسی نبینه منو و بهش گفتم ببین دیوونه. خیلی خوب نقش بازی میکنی ، ولی نمیتونی منو سرکار بزاری تا بعد بری پیش دوستات و به من بخندی 

_نه . نه. بهارجون یعنی بهارخانم اشتباه میکنی ، من نقش بازی نمیکنم ، بابا منم شهروز، مگه میشه منو نشناسی؟ دوستم داشتی عاشقم بووودی یادت نیس.؟

درحالی که نون باگت رو بغل کرده بودم و زیر بارش برف وسط خیابون خلوت و ساکت محله مون ایستاده بودم دچار فکرهای گوناگونی شدم که با سرعت نور در ذهنم میگذشتند و منم دنبال بهترین حدس و گمان بینشون بودم تا بتونم از واقعیت امر سردر بیارم ، از طرفی هم پسره از بس کامل شیک باوقار و محترم بود که با خودم گفتم محاله ممکنه چنین پسری بخواد با من دوست بشه ، و داره منو سرکار میزاره، از طرفی هم آخه چرا و به چه دلیل باید منو سرکار بزاره ، ؟. خب لابد با دوستاش شرط بسته که میتونه منو هالو فرض کنه و اوسکلم کنه ، تا این افکار در سرم میچرخید ، نگاهم مات و مبهوتش موند و انگار زمان آروم میگذشت و حتی دونه های برف آرام تر و نرم تر روی شونه ی پالتوی پسره میبارید ، رنگ کمربند ش با رنگ پوتین گردنی و چرمش ست و دسته و دگمه های شیک پالتوش مث سگگ کمربند و سگگ پوتینش هست و حروفی داخل پستوی یقه ی پالتوی شیکش نوشته شده که انگار اسمشه . کمی دقیق شدم ، گوشهام هیچ صدایی نمیشنید انگار پسره داشت یه چیزایی را با هیجان برام شرح میداد ، و در بیان حرفاش همش از حرکات ریتمیک و منحصربفردی توی دستو پاش استفاده میکرد ، که خیلی برام جدید و جذاب بود ، انگار هر کلمه ای غیر از بیان کردن صوتی از حنجره اش دارای یه مشخصه ی حرکتی توی اندامش هست و مثلا هربار کلمه ی ، بهار خانم ، رو که ادا میکنه همزمان مچ دستش با حالت جابجایی پاشنه ی پوتینش که تکیه گاهش رو عوض میکنه همراه میشه و مثل یه پسربچه ی شیرین چهارساله بیشتر از اینکه با دهانش حرف بزنه از حرکات دستش استفاده میکنه ، این چرا اینقدر متفاوته ، شاید بازیگره و دارند دوربین مخفی ضبط میکنند ، شاید مسافره و از خارج اومده که لباساش اینقدر شیکه ، چقدر باخانواده ست و محترم اما پس این چرت و پرت ها چیه که میگه؟ ووااای تازه فهمیدم چندتا از همکلاسی هام بهم خبرداده بودن که این دوتا خواهرای دوقلو و حسود بفکر انتقام از منن ، بخصوص که طی این ده دوازده سالی که با طراوت و ملاحت دوست و همکلاسی ام بارها شاهد نقشه های موزیانه شون بودم ، حتما ملاحت واسه همین امروز زنگ زده بود خونه مون و از مامان نرگس پرسیده بود که بهاره هنوز باهام قهره؟ حتما واسه اینکه انتقامش رو بگیره از بیمحلی های من کینه برداشته و اومده این پسره رو فرستاده تا باهاش دوست بشم و بعد بره به مامان نرگسم بگه تا منو خراب کنه و آبروم رو توی کلاس ببره . توی همین فکرا بودم که یهو گوشهام سنگین شد و گرفت ، و سرمای نشستن یه دونه ی برف رو بروی صورتم حس کردم ، همزمان تا خواستم دهان باز کنم و بگم که از نقشه ی طراوت و ملاحت برعلیه خودم خبر دارم تا اینکه این پسره هم بفهمه که با اوسکول طرف نیست و من خودم ته تمدارم و از هول حلیم نمی افتم توی دیگ ، که یهو صدای خش خش سرخوردن هجم زیادی از برف های نشسته روی پشت بام یه مغازه ی تعطیل بگوشم رسید ، انگار که دومتر مکعب برف از روی شیب حلبی سقف سربخوره و فروبریزه ، چنین صدایی یهو سکوت خیابان رو شکست و توجه ی منو پسرک رو به اون دست خیابون جلب کرد که انگار کلی برف انباشته طی چند شبانه روز بارش بی وقفه به یکباره بروی سر باجه ی تلفن همگانی فرو ریخته باشه ، و صدای شکسته شدن شیشه های باجه قابل تشخیص بود ، پسره آروم سرش رو سمتم چرخوند و در ادامه ی حرفایی که اصلا حواسم نبود و نشنیده بودمشون با درموندگی و غمگفت؛ یادت نیست؟ 

منم محکم و مطمین با صدای بلند گفتم؛ نه. یادم نیست، خر خودتی با اون ملاحت و طراوت بیشعور

یهو چشماش از تعجب درشت شد انگار سه کردم و سوتی دادم چون از دهان نیمه بازش و ابروهای بلندش که کمی بالا رفته معلومه که اصلا ملاحت و طراوت رو نمیشناسه . بعد بطوری که میخواست بگه متوجه ی منظورتون نشدم یکی از ابروهای بلند و خوشگلش رو داد بالا ، و همزمان چشماش رو ریز کرد ، گفت؛

_،پلیز ریپیت اگین .

وااای خدا این چرا اینقدر راحت و بی مقدمه انگلیسی حرف میزنه ، برعکس من که اولش باید کلی فکر کنم تا بعد بتونم دو کلوم خارجکی بلغور کنم اون بی اونکه بخواد مکث و تاخیر کنه بطور روان انگلیسی حرف میزنه یهو خیلی بی ربط بهم گفت 

برو عقب ، برو عقب ،اینجا نباید بایستی ، چون مبتلا به تقدیر میشی و برف سقف فرو میریزه سرت 

منم با اینکه اصلا نفهمیدم این چرت پرتا چیه که میگه ، به حرفش گوش کردم و چند قدم رفتم کنارتر ، و اون هم دقیقا اومد سرجایی ایستاد که چند لحظه پیش من ایستاده بودم ، نمیدونم چرا همیشه حرفام برخلاف احساس درونی منه .درحالیکه وانمود به بی اعتنایی میکردم ولی دلم براش غش رفته بود ولی با خشم گفتم:

 مگه خودت ناموس نداری که دنبال خواهر مردم می افتی ، برو گورت رو گم کن عوضی

  زول زدم توی چشماش و اخم کردم که بوضوح دیدم چشمش اشکین شد و خون افتاد ، من نگام عمود بر قامت بلندش رفت بالا و به لمه ی سقف مغازه ای نگاه کردم که زیرش واستاده بود تا خواستم بهش بگم دیر شد و صدای فروریختن هجم زیادی از برف برسرش سکوت رو جر داد ،منم دلم خنک شد و گفتم حقت بود ، چوبه خدا همیشه بیصداست 

خیلی فاصله گرفته بودم که قبل از پیچیدن توی کوچه مون یه نگاه کردم ، هنوز پا نشده بود ، اومدم رسیدم درب خونه ، کلید رو انداختم توی قفل و باز رفتم یه سروگوشی آب بدم تا بلکه چیزی دستگیرم بشه ، و بتونم بفهمم این ماجرا از کجا آب میخوره ، یواشکی از پشت تیرچراغ سر کوچه نگاه ردم ، پا شده بود و وپالتوش رو در اورده بود تا برفهاش رو بته ، اندام ورزیده و بازوهاش خودنمایی میکرد عجب کمر هفتی داره حتما ورزشکاره ، ولی موههای صاف و بلندش از موههای منو مامان نرگسم هم بلندتره 

 اخه خدا مثلا من دخترم و اون پسر ، درعوض چشم و ابروی اون رو ازمن قشنگ تر خلق کردی ، رنگ مژه های بلندش با رنگ ابروهای خرمایی و موههای بلندش همرنگ بود ، حتما کلی نامزد داره ، اون اگه یکبار منو صبح لحظه ی بیدار شدن ببینه فرار میکنه میره توی افق محو میشه 

خدا شانس بده حتی جای شکستگی توی صورتش سبب زیباییش شده و کنج لبش یه خط ریز و جذاب بچشم ادم میخورد ک معلوم بود ردپای زخم یا شکستگی کوچکی از بچگیش هست ، آخه خدا این همه خال توی صورتم گذاشتی و یکی از دیگری بی ربط تر و زشتتر اما اون پسره یه خال خوشگل روی گونه ی سمت راستش داشت مثل یه قلب کوچیک ولی وارونه ،انگار عدد پنج رو کمی کج فرض کنم .، اصلا از کجا معلوم که خال واقعی بوده باشه؟ 

شب به این فکر میکردم که حروف نوشته شده توی پستوی پالتوش چه مفهومی داشت ، حتما اسم و فامیلیش بود ، من چنان زیرکم که مو رو از ماست میکشم بیرون، فقط نمیدونم جورجیو اسم کوچیکش هست یاکه اصلا جورجیوآرمنیو کمپلت اسم خانوادگیشه و لابد اسم کوچیکش همونه ک صدبار گفت .

_،بهاره کمتر مثل دیوانه ها با خودت حرف بزن ، بیا سفره ی شام رو بچین 

• دارم شیمی میخونم ، با خودم که حرف نمیزدم ، مگه دیوانه ام 

_آره ارواحه عمه ات . غروبی که نون گرفتی اومدی درب کوچه رو بازکردی ، دوباره مثل موش چرا از زیر دیوار پابرچین و کی رفتی و داشتی یواشکی ته خیابون رو دید میزدی ؟

• هیچی !.  

_ بعد ک برگشتی پای درب کوچه ، باز مث خول و دیوونه ها داشتی پنج دقیقه پچ پچ با خودت قرقر میکردی ، میخوای بگم داشتی چیا میگفتی؟ داشتی میگفتی چرا فلانی عله بلعه جیمبلعه ، و خوشگله و من درعوض .'

• واااا؟ شما چطوری شنیدیش

_ از آیفون خونه. ، حالا بیا سفره شام رو بچین  

• باشد اومدم مامان نرگسی.


سرشبی ، شروع کردم با خودم حرف زدن و قرقر کردن از دست شانس بدم ، اینبار ولی توی دلم حرف زدم اونم بیصدا و زیر پتو ، خب آخه کلی نقص و کمو کسر در چهره ام داشتم تا بخوام مثل دخترای خوشگل بشم ، اولا که نمیدونم چرا دندانهام هرکدوم نسبت به بغلیش زاویه دار بود و مامان نرگس میگفت چون توی بچگی موقع دندان در اوردن از بس که زبون زدم به دندان هام که هر کدوم یه طرف متفاوت رشد کردن ، ولی بابت دندون های نیشم بعد کلی هزینه قراره پلاک سیمی نقره بزارم تا بره عقب . روی صورتمم از حوادث دوران کودکی یه سری یادگاری مونده ، که جای شکستگی و بخیه هاش هنوز باقی مونده ، ریزش موههای کم پشتم هم خیلی منو غمگین میکنه ، که دکتر میگفت دلیلش قرص های سدیم هست که بخاطر تیروییدم میخورم ، اون غروب برفی ، نمیدونم چرا بگوشم صدای ناقوس کلیسا شنیده شد در حالیکه هجده بار تکرار شد اما غیر من هیچکی نشنیدش ، ، همش این جمله ی پسره توی سرم میچرخید

بهاره منم ، شهروز. یادت نیس؟ با هم دوست بودیم ، و تو دوستم داشتی. یادت نی؟ 

شب خوابیدم و نیمه شب خواب عجیبی دیدم ، خواب دیدم که مادربزرگ مرحومم با چادر سفیدش اومده و بهم میگه

*بهاره جون ، دخترم از هر دست بدی از همون دست میگیری ، هرچی خوب و بد با یه دست بدی به کسی ، شک نکن همون قدر از دست دیگه ات میگیری 

و من خندیدم گفتم

مادرجون چی چی میگی؟ ضرب المثل رو خراب کردی ، طوری پیچوندیش به دور هم که گره ی کوری خورد ، و هرگز دیگه مثل روز اولش نمیشه ، آخه با ضرب المثل بیچاره چیکار داشتی

_ دخترجون تو سعی کن زندگیت گره ی کوری نخوره که هرگز مثل روز اولش نمیشه.

یهو هراسان از خواب پا شدم ، و بی مقدمه جرقه ای توی ذهنم زده شد و واقعا بشکل غیرمعمولی صدای پسرکی که غروب دیده بودم در گوشم تکرار شد ، و از هزارتوی خاطراتی که به فراموشی سپرده بودم یهو پیداش کردم ، اره اون خودش بود ، اره اون شهروز بود ، ولی خیلی بزرگ شده ، طی سه سالی که ندیدمش تبدیل به یه مرد کامل شده ، ولی من حتی یک سانتیمترم بلندتر نشدم .    


آره مطمینم که خودش بود چون من توی عمرم فقط یکبار با یکی که هرروز میدیمش توی مسیر مدرسه و از روبرو ودرخلاف جهت مسیرم می اومد و لحظه ای با من چشم توی چشم میشد و رد میشد چندتا جمله همکلام شده بودم و پز داده بودم که پدرم مهندسه و مادرم معلمه ، اما نه تازه یادم اومد بهش دروغکی گفته بودم مادرم مدیره و اونم گفته بود پدرش مهندسه و دوهزار تا معدنچی زیر مظرش کار میکنن . و به شوخی گفته بود که مادرشم مدیره اما مدیر آشپزخونه شون . یادش بخیر سه سال هر روز از کنار هم رد شدیم و چشم توی چشم ، اما تنها سه یا چهار جمله باهم حرف زدیم ، ولی یادم نمیاد که گفته اشم که دوستش دارم ، تنها دوبار بهم نامه داده بود که خیلی خوش خط بود منم داده بودم رفیقم طراوت تا با خط خوشش برام یه چیزایی بنویسه ، و بعد عطرش زده بودم کاغذ کاهی رنگ رو و حتی یه پر کوچولو هم لای کاغذ گذاشته بودم و حین عبور از مسیر مشترک یهو و بی مقدمه داده بودم دستش . باید با ملاحت یه جوری باز آشتی کنم تا از خواهرش طراوت بپرسه که سه سال پیش خردادماه سوم راهنمایی مگه چه چیزایی توی اون کاغذ نوشته بود؟ اخه چطور خودم نخونده بودمش ، ولی خب قرار بود دو سه بیت شعر خوشل موشل با خط خوشش بنویسه ، همین و بس  

روز جدیدی رسید و قرار شد پیاده و تنها تا محله ی سرخ و یه سری به خونه ی خاله ثریا بزنم چون بخاطر بارش سنگین إرف طی یک هفته ی اخیر کل رشت به کما رفته بود و تمام مسیرهای ارتباطی و حمل و نقل مختل و بلااستفاده شده بود ، از کوچه خارج شدم به آسمون نگاه کردم ، ابر لجباز محو شد ه بود، باریکه ای از نور لابه لای شاخه های بی برگ به کیوسک زرد تلفن سکه ای در اون سمت خیابون میتابید و من در 




چندسال بعد.


 پس از کلی خاطرات خوش و لمس حس خوشبختی در کنار شهروز یهو خوشی زیر دلم رو زد ، و باز برای بار سوم بهش خیانت کردم و اون گفت 

دلمو شکستی ، بهار دفعه ی قبل توی کافی شاپ روی سرامیک نشستی و به پام افتادی تا ببخشمت اینبار چی میخوای بگی؟  

منم با اینکه میدونستم شهروز بیش از حد عاشقمه و خوبه اما از اینکه همیشه مامان نرگسم تعریفش رو میکنه و منو سرکوفت میزنه خسته شدم ، و بی دلیل حرفای چرت پرتی گفتم که خداییش اشتباه بود ، بهش گفتم

میدونی چیه شهروز، تو پدرت که فوت شده ، هیچ برادری هم ک نداری ، تمام فکوفامیلات هم که خارج از کشورند ، توی این شهر هیچ دوست و آشنای بدرد بخوری هم که نداری ، خونه تون هم که مثل ما توی مرکز شهر نیست و وسط محله ی ضرب ، نشستید که پر از خلافکاره ، اصلا چرا باید باهات ازدواج کنم؟ از این لحظه تو واسه خودت. ،منم واسه خودم .

بی دردسر با شهروز بعد پنج سال به هم زدم ، و ازدواج نکردم چون اون خیلی ازم سرتر بود و عشق زیادش دلم رو میزد ، هزارهزار خطا میکردم ولی نادیده میگرفت و همیشه عاقل بود و بیش از حد برام زیاد بود من دلشو شکستم و با علی آشنا شدم و خواستم زندگیم رو دست تقدیر بسپارم ، و اما علی ،

اون واقعا پسر مورد علاقه ام بود ، ما همدیگرو توی دانشگاه دیدیم برخلاف شهروز نه اهل عشقو عاشقی بود و نه اهل دیوونه بازی . شهروز حاضر بود بخاطر تا کوه قاف بره اما وقتی به علی گفتم

یه لیوان آب سرد برام میریزی توی لیوان قرمزه برام بیاری. با سردی جواب داد

_،نه. چون پررو میشی و عادت میکنی .

من برای اولین بار توی اون لحظه تونستم یه دلیل خوب برای انتخابم پیدا کنم . چون علی واقعا مرد بود، اما وقتی اینو به هرکسی گفتم همگی یه جور واکنش نشون دادن. مثلا پوزخند زدند یا پرسیدند

مگه شهروز مرد نبود؟

منو علی ازدواج کردیم و سالای اول زندگیمون خیلی بد نبود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.

می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه میخوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.

تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به روم و گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟ 

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم: من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم. 

علی که انگار خیالش راحت شده بود؛ یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد. 

گفتم: تو چی؟ 

گفت: من؟ 

گفتم: آره. اگه مشکل از من باشه. تو چی کار می کنی؟ 

برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب نداد و گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم.

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد، خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوست داره. 

گفتم: پس فردا میریم آزمایشگاه. 

گفت: موافقم، فردا بریم. 

و رفتیم . نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟

هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره.

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید. اضطرابو می شد خیلی آسون تو چهره هردومون دید. 

با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب آزمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.

بالاخره اون روز رسید. علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم. 

دستام مثل بید می لرزید. داخل آزمایشگاه شدم. 

علی که اومد خسته بود. اما کنجکاو. ازم پرسید جوابو گرفتی؟ 

که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی.

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد. تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علی، تو چته؟ چرا این جوری می کنی؟

اونم عقده شو خالی کرد و گفت: من بچه دوس دارم. مگه گناهم چیه؟ من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم. 

دهنم خشک شده بود و چشام پر اشک. 

گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری. گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟ 

گفت: آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم.

نخواستم بحثو ادامه بدم. دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم. 

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت: میخوام طلاقت بدم یا زن بگیرم! نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراین از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم.

دلم شکست. نمی تونستم باور کنم 

دلم شکست و تازه فهمیدم مفهوم دل شکستن چیه ، نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا به همه چی پشت پا زده. 

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوم بود. درش آوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم.

احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.

توی نامه نوشته بودم: 

علی جان، سلام 

امیدوارم پای حرفت وایساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا میشم .

میدونی که میتونم. دادگاه این حقو به من میده که از مردی که بچه دار نمیشه جدا شم. وقتی جواب آزمایشا رو گرفتم و دیدم که عیب از توئه باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جا پاره کنم. 

اما نمیدونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه. 

توی دادگاه منتظرتم

 از خونه، اومدم بیرون و حین عبور از خیابون شیک یهو با دیدن شهروز خشکم زد و ماتم برد ، انگار منو نشناخته بود ، پاهام رو تند کردم تا همقدم بشم باهاش ، صداش کردم ؛

شهروز ، آقا شهروز . منم بهار

برگشت با حالتی متعجب منو نگاه کرد و به حدی بامن غریبه بود که یک لحظه به تشخیصم شک کردم ، چون واقعا ماتش برده بود و با تعجب پرسید

ببخشید شما؟ من شهروزم ولی نمیدونم اسمم رو چطور حدس زدید اما من به هیچ وجه حضور ذهن ندارم 

_منم بهار شهروز چطور ممکنه منو نشناسی ، عاشقم بودی دوستم داشتی یادت نیست؟

    شهروز که از اولشم منو خوب شناخته بود ، دیگه طفره نرفت ، و خنده ی تلخی نشست روی چهره اش ،نگاهش رو از نگاهم میید ، اما برای یک لحظه که چشم توی چشم شدیم اشک توی چشمش حدقه زد ،  

_خنده ام گرفت، گفتم یادش بخیر ، چه روزایی بود ، حتی دقیقا من توی نقطه ای واستادم که اون روز برف ریخت سرت ، و من بهت گفتم حقت بود ، چوب خدا صدا نداره ، یادته؟ بعد واسه اینکه جو رو عوض کنم گفتم :

خب شانس آوردیم الان برف نیست ، وگرنه بهمن می اومد و منو میبرد 

شهروز سرش رو آورد بالا گفت ؛

بهار ازدواج کردی ، و من برات آرزوی خوشبختی میکنم ، اما هرگز نفرینت نکردم ، درعوض فقط نتونستم بعد رفتنت بسپرمت دست خدا و حواله ات دادم دست خدا ، تا هرچی با اعمالت کاشتی ، همون رو برداشت کنی ، 

شهروز چشمش اشکین شد و خون افتاد و رفت ، خواستم برم دنبالش که بی توجه به خلوتی خیابون و سرعت خودروهای در تردد وارد عرض خیابون شدم و صدای جیغ ترمز ماشین آخرین چیزی هست که قبل از فلج شدن به یاد دارم ، 

نمیدونم چرا همش فکر میکنم که صدای خودم توی هجده سالگی توی گوشم میپیچه که بعد ریختن برفای روی بوم برسر شهروز داره میگه ؛ حقت بود ، چوب خدا همیشه بی صداست


الان هم دو سال از طلاق غیابی من از علی میگذره ، و شهروز قراره باز منو واسه جلسه ی فیزیوتراپی ببره بیمارستان گیل ، شاید امروز ازش تقاضا کنم تا در حد یه داستان کوتاه ، قصه ی منو به خط بکشه ، آخه میگند که هر قصه که به خط بشه از غصه هاش کم میشه ، خودم هزاربار سعی کردم اما بلد نیستم تا بنویسم ، همش غرق جزییات میشم ، و از قصه جدا ، باید بهش سفارش کنم که راجع به ه ی خون توی قسمت آیینه ای مغزم هیچی ننویسه ، صدای زنگ آیفون میاد

حتمی شهروزه ، با اینکه مامان نرگسی بهش کلید داده ولی همش یطوری رفتار میکنه که انگار غریبه ست 

•مامان نرگسی سریع آیفون رو بزن ، درب رو باز کن 

__بهاره پس کی میخوای عقل پیدا کنی ؟ لااقل آماده میشدی تا پسرک طفلکی به زحمت نیفته 

• واااا من که زحمت نیستم مامان نرگسی !. من رحمتم براش ، برکتم براش ،خخخخ  

__آره ارواحه عمه ات !. 

•مامان نرگسی توجه کردی تازگیا شهروز در حال پسرفته ، قبل اینکه سرم رو جراحی کنم ماشینش خیلی شیک و مجلسی بود اما الان مث یه راننده خطی رشت به تهران شده و سمند زیرپاشه ، فقط یه لونگ قرمز کم داره تا ا اون رو با مسامسافرکشاشتباه بگیره خخخخخخخ  

_ ههههی بهاره دنیا رو آب ببره تورو خواب میبره .

(مامان نرگسی میگفت که توجه کردی چشاش غم داره ؟ توجه کردی دیگه نمیخنده؟) 

•منم پرسیدم؛ کی؟ 

__ اونم با عصبانیت گفت_ ؛ عمه ات

•ولی من که اصلا عمه ندارم دلم حوص بستنی کرده ببین شاید بعد فیزیوتراپی تونستم بندازم گردنش تا بهمون یه بستنی بده ، راستی یادم رفت بپرسم که هزینه های جراحی سرم رو چطوری تهیه کرده مامانی ؟.

__ آخه دخترجون پس کی میخوای این عادتت رو بزاری کنار ؟بازم داری با خودت حرف میزنی که؟





               شهروز براری صیقلانی شهریور 1392 

         سرکارخانم بهار تهرانی الوعده وفا 

اینم داستان شما.         

آرام در کنار معبودت بیارام 

که تمام ناگفته ها را درآنجا باهم خواهیم گفت.

روحت شاد و یادت گرامی .  



قصه از نیمه شب سرد اسفند سوز شروع شد ، خواب عجیبی دیدم و بطور خاصی نسبت به همه ی خواب های قبلی برام متفاوت بوده بیش از حد روی روح و روانم تاثیر گذار بود انگار واقعی تر از واقعیت بود من توی خواب اسیر یه کابوس متفاوت شدم و از روی تخت خوابم بلند شدم و رفتم سمت آشپزخانه و یه لیوان برداشتم ، ولی در عین ناباوری به نکات عجیب و مرموز دقتی نکردم ، مثلا لیوان از جنس چوب بود و ما هرگز چنین لیوانی نداشتیم اما نمیدونم چرا برام عجیب نبود ، از پارچ آب یه لیوان آب ریختم توی لیوان اما آب شکل یک جرعه نور بود و باز همچین نکته ای برام مهم نبود ، تا جرعه ی نور رو نوشیدم احساس خاصی بشکل کِرِختی و سستی از نوک انگشت های پام رو لمس کردم که به شکل آزار دهنده و طاقت فرسایی همچون مورچه هایی بیشمار که قدم ن از پاهایم پیشروی کرده و بالا می آیند شروع به تصاءب پیکره ی جوانم کرد. گرمای محسوس و بی سابقه ای از کف پاهایم شروع به صعود کرد و به مرور تا قله ی پیشانی ام بالا آمد ، چشمانم سیاه رفت و لحظه ای بعد سفید برگشت ، همه چیز سفیدتر از نور مهتاب بود ولی تار و مبهم چیزهایی از دل این پرده ی سفیدگون سربرآوردند ، من در جایی متفاوت سر در آورده ام. یخچال تبدیل به یک صخره ی عجیب شده ، خبری از آشپزخانه و دیوارهاش نیست ، بلکه تنها دیوارهایی قدیمی و مخروبه ، که هیچ سقفی ندارند بطور نصفه و نیمه بچشم میخورد ، یه نفر از پشت سر بصدا و ناگهانی پیش آمد ، و سایه ی عجیبش روی صخره ی نمور و ،خزه پوش افتاد ، به حدی جو سنگین شد که ناخودآگاه ترس تمام وجودم رو فرا گرفت و نجوایی در دلم وحی شد که 

نترس ، تو اشرف مخلوقاتی ، توکلت به خدا باشه ، تو قلبت پاکه پس دلیلی برای ترس از هیچ مخلوقی نداری 

همزمان نور خاصی کنج دلم تابیده شد ، و قوت قلبی بی حد و مرز تمام وجودم رو فرا گرفت . 

 احساس کردم شخصی در پشت سرم ایستاده بطوری که یک تنپوش فقط بینمان فاصله بود ، سایه ی جفتمان روبرو بر متن آجرپوش دیواری نیمه مخروبه افتاده بود ولی من با یک متر و هشتاد قد مقابلش خیلی کوتاه بودم صدای عجیبش رو بوضوح شنیدم اما تشخیصش سخت بود که دهانش سمت گوش چپمه یا راستم . چون بطوری عجیب همزمان در هر دو گوشم به یک میزان میشنیدم .  

گفتش؛ برنگرد پشت سرت رو نگاه نکن ،

_ ببین من خواب بودم که اومدم آب بنوشم اما یهو چشمهام سیاهی رفت ، و بعدش اصلا من ازت نمیترسم ، من دارم کابوس میبینم ، مطمئنم ، شک ندارم ک الان بیدار میشم 

اجنان نوه ی بر حق خاندان القار السادات شمایی؟ پس چرا اینطور دنیوی و فانی هستی؟ چرا ناآگاه و غریب با روح و ندای درونت هستی ؟  

اسمت قشنگه ، چرا ازش فرار میکنی؟ 

_ از چی فرار میکنم? 

از اسمت ، 

من از اسمم فرار نمیکنم که .

اسمت چیه؟

_شهروز براری صیقلانی 

نه ، اسمت اجنان هست و نوه ی القار سادات هستی و از محدود آدمکهای نَظر کرده ی تاری هستی

_ چی؟ من توی شناسنامه هم شهروز هستم.

شهروز اسم و لقب خاکی و فانی تویه . ک طی این زندگی اجاره ای روی زمین نسیه و زیر این آسمون بی سقف برات گذاشتن. تا وقتی توی این کالبد اسیری باید بهش عادت کنی. 

_من میدونم که خوابم و دارم خواب میبینم ، و ازت نمیترسم اسم شما چیه؟

من کلیمه ام. 

_چی میخوای؟ از کجا اومدی؟

من چیزی نمیخوام ، این شمایی که منو احضار کردی ، و من رابط و مباشر خانم القار سادات هستم 

(خدای من پس چرا بیدار نمیشم تا از دست این کابوس لعنتی نجات پیدا کنم ، بهترین راه برای خلاصی از این موجود عجیب و فراانسانی چیه؟ آها فهمیدم بهتره توی دلم بیصدا صلوات بدم به محمد و آل محمد ، یا که حمد و سوره رو بخونم ، تا شاید فرار کنه و بره ) 

کمی بیشتر به اطرافم توجه میکنم ، من خوابم؟ نه نیستم ، چون همه جا رنگارنگه ، اما زیادی مات و کِدِر ب چشمم می آید مناظر و وسایل . انگار که نور نیست. و شفافیت از قدرت بینایی ام کم شده. اصلا من کجا هستم؟ کجا بودم و به کجا میرفتم؟ من اینجا چه میخواهم ، ؟

به دور تا دورم نگاهی سر سری و عاریه میدوزم ، و متوجه میشوم که آن موجود عجیب الخلقه و یا بقول خودش کلیمه ، رفته ، و غیبش زده. میدانستم ای ولا به خودم ، مرحبا به این هوش و زکاوت ، گمان کنم به خاطر صلوات هایی که بیصدا در دلم فرستادم او ترسید و رفت .

اما؟. نه. کمی بالاتر ، با وزش نسیمی عطرآگین و ناشناخته از مابین پرده ای غبار آلود که احتمالا مه صبگاهی ست موجودی بچشمم می آید که گویی نشسته و پشتش به من است ، با ترس و صلوات پیش میروم ، اللهم صل الله محمد.و آل محمد اللهم صل.

چند قدم که نزدیکش میشوم ، و از غیب نشدنش تعجب زده و نگران میشوم از اینرو با صدایی رسا و واضح تر صلوات میدهم اااالله ه ه هوم صل ل ل ل

گویی در حال خواندن یک کتاب زیبا و زرین هست ، ظاهرا واژه هایش را با طلاکوبی بر سطح لایه هایی فرا زمینی که همچون ورقه هایی از لطافت و پاک سرشتی ست حکاکی کرده اند ، نزدیک تر و نزدیک تر عاقبت در یک قدمی اش میرسم ، و دم گوشش بلند تر صلوات میدهم ، تا اگر از جنس اجنه است بترسد و فرار کند ، اما او در عین شگفتی بی تفاوت به من و صلوات هایم زیر لبی چیزهایی زمزمه وار میگوید ، گویی دارد متن کتابش رو میخواند ، و آخرش رسیده چون با حالتی که کتاب را نیمه باز و نیمه یسته نگه داشته و نیم خیز آماده ی برخواستن شده کلمات پایانی را که ظاهرا از حفظ است و نیازی به روخوانی از کتاب نیست بلند و رسا بیان میکند و میگوید؛ 

'''''' غیر المغضوب علیهم وللضاااااالین صدق الله و العظیم ، اللهم صل الله محمد و آل محمد

_ چ چی ی ی ی؟؟. داری چ رُمان یا داستان بلندی میخونی که اینجوری مث سوره ی حمد تموم شده آخر قصه اش؟

کتاب ؟ رمان؟ چی میگی اجنان ؟ این کلمات زمینی و مادی چیه که به زبون میاری ؟ من داشتم معجزه ی خاتم پیامبران رو مرور میکردم ، تو چرا همش صلوات میفرستادی پشت سرم؟ بجای افراط در صلوات فرستادن ، یکمی بقیه ی سوره ها رو بخون ، تو از بس بی تدبیر و بی خِرَدی که طی صدباری که برسر مزار امواتت حاضر میشی حتی یکبار هم یک فاتحه ی کامل ودرست درمون برای شادی روح امواتت ختم نمیکنی 

_ تو اینا رو از کجا میدونی؟ 

تو حتی اول هر سوره با بی دقتی و بی حوصلگی خودتو بجای شیطان معرفی میکنی و به اشتباه و سربه هوایی میگی؛ اعوذ بالله مَنَم شیطان رجیم 

_حالا که چی؟ مگه معلم قرآنی؟ 

من رو ارواح پاک و مقدس القارسادات مرحوم روانه کرده ، چون انگار رفته بودی و سر مزارش فاتحه فرستاده بودی و انگار دل درد کرده بودی

_خخخخ منظورت درد دله؟ تو چرا همه چی را وارونه تلفظ میکنی 

من که کالبد و جسم و ریه ندارم تا بخوام تنفس بکنم

_ تنفس نه ، تلفظ . در ضمن من اصلا القار سادات نمیشناسم ، اسم مادربزرگم سید ربابه سبز پیشخانی هستش ، که قبل از دنیا اومدنم فوت کرده

من به این برفها کاری ندارم ، اسمم کلیمه ست و مباشر و رابط بین القار سادات با دنیای خاکی و مادی هستم 

_اینارو صد بار گفتی. خخخخ برفها دیگه چیه؟ اینجا که برفی نیست 

چرا ، برفه ولی تو نمیشنوی

_خخخ برف که شنیدنی نیست ، حرف شنیدنی هستش و برف اما از آسمون میباره 

'''''' """" 


سکوت.

سرما .

صدایی شبیه صدای مادرم مرا از عمق خواب و کابوسی عجیب فراخواند 

: ْشهروز شهروز شه ه ه هروز پاشو ، چرا توی آشپزخونه خوابیدی؟ پاشو صبح شده ، ببین تمام شب تا الان گوولی گوولی برف باریده ، همه جا رو سفید کرده ، پاشو برو توی اتاقت بخوااب



MIKH+CUB


شهروزبراری صیقلانی نویسنده 






من خیس نویس برایتان مینویسم
دو سال قبل، در یک نیمه شبِ تابستانی، سه روز مانده به سی سالگیم، وقتی هیچ راه دیگری برای خلاص شدن از صدای شُرشُر آبی که از اول شب شروع و کم کم تبدیل به صدای موج های عظیم شده بود، نیافتم، نوکِ میخِ فولادی ده سانتی را که برای نصب عکس های سونوگرافی آراز”، بالای کابینت، پنهان کرده بودم، درست وسط پیشانیم گذاشتم و تنها با یک ضربه ی چکش، هفت سانتی‌متر از آن را درون سرم فرو کردم. آبِ جمع شده درون کاسه ی سرم، از اطرافِ سوراخِ میخ، به همراه کمی خونِ خالصِ رنگ باخته، به آرامی از میان دو ابرویم پائین آمد و درست در نوک دماغم، وقتی چاره ای جز سقوط نداشت، قطره قطره بر کفِ سرامیکیِ اتاق ریخت. منتظر شدم، تا آخرین قطره، بی جان به کف سرامیک بخورد و خالی شوم از سنگینیِ هلاک کننده ی آبی که از دو هفته پیش، درون کاسه ی سرم جمع شده بود و از اول شب، صدایش، مثل خوره وجودم را می خورد! مزه‌ی شیرینِ حسِ مطبوعی، همچون بی وزنی، کل وجودم را فراگرفت. نفس عمیقی کشیدم، تا حتی ذره هوائی هم که همزمان با آبِ سرم در بدنم بود، درون شش هایم نماند! می خواستم هرگونه خویشاوندی با این آب را حذف کنم. به دقت به حجم و شکلِ قطره ها نگاه کردم. چه شرارتِ پنهانی در درونشان خفته بود که از لمسِ عینیِ اش عاجز بودم؟ چرا مثل قطراتِ ساده ی آبی بودند که نقاشی، قلموی قرمزش را در آن چرخانده؟ مگر همین قطرات آب، وقتی درون سرم بودند، چنان بیرحم و گستاخ، حضورشان را وقیحانه به رخ نمی کشیدند؟ چرا اکنون، روی سطحِ صافِ سرامیک، مذبوحانه تن به گرمای اتاق می دادند و ذره ذره بخار می شدند؟ مگر حرارت تن من برای نابودیشان کافی نبود؟ دوست نداشتم، لکه های ناخالصشان؛ که تن به بخار شدن نداده بودند، روی سرامیک باقی بماند. سریع با حوله های حمام؛ به جان سرامیک افتادم و به دقت، تا آخرین نم را پاک کردم. حوله ها را درون لباسشوئی انداختم تا در اولین فرصت، آخرین نشانه ها از وجود آن آبِ کشنده را از بین ببرم. حالا می توانستم دوباره مسواک بزنم. می خواستم مزه ی بزاقم، با چند ساعت قبل فرق کند. لباس هایم را کندم و به آرامی زیر لحاف خزیدم. چنان که حتی روح زارا هم متوجه نشود. دلم می خواست، او را که پشت به من خوابیده بود بغل می کردم و این حسِ مطبوعِ بی آبی در کاسه ی سرم را با او تقسیم می-کردم. اما زارا، بیدار که می شد، نمی توانست دوباره بخوابد و تا چند روز، از سردرد و بیخوابی گلایه می کرد. فکر کردم صبح؛ متوجه تغییر رفتارم خواهد شد. مثل همیشه توضیح خواهد خواست و من فرصت دارم، حالا که خطر از بیخ گوشم گذشته بود، همه چیز را از اول برایش تعریف کنم. از دو هفته پیش شروع می کنم. روزی که برای پیک نیک به فضای سرسبز یکی از روستاهای اطراف رفته بودیم و چشمه ی کوچکی لای سنگ ها پیدا کردیم. چه آب گوارائی داشت. خنک و سبک! اما درست با اولین جرعه ای که خوردم، جرقه ی اتفاق عجیبی در کاسه ی سرم زده شد. زارا، لیوان را تا نیمه پر کرد و به دستم داد. سعی کردم تمام آب را یک جرعه بنوشم. سرم را بیش از حد به عقب خم کردم و چند قطره از آب، در کسری از ثانیه، راه پرپیچ و خمی از حلقم تا مغزم پیمود و خنکی اش را با تمام مغزم احساس کردم. یکی دو ساعتی بعد، وقتی فرصتی دست داد و به بهانه ی دستشوئی، به تنهائی ته دره رفتم، سرم را در جهت مخالف؛ به جلو خم کردم، تا آن دو سه قطره، از همان راهی که به مغزم رسیده بودند، دوباره به حلقم برگردند. اما موفق نشدم. انگار در گودی خاصی از قسمتِ پائین مغزم گیر کرده بودند. روی چمن ها دراز کشیدم و غلط زدم تا بلکه بتوانم راه خروجی برایشان پیدا کنم. نه… نتوانستم. چمن نرمی کنار درخت تنومندی پیدا کردم و سرم را گذاشتم روی آن و سرو ته شدم. پاهایم را به درخت تکیه دادم و با دست هایم تعادلم را حفظ کردم. چند دقیقه روی سرم ایستادم. تمام وزنِ بدنم، روی سرم بود. اما بازهم اتفاقی نیفتاد. در همان حالت متوجه زارا شدم. روی بلندی ایستاده بود و به حرکات عجیب من نگاه می کرد. سریع روی دو پا ایستادم و لبخند زدم. نمی توانستم چیزی به او بگویم. حامله بود و دکتر به خاطر سن زیادش، از هرگونه تنش و اضطراب پرهیزش داده بود. پیک نیک ما، با خاطره ی چند قطره آبِ چشمه که مثل خوره به جانم افتاده بود، تمام شد. فکر کردم به مرور، آب در خون مغزم قاطی شده و در پیچ و خم رگ هایم، به مرور بخار می-شود و از بین می رود. اما غافل از این که هیچ خونی به مخفیگاهِ شوم این چند قطره آب، نفوذ نمی کرد. از آنجا که هیچ تغییری در سیستم حیاتیِ بدنم احساس نمی کردم، کمی خیالم راحت بود. می توانستم با بی اعتنائی به حرکتِ مواج آب، به زندگی ادامه دهم و همچون اغلبِ تغییراتِ روزمره ی زندگی، به آن عادت کنم. یکی دو روز، با همین سلاح، حضورِ مزاحمِ قطرات را نادیده گرفتم. تا این که باز جمعه ی دیگری سر رسید و نبوغِ جوشنده ی برادر زنم گل کرد و پیشنهاد پیک نیک دیگری را، این بار در ویلای یکی از دوستانش داد. پذیرشِ آنی پیشنهاد او دور از ذهن نبود. ما همه برای خرید و تزئین خانه هایمان چه فلاکت ها که نکشیده بودیم و حالا چه اشتیاقی برای دور شدن از همین خانه ها در وجودمان زبانه می کشید. نمی توانستم مخالفت کنم. بر اساس قرار نانوشته ای، تا تولد بچه، در همه ی موارد حق با زارا بود! صبح به راه افتادیم و یکی دو ساعت بعد، روی تراس ویلا، دورهم نشسته بودیم و طبق جلسات یکی دو ماه اخیر، در مورد اسم بچه، صحبت می کردیم. هرکس سعی می کرد اسمی را که قرار بود زمانی روی بچه ی خودش بگذارد و به هزار دلیل نشده بود، پیشنهاد بدهد. ته دلم به آنها می خندیدم. چون اسم پسرم را از همان روزی که خبر حامله گی زارا را شنیده بودم انتخاب کرده بودم. نمی دانم از کی و چگونه نامِ آراز” در بخشِ امنِ حافظه ی من ذخیره شده بود. شاید این همزیستیِ ناخودآگاهم با کلمه آراز”، باعث شده بود تا تعلق خاطر شدیدی نسبت به آن احساس کنم. دوست برادر زنم، هندوانه ی بزرگی قاچ کرد و روی میز گذاشت. زارا که به شدت تحت تاثیر طعمِ شیرین هندوانه قرار گرفته بود، قاچ بزرگی از آن برداشت و به من داد. لبخندی تحویلش دادم و تکه ی بزرگی از آن کندم و خوردم. درست بعد از چند ثانیه، با شنیدن انعکاسِ صدای افتادن چند قطره روی مخفیگاه یک هفته ای آن قطراتِ فراموش شده، شوکه شدم. انگار ته چاه نشسته باشی و چند قطره روی سطح آب بچکد. انعکاسِ صدای هر قطره از آب هندوانه که بر روی آبِ راکدِ مغزم می چکید، چنان واضح بود که ناخودآگاه به اطراف نگاه کردم. نه… انگار این صدا در درون کاسه ی سرم خفه می شد و به گوش کسی نمی رسید. هر دقیقه، یک قطره! به بهانه ی دستشوئی، جمع را رها کردم و در کنجِ باغِ بزرگِ ویلا، کاسه ی سرم را میان دو دستم گرفتم و فشار دادم. چرا؟ شاید فکر می کردم می توانم تمام سرم را بچلانم، تا آبِ مزاحم، قطره قطره، از چانه ام بچکد و رهایم کند. اما خیال خام! تنها موفق شدم از صدای چکه ها رها شوم. فکر کردم اگر هر جمعه، چند قطره به مخزنِ آبِ شومِ ذهنم افزوده شود، تا کی می توانم دوام بیاورم. شاید کم کم قطرات آب از منفذهای بدنم بیرون می زد و به طور طبیعی، چشم ها و گوش ها و سوراخ های بینی اولین آنها خواهند بود! تجسم این وضعیت مشمئزکننده بود. خوشبختانه هیچ دردی احساس نمی کردم. فقط صدای آب، با هر تکانی که می‌خوردم، وجودِ تهدیدآمیزش را به رخ می کشید. فکر کردم یک عکس ام ار آی می تواند به شناختِ هویتِ دشمن کمک کند. اما فردای بازگشتمان از ویلا، چنان درگیر کارهای روزمره شدم، که مشکلِ سرم، در اولویت های چندم قرار گرفت. شاید هم سکوتِ مرموزش، باعث شد تا چند روزی فراموشش کنم. تا این که یک هفته بعد، با رسیدن جمعه ای دیگر، دوباره وحشتِ صدایِ آب، هجوم آورد. این بار نوبت باجناقم بود. او که نمی خواست نمک-گیرِ برادر زنش شود، ویلای یکی از دوستانش را قرض گرفته بود. صبح، با اشرافِ مطلق به این که هر قطره آب، چه به صورت مستقیم و چه پنهان در مواد غذائی، می تواند دوباره اژدهای درون سرم را بیدار کند، به همراه زنم و بقیه ی فامیل، به ویلای دوست باجناقم رفتیم. به خاطر علایقِ زارا و البته به بهانه ی گرمای ظهرِ تابستان، تدارک آب دوغ دیده بودند. می دانستم که هر قاشق از این غذای آبکی، می تواند بهانه ای دست اژدها بدهد. گفتم که میل ندارم و ترجیح می دهم در باغ بین درختان قدم بزنم. تازه خطر از بیخ گوشم گذشته بود که زارا هم در کنجِ خلوت باغ به من پیوست. زیر درخت گیلاس نشستیم و زارا دستم را گرفت تا طبق روال این چند ماه اخیر، روی سر بچه بکشد! نمی دانم از کدام کتاب روانشناسی خوانده بود که جنین، بعد از چهار ماه می تواند ارتباطی حسی و عاطفی با والدین خود برقرار کند. این ارتباط به او آرامش می دهد و زایمان را آسان می کند. احتمالا جنین، با همین تماسِ ساده، چون هنوز به قواعدِ بازی آدم های واقعی پی نبرده، فریب می خورد، دلش می خواهد هر چه زودتر صاحبِ این دست مهربان را ببیند و با کوچکترین بهانه، تمام سعی اش را می کند، هر چه زودتر و البته راحت تر متولد شود. اجازه دادم تا دستم با راهنمائی دست زارا، روی شکم برآمده ی او لیز بخورد. ناگهان تکان کوچکی، در زیر نافِ زارا احساس کردم. زارا هیجان زده به من نگاه کرد و گفت که بچه لگد می زند! لبخند زدم و سعی کردم به زور هم که شده، برای لحظه ای تهدید آبِ مغزم را فراموش کنم و حل شوم در خلسه ی پدر شدن! زارا را بوسیدم و بازویم را روی شانه اش انداختم. یعنی که می تواند روی من حساب کند و همچون چتری بر سر او و بچه امان خواهم بود! شاید زارا فقط برای تشکر از این ابراز عشق من، گیلاسی از همان درخت، که با تفاخر، شاخه های پر گیلاسش را تا بالای سرمان آویزان کرده بود، چید و در دهانم گذاشت. می دانستم حتی چند قطره از آب این گیلاس هم می تواند، نقطه ی پایانی بر این صحنه ی عاشقانه باشد. اما نپذیرفتن آن هم عاقبت دیگری نداشت! زارا نگاهِ منتظرش را به دهانم دوخته بود. چندبار تنه ی چاق و لیزِ گیلاس را درون دهانم چرخاندم. اگر گیلاس کوچکتر بود، می توانستم بدون این که خراشی روی آن بیندازم؛ قورتش دهم. به امتحانش می ارزید. گیلاس را با زبانم تا ورودی حلقم فشار دادم. به وضوح، قطر گیلاس دو برابر قطر حلقم بود. اما به انعطاف حلقم امیدوار بودم. گیلاس را فرو دادم و حلقم، با تمام کش و قوسی که به خودش داد، نتوانست گیلاس را درون خودش بکشد. گیلاس گیر کرد و من که راه نفسم بسته شده بود، به سرفه افتادم. در آن لحظه نه تدوام صحنه ی عاشقانه برایم اهمیتی داشت و نه رعایتِ خوابِ اژدهای خفته! فقط می خواستم نفس بکشم تا زنده بمانم. در آن حالتِ بی اختیاری، گیلاس در دهانم له شد و من بعد از نفسی کوتاه، تمام آن را قورت دادم تا نفس دوم را عمیق تر بکشم. تازه به اولین نیازِ حیاتی بدنم پاسخ داده بودم که متوجه فاجعه شدم. چون انعکاسِ صدای چکیدن قطراتِ آبِ گیلاس در کاسه ی سرم پیچید. سریع به سمت دستشوئی در گوشه ی باغ دویدم و از زیر نگاه متعجب و پرسشگر زارا گریختم. در آئینه ی دستشوئی به چهره ی سرخ شده ام نگاه کردم. اشک از چشمانم سرازیر شده بود و صدا، دیوانه ام می کرد. سرم را بین دستانم گرفتم و نشستم گوشه ی دستشوئی و آرزو کردم گیلاس، چندان پرآب نبوده باشد. چند دقیقه گذشت؟ نمی دانم. فقط با قطع شدن صدای چکه ها می توانستم دوباره خودم را جمع و جور کنم. صدا قطع شد و من با احتیاط از دستشوئی بیرون آمدم. فکر می کردم حداقل تا جمعه-ی بعد، فرصت دارم فکری برای این بیماری بی سابقه بکنم. اما خیال خام بود. از همان اوایل شب، متوجه شدم کاسه ی سرم پر شده و احتمالا در چند روز آینده، آب از منفذهای سرم بیرون خواهد زد. صبر کردم تا زارا بخوابد. به دقت، مراسم قبل از خواب را انجام دادم. بوسیدمش، بغلش کردم. وقتی مطمئن شدم عمیق خوابیده به دستشوئی رفتم. در آئینه به صورتم نگاه کردم. واقعا لپ هایم چاق شده بود یا دچار توهم شده بودم؟ با نوک انگشتم، روی گونه ام چالی انداختم. دستم را پائین آوردم. چال به آرامی پر شد و باز گونه ی پف کرده ام، کل آئینه را گرفت. کف دستم را روی پیشانیم گذاشتم. نه… حق با من بود. پیشانیم بلند شده بود. حداقل دو انگشت از آخرین انگشتم تا ابروهایم فاصله بود. سرم به طرز عجیبی شروع کرده بود به بزرگ شدن. یقین داشتم که این اتفاق از اول شب شروع شده و در این دقایق آخر به اوج خود رسیده. وگرنه زارا به کوچک ترین تغییرات قیافه ی من حساس بود. اگر این افزایش حجمِ محسوس سرم تا صبح ادامه پیدا می کرد، امکان نداشت زنده بمانم. نیمه شب، سرم می ترکید و زارای حامله، باید تکه های مغزم را چسبیده به در و دیوار اتاق خواب، جمع می کرد. باید فکری می کردم و بالاخره آخرین و عملی ترین راه را انتخاب کردم. با میخ، سرم را سوراخ کردم و برای همیشه از دست آبِ شوم و شیطانیِ سرم خلاص شدم.
* * *
درست یک سال از فرو رفتن میخ در سرم می گذشت و سه روز به تولد سی و یک سالگیم مانده بود. زارا نمی خواست من با این وضع، پشتِ کیکِ تولد بنشینم. فکر می کرد بیماری من حاد است و درمانش، اولویت اول زندگیمان! یک سال قبل، به بهانه ی حاملگیِ زارا، جشنی برگزار نکردیم. از وقتی میخ در سرم گیر کرده بود، کمتر در جمع حاضر می شدم و به لطفِ کلاهِ پشمی ام، توانسته بودم، حضور میخ را از انظار پنهان کنم. قیافه ی مضحکی پیدا کرده بودم. یک سال تمام، تابستان و زمستان، وقتی از خانه بیرون می زدم، کلاه بر سرم بود. کمی قیافه ی منگول به من داده بود. کسانی هم که هر روز با آنها مراوده داشتم، با این قیافه ی تازه ام کنار آمده بودند. گاه به گاه که با دوستان یا همکاران جدیدی آشنا می شدم، باید یکی از چند دلیلی که کلمه به کلمه اش را حفظ کرده بودم؛ بسته به روحیه ی طرف مقابل، توضیح می دادم. زارا درست فردای آن شبِ تابستانی متوجه تغییر حالت من شد. توضیح خواست و من آسوده و به دقت، تمام اتفاقاتی را که از دو هفته قبل شروع شده بود، شرح دادم. با مکثی طولانی به من خیره شد. نه به میخ، بلکه درست به چشم های من خیره شده بود. فکر کردم، برای قانع کردنش، نیاز به دلیل و مدرک دارم. حوله ها را از لباسشوئی بیرون کشیدم و لکه های کمرنگ خون را که خشک شده بودند، نشانش دادم. بازهم در سکوت به حوله ها و چشم های من نگاه کرد. کم کم، چشمانش پر شد. بدون این که گریه کند چند قطره اشک، به زحمت خودشان را تا پلک های بلندش، بالا کشیدند و ناگهان، بدون تماسی با گونه اش، روی سرامیک افتادند. سریع و ناخودآگاه، با همان حوله هائی که در دست داشتم، اشک هایش را از روی سرامیک پاک کردم. بغلش کردم. بوسیدمش تا مطمئن شود، حضور میخ در سرم، هیچ تغییری در عقلانیت و احساسم ایجاد نکرده و من همان شوهر وفادارِ قبلی او هستم. آرام شد و مدتی بعد، مثل یک زوجِ معقول، نشسته بودیم راه حلی پیدا کنیم. زارا، می خواست به اورژانس زنگ بزند. اما مانع شدم. چون احساس دردی نداشتم و فکر می کردم به تنهائی می توانیم از پس یک میخِ ده سانتی متری برآئیم. زارا قبول نمی کرد که میخ در سرم گیر کرده و هر چقدر زور می زنم بیرون نمی آید. از او خواستم امتحان کند. میخ را نشانش دادم و گفتم با تمام توان، زور بزند. بازهم چشم های زارا پر شد و آبِ دماغِ پف کرده اش راه افتاد. تند رفته بودم. برای یک زنِ حامله سخت است، میخی از پیشانی شوهرش بیرون بکشد. زارا روی پیشنهادش پافشاری می کرد. وقتی به این نتیجه رسیدم که نمی تواند با حضورِ میخ بر پیشانیم کنار بیاید، پذیرفتم به دکتر سبحانی، زنگ بزنم و از او کمک بگیرم. هنوز گوشی را از کفی جدا نکرده بودم که زارا جیغ کشید. کیسه ی آبش پاره شده بود و مایع غلیظی تا روی زانوهایش راه باز کرده بود. سریع به دکترش زنگ زدم. قرار شد او را به بیمارستان ببرم و بستری کنم تا دکتر هم خودش را برساند. کلاهی سرم گذاشتم و تا ابروهایم پائین کشیدم و زیر بازوی زارا رفتم. غافل از این که این کلاه قرار است یک سال تمام، در تمام محافل عمومی روی سرم بماند. بچه که متولد شد، زارا میخ را فراموش کرد. دو سه روز به هیجانات و شب بیداری ها و دوندگی های تولد آراز” گذشت و من در تمام این مدت، میخ را زیر کلاه مخفی کردم و در برابر پرسش های اطرافیان، جواب های نبوغ آمیزی دادم. به دکترِ زارا گفتم سینوزیت دارم و دکترم گفته مدتی باید پیشانیم زیر کلاه بماند. به فامیل گفتم نذر کرده ام اگر پسرم سالم به دنیا بیاید، یک سال تمام کلاهی سرم بگذارم و پیشانیم را از همه مخفی کنم. تنها برای زارا، حضورِ کلاه موجه بود. با نگاهش اظهار همدردی می کرد و به اشاره ی من، از افشای رازمان منصرف می شد.
در اولین فرصتی که بعد از چند روزِ شلوغ، بالاخره در منزل تنها شدیم، زارا به حضور میخ اشاره کرد و مصرانه از من خواست تا پیگیرِ حضورِ ناخواسته ی این مهمانِ فی شوم. اعتراف کردم که به وضع موجود عادت کرده ام و می توانم باقی عمر را بدون مشکل زندگی کنم. اما زارا مشکل داشت! قول دادم به دیدن دکتر سبحانی بروم. اما نرفتم و با مهارتی که در دروغ گفتن پیدا کرده بودم، گفتم که دکتر سبحانی معتقد است نمی توان به میخ دست زد. تنها داروی موثر، زمان است که باید بگذرد و میخ زنگ بزند و خود به خود بیفتد. از آن روز، هر صبح زارا به امید افتادن میخ از خواب برمی خواست و اولین سوالش این بود:
هنوز هم تو سرته؟!”
حتی نیمه شب ها، وقتی فکر می کرد من خوابم، آهسته به میخ دست می زد تا شاید شاد و خوشحال بیدارم کند و خبر شل شدن میخ را بدهد. اما هر شب، افسرده تر از قبل، دوباره دراز می کشید و به سقف تاریکِ اتاق چشم می دوخت. خواهرانش در مورد افسردگیِ بعد از زایمان می گفتند و این که باید زارا را بیشتر دریابم! اما من بهتر از همه می دانستم که زارا نگران چیست و اتفاقا حضور آراز، کمک می کرد تا او بیشتر افسرده نشود. البته لحظه های خوشی هم داشتیم. بهترین لحظاتم زمانی بود که سرم را می گذاشتم روی سینه ی نوزادِ آراز و بوی شیرِ تازه ی مادرش را با ولع به ریه هایم می فرستادم. چه لذتی داشت! آراز با دستان کوچکش، ته میخ را می-گرفت و من آرام سرم را بالا می آوردم. آراز ول نمی کرد و از میخ آویزان می ماند. وقتی برمی-خواستم، تصویرِ فرزند نوزادم که با دو دست از میخِ سرم آویزان بود، حسِ خوبی به من می داد. آرام سرم را تکان می دادم و آراز، درست جلوی چشمانم، با قهقهه ها نوزادانه اش، تاب می خورد. آن قدر منتظر می ماندم تا دستان کوچکش از توان بیفتند و میخ را رها کند. او را در هوا می گرفتم. آراز می خندید و دنیا را به من می داد! این دلخوشیِ بی نظیر، چند ماه بعد با حضورِ بی موقع زارا در اتاق، و دیدنِ آرازِ آویزان از میخ، تمام شد. به نظر او این اولین نشانه ی بارزی بود که میخ، کار خودش را کرده و به مغز من ضربه زده! سعی کردم رفتارم را بیشتر کنترل کنم. گاهی چنان اغراق می کردم که باز باعث نگرانی زارا می شدم. برای کم کردن فشار بچه داری، جای بچه را عوض می کردم و سعی می کردم چسبِ پوشک را به دقت و محکم ببندم تا ذره ای از گوهِ آراز بیرون نزند. از آنجا که پوشک ها کیفیت بدی داشتند و من نمی خواستم زارا فکر کند آن قدر مریض شده ام که از پسِ بستن پوشک هم برنمی آیم، مجبور شدم برای چسباندن بندهای پوشک، از چسب های قوی استفاده کنم. پوست آراز به چسب ها حساسیت داد و دور کمر او تاول زد. زارا گیج شده بود. دکترها هم درست تشخیص نمی دادند و هرکدام به نوعی ما را به دکتر دیگری پاس می دادند. یکی می گفت بچه، عرق سوز شده، دیگری می گفت، آلرژی دارد! با وجود این که علت اصلی را می دانستم، لب باز نکردم تا زارا را بیشتر نگران نکنم. در یک موردِ خطرناک، که از چسب زیادی استفاده کرده بودم، پوشک به تن آراز چسبید و من که نمی خواستم زارا متوجه این موضوع شود، مجبور شدم با یک حرکت تند پوشک را از تن او جدا کنم. مثل وقتی که چسبی به موهای دستم می چسبید و برای کم شدنِ دردِ کندن آن، چشمانم را می بستم و ناگهان چسب را می کندم. اما نتیجه تاسف بار بود. قسمتی از پوست تاول زده ی آراز به همراه پوشک کنده شد و خونِ هنوز یکساله نشده اش، بیرون زد. اتفاقات مشابه دیگر، زارا را به این نتیجه رساند که حداقل برای مدتی، تحت نظارت او آراز را بغل کنم. هیچوقت، حتی یک لحظه هم اجازه نمی داد آراز و من تنها باشیم. دلم برای لحظه های تاب خوردنِ آراز از میخِ پیشانیم تنگ شده بود. بالاخره نتوانستم این دوری را تحمل کنم. نیمه شب، آراز را آرام، طوری که زارا متوجه نشود، بغل کردم و از اتاق بیرون بردم. هنوز از این شانه به آن شانه، نگذاشته بودمش که بیدار شد و آن لبخند دیوانه کننده بر لبش نشست. وقتی می خندید، لب هایش، با یک خط طولانی در عرض چهره اش، سرش را به دو نیم می کرد. محکم بغلش کردم و دانه های عرقِ صورتش، به پوست گردنم نشست. اوایل تابستان بود و هوا به شدت، گرمایش را به رخ می کشید. سریع لباس پوشیدم و آهسته به همراه آراز از خانه بیرون زدم. مطمئن بودم هوای پارک بهتر است و آراز لذت می برد. پارک خلوت بود. حتی نگهبان هم، چراغِ اتاقکش را خاموش کرده بود و تخت خوابیده بود. چراغ های رنگارنگ، نیمه شبِ تابستانیِ پارک را رویایی کرده بودند. آراز را روی چمن ها گذاشتم. لباس هایش را کندم. حتی پوشکش را! ِ مادرزاد، روی چمن های خنک، غلتاندمش. صدای خنده های یک ساله اش هنوز هم در گوشم است. شبنم های ریزِ چمن ها، روی تنِ لطیفش می نشستند و در یک لحظه، بخار می شدند. در پائین ترین نقطه ، به تنه ی درختِ تنومندِ کنارِ استخر گیر کرد و همانجا ماند. سریع برداشتمش. با لبخندِ با نمکش، از من می-خواست دوباره این بازی را تکرار کنم. بدم نمی آمد تخمِ یک شب به یاد ماندنی در ذهنِ یک ساله اش بکارم. این بار بیشتر بالاتر بردم تا بیشتر لذت ببرد. درست روی بلندترین نقطه ی شیب، گذاشتمش. چشمانش برق می زد. زل زده بود به میخ. خم شدم. ته میخ را در دستان کوچکش گرفت. خواستم بلندش کنم. میخ را رها کرد. او از غلتیدن روی چمن های خنک بیشتر خوشش می آمد. بوسیدمش و هلش دادم. به سرعت می غلتید و صدای قهقهه هایش در پارک پیچیده بود. حتما همین صدا زارا را بیدار کرده بود. او را در همان لباس خواب، تا پارک کشیده بود و حالا درست روبروی من ایستاده بود و در مورد آراز می پرسید. صدای افتادن آراز در آب استخر را نشنیده بود. فکر کردم در این شبِ گرم، چه حالی می کند آراز با آبِ خنکِ استخر! به او نگفتم آراز در استخر شنا می کند. چنان خشمگین و عصبی بود که می دانستم اگر آراز را به او بدهم، امکان ندارد دوباره اجازه بدهد، پسرم را ببینم. شاید از من جدا می شد و آراز را هم با خودش می برد. من یک روز هم بدون آراز نمی توانستم زندگی کنم. نه آن شب و نه در این یک سال گذشته، به هیچ کس نگفته ام که آراز در استخرِ پارک، منتظر من است.
* * *
باید اول لباس هایم را از انبار برمی داشتم. با این لباس های فرم، به راحتی شناسائی می شوم. برای طراحی این نقشه از تجربیات تمام کسانی که در این یک سال فرار کرده اند استفاده کرده ام. دیوار ضلع غربی، به خاطر مجاورتش با خیابان اصلی و کوتاه بودن، فریبنده، اما خطرناک است. چون دوربین نگهبانی، درست همانجا تنظیم شده. دیوار شمالی هم با این که به نظر می رسد به خاطر کوه های پشت آن، جای امنی است، اما پوسیدن در اینجا هزار مرتبه از افتادن به تله ی دهاتی های روستای پشتِ دیوار شمالی، بهتر است. یاشار را که سه ماه پیش فرار کرده بود، دو هفته بدون اطلاع، در روستا نگه داشته و کلی کار از او کشیده بودند. دست آخر هم، کت بسته تحویلش داده بودند. یاشار می گفت، به شانه هایش گاو آهن (که احتمالا با نبوغ روستائی آن را تبدیل به مردآهن کرده بودند!) بسته و مجبورش کرده بودند زمین را شخم بزند. دو روز چرخ آسیاب را گردانده بود. حتی برای شستن قالی های منزلِ کدخدا، مجبور شده بود تا شب، توی آبِ سرد رودخانه، قالی بسابد و هزار بار، تخت خواب گرم و نرمش را در اینجا آرزو کند. در حالی که در تمام این مدت، نگهبانی با ترکه ای در دست بالای سرش بوده! بهترین راه، خروج از درب نگهبانی بود. مثل همه ی ملاقات کننده ها که بعد از ملاقات، راحت و بی دردسر، اینجا را ترک می کنند. با یک تفاوت جزئی! باید ده متر مانده به اتاقک نگهبانی، مثل مار سینه خیز از کنار دیوار می لغزیدی و سریع، درست از کنار دیوار، تا ده متر که از دید دوربین خارج می شدی، سینه خیز می رفتی! در حقیقت، راه فرار از فرط سادگی به فکر کسی نرسیده بود! اگر می دانستم به همین راحتی می-توانم فرار کنم، شاید این یک سال را منتظر نمی ماندم. شاید هم یک سال باید طول می کشید تا ذره ذره دلتنگیم برای آراز، همچون آبِ رودخانه، پشت سد جمع می شد و درست امشب، بالاخره سد می شکست و من تصمیم می گرفتم به هر قیمتی شده فرار کنم و خودم را به آراز که یک سال تمام در استخر پارک، منتظرم مانده بود برسانم. وقتی مطمئن شدم که دیگر دست کسی به من نمی رسد، از تاریکی و خلوتِ نیمه شبِ کوچه استفاده کردم و لباس هایم را عوض کردم. خوشبختانه کلاه پشیم هنوز بین لباس هایم بود. کلاه را تا پیشانیم کشیدم، تا بعد از یکسال که میخ بیشرمانه خودش را نمایش می داد، دوباره مخفی شود. شهر تغییر چندانی نکرده بود. برای رسیدن به پارک، باید از سمت شرقی شهر، به سمت غربی ترین نقطه می رفتم. زمان داشتم و مطمئن بودم که تا صبح کسی متوجه غیبت من نخواهد شد. تصمیم داشتم بعد از پیدا کردن آراز، باهم از این شهر برویم. یاشار آدرس شهری را داده بود که آدم هائی چون من، در آنجا زندگی می کردند. بر پیشانی اغلبِ مردمش، میخی وجود دارد و همه کاملا عادی با این مسله برخورد می کنند. حالا که شهرم مرا نمی خواست، من هم مجبور نبودم تا آخر عمرم، زندانیِ آن باشم. فقط به خاطر این که دوست ندارند مردی با میخی بر پیشانی دوروبرشان باشد، به خودشان اجازه می دهند، زندانیم کنند. مگر من یا میخ من، چه مشکلی برایشان ایجاد کرده ایم؟ این سوالاتِ بی پاسخ، یکسال مثل خوره مغزم را خورده بود و حالا زمانِ طولانی بین شرق و غرب شهر را کوتاه می کرد. پارک خلوت بود و باز نگهبان، چراغ اتاقک را خاموش کرده و خوابیده بود. آرام وارد استخر پارک شدم. آب تا کمرم بالا آمد. کمی طول کشید تا گوشه کنار استخر را خوب بگردم و بالاخره توانستم آراز را که همچون ماهی زیر آب شنا می کرد پیدا کنم. چقدر بزرگ شده بود! چقدر خوب شنا می کرد و مهم تر از همه، چه مدت طولانی می توانست نفسش را حبس کند! این طبیعت توست پسرم! اجبار باعث می شود یاد بگیری، تغییر کنی، بپذیری و عادت کنی! دستانم را زیر آب بردم و روبرویش گشودم. شناکنان آمد و درست روبرویم ایستاد. زل زده بود به دستهایم. چقدر احمق بودم! چرا باید آراز بتواند فقط از طریق دستهایم در زیر آب، آن هم بعد از یکسال، شناسائیم کند؟ این انتظار بیهوده ای بود. سرم را هم داخل آب فرو بردم و چشم در چشمش دوختم. بازهم تعجب و کمی ترس در نگاهش موج می زد. زندگی زیرآب باعث شده بود کمی چشمانش پف کند و از حدقه بیرون بزند. فکری به ذهنم خطور کرد. آراز، میخِ پیشانیم را خیلی دوست داشت. سریع کلاه پشمی را از سرم برداشتم و طوری سرم را جلو بردم که میخ، درست در دید او باشد. با دیدن میخ، لبخند بر لبش نشست. بازهم صورتش به دو نیم شد. نمی-توانستم صبر کنم. خیز بلندی به سمتش برداشتم و در آغوشم کشیدمش. آراز، لیز خورد و با یک تکان کوچک، خودش را از آغوشم بیرون کشید. کمی فاصله گرفت و برگشت و باز خیره خیره نگاهم کرد. او می خواست دنبالش بروم. می خواست محل زندگیش را نشانم دهد. اصلا چرا فکر نکرده بودم که شاید آراز برای آینده فکر خوبی داشته باشد. شناکنان دنبالش رفتم. درست در عمقِ استخر، گوشه ی دیوار، به سوراخ بزرگی رسیدیم. به همراه آراز، از همین سوراخ به دنیای بزرگ و عجیبی وارد شدیم. خیلی طول نکشید که فهمیدم در عمق اقیانوس هستیم. برای این که راحت شنا کنم، لباس هایم را کندم. با این همه حیوانات عجیب و غریب که اطرافم می-دیدم، بعید بود کسی به میخِ روی پیشانیم حساس شود. دقت که می کردم، هر شناگری که از اطرافم می گذشت، انگار میخی از یک جای بدنش بیرون زده بود. همه سرشان را مودبانه به طرفم برمی گرداندند و با لبخند، متواضعانه سلام می کردند. معلوم بود که آراز در این یکسال توانسته ارج و قرب خوبی دست و پا کند. همه او را می شناختند و آراز با تکان نرمی که به سرش می داد، به آنها معرفیم می کرد. بالاخره به تکه سنگ بزرگی رسیدیم که مرجان های زیبای اطرافش، با هر تکانِ نرم آب، پیچ و تاب می خوردند. آراز، کمی در گوشه ی سنگ تقلا کرد و به زیر خاکِ نرم فرو رفت. من هم به دنبال او، از زیر خاک گذشتم و ناگهان، با تالار عظیمی که درون سنگ کنده شده بود مواجه شدم. تالار بزرگ با همه ی تزئینات چشم نواز٫ پرده های مخمل که با حرکت آب موج برمی داشتند. سقف آئینه کاری و مهم تر از همه کتابخانه ی بزرگی در عمق تالار، که تمام دیوار را پوشانده بود. میز مطالعه ی چوبیِ قهوه ای رنگی، با صندلی هم جنس و همرنگ میز، کنار کتابخانه قرار داشت. وسوسه شدم پشت میز بنشینم و تمام اتفاقاتی که در این دوسال اخیر، زندگیم را از این رو
به آن رو کرده بود، بنویسم. ترجیح می دادم تا آخر عمر، کنار این ماهی ها زندگی کنم که میخِ پیشانیم را با لبخند مهربانانه ای می پذیرفتند تا این که هر روز، جهنمِ زندانِ آدم ها را تحمل کنم، که از پذیرفتن یک میخِ بی آزار، عاجز بودند و این دو سال را برایم جهنم کردند. پشت میز نشستم و نوشتم.
 من خیس نویس مینویسم
میخ کوب 

میخکوب تقدیر




شهروز براری صیقلانی نویسنده اثر: مریم سادات 

ادامه ی اپیزود نیلیا 



مشکل مریم السادات از آنجایی آغاز شد که فردی قانونمند و سختگیر بعنوان رییس جدید آسایشگاه روحی روانی منصوب گشت و.


تقویم چهار برگ دیواری به اواسط اسفند رسید و رشت سردش شد. در سکوت غمزده ی شبهای آسایشگاه ، مریم سادات نجوایی آشنا را میشنید گویی روح پسرک خردسالش از پشت بیست تقویم همچنان او را میخواند ، گاه در عالم خواب و رویا صدای پسرش داوود را آنچنان واضح و رسا میشنیدش که با صدای بلند پاسخش را میداد و ناگزیر به بیداری میرسید 

 مریم السادات در آستانه ی پنجاه سالگیش است ، او تنها داوطلب برای کمک کردن به پرستارهای آسایشگاه ست و چنان پر انرژی و با نشاط ، سرزنده و با شوق در انجام کارها به پرسنل کمک میکند که گویی یک عمر آرزوی پرستار شدن را در سر پرورانده ، او بی وقفه با شیطنت های کودکانه ، و قلبی رئوف و نگاهی پاک با لبخندی همیشگی بر لب و بهمراه صدایی لطیف و دلنشین و سرزندگی خاصی که در حرکات و رفتارش دیده میشود براحتی به قلب هرکسی رخنه میکند و مهرش را در خاطر همگان مینشاند.

   مریم در جوانی یکبار ازدواج کرد ولی تنها پس از چهل روز زندگی مشترک بنا برتکلیف شوهرش عازم جنگ شد و او هرگز نتوانست خبر خوش باردار بودنش را به وی بدهد ، زیرا وضعیت او مفقودالاثر اعلام گردید مریم نیز فرزند پسری بدنیا آورد و اسمش را داوود گذاشت و تا هفت سالگی او را در غیاب پدرش به تنهایی بزرگ کرد و روانه ی مدرسه اش کرد که اما او نیز تنها یکماه پس از اغاز مدرسه اش یک شب دچار تب شد و نیمه شبی بر اثر تشنج فوت نمود مریم به همراه مادربزرگ پیرش در خانه ای کلنگی و وارثی رخت سیاه به تن کرد و هنوز چهل روز از فوت پسرش نگذشته بود که در عین ناباوری خبر رسید که شوهرش پس از هفت سال مفقودالاثر بودن پیدا شده و کاشف بعمل آمده که اسمش جزء زندانیان یک زندان کوچک در ابوغریب عراق است که بدلیل نامعلومی نام این زندان و اسیرهایش در هیچ کدام از لیست های سازمان ملل قید نگردیده ، و سبب هفت سال بیخبری و چشم انتظاری گشته ، خون تازه ای در رگهای مریم به جریان میافتد که خبر تازه ای مبنی بر تبادل زندانیان بین دو کشور ایران و عراق از اخبار سراسری اعلام میگردد . از همه بهتر آنکه اسمش شوهرش را نیز جزء اسامی آزاد شدگان میابد ، او خانه را آب جارو میکند سراسر شور و شعف اشک شوق میریزد ، در هنگام ورود همسرش را به رسم ادب برای عرض احترام به خانه ی مادر چند شهید میبرند که از آنجا، در تماسی تلفنی و کوتاه با مریم همکلام میشود ، مریم ثانیه شماری میکند تا هرچه زودتر یوسف گم گشته اش را ببیند او لباس مشکی اش را در میاورد تا مبادا در ابتدای امر بد یومنی کرده باشد ، و روز موعود فرا میرسد که!

 مریم سادات پیکر بی جان همسرش درون تابوتی که پرچم سه رنگ وطن به دورش پیچانده اند را بر دوش اهالی شهر میابد که انبوه جمعیت با فرستادن سلام و صلوات در حال وداع و تشیع جنازه اش تا قبرستان شهر میباشند ، بناچار باز لباس مشکی اش را تن میکند سپس در میابد که گویا شوهرش در بدوه ورود به وطن از مرز خرمشهر با استقبال بی سابقه ای مواجه گردیده و توسط جمعیت مشتاقی که به پیشوازش آمده بودند دوره میشود و شور و شوق ها و خوش آمدگویی ها به حلقه ی گل ختم نمیشود و تشویق حضار در سالن خانه ی آن شهید سبب شده جمعیت او را همچون قهرمانی بر روی دوششان بلند کنند که از بد روزگار سرش به شدت به تیغه های چرخان و پر سرعت پنکه ی سقفی گرفته و در دم جان به جان آفرین تسلیم میکند.

از آن پس برای مقطعی کوتاه مریم دچار فروپاشی روانی میشود.


حال پس از گذشت سالهای بسیار ، مریم همه ی خاطرات تلخ زندگیش را به دست فراموشی سپرده و حتی او در این روزها از سر شیطنت و خلق و خوی شوخ و شیطنت امیزی که دارد خیلی ها را سر کار میگذارد و وانمود میکند که هرگز ازدواج نکرده و حتی اینکه برخلاف عامه‌ی مردم از اینکه پیردختر خطابش کنند ناراحت نمیشود . چشمان درشتش از خیره شدن به نگاه دیگران عبایی ندارد و نگاهش گیرا و سحرانگیز است بطور حتم خودش نیز از چنین خاصیتی در نگاهش آگاه‌ست که سعی در چشم در چشم شدن با دیگران دارد . اکثرا یک نوع حس طراوت و امید به زندگی در وجودش به وضوح دیده میشود .  

او ریز نقش و با چهره ای زیبا و دوست داشتنی در عین حال ساده و بی آرایش ‌ست که بطرز اعجاب انگیزی معصومیت نهفته در چهره اش بر دل همگان مینشیند او مدتهاست که در آسایشگاه روحی روانی شفاه بستری ست و هربار که او را سالم و بی نیاز از درمان اعلام میکنند به طریقی خودش را به آسایشگاه تحمیل میکند و طی گذر سالها تبدیل به یکی از ستون های آسایشگاه شده که در همه ی امورات تاثیرگذار است و به نحوی آچار فرانسه ی آسایشگاه محسوب میشود و آنچنان خوش مشرب و شیرین بیان است که همه ی پرسنل و بیماران دیگر با او دوست و صمیمی هستند. او تنها سنگ صبور و محرم راز اکثر افراد حاضر در آسایشگاه است و در ظاهر امر که براستی نسبت به برخی از پرستاران و پرسنل آسایشگاه نیز سالمتر و نرمال تر بچشم می آید. خودش هم نیز بخوبی از این نکته آگاه ا‌ست که تنها بواسطه ی تفاوت لباسش با لباس پرستاران میتوان دریافت که او یکی از بیماران بستری در آسایشگاه است

مریم از بدو کودکی و هفت سالگیش تنها یک آرزو داشته و نتوانسته از راه اصولی و حقیقی بدان دست یابد او ارزو داشته که پرستار شود اما این روزها در پنجاه سالگی توانسته به مرور زمان میانبری برای رسیدن به ارزویش بیابد ، و بلطف تایید صحت سلامتیش اینکه یک روز در هفته در کنار پرستاران دیگر اسایشگاه در انجام امور به آنها کمک کند . آنهم تنها در روز سه شنبه ی هر هفته ، چون به دلیل عیادت ها و افزایش رفت و آمدها کل آسایشگاه دچار نوعی هرج و مرج و آشفتگی میشود و تنها مریم سادات قادر است با حوصله و صبورانه چنین موردی را مدیریت کند.   

  روز سه شنبه رسید و ساعت ملاقات آغاز شد ،مریم السادات که طبق معمول از آمدن روز سه شنبه سرخوش و شادمان است ازسر خوش‌قلبی و مهرِ خواهرانه‌ای که نسبت به دخترک نوجوان و تازه وارد ( نیلیا ) دارد او را نیز با خودش همراه میکند ، و سریعا به رختکن ویژه ی کارکنان میرود و لباس مخصوص و قرضی پرستاری اش را که فقط ویژه ی سه شنبه هاست بر تن میکند و با شوق و شعفی کودکانه با قدم های ریز و هم‌اندازه تا انتهای اتاق رختکن رژه میرود و جلوی آیینه‌ی قدی و قدیمی مکثی میکند ، کمی نیم رخ و بی حرکت می ایستد ، در چشمانش برقی از حس رضایت میدرخشد ، از گوشه‌ی چشمش یک‌وری به تصویر خود خیره میماند ، برای اینکه بتواند نیم رخ چهره ی خود را ببیند آنقدر زاویه ی نگاهش را متمایل به چپ میکند تا عاقبت چشمش سیاهی و سرش گیج میرود سپس با وسواس دستی به خط اتوی مانتوی سفیدش میکشد و یک گام به تصویرش درون قاب آیینه‌ی دیواری نزدیک میشود و سرش را جلو میبرد و به چروک های پیشانی اش دقیق میشود ، کمی چشمان درشت و نافضش را کوچک و بزرگ میکند , ، و در آخر هم با انگشت اشاره اش یک رشته از تار زولف سفید موههایش را از زیر مقنعه بیرون میکشاند و بروی چهره اش میاندازد ، لبخندی نامحسوس بر چهره اش نقش میبندد. گویی که دنیا بر وقف مرادش شده . 



برای آنکه سکوت نیلیا را بشکند و حرفی با او زده باشد تا بلکه کمتر احساس غریبگی کند تصمیم میگیرد که جوکی برایش تعریف کند و تا لب میگشاید که چیزی بگوید در تصویر آینه ی دیواری میبیند که نیلیا سرجایش نیست و سریعا برمیگردد و پشت سرش را نگاهی میکند تا او را بیابد اما در کمال تعجب او همچنان سرجایش ایستاده ، مریم یکه خورده و دلش از اضطراب ضعف میرود با کمی سردرگمی و دستاپچگی میپرسد؛

_نیلیاجون کجا رفته بودی یهو؟ چه جوری اینقدر سریع برگشتی یهو؟ من ندیدمت اولش ،ولی بعد دیدمت یهو

_مریم ژون چی میگی شما ؟ منم که متوجه نمیشم منظورت چیه 

_آخه اول نبودی ! بعدش بودی ! کجابودی که نبودی؟ 

_وای مریم ژون چی چی بودبودبودی راه انداختی ، چرا رنگت یهو پریده ؟ شما هم که مثل دوستم هاجر داری حرف میزنی

_ آخه راستش اول نبودی توی تصویر آینه و برگشتم دیدم پشت سرم هنوز سرجات وایستادی ، یکم گیجم کردی والا

_مریم سادات ژون آخه من همش دارم میگم که یجای کارم میلنگه ، اینکه چیزی نیس ، من حتی زیر بارون خیس نمیشم ، توی آتیش نمیسوزم اما راستش از آب جوش خیلی وحشت دارما. راستش رو بخوای خیلی هم میترسم همیشه که یهو ناغافل یکی آب جوش بریزه سرم

_این چه حرفای مسخره ای هست که میزنی دخترجون ، عیبه تو که دیگه بچه نیستی ، دست از خیالبافی بردار، حتما همین حرفارو زدی که مادربزرگت تو رو آورد اینجا و بستری کرد 

مریم کمی بفکر فرو رفت و نگاهش خیره به کفپوش رختکن ماند و غرق در افکاری ناشناخته شد تمام طراوت و شوق و شعفی که داشت پر پر گشت و چهره اش بی روح و غمناک شد و لحظاتی بعد سرش را بالا اورد و رو به نیلیا گفت ؛ 

_نیلیا احتمالا بخاطر زندگی در کنار مادربزرگت دچار چنین تصورات غلطی شدی به نظر من که مادربزرگت هم به درمان نیاز داره 

_مریم ژون چرا اینو میگی؟

_آخه ماشالله با اون سن و سالش یه سری چیزای عجیب و باورنکردنی میگفتش که من خنده ام گرفته بود 

_خب مگه چی میگفتش مادرژون

_یه چیزایی مث اینکه اسمت آیلین هست و چون الان توی کما هستی و بین این عالم و اون دنیا سرگردانی اسمت را برعکس تلفظ میکنی و میگی نیلیا ، فقط باید بهت بجای غذا و دارو درمان گلهای معطر بدیم تا عطرشون کنی و عود و کندور بخار کنیم تا فضا خوش عطر بشه و تنها با دعا خوندن برات میشه بهت کمک کرد تا به زندگی برگردی و یه چنین چیزایی 

لحظاتی بعد

پس از گذشتن از طول آسایشکاه بر سر جای همیشگی اش یعنی کنار اولین ستون در ابتدای سالن ورودی ملاقات میرود لبخندی به چهره ی شیرینش می نشاند و همچون ستون کمرش را صاف کرده و سلفه ای میزند تا صدایش را صاف کرده باشد آنگاه برای ساعاتی همچون فرشته ای مهربان و دوست داشتنی به تک تک خانواده ها خوش آمد میگوید برخی از ملاقات کننده ها را میشناسد و برخی را نه . اما بیشتر به همکلامی با افراد غریبه و ناآشنا تمایل نشان میدهد چون آنگاه راحت تر میتواند در نقشش فرو رود و از طرفی دیگر نیز پس از هر راهنمایی و پرسش و پاسخ و تعاملی که روی میدهد وی احساس خوشبختی را در عمق وجودش لمس میکند و از اینکه توانسته مُسمر ثمَر واقع شود خوشنود میشود . خانواده های بسیاری بمنظور ملاقات و عیادت از بیمارشان در رفت و آمدند اما اینک برخلاف سابق مشکل جدیدی بوجود آمده چون از آنجایی که بتازگی شماره و ردیف اتاق ها و نام‌های هر کلیدور و بخش بنا به دستور رییس جدید آسایشگاه تغییر کرده ، اکثر مراجعه کنندگان گیج و سردرگم شده اند و بی هدف به این سو و آنسوی سالن در حرکتند و مریم السادات با رویی گشاده و لحنی دلسوزانه و صدای دلنشینش یک به یک هرکس را به مکان صحیح و مورد نظرش راهنمایی میکند ، چیزی نمیگذرد که همچون دایره ای چند لایه به دور تا دورش جمع میشوند تا نوبتشان بشود و با راهنمایی او به سالن و اتاق مورد نظرشان هدایت شوند ، در این لحظات مریم خوشبخت ترین فرد درون این شهر بارانی ست و احساس میکند نقطه‌ی پرگاری‌ست و درون دایره ای پیرامونش ، عاقلان سرگردان .   

.

روز سه شنبه به شب میرسد و  

صبحدم یک چهارشنبه‌ی سرد و معمولی در اواسط اسفند ماه آغاز میشود و مریم السادات را به اتاق رییس جدید آسایشگاه فرا میخوانند تا پاسخ کمیسیون پزشکی را اعلام کنند و در نهایت امر برگه‌ی ترخیصش را به وی ابلاغ میکنند و به دستور ریاست آسایشگاه به او فرصت داده شد تا قبل از ظهر فردا آسایشگاه را ترک کند. 

صبح فردا

مریم نمیخندد و اخم هایش در هم گره خورده بروی تختش روبه آیینه ی دیواری نشسته و ناخنش را میجود گاه بطور وسواسگونه ای با زلف موی سفیدش بازی کرده و بی وقفه از پیشانی رشته مویش را با انگشت اشاره پیچ و تاب داده و تا زیر لبانش میکشاند ، آخرین روز حضورش در آسایشگاه است و او که تمام شب را بی قرار و مضطرب بوده لحظه ای هم خواب به چشمانش نیامده . سپس نگاهی به ساعت گرد دیواری میکند و ناگه جای خالی نیلیا را حس میکند و میپندارد که بی شک به اتاق دیگری منتقل شده سپس پابرچین از اتاقش بیرون آمده و سوی رختکن پرسنل میرود .

یکی از کارگران بخش خدمات بنام خانم مظلومی با قد و هیکل درشت و ظاهر ی تهی از ظرافت نه با چکمه ها و دستکش های لاستیکی و سطلی از آب و کف و اسفنج حین عبور از رختشورخانه صدایی به گوشش میرسد و چند گام به عقب باز میگردد و نگاه دیگری به داخل اتاق رختکن می اندازد و با صدای نخراشیده اش میپرسد؛

_کی اونجاست؟ آهای با شمام . کی داخل اتاقه؟

_خانم مظلومی سلام ، منم ، خسته نباشی ، صبح زیبات بخیر.

_شما کی هستی آخه ؟ بیا اینور ببینمت 

(مریم با لبخند همیشگی‌اش و برق چشمانش در حالی که در حین تعویض لباسش است از پشت کمد لباسها سرش را بیرون میاورد و زلف زیبایش از روسری اش بیرون آمده و در هوا پیچ و تاب میخورد که کارگر آسایشگاه با دیدنش به یکباره اخم هایش از هم باز شده و گل از گلش میشکفد) و میگوید؛

_الهی بمیرم واست مریم گُلی، ببخش بخدا ، صدای خوشگلت رو نشناختم مهربونِ من 

(سپس انگار که دنبال کسی برای شنیدن حرفهایش بگردد و حال دو گوش شنوا یافته باشد ، به داخل رختکن می آید و جاروی بلندش را به دیواره ی اتاق پرو تکیه میدهد و بروی نیمکت چوبی مینشیند نیمکت قدیمی و زهوار در رفته تر از آن است تا بتواند وزن سنگینش را تحمل کند و از هر زاویه ی فرسوده اش صدای ناله ای بلند میشود اما خانم مظلومی بی تفاوت است و نفسی از ته وجودش میکشد و بی مقدمه شروع به صحبت میکند .)

_مریم گلی شنیدم قراره از پیش ما بری؟ 

_آره ، آخه دیروز جواب کمیسیون پزشکی بهم ابلاغ شد . چون هفته ی پیش سه تا روانشناس جدید از تهران واسه کمیسیون پزشکی من اومده بودند که با زیرکی سرم رو گول مالیدن و منم که ساده و زود باور ، راحت بازی خوردم و دستم رو شد 

_یعنی چی؟ تعریف کن ببینم 

_من همش ادا اطوار دیوانه ها رو در اوردم و از بدو ورود به اتاق زیرلبی شعر خوندم ؛ شب که شَما بَخانه ، زَنای گیره بهانه(یک ترانه ی محلی گیلانی) و وقتی اسمم رو پرسیدند گفتم که ؛ سوسک دیوونه توی هندوونه 

_خخخ وای خدای من تو باید بازیگر میشدی جون خودم خب بعد چی شد؟

_یکیشون پرسید چند وقته اینجا بستری هستی و چند بار بهت شوک الکتریکی داده شده ؟ خندیدم در جوابش پرسیدم؛ سایز ۴۶ هم داره؟ یا نه لنگه به لنگه مُد شده . بعد یکی به اون یکی گفت که اسمش رو توی لیست شوک الکتریکی اضافه کن و با خانواده اش تماس بگیرید تا واسه رضایت نامه قبل از شوک حضور پیدا کنن . 

_که من یهو ترسیدم و حرفشون رو باور کردم سریع گفتم ولی آخه شوک چرا ؟ 

بعد گفتند که پرونده پزشکی من توش هیچ نوع مشکل روانی ای ثبت نشده بعد گفتم که من بیمارم و ناراحتی اختلال دوقطبی دارم اونا پرسیدند که یعنی چی؟ منم براشون توضیح دادم که دچار دوره های سرخوشی و شیدایی میشم و بعدش دچار افسردگی شدید و یهو با دیدن لبخندشون فهمیدم که دستم رو شده و بهم رَکَب زدن و منم که پاک یادم رفته بود که باید ادای دیوانه ها رو در بیارم و یهویی جوگیر شده بودم و به خیالم داشتم بهشون درس روانشناسی هیلگارد میدادم

_خب دیروز رییس چی گفتش بهت؟ تو به رییس چی گفتی؟

_ دیروز بهش گفتم که رییس قبلی حتی بهم اجازه میداد سه شنبه ها طی ساعات ملاقات من لباس پرستاری تن کنم و من که در قبال کمک به پرستارها و یا کارگرای اشپزخونه یا بخش خدمات هیچ پولی هم طلب نمیکنم و حتی تمام هزینه هام رو ماه به ماه پرداخت میکنم توی کَتِش نرفت که نرفت

_مریم یه راهنمایی میکنم بهت ، ولی ازم نشنیده بگیر ، سربسته میگم تا خودت باید لپ مطلب رو بگیری ، چون نمیخوام مشکلی واسم پیش بیاد

_چی میخوای بگی؟ بگو دیگه ، جون به سرم کردی

_تو باید یه برگه ی قانونی و یا حکم و دستور قضایی داشته باشی. تا نتونند از اینجا بیرونت کنند 

_یعنی چطوری؟ 

_ مثلا اگه یه جُرم کیفری مرتکب بشی به دادگاه احضار میشی و بعدش هم با توجه به سابقه‌ی بستری بودنت در آسایشگاه روانی ، از تمام اتهامات تبرئه میشی و بنا به دستور قاضی تو رو انتقال میدند به اینجا و مثلا میگند که باید هفت سال یا یکسال یا تا زمان پایان دوره‌ی درمانی اینجا بستری بشی.اون وقت دیگه هیچ کسی حق نداره اخراج یا مرخصت کنه  

(نظافتچی با اتمام راهنمایی اش برای عوض کردن حرف ،بی مقدمه و با کنجکاوی میپرسد )

_مریم گُلی چرا اینقدر وسواس داری توی پوشیدن لباس آسایشگاه. اینی ک الان تن کردی اصلا اندازه ات نیستااا . سرشانه هاش افتاده پایین

_آخه میدونی چیه!!. من دنبال لباسی میگردم که خطوط موازی آبی رنگش کمرنگ و پاک‍‌ شده باشه تا بلکه کمی شبیه لباس فُرم پرستارها بنظر بیاد و فقط این یکیش خوبه ولی خیلی برام بزرگه . حالا میگی چیکار کنم؟.

دقایقی بعد سر میز صبحانه 

مانتوی مریم بطور واضحی با تمام بیماران تفاوت دارد و گویی یکی از پرسنل در میان مریض ها نشسته است . او میداند که آخرین لحظات حضورش را سپری میکند و تا ساعتی دیگر برخلاف میلش ترخیص خواهد شد . او طی آخرین ساعت پایانی حضورش بطرز مرموزی ساکت و مبهم شده و مصنوعی بودن لبخندهایش بر کسی پوشیده نیست.  

مریم قبل از خروج از آسایشگاه به اتاق پرو درون رختشورخانه میرود و لباس ویژه ی پرستاران را که از صبحدم زیر لباس گشادش مخفیانه پوشیده است را در آورده و پنهانی درون ساک کوچکش کنار کلیپس و شانه و آیینه ی کوچکش میگذارد.

دو هفته بعد

آخرین روز اسفندماه نیز تمام شده و نیمه شب مریم بروی ایوانِ خانه ی کلنگی و قدیمیِ پدری‌اش میرود تا ستاره ها را تماشا کند ولی به رسم این شهر بارانی آسمان ابری‌ست و خبری از سوسو زدن ستاره ها نیست ، با بی حوصلگی و پا به وسط حیاط میرود و گوشه ی حوضچه ی قدیمی مینشیند ، کمی با آب بازی میکند و چهار کنج حوضچه و کاشی های آبی رنگش دقیق میشود تا عاقبت ماهی گلی را پیدا میکند سپس لبخندی بر کنج لبانش به مهر مینشیند و شروع به ناز دادنش میکند ناگه صدای چهچه‌ی بی موقع و بی وقت قناری فضای خانه ی قدیمی را پر میکند و سکوت شبانگاه جر میخورد ، مریم از ترس قرقرهای خان جون سریع از سرجایش برمیخیزد و پابرچین پابرچین سمت ایوان میرود تا هرچه زودتر خودش را به رختخواب برساند که با صدای لرزان و حنجره ی خشک و مریض خان جون درجا خشک میشود 

_مریم!! مریم باز کجا رفتی ذلیل مرده ؟ برام یه لیوان آب بیار ببینم

_رو ایوانم خان‌جون رفته بودم دسشویی ، الان یه لیوان آب میارم براتون 

_دختره‌ی چشم سفید بیا بگیر بخواب ، نصف شبی منو زابراه کردی 

صبح که رسید شهر در عطر بهاری پیچیده شده بود ولی قناری در قفس با گردنی شکسته برای همیشه تا ابد خاموش شده بود و درون کوچه ی آجرپوش و قدیمی حین سلام و علیک همسایه‌ها با خان‌جون بود که تمام هوش و حواس مریم به شکم برآمده‌ی دخترک همسایه جلب شد لحظاتی بعد وقتی سر سفره ی گلدار درون اتاق نمور کنار خان‌جون نشسته بود همچنان نگاهش به روبرو و جایی نامعلوم در همان اطراف خیره و مات و مبهوت مانده بود و درحالی که چشمانش گشاد و نگاهش عمیق گشته بود با لحنی متفکرانه و عمیق پرسید

_باردار بود!؟نه؟

_آره ، خب که چی! دخترجون بشین غذاتو بخور ، چند ساعت دیگه سال تحویل میشه ، نمیخوای هفت سین بچینی ؟ 

مریم غرق در افکارش ساکت ماند

در این لحظه ماهی قرمزِ از درون حوض به بیرون جهید و به روی کاشی های حیاط تقلا کرد و به این طرف و آن طرف کوباند خودش را و عاقبت جان داد  

 هنوز نگاه مریم محو و خیره به گل های سرخ قالی غرق در حسی حسدورزانه بود که درِ هال باز شد و نسیم، آرام صورت مریم را ‌بوسید. 

خان جون خوب میدانست که مریم باز نقشه ای در سر پرورانده.

کمی بعد

مریم عرق‌کرده چشمانش را باز کرد و یک‌راست چشمش به گل شمعدانی غریبۀ لب حوض افتاد. که گلبرگ های صورتی اش در وزش نسیم می‌لرزید. سپس به آرامی پشت سرش را نیم نگاهی انداخت تا از خواب بودن خان جون مطمئن شود ، پاهای پرانتزی‌ خان‌جون باز مانده بود و لب‌های چروکش که مثل نان بیات از دهن افتاده بود، جمع شده بود. جایی خشک و جایی خیس شده بود. مریم که برخلاف خان جون تخت نداشت و بروی تشک کهنه اش بروی زمین میخوابید بی وقفه بدنبال یافتن راهی برای سرگرمی و سرنرفتن حوصله اش بود ، او از بس که به چهار کنج فرسوده ی اتاق نگاه کرده خسته و بی رمق گشته یکبار به تمام حرفهایی که در آخرین روز حضورش در آسایشگاه از دهان خانم مظلومی شنیده بود فکر کرد سپس ،او از پنجره ی چوبی و زهوار دررفته ی اتاق به بند رختش در حیاط نگاه کرد ، او لباس مانتوی سفید مخصوص پرستاری را که مخفیانه به خانه آورده را شسته و لابه لای رخت های دیگر بروی بند آویزان کرده ولی نگرانی و دلهره امانش را بریده ، که مبادا خان جون حواسش به آن جلب شود و دستش رو شده و رسوا شود ، نگاهی به خان جون میکند که با لباس‌های نو روی تخت آهنی زنگ‌زده‌اش دراز کشیده ، دامنش را که بالا رفته بود، برایش پایین انداخت در همین لحظه او در خواب به‌قدری تند تند نفس نفس می‌زد که از شدت خِرخر گلویش به سرفه افتاد.

مریم خودش را به خواب زد اما درونش حسی لذت‌بخش آمیخته به درد و سوزش داشت. یک گوشش به صداهای درون اتاق بود و اینطور از صداها بر می‌امد که خان‌جون دندان‌های عملی‌اش را از کاسۀ آب بیرون کشیده. عصایش را که به تخت تکیه داده بود را، به دست گرفته تا رادیو را روشن کند و لحظه ی تحویل سال پای سفرۀ هفت سین بنشیند ولی همان ملغمۀ احساسات او را واداشت پنج دقیقه روی سنگ توالت فرنگی بنشیند. وقتی خان‌جون از دستشویی بیرون آمد، چند دقیقه‌ای می‌شد که رادیو منفجر شده بود و سال، تحویل شده بود. اشک در چشمانش حلقه زد. لب حوض وضو گرفت. مریم در اتاق نبود همچنین گل شمعدانی و لباس سفید پرستاری و ماهی قرمز درون حوض و صدای قناری در قفس سر جایش نبود، ولی پایبند به حرف خودش که می‌گفت: در پیری هیچ چیز زیاد عجیب نیست» بی‌اهمیت بلند شد. قاب عکس شوهر مرده‌اش را با گوشۀ‌ چارقدش پاک کرد و آن را وسط سفرۀ هفت‌سین گذاشت. سپس عکس نوه‌‌ی مرحومش را از لای بقچه اش در زیر تخت درآورد و از روی شیشه ی ماتش کمی آنرا نوازش کرد و مجددا همانجا پنهان کرد تا مبادا چشم مریم به آن بی‌افتد و باز دچار آشفتگی روحی روانی و پریشانی شود خان‌جون به‌زحمت روی زمین کنار سفره نشست. قرآن را از روی رحل برداشت و زیر لب دعا خواند. مریم غیبش زده بود و غیبتش طولانی شده بود همان وقت که مشغول شمردن اسکناس‌های لای قرآن بود که همان‌جا کهنه شده بودند، حتی هفت سین هم مانند هرگوشه ی خانه بی رنگ و فرسوده بنظر می آمد گویی ۱۳ سال در آنجا خاک خورده باشند مریم با دستپاچگی وارد اتاق شد ، نگاهش همه چیز را لو میداد و خان‌جون بجای قرقر زدن اینبار به او سال جدید را تبریک گفت و سپس پرسید

_ذلیل مرده باز چه دست گلی آب دادی که اینطور هراسون وارد اتاق شدی؟

_هیچی ارواح خاک آقاجون 

در همین لحظه تلفن زنگ زد ، فامیل ها یکی یکی زنگ زدند و عید را از آن طرف دنیا به پیرزن و مریم تبریک گفتند. اول عمه بزرگه بعد عموهای مریم و آخر سر هم خاله‌ی مریم یک به یک سلام و احوال پرسی کرده و تبریک سال نو گفتند . و طبق معمول دوباره همه از خان‌جون و مریم به ترتیبی که زنگ زده بودند، خواسته بودند که بیایند آن‌جا و با آن‌ها زندگی کنند و باز پیرزن چندبار عصایش را به زمین کوبیده بود و مخالفت کرده بود، و وجود مریم را دلیلی برای نرفتن و ماندن در وطن برشمرده بود 

در این لحظه مریم دستش روی شکمش و حواسش ناکجا است گویی بدنبال چیز غیر معمولی در شکمش میگردد و یا اینکه ادا اطوار زن های حامله را در میاورد هرچه است برای کسی اهمیت ندارد چون خان جون امسال با دخترِ خواهرزاده‌اش که فقط سه سال داشت، تلفنی حرف زده بود. و نوه‌ی خواهرش شیرین‌زبانی کرده بود و خارجکی چیزهایی گفته بود و پیرزن ذوق کرده بود و یک عالمه قربان صدقه‌اش رفته بود.

مریم که گوشی را گرفته بود و شیرین زبانی بچه‌ی دخترخاله‌اش را شنیده بود دلش حسابی حوص بچه کرده و برای داشتن بچه دلش پر کشیده بود. همان موقع یاد قدیم‌ها افتاده بود. همان‌ موقع که همسرش در جنگ مفقود گشته بود و آن روزهای سخت که او دلخوش بدنیا آوردن فرزندش بود ، وهفت سال پس از ان که در کنار پسرش احساس خوشبختی می‌کرد. و امان از جبر روزگار . عاقبت آن روز نأس و حادثه ی شوم به وقوع پیوست و یک شب سرد و تیره دیواری از جنس فاصله ها بین او و فرزندش فاصله انداخت .

یادآوری خاطرات تلخ مریم را آشفته کرد و پریشان خاطر و آشفته حال به حیاط رفت و مثل بچگی هایش از بی حوصلگی چفت درب را باز کرد و مخفیانه از درز باز مانده ی درب به رفت و آمدهای همسایگان زول زد و عاقبت مریم از صدای خندۀ چند بچه که با لباس‌های نو توی کوچه می‌دویدند، سر نشاط آمد ، چشمش به جوجه کلاغ آواره ی شهر افتاد که غمگین و افسرده گوشه ی بن بست کوچه کِس کرده و گردنش را کج بروی بالش گذارده ، کمی دقت کرد ، ناامیدی را در چشمانش دید ، دلش به‌رحم آمد و جوجه کلاغ را گرفت و در قفس قناری گذاشت. 

کمی استراحت کرد ، و در چرت بعداز ظهرش بود که خوابی شیطنت وار دید وقتی به بیداری رسید برّاق بلند شد قوطی وازلین را پیدا کرد و یک مشت وازلین برداشت و خوب لولای زانوهای خان‌جون را روغن‌کاری کرد تا موقع راه رفتن نرم‌تر صدا دهند. 

شش هفته از سال نو گذشته بود. پیرزن برای چهارمین بار وقتی که برای نماز صبح بیدار شده بود در عین تعجب مریم را روی ایوان نقش زمین یافته بود که شبانه حالت تهوع و استفراغ پیدا کرده بود. شکم مریم بطرز مشکوکی ورم کرده بود و کمی سفت شده بود که اوایل برای علاجش بادرنجوبه نوشیده بود که بسیار بادشکن است، ولی ابداً افاقه نکرده بود. خان جون با شمع کارگاهی اش دریافته بود که مریم به تازگی‌ها با اشتهایی سیری‌ناپذیر ترشی‌های چند سال مانده در انبار را می‌خورد و گاهی به شوق لواشک و آلوچه ترش‌هایی که کیلو کیلو از مغازه‌ای ناآشنا خریده بود، از خواب بیدار می‌شد. یواشکی به دور از چشمان او دربِ یخچال را باز می‌کرد و همان‌طور سرپایی مقابل یخچال می‌ایستاد و آتش درونش را سرد می‌کرد.

خان‌جون وقتی دریافت که یکی از ملاحفه هایش گم شده به تفتیش مخفیانه ی انبار پرداخت ، و شیشه ی مربایی خالی را کنج انبار یافت که درونش تست بارداری بود ولی هنوز از آن استفاده نشده بود، خان جون چند مشت آب سرد، محکم به صورتش کوبید و به تصویر چروکیده‌اش در آینه نگاه کرد. عرق از پیشانی صاف آینه سرازیر شده بود. همه چیز درست بود جز آن که خودش زنده و دختر عزیزش باردار بود.


وقتی برای درد سر نداشت پس به کسی چیزی نگفت و به روی مریم هم نیاورد ، در عوض روز به روز از چشمان مریم افتاد و کمرنگ و محو شد ، آنقدر که دیگر وجودش برای مریم قابل لمس نبود درمقابل اما مریم ابداً حس سرخوردگی نداشت چون برای هر چیزی حتی بازخواست شدن زیادی دیر بود.

 برعکس هر بار که مریم به یاد خواب شیطنت‌آمیز شب عیدش می‌افتاد، به قاب عکس نوجوانی اش، زیر زیرکی نگاهی می‌کرد و از شدت خنده مجبور می‌شد تظاهر به سلفه کند تا خان جون باز برای خندیدن های بی موردش قرقر نزند 

اوایل پاییز بود که مریم بی مناسبت و بی مقدمه خانه‌تکانی مفصلی کرده بود و همان موقع بود که از میان خرت و پرت‌های انبار همان گهوارۀ قرمز گل‌دار را که برادر کوچکش در آن تاب می‌خورد، بیرون کشیده بود و آن را گوشۀ اتاقی گذاشته بود که پرده‌هایش را انداخته بود تا کاملاً سری بماند. مریم هر بار که به بهانه‌ای از خانه بیرون می‌رفت، زیر چادرش به دور از چشم همسایه‌ها اسباب‌بازی‌ بچه‌گانه ‌می‌خرید و چون نمی‌دانست بارش پسر است یا دختر، هم عروسک می‌خرید و هم تفنگ و حتی این روزها جرأتش زیاد شده و با اعتماد به نفسی عجیب بروی صندلی راحتی‌ خان جون لم میداد و، هم دخترانه می‌بافت و هم پسرانه. مریم با هیجان زیاد کانال‌های تلویزیون را عوض می‌کرد و روی هر شبکه‌ای که صحبتی از ن و زایمان بود می‌ایستاد و با دقت نگاه می‌کرد. دیگر بدون مصرف داروهای ضد میگرن سر دردهای مرگ‌آورش را تحمل می‌کرد و خودش سرخود قرص‌های زیر زبانیِ فشار خونش را در سنگ مستراح ریخته بود تا مبادا به نوزادش صدمه‌ای وارد کند. مدتی بود لباس‌های گشادتر می‌پوشید و بسیار مواظب بود چاک چادرش قدِ تنگ‌نظری مردم از هم باز نشود. به طوری کاملاً آشنا سنگین بود و از شنیده هایش در طی زندگی آنقدر می‌دانست دیگر زمان زیادی باقی نمانده است و باید به‌تنهایی آماده می‌شد .مریم بشکۀ قیر کنار حیاط را با همۀ حلال‌ها و مواد پاک‌کنندۀ مغازۀ اکبر آقا شسته بود. آن را به‌تنهایی تا حمام غلتانده بود و تا کمر از آب داغ پر کرده بود. و با ترس خودش را از روی چهارپایۀ آهنی در بشکۀ قیر غوطه‌ور کرده بود. دقایقی را در سردر گمی گذرانده بود و عاقبت مریم بی‌حال بچه را از آب گرفته بود و مثل دندان‌های عملی‌ خان جون به زحمت سمت دهانش برده بود. پیشانی‌اش را بوسیده بود و نافش را با قیچی که روی اجاق گاز، استریل شده بود بریده بود. نوزاد را جایی امن میان ملحفه‌های تمیز گذاشته بود. و با قیچیِ آهن‌بر زنگ‌زده ای بشکه را بریده بود. و از شدت ضعف بی‌هوش کف حمام افتاده بود.


چند ساعت بعد مریم و پسر بچه‌ای ملوس هر دو سالم روی تخت زنگار زده ی خان‌جون دراز کشیده بودند. مریم قاب عکس قدیمی پسر کوچکش داوود را مقابل نوزاد گذاشت و بچه را با شوق به اسم او یعنی داوود صدا ‌زد. امتحانی چند مرتبه تلاش نمود تا به نوزاد شیر دهد اما شیری درکار نبود ولی طوری وانمود نمود که نوزاد سینۀ او را به دهان نگرفته. صدای آشنایی به گوشش رسید ، گویی یک صدا از درون حیاط پرسید؛

 کی اونجاست؟ 

مریم نگاهی به حیاط کرد اما کسی را ندید اما چشمش به یک چوب دستی افتاد که هرگز ندیده بودش تاکنون . چوب دستی روی ایوان تکیه به دیوار زده که پلیس زنگ خانه را زد. همسایه‌ها و پیرمرد دوچرخه سوار که خودش به پلیس زنگ زده بود، دور خانۀ ی او جمع شده بودند. مریم با شیشۀ شیر در را باز کرد. جمعیت از دیدن مریم و نوزادی که در بغل داشت شوکه شدند و مریم کاملاً خون‌سرد به جمعیت نگاه کرد. چند پلیسِ مسلح با احتیاط وارد خانه شدند و یک افسر پلیس داشت به مریم چیزهایی می‌گفت که همۀ پلیس‌ها این موقع‌ها می‌گفتند. مریم بدون آن‌که چیزی شنیده باشد، سرش را توی خانه برد و بغض کرده سیزده بار اسم خان جون را صدا زد در حالیکه خودش بهتر از هرکسی میدانست خان جون سینزده سال است که فوت شده و تنها یاد و خاطراتش است که همچنان در خانه باقی ست. سرانجام در لحظات آخر بود که توانست شانه ی چوبی موههایش را در کنار آیینه ی کوچکش لابه لای مانتوی سفید و اتو کشیده ی مخصوص پرستاران بپیچد و بدون معطلی دست بسته و چادر پیچ، عقب ماشین پلیس چپانده شد تا همه چیز در مورد نوزادی که به تازگی در محل یده شده بود روشن شود. 

سپس در متن غمزده ی حیاط ، شیشه ی شیر شکسته کنار لبه ی حوض بود و شیر سفیدی که از شکافهای بین کاشی ها پیش رفته و مسیرش سرآخر به زیر پای گلدان شمعدانی ختم شده بود. شمعدانی نیز بی جان و خشکیده ، زیر سایه بان درخت بید و مجنون به خواب رفته بود ، کمی بالاتر نیز گربه سیاهه خانه بر شانه ی دیوار نشسته و چشم به قفسی بی پرنده دوخته بود و حوضچه بی آنکه ماهی گلی داشته باشد خشکیده بود و لبالب از برگهای زرد و غمگین سرریز بود



شهروزبراری صیقلانی هنرکده سروش کارگاه داستان نویسی خلاق

راننده چمدان ها را یکی یکی از صندوق عقب ماشین بیرون می آورد و می گذاشت کنار ساختمان با سنگهای سیاه ، نام ساختمان پارسا بود اما حروف برجسته ی نصب شده بر نمای ساختمان کج و نامفهوم شده بود ، گویی نیمه ی دومش یعنی سا براثر باد و طوفان جدا و مفقود شده است . مهشید توی تاریکی کلیدها را یکی یکی نگاه می کرد. کلید در ساختمان را پیدا کرد و در را باز کرد و به راننده گفت: لطفا” چمدان ها را بیارید طبقه ی چهارم واحد شش . وارد ساختمان شد و رفت به طرف آسانسور که ته راهرو بود. توی آینه ی آسانسور خودش را برانداز کرد. دکمه ی طبقه ی چهارم را زد. روسری اش را برداشت و دستی به موهاش کشید. از توی کیفش ماتیکی درآورد و مالید به لبهاش . دکمه های بارانی اش را باز کرد. آسانسور طبقه ی چهارم ایستاد …
مردی جلوی در خانه ایستاده بود. مهشید روسری اش را نصفه نیمه روی سرش انداخت: بفرمائید؟ مرد با ته لهجه ای که داشت جواب داد: چه عجب بالاخره یه نفر اومد… خانم پیتزا سفارش میدید پس چرا وای نمی ایستید فاکتورش رو بگیرینش 
یه ربّه دارم زنگ میزنم … الاّف کردید ما رو؟! مهشید کلید را در قفل چرخاند و انگار که داشت با خودش حرف میزد ساعتش را نگاه کرد . ساعت یازده و نیم بود: کی پیتزا سفارش داده این وقت شب؟ همزمان با چرخاندن کلید، در از پشت باز شد . نگاه امیر که داشت صورتش را با حوله خشک می کرد به نگاه مهشید گره خورد: مهشید؟!
مهشید گل از گلش شکفت. کیف دستی اش را داد دست چپش و آن یکی دستش را دور گردن امیر قلاب کرد : سلام.

امیر با دستپاچگی : سلام. تو… تو رشت چه کار میکنی؟

مرد زیر لب چیزی گفت که فقط خودش شنید! مهشید خنده ا ش راخورد، عقب رفت. به مرد و 
پیتزاهایی که دستش بود نگاهی کرد و به امیر هم: می خوای برگردم؟!

: نه عزیزم … نه … فقط غافلگیر شدم.
: من هم همین قصدو داشتم! نمی خوای پیتزاها رو از دست آقا بگیری ؟ ظاهرا” خیلی وقته منتظرند .
آسانسور در طبقه ی چهارم ایستاد . چمدانها یکی یکی از آسانسور خارج می شد.امیر با پیکی که پیتزا آورده بود حساب کرد. با عجله رفت سمت آسانسور و چمدانها را از دست راننده گرفت و به داخل خانه برد. مهشید پیتزاها را روی اپن گذاشت.

امیر آخرین چمدان را که آورد در را بست . پیتزاها را از روی اپن برداشت و روی عسلی کوچک جلوی مبلی که مهشید نشسته بود گذاشت: نگفته بودی امشب بر میگردی؟ میگفتی می اومدم دنبالت.
مهشید که روی مبل تکیه داده بود به سمت پیتزاها خیز برداشت. یکی از پیتزاها را به سمت خودش کشید . در آن را باز کرد و با ولع یک تکه ی آن را در دهان گذاشت. دوباره سرش را به مبل تکیه داد و درحالی که میخورد چشمانش را بست: فکر میکردم زودتر برسم. توی فرودگاه مشهد اسیر شدم. پروازم تاخیر داشت. امیر بلند شد ریز نگاهی به مهشید انداخت و موبایلش را که روی کاناپه بود برداشت و همانطور که روی صفحه ی موبایلش چیزی می نوشت حرف هم میزد: چی شد؟ کارای ثبت نامتو انجام دادی ؟ به این زودی دلت تنگ شد؟ حداقل یه خبر میدادی داری میای. گرچه … منم امروز سرم خیلی شلوغ بود…  این بچه های اموزشکده زبان خیلی اذیت میکنن … خسته شدم از دست این بچه دبیرستانی ها . رفت روی مبل روبروی مهشید نشست. مهشید همچنان چشماش بسته بود . امیر یک تکه پیتزا برداشت و شروع کرد به خوردن : حالت خوبه عزیزم؟ نگفتی چرا زود برگشتی؟ این کتابا رو هر دفعه می خوای با خودت از مشهد تا رشت بکشی؟
مهشید چشماشو باز کرد و به سمت امیر خم شد: دیگه قرار نیست با خودم بکشمشون. امروز رفتم دانشگاه و انصراف دادم . با صاحب خونه هم تسویه کردم.
امیر تکه ی دیگری پیتزا را نزدیک دهانش برد، درحالی که هنوز اولی را پایین نداده بود سرفه ای کرد: چه کار کردی؟!
: تلفنی که گفته بودم تصمیمات جدیدی دارم میگیرم.
امیر بلند شد و با عصبانیت داد کشید:هیچ معلوم هست چه کار میکنی؟ من نباید بدونم این تصمیمات جدید چیه؟ خونه رو که تازه اجاره کردیم . خودت انتخابش کردی. گفتی دوا درمون دیگه فایده نداره منم گفتم باشه … ولی نگفتی می خوای از دانشگاه انصراف بدی؟ مگه خول شدی؟
مهشید خیلی خونسرد انگار نمیشنید امیر چه میگفت: مثل اینکه این یه هفته ای که من نبودم بهت خوش گذشته! …آب افتاده زیر پوستت. دو تا دو تا پیتزا میگیری!
امیر رنگش پرید . سر جایش خشکش زد . خودش را جمع و جور کرد و به سمت آشپزخانه رفت . در کابینت ها را یکی یکی باز میکرد. در صدایش لرزشی نامحسوس به گوش می خورد: من… فقط نگرانتم . چند روز پیش عمو خسرو زنگ زد. گفت مدارک پزشکیتونو بفرستید دوباره بررسی کنم . میگفت هشت سال اینجا صبر کردید بس نبود؟ گفت با یکی از دوستاش تو آمریکا که متخصص نازائیه صحبت کرده، اگه مهشید خانم بخوان می تونه برای آمریکا…. ای بابا پس این قهوه کجاست؟!
مهشید از جاش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت .فضای خانه به شکل غیر منتظره ای مبهم و سنگین شد .
از توی کیف دستی اش کاغذی درآورد و به سمت پذیرایی رفت. حال و پذیرایی با انحنایی مایل به هم راه داشتند. دور تا دور پذیرایی مبل چیده شده بود. میز ناهار خوری کوچکی کنار چوبی با نقش و نگار های سنتی حکاکی شده لبه های آن به چشم می خورد. گلدان بلور روی میز که همیشه خالی از گل بود توجهش را جلب کرد. چند شاخه ارکیده ی تازه ی قرمز صورتی با رگه های باریک زرد رنگ وسطش در گلدان جا خوش کرده بودند. دو شمع با پایه های نقره ای در دوسوی گلدان نقش بادی گاردهای گلدان را بازی میکردند.
مهشید کاغذ را روی میز گذاشت . صندلی پشت میز را به عقب کشید . خواست بنشیند که تلفن زنگ زد. امیر که هنوز در آشپزخانه بود و داشت داخل کابینتها سرک میکشید با عجله بیرون آمد.
مهشید به سمت گوشی تلفنی که روی کاناپه افتاده بود رفت و این وقت شب کی میتونه باشه؟
امیر : من برمیدارم . این … این آقای نعمتی مدیر ساختمونم همش نصف شب زنگ میزنه . شارژ واحدو میخواد! به اتاق خواب رفت . سر راه تعادلش را از دست داد و نزدیک بود زمین بخورد. زنگ تلفن قطع شد .امیر آنقدر آهسته حرف میزد که صدایی از اتاق بیرون نمی آمد.
مهشید اخم هایش را درهم کشید . موبایل روی میز داشت چشمک میزد و میلرزید. مهشید با عجله موبایل را برداشت و صفحه پیام جدید را باز کرد: باشه عزیزم پس فردا شب من منتظرتم. مینا
صفحه پیامهای فرستاده شده را که باز کرد گُر گرفت: قرارِ امشب منتفی.
موبایل امیر بود. مهشید سرش گیج رفت. انگار آتش مذاب روی سرش ریخته بودند. موبایل را روی میز انداخت. با پشت دست ماتیکش رو پاک کرد

ردّ سرخی از ماتیک بر پشت دستش جا ماند. دکمه های پالتویی را که هنوز تنش بود بست. روسری اش را روی سرش انداخت و کیف دستی اش را از روی مبل برداشت و به سمت در رفت. یک لحظه ایستاد . درآینه ای که کنار چوب لباسی آویزان بود نگاهی انداخت. چشمهاش قرمز بود . امیر هنوز از اتاق بیرون نیامده بود. مهشید در را باز کرد و محکم به هم کوبید.

با صدای در امیر از اتاق بیرون آمد .در خانه را باز کرد. دکمه ی آسانسور را زد. نمایشگر طبقه ی پارکینگ را نشان میداد . برگشت داخل خانه و به پذیرایی رفت . پنجره را باز کرد و خیابان جوادپور را رصد کرد. پرنده پر نمیزد یا آنقدر فاصله زیاد بود که در آن تاریکی چیزی ندید. برگشت . دستش را روی سرش گذاشت. باد سردی به داخل می وزید. کاغذ روی میز تلو تلو خوران به زمین افتاد .حاشیه ی ابی رنگ بالای کاغذ توجهش را جلب کرد. امیر خم شد و کاغذ را برداشت .اسم مهشید را دید. خواند، از چپ به راست. کاغذ از دستش روی میز رها شد . پایین که میرفت هر سه چهار تا پله را یکی میکرد.

در خانه باز مانده بود و پنجره هم. کوران، گلدان را روی میز انداخت . در محکم به هم خورد و کاغذ افتاد روی زمین .قطره های آبی که از گلدان بلور شکسته ی روی میز بر روی کاغذ میچکید نتیجه ی مثبت آزمایش بارداری را
پررنگ و پرنگ تر میکرد

شهروز براری صیقلانی نویسنده شین_ب 


شهروزبراری صیقلانی مدرس ارشد

هنرکده ثامن ترم مهرماه1396

شهروز براری صیقلانی 1396/06/27 امفی تیاتر ثامن ، خ معلم ، شیراز ، باغ طاووسیه 



با درود به تمامی هنرجویان محترم ،  چند راهکار برای شما ارایه میدهم کهدر تصویر سازی و توصیف داستان نویسی کمکتون میکنه. 



۱- در توصیف باید تصویرسازی کرد، خود را نباید نشان داد. پیام را باید در موقعیت و قصه و شخصیت‌پردازی گفت، نه با بی‌تفاوتی نسبت به جزئیات آنها.


۲- ما در توصیف باید شهود و علم حضوری برای مخاطب ‌ایجاد کنیم نه اینکه فقط اطلاعات بدهیم تا خودش چیزی سر هم کند و بفهمد.


۳- تحلیل‌ها باید از نوشته حذف شوند. طوری باید توصیف و تصویر کرد تا خواننده خود به علت‌ها پی ببرد.


۴- چون حس مجموعه در هر جزئی از آن وجود دارد، چه بسا توصیف دقیق اجزاء کل مجموعه را از توصیف بی‌نیاز می‌کند.


۵- هر چه کمتر توضیح بدهی و بیشتر تصویر بسازی به شخصیت خواننده احترام گذاشته‌ای و این باعث جذاب‌شدن اثر می‌شود، هم‌چنین اگر خروج از مطلب را به شرط اینکه ادامه‌اش معلوم باشد باز بگذاری.


۶- اضافات یا نواقص زبانی دلالت مطلب، به عمق یا ضعف نگاه باز می‌گردد. اگر حس کامل باشد در لفظ ظاهر میشود 

8- توصیف درعین متنوع بودن نباید ازهم‌گسیخته باشد.


۹- شما باید طوری تصویرسازی کنید تا خواننده تجربه یک روزه را در ده دقیقه به دست آورد. بچه‌حزب‌الهی‌ها به شدت از تجارب اجتماعی خالی‌اند. در عالم واقع آدم یک بار فرصت زندگی دارد ولی باید بقیه حالات را تجربه کرد.


۱۰- سعی کنید واقعیت عریان را نشان دهید، اظهار فضل نکنید. در جنگ چون بچه‌ها برای موضوعات واقعی کار می‌کردند، رشد می‌کردند. الان همه کاغذی شده‌اند، اهل مانور هستند. تحلیل‌ها و توصیف‌های ما منطبق بر واقعیت نیست، کلیشه‌ای است.


۱۱- گفت‌وگو یا موسیقی خوب آن است که به یاد نماند و شنیده نشود.


۱۲- طوری باید یک موضوع را توصیف کنید تا برای مخاطب تصویر شود و آن را تجربه کند، بیشتر فیلمبردار باشید تا گزارش‌گر در توصیف رابطه هم باید وصف صورت بگیرد، نه اینکه با مثال یا تمثیل سعس در نشان دادن داشته باشیم.


۱۳- محوریت در نوشته با حس است که باید از واقعیت حکایت کند. برای تولید معنا اتکا به اطلاعات کافی نیست


شد.


۱۴- دفترچه خاطرات شیوه‌ای برای روایت از واقعیت است درعین لفظ، قلم سخن بگوید.


۱۵- وقتی نوشته شما اصل نباشد ممکن است متن خوبی درآید ولی دیگر پیشرفت نمی‌کنید.


۱۶- از ویژگی‌های نزدیکی به واقعیت این است که همه چیز سر جای خودش است و قابل حذف نیست. هماهنگی با محیط و افراد دارد بر خلاف مکالمه‌های تلویزیونی.


۱۷- اشیاء جزئی از معنا و حس‌سازها هستند و با اتفاقات اطراف پیوستگی دارند، باید جزئیات را دید. واقعیت اجتماعی برای کسی دقیق می‌شود که تجربه داشته باشد.


۱۸- آن‌چه از سرگرم بودن در این سنین می‌نویسیم نه براساس تجارب واقعی که خطی‌کردن تایپی‌هاست.


۱۹- دریافت برای مشاهده از طریق حواس است، ولی برای هر کس یک چیزی مهم است. وقتی ما به یک موضو



•. یه روزی آقـــای کـــلاغ،

یا به قول بعضیا جناب زاغ

•. رو دوچرخه پا می‌زد،

رد شدش از دم باغ

•. پای یک درخت رسید،

صدای خوبی شنید

•. نگاهی کرد به بالا،

صاحب اون صدا رو دید

W•. یه قناری بود قشنگ،

بال و پر، پر آب و رنگ

•. وقتی جیک جیکو می‌کرد،

آب می‌کردش دل سنگ

• قلب زاغ تی خورد،

قناری عقلشو برد

•. توی فکر قناری،

تا دو روز غذا نخورد

•. روز سوم کلاغه،

رفتش پیش قناری

•. گفتش عزیزم سلام،

اومدم خواستگاری!

• نگاهی کرد قناری،

بالا و پایین، راست و چپ

• پوزخندی زد به کلاغ،

گفتش که عجب! عجب

• منقار من قلمی،

منقار تو بیست وجب

•. واسه چی زنت بشم؟

مغز من نکرده تب

•. کلاغه دلش شیکست،

ولی دید یه راهی هست

•. برای سفر به شهر،

بار و بندیلش رو بست

•. یه مدت از کلاغه،

هیچ کجا خبر نبود

•. وقتی برگشت به خونه،

از نوکش اثر نبود

•. داده بود عمل کنن،

منقار درازشو

•. فکر کرد این بار می‌خره،

 قناریه نازشو

• باز کلاغ دلش شیکست،

نگاه کرد به سر و دست

• آره خب، سیاه بودش!

اینجوری بوده و هست

• دوباره یه فکری کرد،

رنگ مو تهیه کرد

• خودشو از سر تا پا،

رفت و کردش زرد زرد

•. رفتش و گفت: قناری!

اومدم خواستگاری

•. شدم عینهو خودت،

بگو که دوسم داری

•. اخمای قناریه،

دوباره رفتش تو هم!

•. کله‌مو نگاه بکن،

گیسوهام پر پیچ و خم

•. موهای روی سرت،

وای که هست خیلی کم

•. فردا روزی تاس می‌شی!

زندگی‌مون میشه غم

•. کلاغ رفتش به خونه

نگاه کرد به آیینه

•. نکنه خدا جونم!

سرنوشت من اینه؟!

•. ولی نا امید نشد،

رفت تو فکر کلاگیس

•. گذاشت اونو رو سرش،

تفی کرد با دو تا لیس

•. کلاه گیسه چسبیدش،

خیلی محکم و تمیز

•. روی کله‌ی کلاغ،

نمی‌خورد حتی یه لیز

•. نگاه که خوب می‌کنم،

می‌بینم گردنتو

•. یه جورایی درازه،

نمی‌شم من زن تو

•. کلاغه رفتشو من،

نمی‌دونم چی جوری

•. وقتی اومدش ولی،

گردنش بود اینجوری

•. خجالت نمی‌کشی؟

با اون گوشتای شیکم!؟

•. دوست دارم شوهر من،

باشه پیمناست دست کم!

•. دیگه از فردا کلاغ،

حسابی رفت تو رژیم

•. می‌کردش بدنسازی،

بارفیکس و دمبل و سیم

•. بعدش هم می‌رفت تو پارک،

می‌دویید راهای دور

•. آره این کلاغ ما،‌

خیلی خیلی بود صبور

•. واسه ریختن عرق،

می‌کردش طناب‌بازی

• ولی از روند کار،

نبودش خیلی راضی

• پا شدو رفتش به شهر،

دنبال دکتر خوب

• دو هفته بستری شد،

که بشه یه تیکه چوب

  •. قرصای جور و واجور،

رژیمای رنگارنگ

 • تمرینهای ورزشی،

لباسای کیپ تنگ

  •. آخرش اومد رو فرم،

هیکل و وزن کلاغ

   •. با هزار تا آرزو،

اومدش به سمت باغ

  • وقتی از دور میومد،

شنیدش صدای ساز

• تنبک و تنبور و دف،

شادی و رقص و آواز

• دل زاغه هری ریخت!

نکنه قناریه؟

• شایدم عروسی

غاز های شکاریه!

• دیدش ای وای قناری،

پوشیده رخت عروس

 

• یعنی دامادش کیه؟

طاووسه یا که خروس؟

 

• هی کی هست لابد تو تیپ،

حرف اولو می‌زنه!

• توی هیکل و صورت،

صد برابر منه

• کلاغه رفتشو دید،

شوهر قناری رو

•. _ یه شوهره تاس 

 گردن دراز

•. پَر و بالش همه زخم 

    شکمش افتاده 

•. نیستش که تخت 

شده باورش چه تلخ 

•. تحمل دیدن اون صحنه

شده بودش دیگه سخت

• داماد یه موجوده 

بدنام و ناقصه

•. کثیف و ناکَسه

شهرتش از بدی 

•. لغبش لاشخوری 

اسم دوماد. کَرکَسه

• یه شوهره پیر و خبیث

از این بدتر دیگه نیست

• کلاغ قصه مون رفتش توی لَک

دلش هورتی افتاد زیمین شکست 

• شب و روزش همه غم 

شب زنده داری با نور شمع

   •. شعرهای عاشقونه خیس اشک

واسه اون شبونه 

دلنوشتن ، شده مشق

• زندگی بعد عشق

مفهومش میشه کَشک 

• حرفای بی سر و ته 

میشنید از اهل محل

•. صبرش رسید به ته 

جوانیش که زود پَر کشید 

•. جام نامهربونی رو که سر کشید

روی تن درخت یه پروانه 

•. بعدشم یه شمع کشید

رفتش و عطاری دادخواه

 گوشه ای ، ته صف کشید

تا که بالاخره نوبت به اون رسید

 یه سم مرگ موش خرید

 

کلاغه روزای آخر عمرشو 

محکوم بود ولی نمیدونست جرمشو

 

     شوکه شد، نمی‌دونست،

•. چیز اصل کاری رو!

 می‌دونین مشکل کار،

•. از همون اول چی بود؟

     کلاغه دوچرخه داشت،‌

صاحب بی ام و نبود

 


اصلاحات از یک میز عسلی شروع شد! - 

سالها پیش در یکی از سرزمینهای دور یک آقای بسیار سنتی بود که با همسر بسیار مدرنش زندگی می کرد.همسر مدرن آقای سنتی که از اساس با امور کلاسیک مخالف بود،درست سه ساعت بعد از ازدواج فکر کرد که دچار بحران هویت شده و فهمید در این تضاد سنت و مدرنیسم موجود در خانه ی آقای سنتی احتمالا دچار یک شیزوفرنیای حسابی خواهد شد.به تابلوهای کوبلن و مبلهای استیل و میزهای کنده کاری شده و آباژور منگوله دار و لاله و شمعدانی خانه نگاه می کرد و حرص می خورد.با خودش می گفت:بعد از یک عمر مارکز و پاز و روبلس خواندن شدیم شمس الملوک.

سرانجام در یک صبح درخشان پاییزی ساعت 8 صبح که آقای سنتی سنگک داغ و چای قندپهلو را خورده بود،ولی هنوز سرکار نرفته بود،خانم مدرن نه گذاشت نه برداشت و گفت:

آقا من دیگه تحمل این میز عسلی چوبی رو ندارم.لکه چای می مونه روش

آقای سنتی بهش برخورد.کلی استدلال مکرد که هویت فرهنگی خیلی مهم است،اما خانم مدرن به قضایای کاربردی مربوطه به لکه ی چای فکر می کرد.سرانجام عصر سه شنبه و دریک غروب غم انگیز ساعت 6 بعد از ظهر آقای سنتی یک میز عسلی شیشه ای آورد و گذاشت توی اتاق پذیرایی بعد خانم که دیده بود آباژور منگوله دار به میز شیشه ای نمی آید،گفت کهآباژور را عوض کند. و بعد دیدند که آباژور مدرن طرح وازرلی به مبل کلاسیک مدل لویی چهاردهم نمی خورد.دادند مبل را سمساربرد و به جاش مبل مدرن به طرح و رنگ بندی موندریان آوردند و بعد دیدند مبل جدید با قالی کاشان نمی خورد.قالیها را فروختند و به جاش کف خانه را پارکت کردند و بعد دیدند که کف پارکت با پرده مخمل کرم و قهوه ای مدل لویی پانزدهم نمی آید .پرده بافت گونی به جاش آوردند و مقادیری لووردراپه سفید آویزان کردند پشت پنجره ها. و سه ماه نشده بود که خانه ی آقای سنتی سابق تبدیل شد به یک خانه ی کاملا مدرن.آقای سنتی هم که در راستای اصلاحات جدید کلی تغییرات کرده بود یواش یواش کت و شلوارهای سورمه ای را گذاشت کنار و شلوار و ژاکت تنش کرد و به جای سیگار بهمن و تیر و آزادی،پیپ و توتون کاپیتان بلاک کشید.صبح جمعه سه ما بعد آقای سنتی که کاملا مدرن شده بود و چه بسا نزدیک بود پست مدرن هم بشود به همسرش که براش چای آورده بود گفت:

من دیگه چای نمی خواهم.کیک می خورم با کاپوچینو

تا زن رفت کاپوچینو درست کند مرد به فکر آخرین اصلاحات خانه افتاد .تنها چیزی که به این خانه نمی خورد خانم خانه بود.سه ماه بعد آقای پست مدرن خانم مدرن خانه را هم عوض کرد.!

سید ابراهیم نبوی با سپاس از شما . شهروز براری صیقلانی طنز نویس خیس


شهروز براری صیقلانی طنز نویس خیس  


   سالی که نت ، چهار فصلش را از چین بیاوریم 

صُفرهء زیرین تا به هفت سین دیرین را از چین بیاوریم 

زشت است اینکه گیرهء سر از چین بیاوریم

کبریت های بی خطر از چین بیاوریم

کِشت و زراعت کفر است، برنج از چین بیاوریم

خشت خشتِ هر دیوار و عمارت ، از چین بیاوریم

ماهواره حرام ، نصاب کافر و شغلش جرم است 

دیش و ال ان بی تا به رسیور را از چین بیاوریم

کل مایحتاج ، خروارها خواروبار تا میوه و تره بار  

از شیر مرغ تا زهره مار، همگی را از چین بیاوریم

از قبله نما ، تا به مُهر و تسبیح ، حتی سجاده از چین بیاوریم 

از سوار ،تا سوارکار ، از رکاب. تا زین را از چین بیاوریم 

از نرم افزار روح تا سخت افزار دین ، همگی از چین بیاوریم 

کتاب آموزش زبان فارسی ، از چین بیاوریم 

از پارازیت های پر اثر ، از سرطان های زودگذر، 

از شیر خشک ، و پستنک ،از موشک تا به پوشک 

جملگی از چین بیاوریم

از قرص های الکی ، از چسب زخم های نمکی ، از چین بیاوریم

از لاستیک نامرغوب ، تا به جنس تقلبی خوب ، از چین بیاوریم 

آورده ایم هرچه شما فکر می کنید

چیزی نمانده شعر ، تَر از چین بیاوریم

هرچند توی کشور ایران زیاد هست

ما می رویم گورخر از چین بیاوریم

آورده ایم ما نمک از ساحل غنا

پس واجب است نیشکر از چین بیاوریم

هی نیش می زنند و عسل هم نمی دهند

زنبورهای کارگر از چین بیاوریم

حالا که خشگلان همه رقاص گشته اند

صد واجب است شافنر از چین بیاوریم

خشکیده است پس بدهیدش به روسیه

دریای خشگل خزر از چین بیاوریم

تا اینکه جمعیت دو برابر شود سریع

باید که دختر و پسر از چین بیاوریم

حالا که نیست کار بزان پای کوفتن

ما می رویم گاو نر از چین بیاوریم

یک روز اگر که مردم ایران غنی شوند

باید گدا و در به در از چین بیاوریم

گویند سرّ عشق نگویید و نشنوید

ما می رویم لال و کر از چین بیاوریم

شاعرش را هم از چین آورده ایم

با نماز با خدا ، اهل دین ، اسمشم شین 

 

**************************

نه تنها پیرهن از چین بیاریم

که اقلامی خفن از چین بیاریم

برای رفع مشکل از جوانان

در این فکریم زن از چین بیاریم!

کفن پوشان راه محو فقریم

ولی باید کفن از چین بیاریم

دکانها مملو از پوشاک چینی است

از این پس رختکن از چین بیاریم

اگر آن چیز نیکو را لولو بُرد

نکن شیون لَبَن از چین بیاریم

چراغ مه شکن وقتی نداریم

چراغ مه شکن از چین بیاریم!

هزار و صد تومن لازم اگر شد

هزار و صد تومن از چین بیاریم!

ولی، شاید، اگر، داریم، اما

یقینا، واقعا از چین بیاریم

گلاب قمصر کاشان گران است

بیا مُشک خُتن از چین بیاریم

به هر صورت به سود ماست کلا

اگر حتی لجن از چین بیاریم

به جای رستم دستان و سهراب

اساطیر کهن از چین بیاریم

برای شاعران الفاظ کمیاب

جُعَل، حِربا، زغن از چین بیاریم

پر طاووس در دنیا گران است

دماغ کرگدن از چین بیاریم

اگر با زله تهران فرو ریخت

دوباره یک پکن از چین بیاریم

دهنها خسته شد از نطقهامان

یدک باید، دهن از چین بیاریم

ترقه، فشفشه، باروت، موشک

خطرناکه حسن! از چین بیاریم

خلاصه جنس کشور گشته چینی

فقط مانده وطن از چین بیاریم

بیا تا دست یکدیگر بگیریم

و سر تا پا بدن از چین بیاریم

به هر صورت ت اینچنین است

به ما هر چی بگن از چین بیاریم

بایستی هزار و صد سال که از چین ما بیاریم

بجاش حق وِتو Veto جلوی دشمن کم نیاریم

 

(با عرض معذرت از جناب آقای پورقرایی

با سپاس از استاد احمد ) - شین براری صیقلانی

 

 

با عرض معذرت از چینیان

 شین براری صیقلانی. 

 

 

 


خری آمد بسوی مادر خویش *** بگفت مادر چرا رنجم دهی بیش 

 

برو امشب برایم خواستگاری *** اگر تو بچه ات را دوست داری 

 

خر مادر بگفتا ای پسر جان *** تو را من دوست دارم بهتر از جان 

 

ز بین این همه خرهای خوشگل *** یکی را کن نشان چون نیست مشکل 

 

خر از شادمانی جفتکی زد *** کمی عرعر نمود و پشتکی زد 

 

بگفت مادر به قربان نگاهت *** به قربان دو چشمان سیاهت 

 

خر همسایه را عاشق شدم من *** به زیبائی نباشد مثل او زن 

 

بگفت مادر برو پالان به تن کن *** برو اکنون بزرگان را خبر کن 

 

به آداب و رسومات زمانه *** شدند داخل به رسم عاقلانه 

 

دو تا پالان خریدند پای عقدش *** یه افسار طلا با پول نقدش 

 

خریداری نمودند یک طویله *** همانطوری که رسم است در قبیله 

 

خر عاقد کناب خود گشائید *** وصال عقد ایشان را نمائید 

 

 

دوشیزه خر خانم آیا رضائی به عقد این خر خوش تیپ در آیی 

 

یکی از حاضرین گفتا به خنده *** عروس خانم به گل چیدن برفته 

 

برای بار سوم خر بپرسید که خر خانم سرش یکباره جنبید 

 

خران عرعر کنان شادی نمودند *** یونجه کام خود شیرین نمودند 

به امید خوشی و شادمانی برای این دو خر در زندگانی


  مدتی گذشت و     سه سال بعد

یه  دو سه تقویمی  رفت و گذشت  ایام خوش از سرشون. 

رسید وقت  سرمای  زمستون.  . یکی اومد و گفتش به  الاغ اون تویله

چنین   بی دستو پا  بودن  از تو. والا  بعیده

  پرسیدش  ماده  خر  از  اون   خر نه  مهمون،

تو  بگو  خب  پس  چاره ی دردم  چیه

گفتش  دم غروبی درگوشش  آروم پشت درب تویله

برو   پیش  قاضی ،  بگو  از این  روزگارت  شدی آزرده خاطر و نیستی تو راضی 

بزار  به  اجرا  ، تو مهرت ،  شروع کن  دعوا رو تو اول، بپیچونش به بازی 

بعدشم بشین ، تونبک بگیر به دست، تو بزن ، اون برقصه، به  چه سازی  

مبادا ک بری بگی به قبیله، که من گفتمت ، چنین ارزنده رازی 

، اما این  میون ، کسی فکر کُره خر نبودش ، که طفلکی بیرون تویله سرگرم بودش به بازی.

 الاغه ساده ی قصه ، گفتش ، من که ندارم کمو کسری ، نه غمی دارم ،نه غصه 

بهر چی  تنبک  دستم بگیرم،  به قهر و دلخوری  گوشه بگیرم؟ 

الاغ پر آشوب گفتش  مگه ندونی تو. داری از این زندگی سهمی

سهمی که کردنش عندالمطالع  ، چه بیسوادی 

نداری دو خط در هفته مطالع 

من خودم با اینکه سواد هیچم نداروم ، ولی سر هر مجلسی وسط نشینوم 

با همی دو گوش بلندم خو  خودم همی چندی عقب که شنیدوم

هر زنی باید بره پیش قاضی ، بگیره حقشو از شوهرش با زور و دغل بازی

 تا که نگن  یارو الاغه ، یا که ایرادی داره خیلی چاقه

بزار ببینم ، تازه گرفتم ، تو شاید ناخوش و احوال و مریضی

شایدم کمو کسری داری ، از ما  نهانی 

که راضی از این زندگانی ، سرخوش عیانی

تو بیا مو خودم وکیلم ، چندی بشه واست طلاقی خوب بگیروم

بعدشم بستونم برات زر و سکه و مهر

بزاری پیش خودم ، با سود روز شمر بیست درصد سپرده

چندی بعد.  درون زندان ، بخش مالی 

خر میکنه گریه 

میگه زیر سرش بلنده ، دم گوشش میخنده ، تا میادد  یخه بگیره ، از.       خوابش پریده

 ادامه داردو      

این  زندون که 


بهنام در حالی  که پشت میز ریاست اداره نشسته بود  بفکر فرو رفت ، منشی اومد و یکسری برگه برای امضاء آورد ،  میان برگه ها یک درخواست مرخصی ساعتی درون شهری هم بود ، بهنام به منشی گفت؛ 

این چیه ؟ مگه خونه ی خاله ست که یه کارمند هر هفته  به مرخصی درون شهری بره؟  

سپس برگه رو پاره کرد و بسمت سطل آشغال نشانه رفت.  پس از خروج منشی از اتاق ، من به شوخی گفتم؛ 

توی هنرستان چمران ، هم نشانه گیری ات عالی بود  یادمه یکبار از انتهای کارگاه مکانیک یه پیچ رو پرت کردی و دقیق خورد توی سره سرپرست کارگاه.  آخرشم چون من فقط  خندیده  بودم خندیده بودم  تمام جریمه و تنبیه به پای من نوشته شد و از کارگاه تا دم درب هنرستان رو جارو زدم. 

بهنام لبخندی به مهر زد گفت؛ یادش بخیر   افسوس.

چرا افسوس ؟         گفت آخه به ارزو هام نرسیدم

تو که جایگاه خوبی داری الان 

آخه از بچگی آرزو داشتم توی و کُرست فروشی نه کار کنم .  

من از لحن جدی وسوز غمی که در آه ه کشیدنش بود ، خنده ام گرفت.


  کاندوم مبهم ، سوال از پیش نماز مسجد  .  

فرزاد که چهل سالگیش رو پشت سر میگزاره میگفت؛     میدونی چرا اون خطکش چوبی شکسته رو توی جعبه.  گاوصندوقم نگهداری میکنم؟ چون سال 1368  وقتی که ده ساله و فرزند کوچک خانواده بودم  یه جعبه کاندوم پیدا میکنم و چون نمیدونستم چیه ، اون رو میبرم و توی پستوی خونه مون پنهان میکنم ، ک خاهرم پیدا میکنه و اونم چون نمیدونسته ک محتویات توی جعبه چیه ، اما شک کرده بوده که چیز غیر مجازی هس که داداش کوچیکش اون؟ پنهان کرده ، پس اونو برمیداره میبره پیش پیش نماز مسجد . 

بعد میفهمه قضیه چیه ، میاد خونه و منو از بس با این خطکش میزنه که خط کش میشکنهق


 هفت اثر از شهروز براری صیقلانی در طاقچه موجود میباشدنویسندگی چیست؟ نویسنده کیست؟ 

مثل هر کار دیگری دراوایل باید بفهمیم که اصلاً نویسندگی چیست؟ نویسنده کیست؟ مراحل نویسنده شدن سخت است یا آسان؟ برای نویسنده شدن چه میزان عرق جبین و کد یمین لازم است؟

نویسنده کسی است که می‌نویسد، همین. چه نامه بنویسید و چه طرح تجاری، چه مقاله بنویسید و چه رمان در هر صورت نویسنده‌اید.

تصور می‌کنیم تاکنون جسته‌گریخته دست به قلم برده‌اید، اما هنوز حرفه‌ای نشده‌اید. حالا در هفتۀ اول آغاز نویسندگی حرفه‌ای چه باید بکنید؟

اصلاً بیایید با تعریف نویسندگی حرفه‌ای آغاز کنیم:

یک تعریف نویسندگی حرفه‌ای می‌گوید:

نویسندۀ حرفه‌ای فردی است که جز نوشتن کار دیگری انجام نمی‌دهد.

تعریف دیگر می‌گوید:

نویسندۀ حرفه‌ای کسی است که شغل او نویسندگی است و از راه دیگری امرار معاش نمی‌کند.

از نظر ما نویسندۀ حرفه‌ای کسی است که هر روز می‌نویسد. همین.

در هفتۀ اول ممکن است این سؤال برای شما پیش بیاید که آیا نویسندگی آب و نان می‌شود یا نه؟ (+)

 

 

 روزها وقتی در موتور جستجو گوگل واژه ی چگونه رمان بنویسیم را وارد میکنیم صد ها سایت و وبسایت و وبلاگ معرفی میشود که اکثر غریب به یقین بی اجازه و بی رعایت حق کپی رایت ، مقالات من را در سایت ، و یا هر صفحه ی دیگری گذاشته اند و هیچ محتوای بیشتری ندارند ، و در قبالش کسب درآمد میکنند بواسطه ی آگهی و غیره. اما آیا در سرزمین ما از بنده ی حقیر متخصص تر یافت نشده؟ نخیر ، بنده قطره ای در دریای بیکران ادبی و داستان نویسی هستم ، که بواسطه ی تمایل کاری به اموزشکده های نویسندگی ، از گفتار های بنده بی اونکه نامی از من قید شود استفاده میگردد ، حال در سرزمینی که حتی واژه ی یک عرف و سنت است ، یک واژه فروش محکوم به برشکستگی نیست؟

هم دوره ای های من ، بابت یک رفع اشکال برای بستن یک اثر تا سقف سه میلیون تومان هم گرفته اند ، و برایم سوال میشود مطرح؟؟ مگر ان رمان چند تومان سود ریالی دارد که اینچنین گران از ان رفع اشکال میشود؟

پاسخ ، . هیچ.

پس بی شک یکجای کار میلنگد.

کجا؟

کاغذ؟ نرخ دولتی کاغذ؟ اقتصاد رانتی و مریض، سیستم کج محور؟ و

ش.ب.ص از شهر بی سقف و بارانی .

 

بر خلاف تصور عامه و کلیشه‌های جاافتاده که نویسندگی را تحمل فقر و بدبختی و بیچارگی می‌دانند، مدرسه نویسندگی نظر متفاوتی دارد؛ با توجه به روندهای موجود در دنیای فعلی کسب‌وکار  و رسانه‌های دیجیتال، نویسندگی جایگاه کاملاً متفاوتی یافته است.

قبل از راه‌اندازی اینترنت هیچ بعید نبود که نویسندۀ بینوا از فقر و تنگدستی به سرنوشت صادق هدایت دچار شود و خفه شدن در اتاق گاز تنها گزینۀ پیش رویش باشد.

اما چرا به یکباره فضای نویسندگی در سال‌های اخیر متحول شد؟

نویسندگی و نوشتن کتاب‌های الکترونیکی در سال‌های اخیر رونق عجیب و غریبی پیدا کرده‌.

یک لحظه از خودتان سؤال کنید، شما از چه طریقی به این صفحه رسیدید؟ به احتمال زیاد، جستجو در گوگل.

نویسندگی در این سال‌ها به موضوع جذاب و مهمی به نام استراتژی محتوا گره خورده.

تعریف‌های مختلفی برای استراتژی محتوا وجود دارد. ولی در هر صورت تعریف سادۀ استراتژی محتوا از نظر بنده شهروز براری تولید هوشمندانۀ محتوا برای دیده شدن و ارتباط گرفتن با مخاطبان» است.

بسیارخب؛ توی دنیای شلوغ اشباع شده از تبلیغات و میلیون‌ها تبلیغ و بنر که از هر طرف روی سر ما ریخته، راه رقابت و متمایز شدن چیست؟

یک کلام: تولید محتوا.

چرا با شنیدن اسم تولید محتوا ذهن ما به سمت نوشتن می‌رود؟ به این دلیل که نوشتن مهارتی مثل دو» در ورزش است، نوشتن، مهارت مادر است.

فارغ از زمینه‌ای که در آن فعال هستید؛ برای توسعۀ برند شخصی و تجاری‌تان نیاز دارید که بنویسید.

نوشتن و نویسندگی، یعنی رابطه

به همین سادگی، ما می‌نویسیم تا ارتباط برقرار کنیم. بدون اغراق مهم‌ترین یا بخشی از مهم‌ترین دستاوردهای زندگی ما در اثر روابطی بوده که برقرار کرده‌ایم.

پس اگر به دنبال رشد و توسعۀ فردی هستیم چاره‌ای نداریم تا روابط خودمان را گسترش بدهیم و شبکۀ وسیعی از دوستان مؤثر ایجاد کنیم.

نوشتن و تولید محتوا این فرصت را به ما می‌دهد تا با قدرت و تأثیرگذاری فراوان در ذهن و قلب دیگران نفوذ کنیم و روابط بلندمدتی بسازیم.

برگردیم به ابتدای بحث؛ پس  تا حدی فهمیدیم که با توجه به روندهای موجود و توسعۀ اینترنت، نویسندگی هم نان می‌شود و هم آب.

تصور کنید می‌خواهید در رشتۀ خودتان به کارشناس اول ایران تبدیل شوید. چاره‌ای ندارید جز اینکه خوب بنویسید و رسانه‌ای داشته باشید که افراد مرتبط با حوزۀ تخصصی شما نوشته‌هایتان را دنبال کنند و شما را به عنوان مرجعیت حوزۀ تخصصی‌تان قبول داشته باشند.

یا اگر کسب­‌وکاری داشته باشید، برای اینکه در صفحۀ اول گوگل دیده شوید فقط و فقط باید محتوای اصیل و دست اول تولید کنید.

هیچ جادوی دیگری به کمک شما نمی‌آید، دوران تکنیک‌های بازاری سیاه گذشته، الگوریتم‌­های گوگل روزبه‌­روز هوشمندتر می‌شوند و روی محتوا حساسیت بیشتری نشان می‌دهند. قلم شما عامل اصلی تمایز شماست.

تا به حال چیزی دربارۀ روند اطلاعات فوری شنیده‌اید؟

روندهای موجود نشان­‌دهندۀ این است که ما برای دستیابی به اطلاعات مورد نظرمان بیش از پیش به جای پرسیدن سؤال از هر کس دیگری به موتورهای جستجو مراجعه می­‌کنیم.

بنابراین قدرت و بازار در دست کسانی است که در صفحات اول گوگل حضور داشته باشند.

مثلاً شما با جستجوی یکی از کلیدواژه‌های مرتبط با نویسندگی به این صفحه رسیدید؟ درست است؟ این قدرت محتوای متنی و نویسندگی آنلاین است که باعث شده ما و شما با هم رابطه برقرار کنیم.

 

 

 

شاید بگویید درست، ولی آیا نویسندگی در فضای ایران و یا گیلان هم بازار پر رونقی دارد؟

دربارۀ تأثیر شگفت‌­انگیز نوشتن روی برند شخصی و کسب‌وکارها که هیچ شکی نیست، فقط کافی است نگاهی به استارت‌آپ‌ها و کارشناس‌های موفق بیندزاید.

اما حتی اگر بخواهید کارمند جایی شوید وقتی‌ نویسنده و تولیدکنندۀ محتوا باشید در کمتر از یک روز می‌توانید در یک شرکت مشغول به کار شوید یا به عنوان فریلنسر کلی سفارش آزاد بگیرید.

کاری ندارد که، همین الان بروید در سایت جابینجا» ثبت‌نام کنید. ببینید در هر روز چندین و چند آگهی استخدام استراتژیست محتوا و نویسندۀ آنلاین منتشر می‌شود.

 اما خب ظاهر امر کجا و باطنش کجآ؟  

تمرین هفتۀ اول:

کلمۀ مورد علاقۀ شما چیست؟ محبوب‌ترین واژه‌ای را که دوست دارید قاب کنید و بزنید روی دیوار اتاقتان. این واژه ممکن است اسم عزیزترین فرد زندگی شما باشد. این کلمه را در گوگل سرچ کنید، سعی کنید تمام لینک‌­های صفحۀ اول را باز کنید و نگاهی به آن‌ها بیندازید.

گزارشی ۵۰۰ کلمه‌ای از جستجوی این واژه و مطالعۀ نتایجی که به آن‌ها برخوردید بنویسید. چقدر با تصور شما متفاوت بود؟ آیا به ایدۀ جالبی برخورد کردید؟ آیا فکر نمی‌کنید فضای محتوای فارسی در گوگل فقیر است و جای زیادی برای رشد و دیده شدن دارید؟

با این تمرین علاوه بر دقت بیشتر روی فرایندهای گوگل، هوش کلامی خودتان را افزایش می‌دهید.

 

 

هفته دوم

 

نویسندگی داستانی یا غیر داستانی؟

 

با خواندن مطالب هفتۀ اول ممکن است این سؤال برای شما پیش بیاید که من می‌خواهم رمان بنویسم. این‌ها که شما گفتید دربارۀ نویسندگی در دنیای اینترنت است. پس آماده باشید که یک بار برای همیشه تکلیف انواع مختلف نویسندگی را روشنکنم .

فرقی نمی‌کند بخواهید مقاله بنویسید، شعر و ترانه بگویید، در نگارش فیلمنامه‌ای مشارکت کنید یا گزارشی برای رومه تهیه کنید، در هر صورت ما به عنوان نویسنده باید داستان­‌گویی را بلد باشیم.

اصلاً داستان چیست؟

به قول گوستاو فلوبر نویسندۀ فرانسوی، داستان همان چیزی است که شما سر میز کافه برای دوستتان تعریف می‌کنید. اگر دوستتان به حرف شما گوش می‌دهد یعنی مهارت ‌داستان‌گویی دارید، اگر نه که باید تمرین کنید. چون همۀ ما آدم‌ها ذاتاٌ قصه‌گو هستیم.

 

انواع نویسندگی

 

نویسندگی داستانی (تخیلی) و نویسندگی غیرداستانی (غیر تخیلی) دو نوع نویسندگی هستند. بازار نشر هم کتاب­‌ها را به همین صورت تقسیم‌­بندی می‌کند.

شاید عبارت نویسندگی خلاق را شنیده باشید و کنجکاو باشید بدانید نویسندگی خلاق چیست؟ نویسندگی خلاق در اصل همان نویسندگی داستانی و تخیلی است.

 

 

 

آیا لازم است که حتماً فعالیت در یکی از این دو گروه را انتخاب کنیم؟

به طور حتم خیر، انتخاب نویسندگی داستانی یا غیرداستانی بسته به سلیقه و توانمند‌های شماست، بسیاری از کتاب‌های غیرداستانی خیلی خوب توسط داستان‌نویس‌ها خلق شده‌اند.

بین نمونه‌های ایرانی می‌توان به تعداد زیادی از کتاب‌های غیرداستانی جلال آل­‌احمد اشاره کرد. هر چند آل­‌احمد داستان‌­نویس موفق­‌تری است. کتاب نفحات نفت هم یکی از کتاب‌های غیرداستانی موفق سال‌های اخیر است که توسط رضا امیرخانی که به عنوان رمان­‌نویس، مشهور است نوشته شده.

بین نمونه‌های خارجی هم مثال‌های موفق بسیاری وجود دارد. معمولاً نویسنده‌های درجه یک جهان، در کنار آثار داستانی حداقل یکی دو تا کتاب غیرداستانی هم دارند که البته بخش اعظم این کتاب‌ها دربارۀ آموزش نویسندگی و داستان‌گویی است.

به طور نمونه می‌شود به میلان درا و جولیا کامرون اشاره کرد که ما او را به کتاب‌های غیرداستانی‌اش از جمله کتاب معروف راه هنرمند می‌شناسیم. در صورتی که او داستان‌های بسیاری را نیز به رشته تحریر در آورده است.

حالا تصور می‌کنیم شما می‌خواهید نویسندۀ غیرداستانی بشوید و کتاب‌هایی در حوزۀ مدیریت و کسب‌­وکار بنویسید.

نباید فراموش کنیم که نویسندۀ غیرداستانی بودن به این معنا نیست که داستان‌گویی بلد نباشیم. معمولاً نویسنده‌های موفق غیرداستانی اشاره می‌کنند که چند رمان چاپ نشده توی کشوی میزشان دارند.

یکی از نمونه‌های موفق نویسنده‌های غیرداستانی مالکول گلدول است که بعضی کتاب‌­های او از جمله نقطۀ عطف و آدم‌های استثنایی با نام‌ها و ترجمه‌های مختلف در ایران چاپ شده‌اند. تمام جذابیت کتاب‌های غیرداستانی گلدول فقط به خاطر مهارت او در داستان‌گویی است. او نتیجۀ پژوهش‌ها و آزمایش‌های علمی را جوری روایت می‌کند که انگار در حال شنیدن داستانی تخیلی هستیم.

خب چطوری می‌توانیم به لحن خوبی در داستان‌گویی برسیم. آن توصیۀ کلیشه‌ای که همچنان پابرجاست: باید تا جایی که می‌توانیم داستان بخوانیم. اما تمرین این هفتۀ ما ربطی به داستان خواندن ندارد.

 

 

 

تمرین  هفتهٔ دوم:

 

شاید فکر کنید تمرین نویسندگی باید نوشتن باشد، ولی این بار به جای نوشتن فقط می‌خواهیم حرف بزنیم من ،شین.براری با شما (خ ثناعی)' به قول ژول سامن: اگر می‌توانید حرف بزنید، پس حتماً می‌توانید بنویسید.

یک برنامۀ ضبط صدا روی گوشی یا کامپیوتر خودتان نصب کنید و طی ۳ روز، در ۳ نوبت و هر بار ۲۵ دقیقه صدای خودتان را ضبط کنید. سعی کنید روایت کنید، خاطره بگویید، از اتفاق‌هایی که طی روز برایتان افتاده حرف بزنید یا دربارۀ آینده با صدای بلند رؤیاپردازی کنید. فرض کنید مخاطب شما در کافه نشسته و بی­‌حوصله است و شما می‌خواهید با حرف‌­هایتان او را سرگرم کنید.

 

 دانلود رایگان یک کتاب کوچک و ویژه:

چگونه به یک نویسندۀ آنلاین تبدیل شویم؟

هفته سوم

 

اگر استعداد ندارید…

 

برای نویسنده شدن بهترین موهبت همین است که استعداد نداشته باشید و به طور کلی قید وجود ذره‌ای استعداد را بزنید.

می‌توانید روی یک کاغذ بزرگ بنویسید: من بی­‌استعدادترین نویسندۀ جهانم» و آن را بچسبانید جلوی میز کارتان که به یکباره خیالتان از این بابت راحت شود.

 

ما چه مشکلی با استعداد داریم؟

 

حتی اگر با استعدادترین نویسندۀ جهان هم باشید بالاخره قریحۀ شما یک جایی ته می‌کشد. نویسندگی کار گِل است. نویسنده یکی از سمج‌ترین آدم‌های روی زمین است. نویسندۀ واقعی پاسدار کمیت است. او می‌داند که کیفیت فقط و فقط در اثر سخت‌کوشی و فراهم آوردن کمیت بالا فراهم می‌شود.

کار نیکو کردن از پر کردن است؛ تمام اسم‌های ماندگار ادبیات به قول ارهان پاموک نویسنده نوبلیست ترک، کارگرانی سختکوش بوده‌اند.

اگر روی کاغذ می‌نویسید باید کیلو کیلو تولید کنید و برای خریدن کاغذ و قلم پول کم بیاورید.

اگر هم تایپ می‌کنید باید آن‌قدر افراطی بنویسید که رنگ دکمه‌های کیبوردتان برود یا دکمه‌هایش بشکند!

می‌دانید چه زمانی به نویسنده‌ای پرکار تبدیل می‌شوید؟

زمانی که تولید زباله را وظیفۀ خودتان بدانید.

 

 

 

 

آنی تون می‌گوید: گاهی ده‌ها صفحه چرندیات محض می­‌نویسم تا به یک جملۀ درست برسم.»

تصور کنید فایل ورد را باز کرده‌اید و می‌خواهید یک مقالۀ مهم بنویسید.

تقریباً محال است که در همان سطرهای اول بتوانید به افکارتان جریان منظمی بدهید و جملات درستی بنویسید.

پس شروع کنید به نوشتن چیزهای بیهوده، از سرو صداهای اطراف بنویسید (ظرف شستش مادرتان در آشپزخانه)، از بوهایی که به مشامتان می‌رسد (بوی غذایی که روی گاز است.)، از چیزهایی که لمس می‌کنید (دکمه‌های کیبورد، حسی که انگشت‌های شما هنگام لمس آن‌ها دارند.)، از چیزهایی که دور برتان می‌‌بیند (کتاب‌هایی که روی میزتان گذاشته‌اید) و از مزه‌ه­ایی که حس می‌کنید (طعم آدامسی که در حال جویدنش هستید).

تا جایی که می‌توانید جزییات ظاهراً اضافه را توصیف کنید. تأثیر شگفت‌انگیز آن را وقتی نویسندۀ حرفه‌ای شدید می‌فهمید.

نویسندۀ تازه­‌کار غالباً ممکن است که مدام نگران استعداد خودش بشود. بخشی از مشکلاتی که قبل از حرفه‌ای شدن ما در نویسندگی به وجود می­‌آیند از این قرارند:

-نوشتن هر چیزی را که آغاز می‌کنیم نمی‌توانیم به پایان برسانیم، پس چندین داستان نیمه­‌کاره داریم.

-بیش از اندازه دربارۀ چاپ آثارمان رؤیاپردازی می‌کنیم و نگرانیم.

-حس می‌کنیم نمی‌توانیم حرف دلمان و آن چیزی را که توی سرمان می‌گذرد به‌وضوح روی کاغذ بیاوریم.

-از نوشته‌های خودمان متنفریم، درست مثل پول قلابی از آن‌ها ناامید می‌شویم.

-هر وقت که ذوقش را داشته باشیم سراغ نوشتن می‌رویم.

_برای یک متن دو روز فرصت میخاهیم

این‌ها فقط بخشی از بهانه‌ها و مشکلات یک نویسندۀ غیرحرفه‌ای است.

ولی نویسنده شدن، یک قاعدۀ ساده دارد، که البته هر کسی اراده و شجاعت انجام آن را ندارد.

 

قاعدۀ ۱۰ برابر

 

قاعدۀ ۱۰ برابر ایده‌ای است که گرانت کاردون مطرح کرده است.

قاعدۀ ۱۰ برابر یعنی ۱۰ برابر بیش از چیزی که افراد آماتور انجام می‌دهند برای مهارتی که قصد حرفه‌ای شدن در آن را دارید وقت بگذارید. اگر نویسنده‌های آماتور به صورت تفننی روزی ۱۰۰ کلمه می‌­نویسند، شما ۱۰ برابر بیشتر یعنی هر روز ۱۰۰۰ کلمه بنویسید. قاعدۀ ۱۰ برابر تنها راه موفقیت و تمایز در دنیای نویسندگی است.

 

 

تمرین هفتهٔ سوم:

 

تصور کنید اگر ۱۰ برابر بیشتر از چیزی که در حال حاضر انجام می‌دهید و ۱۰ برابر بیشتر از حد معمول بنویسید چه اتقاقی می‌افتد و چه میزان از رشد و موفقیت را تجربه می‌کنید. به هر ضرب و زوری شده هزار کلمه دربارۀ نویسندگیِ ۱۰ برابر بنویسید. شاید لازم باشد به نسبت بقیه تمرین‌ها  ۱۰ برابر بیشتر عرق بریزید.

 

هفته چهارم

 

چه گفتن یا چگونه گفتن؟

 

آن‌قدر نوشته و کتاب خوب هست که اگر تا آخر عمر از صبح تا شب در حال مطالعه باشیم، کم نمی‌آوریم. پس چرا باید به جمع کثیر نویسنده‌ها اضافه شویم؟

برای اینکه فکر می‌کنیم تجربیاتی داریم و حرف‌هایی در سرمان هست که ارزش اشتراک‌گذرای با دیگران را دارد.

اما مسئله اینجاست، داستان‌ها تکراری‌اند. اصولاً همۀ قصه­‌های جهان تکراری‌اند. تا به حال بیش از هفده بار از روی قصۀ دیو و دلبر فیلم ساخته‌اند. به نظر شما جنون دارند که چنین کاری می‌کنند یا از ذوق و خلاقیت کافی برخوردار نیستند؟

موضوع این نیست که چه می‌گوییم، موضوع چگونه گفتن است. یک لحظه قصۀ عاشقی خودتان را تصور کنید.  همان الگوی قصۀ لیلی و مجنون است.

غیر از این است که خط اصلی آن یک ماجرای کلیشه‌ای است؟ یک نفر دیوانه‌­وار شیفتۀ یک نفر دیگر می‌شود و به رغم تمام تلاش‌ها و مصائب موجود در نهایت به معشوقه‌اش یا می‌رسد یا نمی‌رسد.

از فاخرترین داستان‌ها تا داستان­‌های عامه‌پسندتر، طرح نو یا آن­‌چنان عجیب‌وغریبی ندارند. پلات و طرح‌­های داستانی بیش از چند تا نیستند. بلکه آن‌چه یک داستان را از تمام داستان‌های دیگر متمایز می‌کند چگونه گفتن آن است.

پس اینجا با اصل جذابیت روبه‌رو می‌شویم. در میان انبوه قصه‌ها این نگاه و قصۀ شخصی شماست، که حرف تازه‌ای را به جهان اضافه می‌کند.

پس شرط رسیدن به نگاهی تازه، خودشناسی است. برای خودشناسی هم راهی نیست جز نوشتن و نوشتن و نوشتن. تجربه‌های شخصی گران‌بها­ترین دارایی­‌های یک نویسنده هستند.

 

 

تمرین هفتهٔ چهارم:

 

یکی از جذاب‌­ترین انواع  نوشتن، نوشتن از مشکلات است که در روش‌های نوشتاردرمانی هم توصیه می‌شود. پژوهشگران ادعا می‌کنند نوشتن باعث می‌شود بسیاری از مشکلات روحی و جسمی ما با سرعت بسیار بیشتری درمان شوند.

در پاسخ سؤال‌های زیر حداقل ۱۰۰ کلمه بنویسید، حتی اگر سؤالات زیر دربارۀ شما صدق نمی‌کند سعی کنید خودتان را جای شخصی خیالی قرار بدهید و به این س؟ال‌ها پاسخ بدهید:

چرا از عصبانی بودن لذت می‌برم؟

چرا احساس می‌کنم هیچ‌کس مرا واقعاً نمی‌شناسد و درکم نمی‌کند؟

چرا افکار منفی را رها نمی‌کنم؟

چرا احساس می‌کنم اگر چیز باارزشی را به دست آورم آن را از دست خواهم داد؟

چرا شنیدن رازها و اعتراف‌های دیگران برایم لذت‌بخش است؟

چرا در دل امیدوارم دیگران شکست بخورند؟

چرا احساس می‌کنم باید دیگران را هدایت کنم؟

چرا به راحتی حواسم پرت می‌شود؟

چرا وقتی در جمع هستم باز هم احساس تنهایی می‌کنم؟

چرا در مورد داشتن قدرت‌های خاصی مثل حس ششم یا تله­‌پاتی خیال‌پردازی می‌کنم؟

 

هفته پنجم

 

پیاده‌روی؛ گامی مهم در مسیر نویسندگی

 

خب به هفتۀ پنجم رسیدیم، تا اینجا احتمالاً اگر شیفتۀ نوشتن باشید همۀ تمرین‌ها را انجام داده‌ای خانم ثناعی و قلمتان راه افتاده.

نویسندگی و پیاده‌روی به هم گره خورده‌اند. پیاده‌روی فقط یک توصیۀ ساده نیست که بتوانید به راحتی از آن بگذرید.

قصه‌های زیادی دربارۀ علاقۀ نویسندگان به پیاده‌روی وجود دارد، نیچه که اغلب با داشتن مداد و دفتر یادداشتی چرمی در دره‌ها قدم‌ می‌زد می‌گوید:

فقط افکاری که در هنگام قدم زدن به ذهن خطور می‌کنند با ارزش هستند.

چاندرا موریلا بیل در مقاله‌ای با عنوان بهتر نوشتن بدون نوشتن یک کلمه دربارۀ اهمیت قدم زدن می‌گوید:

در حین کار، گاهی حس می‌کنید به بن‌بست رسیده‌اید یا نیروی کافی برای ادامۀ نوشتن ندارید. ورزش باعث می‌شود اکسیژن لازم جذب مغز شود و کارکرد آن بیشتر شود. گاهی فکر کردن زیاد باعث سرکوب خلاقیت می‌شود. در حالی که مغز نیاز به انرژی و استراحت دارد. وقتی قدم می‌زنید، رنگ خانه‌ها، گل‌ها و شکل ابرها را می‌بینید. در خیابان علائم و چیزهایی را می‌بینید که در حالت عادی به آن‌­ها‌ هیچ توجهی نمی‌کرده‌اید. حتی پنجره‌­ها و پرده‌ها هم می‌توانند الهام‌بخش باشند.»

یک دلیل ساده و روشن برای پیاده‌روی این است که ذهن، در اثر کم‌تحرکی کند می‌شود.

غالباً ممکن است از باشگاه رفتن و هزینه کردن برای هر نوع ورزشی احساس ناخوشایندی داشته باشیم.

در این میان پیاده‌روی چارۀ کار است. نه وسیلۀ خاصی می‌خواهد و نه مهارتی که نیاز به یادگیری داشته باشد. دوست دارید مهارت پیاده‌وری را یاد بگیرید؟

اینگونه است:

-از درب خانه یا محل کارتان بیرون می‌زنید.

-شروع می‌کنید به راه رفتن.

-بعد از حداقل ۲۵ دقیقه برمی‌گردید یا هر کاری دلتان خواست می‌کنید.

تمام.

 

 

 

دلیل علمی  دقیق‌تر می‌خواهید:

قلب انسان بالغ عادی، سالانه حدوداً ۴۰ میلیون بار می‌تپد و در هر روز، ۱۵۰۰۰ لیتر خون به سراسر بدن می‌فرستد. قلب یک ماهیچه است و برای تقویت آن باید ورزش‌اش دهید، مثل ماهیچه‌های دیگر بدن.

بنابراین از آنجایی که قلب نویسنده‌ها چندبرابر بیشتر از بقیه می‌تپد لازم است فکری به حال عضلات قلبشان بکنند.

طی پیاده‌روی ضمن تقویت عضلات قلب؛ عضلات نویسندگی‌تان را هم پرورش می‌دهید.

جولیا کامرون از بهترین نویسنده‌هایی است که در کتاب‌های متعددی به ارتباط خلاقیت و پیاده‌روی پرداخته است، از جمله در کتاب رگۀ طلا:

-گام برداشتن و پیاده‌روی قدرتمندترین ابزاری است که می‌شناسم.

-زندگی خلاق، فرایند است و این فرایند شبیه عمل هضم غذاست. از غذا برای فکر کردن سخن می‌گوییم ولی به ندرت تشخیص می‌دهیم که به عنوان هنرمند به فکر، برای غذا نیاز داریم. پیاده‌روی با جریان دائم تصاویر جدید، افکار جدیدی به ما می­‌دهد که تغذیه‌­مان می‌کنند.

-پیاده‌روی چاه خالی خلاقیتمان را پر می‌کند و احساس پر بودن به ما می‌بخشد. و این حالمان را خوب می‌کند.

-پیاده‌روی چشممان را باز می‌کند. به ما غذا می‌دهد. قاشق قاشق -تصویر تصویر- از سوپ غذای روح به ما می‌دهد؛ غذایی که به ما قوت می‌بخشد تا کار ضروری شکل بخشیدن و دگرگون ساختن زندگی‌مان را انجام دهیم. به عبارت دیگر، ما با پیاده‌روی کردن از مشکل خارج می‌شویم و راه حل پیدا می‌کنیم.

-هر وقت در نوشتن قصه‌ای گیر کردم، می‌روم بیرون و قدم می­‌زنم. هر وقت نمی‌دانستم کار بعدی‌ام چه باشد آن‌قدر قدم می‌زدم تا معلوم بشود. وقتی روی سطری از داستانم یا قسمتی از زندگی‌ام گیر می‌کنم، پیاده‌روی می‌کنم و می‌گذارم گام‌هایم راه‌حل را نشان بدهند.

-پیاده‌روی باعث موزون شدن تنفسمان می‌شود. وقتی تنفسمان منظم و موزون و عمیق‌تر می‌شود، افکارمان نیز چنین می‌شوند.

-برای پیاده‌روی کردن لازم نیست شاعر باشید! راه رفتن با طبیعت موزون، خودش همۀ ما را شاعر می‌کند.

جان میور زمانی نوشت:

من فقط برای قدم زدن بیرون رفتم ولی در پایان به این نتیجه رسیدم که تا طلوع خورشید بیرون بمانم، زیرا بیرون رفتن در واقع به درون رفته بود.»

 

 

تمرین هفتهٔ پنجم:

 

۲۵ دقیقه پیاده‌روی روزانه کافی است. می‌توانید چند ایستگاه زودتر از اتوبوس یا مترو پیاده شوید و به خانه برگردید. یادتان باشد راه رفتن روی تردمیل پیاده‌وری نیست!

بعد از اینکه از پیاده‌روی برگشتید اگر بتوانید حتی شده ۱۰ خط هم بنویسید عالی است، شگفت‌زده می‌شوید.

حتی می­‌توانید داستان کوتاهی دربارۀ پیاده­‌روی بنویسد تا پیاده­‌روی برایتان معنای عمیق‌­تری پیدا کند، نیکلاس اسپارکس کتاب معروفی دارد به نام پیاده‌روی به یادماندنی که فیلمی هم از روی آن ساخته شده است. شاید دوست داشته باشید این فیلم را ببینید.

 

هفته ششم

 

کشف رمز و رازهای نویسندگی با رونویسی

 

برای نویسنده، خواندن کافی نیست. شاید حتی مطالعۀ پنج‌بارۀ یک کتاب هم کافی نباشد. ما باید بتوانیم رمز و راز نثر و تکنیک‌های به کار رفته در آثار نویسندگان بزرگ را کشف کنیم.

تصور کنید هر کتاب یک وسیلۀ الکترونیکی است که قرار است دل و روده‌اش را بشکافید تا بفهمید چه اجزایی آن را شکل داده‌اند و به چه صورتی کار می‌کند.

شکافتن دل و رودۀ  کتاب و یادگیری واقعی برای نویسنده وقتی اتفاق می­‌افتد که با دقت و حوصله  از متون مورد علاقه‌اش رونویسی کند.

می‌خواهید نثر آهنگین فارسی را بشناسید؟ خواندن گلستان کفایت نمی‌کند، دفتری بخرید و هر روز یکی از حکایت‌های سعدی را توی آن بنویسید.

برای نویسنده شدن باید معلم سخت‌گیر خودتان باشید، معلمی که هر روز مشق می‌­دهد و در صورت حاضر نبودن تکالیف، تنبیه می‌کند.

می‌خواهید به تأثیر شگفت‌انگیز رونویسی پی ببرید؟ یک بار پس از نیم تا یک ساعت رونویسی از متن مورد علاقه‌تان، سعی کنید بخشی از خاطرات قدیمی خودتان را بنویسید. آن‌وقت ببینید چه اتفاقی برای نثر شما می‌افتد. متوجه می‌شوید جنبه‌هایی از تکنیک ‌نویسنده‌ای که از روی اثرش رونویسی کرده‌اید، با سرعتی بالا در قلم شما ته‌نشین شده.

تقلید یکی از بهترین راه‌ها برای آغاز نوشتن است. این اشتباهی مهلک است که توقع داشته باشیم از روز اولِ نویسندگی به سبک خودمان برسیم. نویسندۀ آینده­‌دار در ابتدا یک کپی­‌کار خوب است. این قانون مهارت در هنر است.

یادگیری از دیگران بهترین و سریع‌ترین و مطمئن‌ترین راه یادگیری یک مهارت تازه است و رونویسی گامی موثر برای ایده­‌گیری از دیگران.

 

 

 

مارسی کاهان در مقاله‌ای با عنوان یادگیری از نوشته‌های دیگران محسنات خواندن آثار نویسندگان دیگر را اینگونه توصیف می‌کند:

 

هر یک از این آثار از زاویۀ دیگری به جهان نگریسته‌اند، که آشنایی با نگاه‌های متفاوت برای هر نویسنده‌ای ضروری است.

هر نویسنده‌ای برای توصیف شخصیت‌های خود از روش تازه‌ای استفاده کرده، با این روش می‌توانید شخصیت‌های خودتان را بهتر و ملموس­‌تر معرفی کنید.

زندگی مملو از اتفاقات و حوادث پیش‌بینی‌ناپذیر است. نویسندگان چگونه از این موضوع بهره برده‌­اند؟

چگونه می‌توانیم خواننده را از حالت عادی به حالت غیر عادی بکشانیم؟ دو ابزار این کار استعاره و تشبیه است.

همچنین او تمرین جالبی را پیشنهاد می‌دهد که می‌توانید رونویسی از داستان‌ها را به کار اثربخش‌تری تبدیل کنید:

از میان داستان‌هایی که خوانده‌اید، داستان مورد علاقۀ خودتان را انتخاب کنید و آن را از زاویۀ دید تازه‌ای بنویسد.

برای مثال می‌توانید شعر مورد علاقه‌تان را، که داستانی قوی دارد، به نثر بازنویسی کنید. (+)

 

 

تمرین هفتهٔ ششم:

 

یک مقاله یا داستان کوتاه انتخاب کنید. سه بار از روی آن بنویسید.

 

فهرست پیشنهادی:

 

داستان کوتاه: گدا-غلامحسین ساعدی/ ماهی و جفتش-ابراهیم گلستان

مجموعه داستان: یوزپلنگانی که با من دویده‌اند-بیژن نجدی (+)/ هاویه-ابوتراب خسروی

مقاله: چرا ادبیات؟ (از کتابی به همین نام)-ماریو بارگاس یوسا (دقت کنید نسخه‌ای که از این مقاله روی اینترنت هست، چکیده­‌ای خیلی کوتاه از این مقاله است. اصل کتاب را تهیه کنید. ترجمۀ درخشان عبدالله کوثری در این کتاب مثال‌زدنی است.)

 

 

هفته هفتم

 

معجزۀ کلمات

 

نویسندگی یعنی مدیریت کلمات. سونیا شوکه می‌گوید:

کلمات شما همان آجرها و مصالحی هستند که رؤیاهایتان را با آن‌ها می‌سازید. کلمات شما بزرگ‌ترین قدرتی‌اند که در اختیار دارید. کلماتی که انتخاب و استفاده می‌کنید همان زندگی‌ای که تجربه می‌کنید را، می‌سازند.»

نویسنده چوپان کلمات است. این ما هستیم که باید نگهبان کلمات باشیم. هفتۀ سوم و قاعدۀ ۱۰ برابر را که یادتان هست. دامنۀ واژگان یک نویسنده باید ده برابر مردم عادی باشد.

درست است که زبان فارسی مهجور است، اما بدون هیچ اغراقی، از خوش‌­شانسی ماست که زبانی به زیبایی فارسی داریم؛ زبان حافظ و سعدی.

هر چه دامنۀ واژگان گسترده‌تری داشته باشیم درک و شعور ما از عالم بیشتر می‌شود.

دقت در جزئیات و تفاوت واژه‌ها نکتۀ مهمی است که نمی­‌توانیم از زیر بار آن فرار کنیم، آیا تفاوت است» و هست» را می‌دانید؟ سعید عقیقی نویسنده و منتقد سینمایی مطرح، تفاوت است» و هست» را این­گونه بیان کرده:

میان است و هست تفاوت بسیار است. به بیان ساده: آن چه هست، هست ،یعنی هستی دارد. اما آن­ چه است، هستی­‌اش تمام نیست و شاید که نباشد. می­‌گوییم هوا سرد است و نمی­‌گوییم هوا سرد هست. هستی ذاتی‌­ست و استی عرضی. وقتی هستی یعنی از بود و است و خواهد بود، از دستور زبان و دستور زمان ،گذشته­‌ای. دیگر هستی. دگران روند و آیند و تو هم چنان که هستی.»

ضمناً به تفاوت کلمات عینی و ذهنی (+) توجه کنید. کلمات عینی کلماتی هستند که اغلب انسان‌ها تصور یکسانی دربارۀ آن‌ها دارند: مثل گوجه، کتاب، صندلی اما دربارۀ کلمات ذهنی بر خلاف کلمات عینی، برداشت‌های مختلفی  وجود دارد، و در ذهن هر کسی تصویر متفاوتی شکل می‌دهند. مثل: عدالت، عشق، شادی و…

یکی از راه‌های خوب برای بازی با کلمات بهره‌گیری از نقشه‌های ذهنی است. یک کلمه ‌را در مرکز صفحه بنویسید و حالا فکر کنید آن کلمه منفجر شده و کلمات دیگری از دل آن بیرون آمده‌اند و در حال پخش شدن در جای‌جای صفحه هستند. تمام کلماتی که به ذهنتان تداعی می‌شوند را بنویسید.

 

 

تمرین هفتهٔ هفتم:

 

۱

 

خ ثناعی با کلمات نقاشی بکشید.

چیزی را انتخاب کرده و دقیق نگاهش کنید.

اینکه چه چیزی را انتخاب می­‌کنید به علاقۀ خودتان بستگی دارد. می­‌تواند سیب، درخت، صندوق صدقات یا گوشی موبایلتان باشد. بعداً می‌توانید چیزهایی مثل یک خانه یا خیابان و ماشین را انتخاب کنید.

چند دقیقه با جدیت به موضوعی که انتخاب کرده‌اید خیره شوید مثل آنکه بخواهید تصویری از آن بکشید. حالا آن را با کلماتتان تصویر کنید. تا جای ممکن از کلمات عینی استفاده کنید.

قانون معروف نوشتن این است: نگو، نشان بده!

 

 

 

 

مثال:

به جای:فومن هوا خیلی ناجور بود.

بنویسید: فومن یک هفته هر روز باران می‌بارید.

 

۲

 

این‌ بار می‌رویم سراغ سعدی، به نیت جمع کردن کلمه، اصلاً مهم نیست واژه‌هایی که پیدا می‌کنیم کاربردی در زبان روزمره دارند یا نه.

برای جمع کردن کلمات حداقل ۵ غزل یا حکایت سعدی را به دقت و مرور چندباره بخوانید.

خواندن چند بارۀ گلستان سعدی برای هر نویسندۀ داستانی و غیرداستانی فارسی زبان از نان شب هم واجب‌تر است.

راستی اگر دوست دارید از تأثیر سعدی بر داستان‌نویس‌های ایرانی آشنا شوید نگاهی بیاندازید به داستان‌های ابراهیم گلستان.

در پایان، واپسین تکۀ کتاب سنگی بر گوری نوشتۀ جلال‌ آل­‌احمد را با هم مرور می‌کنیم. آل‌احمد معلم ادبیات بود و طی دوران تدریس خود صدها بار سعدی را تدریس کرده بود. به هر حال نمی‌شود آل­‌احمد را نادیده گرفت. نثر او درس‌های زیادی برای آموختن دارد، نگاه کنید ببینید در متن زیر آل­‌احمد چگونه قصه می‌گوید، به این فکر کنید که بدون مجهز بودن به بانکی غنی از کلمات می‌توان از پس نوشتن متن زیر برآمد؟

…اصلاً بگذار قصه‌ای بگویم. حالا که دهان قصه‌گوی تو را بسته‌اند. می‌شنوی؟ بله. پدری است و پسری و نوه‌ای. یعنی من و بابام و جدم. این آخری در قبرستان مسجد ماشاالله. مشت خاکی در یک گوشۀ این سفرۀ سنت و اجداد و ابدیت. پسر در قبرستان قم. همین بیخ گوش تو. و هنوز نپوسیده. بلکه یک کیسه استخوان. و نوه دلش تنگ است و آمده سراغ اموات. یعنی پناه آورده به گذشته و سنت و ابدیت. یعنی به این هیچی که تو در آنی. آمده تا خود را در این هیچِ فراموش، فراموش کند. اما این نسخه هیچ افاقه‌ای نکرده. عین نسخۀ نطفۀ تخم مرغ. یادت هست؟ و این خود بدجوری بیخ ریش این نوه مانده. راستش چون این سفرۀ خاکی بدجوری بی­‌نور است تو تا سه چهار سال دیگر حتی سنگی بر گوری هم نخواهی بود. اما پدرم هنوز فرصت دارد. هم سنگی دارد بر گوری و هم نوه‌ها دارد و پسرها. و در خانه‌اش هنوز باز است. اما این نوۀ پناه آورده به گذشتگان چنان از این گذشته و از آن آینده بیزار است که نگو… نمی­دانی چقدر خوشحال است عمقزی، از اینکه عاقبت این زنجیر گذشته و آینده را از یک جایی خواهد گسست. این زنجیر را که از ته جنگل‌های بدویت تا بلبشوی تمدن آخر کوچۀ فردوسی تجریش آمده. آن بچه‌ای که شنوندۀ قصه‌های تو بود با خود تو به گور رفت. و امروز من آن آدم ابترم که پس از مرگم هیچ تنابنده‌­ای را به جا نخواهم گذاشت تا در بند اجداد و سنت و گذشته باشد و برای فرار از غم آینده به این هیچ گستردۀ شما پناه بیاورد. پناه بیاورد به این گذشتگان و این ابدیت در هیچ و سنت در خاک که تویی و پدرم و همۀ اجداد و همۀ تاریخ. من اگر بدانی چقدر خوشحالم که آخرین سنگ مزار در گذشتگاه خویشم. من اگر شده در یک جا و به اندازۀ یک تن نقطۀ ختام سنتم. نفس نفی آینده‌ای هستم که باید در بند این گذشته می‌ماند. می‌فهمی عمقزی؟ این‌ها را. دلم نیامد به پدرم بگویم. ولی تو بدان. و راستی می­‌دانی چرا؟ تا دست کم این دلخوشی برایم بماند که اگر شده به اندازۀ یک تن تنها در این دنیا اختیاری هست و آزادی‌ای. و این زنجیر ظاهراً به هم پیوسته که بر گردۀ بردباری خلایق از بدو خلق تا انتهای نشور هیچی را به هیچی می‌پیوندد، اگر شده به اندازۀ یک حلۀ تنها، گسسته است. و این همه چه واقعیت باشد چه دلخوشی، من این صفحات را همچون سنگی بر گوری خواهم نهاد که آرامگاه هیچ جسدی نیست. و خواهم بست و به این طریق در هر مفری را به این گذشتۀ در هیچ و و این سنت در خاک.»

 

  دانلود رایگان یک کتاب کوچک و ویژه:

چگونه به یک نویسندۀ آنلاین تبدیل شویم؟

 

 

هفته هشتم

 

آموزش نویسندگی: کتاب‌ها، کلاس‌ها و کارگاه‌های نویسندگی

 

بسیار خب، اگر شوق یادگیری نویسندگی تمام وجودمان را گرفته باشد، احتمالاً یکی از اولین فکرهایی که به ذهنمان می‌رسد حضور در کلاس­‌ها و کارگاه‌­های نویسندگی است. معمولاً به شکل سنتی ما نظر مثبتی به کلاس‌های فیزیکی داریم و یادگیری به این روش‌ را اثربخش‌­تر می‌دانیم.

البته امروزه در سراسر جهان یادگیری آنلاین روزبه­‌روز قدرتمندتر می‌شود؛ در ایران  به دوره‌های نویسندگی آنلاین به صورت جدی پرداخته نمی‌‌شود و برنامۀ ده هفته‌ای مدرسه نویسندگی گامی در همین مسیر است.

اما اگر بخواهیم در یک کلاس نویسندگی شرکت کنیم باید چه مواردی را در نظر بگیریم؟

کم نیستند نویسند‌ه‌هایی که اصولاً نویسندگی را غیرقابل تدریس می‌دانند، از جعفر مدرس صادقی تا نسیم طالب که در این مورد می‌گوید:

هیچ نویسنده‌ای را شکست خورده در نظر نگیرید. مگر نویسنده‌ای که دیگر نوشتن را رها کرده و در حال آموزش نوشتن به دیگران است.»

این‌گونه نویسندگان معتقدند که نویسندگی را باید با مطالعه و نوشتن و آزمون و خطا آموخت و حتی کتاب‌های آموزشی هم راه به جایی نمی‌برند.

اما در طرف مقابل ماجرای آموزش نویسندگی و برگزاری کارگاه‌های نویسندگی طرفداران سرسختی در میان بهترین نویسندگان جهان دارد. بسیاری از نویسندگان بزرگ جهان علاوه بر تدریس، کتاب‌هایی را هم در این زمینه تحریر کرده‌اند که از جملۀ آن‌ها می‌توان به کتاب نامه‌هایی به یک نویسندۀ جوان اشاره کرد که توسط نویسندۀ نوبلیست ماریو بارگاس یوسا نوشته شده. همین‌طور استیون کینگ هم در کتابی که در ایران با عنوان از نوشتن ترجمه شده، سعی در انتقال تجربیات نویسندگی خودش داشته است.

به هر حال به نظر می‌رسد با حضور در کلاس‌های نویسندگی می­‌توان با سرعت بسیار بیشتری چیزهایی  آموخت که در صورت  عدم حضور در کلاس ممکن است پس از صرف هزینه‌ها و آزمون و خطاهای بسیار به آن‌ها دست بیابیم.

حضور در کلاس‌های نویسندگی باعث می‌شود تا ما نوشتن را جدی­‌تر بگیریم و با تعهد بیشتری به نویسندگی پایبند باشیم. همچنین حضور در کلاس نویسندگی باعث می‌شود تا با افرادی هم‌کلاسی بشویم که مثل ما سودای نویسندگی را در سر می‌‌پروانند و شکل‌گیری دوستی‌های این­‌چنینی می‌تواند مسیر تسلط ما به مهارت نویسندگی را هموارتر کند.

همین‌طور کلاس‌ها و کارگاه­‌های نویسندگی باعث می‌شوند با راهنمایی مدرس کلاس با منابع روز آموزش نویسندگی و  آثار نویسندگان مهم آشنا شویم.

 

کلاس نویسندگی در گیلان

 

 

 

آیا رشته دانشگاهی نویسندگی هم وجود دارد؟

 

به نظر می‌‌رسد بهتر است هنری مثل نویسندگی را به تحصیلات بی‌اثر و مدرک­‌گرای دانشگاهی آلوده نکنیم.

البته دانشکده‌هایی مثل سینما تئاتر در زمینۀ فیلمنامه‌­نویسی فعال هستند.

 

آیا همۀ کلاس‌های نویسندگی قابل اعتماد و مفید هستند؟

 

باید دقت بسیاری داشته باشیم که در کلاس آموزشی چه نویسنده‌ای شرکت می‌کنیم. حضور در کلاس بعضی افراد می‌تواند نابودکنندۀ استعداد و اعتمادبه‌نفس و تمام ذوق‌وشوق ما برای نوشتن باشد.

 

بنابراین مهم‌ترین رکنی که برای انتخاب یک کلاس نویسندگی خوب به نظر می‌رسد چیست؟

 

از خودمان بپرسیم آیا مدرس دوره، تجربۀ عملی و ارزنده‌ای در زمینه تخصصی خود دارد؟ و آیا ما به آثار منتشر شدۀ او علاقه‌مندیم؟ چطور می‌توانیم به درس‌ها و توصیه‌های کسی عمل کنیم که شناختی از آثارش نداریم یا بدتر از آن آثارش را دوست نداریم؟

مثلاً اگر به کلاس فیلمنامه­‌نویسی می‌‌رویم ببینیم از روی فیلمنامه‌های مدرس کلاس، فیلم خوبی ساخته شده است؟

اگر در کلاس نویسندگی آنلاین و غیرداستانی شرکت می‌کنیم ببینیم آیا مدرس دوره سایت یا وبلاگ حرفه‌ای و پرمخاطبی دارد؟

یا اگر در یک کارگاه رمان‌­نویسی شرکت می‌کنیم باید ببینم که آیا نویسندۀ کتاب، انتشار چندین رمان حرفه‌ای را در کارنامۀ خود دارد؟

کلاس‌های نویسندگی در تهران و دیگر استان‌ها چه وضعیتی دارند؟

از سال­‌های دور کلاس‌های نویسندگی متعددی در تهران برگزار می‌شده و در حال حاضر هم فرهنگسراها و آموزشگاه‌های آزاد در این زمینه فعالیت می‌کند.

البته تاکنون تقریباً همۀ کلاس‌های نویسندگی در تهران کلاس‌­ها و کارگاه داستان­‌نویسی و فیلمنامه‌نویسی بوده‌اند و هیچ کلاسی در زمینۀ نویسندگی آنلاین یا نویسندگی غیرداستانی وجود نداشته. مدرسه نویسندگی به‌تازگی به برگزاری چنین کلاس‌هایی اقدام کرده است.

 

 

 

معرفی کتاب­‌های معتبر آموزش نویسندگی

 

کتاب‌های آموزش نویسندگی منبع مناسبی برای یادگیری اصول و مبادی نویسندگی هستند.

مدرسه نویسندگی تصمیم گرفته با مراجعه به منابع گوناگون و مقالات متعدد و م با اساتید در هر حوزه‌ از نویسندگی ۳ کتاب معتبر را معرفی کند، معیارهایی چون ترجمه و نگارش خوب، تمرین‌های کاربردی و عملی و اعتبار علمی نویسندگان در انتخاب‌ها لحاظ شده است:

 

داستان نویسی:

 

حرکت در مه-چگونه مثل نویسنده‌‌ها فکر کنیم؟-محمدحسن شهسواری-نشر چشمه

مجموعۀ چهار جلدی حرفه: داستان نویس-نشر چشمه-ترجمۀ کاوه فولادی نسب و مریم کهنسال نودهی

اندیشه­‌های نو در رمان­‌نویسی-باربارا شوپ-مارگارت لاو دنمن-شایسته پیران-نشر نی

 

فیلم­نامه‌نویسی:

 

تکنیک‌های فیلمنامه­‌نویسی-چارلی موریتس- ترجمۀ محمدگذرآبادی-نشر ساقی

داستان، ساختار، سبک و اصول فیلمنامه‌­نویسی-رابرت مک کی-ترجمۀ محمدگذرآبادی-نشر هرمس

آناتومی داستان-جان تروبی-ترجمۀ محمدگذرآبادی-نشر آوند دانش

 

 کتاب‌های انگیزشی نوشتن: (ما این کتاب‌ها را به این دلیل کتاب‌های انگیزشی نویسندگی نام‌گذاری کردیم چون حاوی تکنیک‌ها و اصول نویسندگی نیستند، بلکه به مسیر روحی نویسنده‌ و موانع خلاقیت او اشاره دارند.)

 

بنویس تا اتفاق بیفتد-هنریت کلاسر-ترجمۀ محمدگذرآبادی-نشر رسا

حق نوشتن-جولیا کامرون-ترجمۀ سیمین موحد-نشر هیرمند

جادوی بزرگ-الیزابت گیلبرت-ترجمۀ مهرداد بازیاری-نشر کتابسرای تندیس

 

نویسندگی غیرداستانی و مقاله نویسی:

 

نوشتن مثل فیلسوف

البته واضح و مبرهن است که…-ضیاء موحد-نشر نیلوفر

ادبیات تبلیغ- رابرت دابل‌یو.بلای- منیژه شیخ­‌جوادی(بهزاد)-نشر سیته

آخرین مورد را به معرفی کتابی در زمینۀ نویسندگی آگهی‌های تبلیغاتی اختصاص داده­‌ایم. به هر حال ممکن است شما شیفتۀ فعالیت در زمینۀ کپی رایتینگ باشید. پس چه بهتر که با کتابی معتبر دربارۀ اصول نویسندگی تبلیغاتی شروع کنید.

 

رابرت دابل‌یو.بلای در انتهای پیش‌گفتار این کتاب می‌نویسد:

زمانی که شروع به نوشتن تبلیغات پرجاذبه می‌کنید، درست مانند من به این نتیجه خواهید رسید که نگارش کلمه‌های متقاعدکننده می‌تواند همانند نوشتن یک شعر یا یک مقالۀ ادبی و یا یک داستان کوتاه، هیجان‌انگیز باشد. در عین حال پول بیشتری هم به جیب می‌‌زنید، اینطور نیست؟»

 

هفته نهم

 

نویسندگی آنلاین

 

جذابیت نوشتن در فضای آنلاین این است که گاهی یک نفر می‌تواند با صفحۀ شخصی‌اش میلیون‌ها ببینده را جذب کند و گاهی هم ده‌ها نفر در جذب تعداد انگشت‌شماری از مخاطبان ناتوان می‌مانند.

با نوشتن در فضای آنلاین شما می‌آموزید که چگونه با محدویت‌های اندک، مخاطبان اختصاصی خودتان را داشته باشید و تأثیر ایده‌هایتان را در عمل بیازمایید.

البته هدف نهایی شما باید راه‌اندازی وب‌سایت اختصاصی خودتان باشد. بنابراین پیش از راه‌اندازی کانالی در تلگرام، دامنه‌ای را با نام خودتان ثبت کنید تا تعهد بیشتری به وبلاگ‌نویسی پیدا کنید. وبلاگ‌نویسی را می‌توان مؤثرترین و حرفه‌ای­‌ترین روش‌ ارتباط و تأثیرگذاری نویسنده‌های عصر حاضر دانست.

 

 

 

چگونه یک کانال تلگرامی حرفه‌ای و پرمخاطب داشته باشیم؟

 

هر چقدر هم به تلگرام بد و بیراه بگوییم، به هر حال تلگرام در ایران مهم و تأثیرگذار است. تعداد میلیونی کاربرهای تلگرام بستر مناسبی را برای عرضۀ محتوا ایجاد کرده.

بله تلگرام، چرا که نه. داشتن کانالی در تلگرام می‌تواند بهترین فضا برای تمرین نوشتن باشد، البته کمی که دستمان راه افتاد باید به‌سرعت، وبلاگی راه‌اندازی کنیم. چون وبلاگ‌نویسی برای یک نویسنده بسیار حرفه‌ای­‌تر و آموزنده است.

یک قالب خاص انتخاب کنید و در به­‌روزرسانی منظم تعهد داشته باشید، حتی اگر کانال شما دو نفر بیشتر عضو ندارد، خودتان و صمیمی‌ترین دوستتان.

اگر تمرین‌های ۸ هفتۀ قبلی را به دقت انجام داده باشید به این معناست که دو ماه تمام تمرین نویسندگی کرده‌اید. حالا با خیلی از نویسنده‌ها آشنا هستید و ترستان از نوشتن تا حد زیادی رفع شده. البته برای حرفه‌ای­‌تر شدن فقط نباید به انجام تمرین‌ها در همان هفتۀ مورد نظر اکتفا کنید، بلکه باید طی دوره­‌های مختلف تمرین­‌ها را تکرار کنید تا ملکۀ ذهن شما شوند.

 

 

 

پیشنهاد براری این است که قانون مشخصی برای تولید و انتشار محتوای کان

مسابقه ای با  موضوع. دفاع مقدس  برگزار شد و در عین ناباوری  یک دانش اموز 12 ساله از گیلان و شهر رشت ، طی یک ساعت و نیم  به هیآت داوران مسابقه داستان نویسی خلاق در تهران ، یک رمان عاشقانه تحویل داد  با رعایت اصول نویسندگی و پیرنگ اصلی  و حتی شخصیت های پویا ، ایستا ، فرعی ، قهرمان ، همراستا ، ضد قهرمان و . مشخص کرده بود . و توجیحشم ایم بود که شخصیت اصلی رمان  در خط مقدم جنگ با عراق  بوده و حتی اسیر هم شده   ولی مشکل  اینجا بود که هفته دفاع مقدس و حماسه  هفت سال جنگ تحمیلی و.  یک رمان عاشقانه  در سطح کشوری  از یک بچه ی 12 ساله ، اول شد و ما هفت تا داور  مسابقه رو تا مرز اخراج و تعهدنامه کتبی کشوند.

 

اگر یادتان باشد دهه های هفتاد و هشتاد را از طرف مدرسه به مسابقات گوناگون میبردند ،  نفاشی ، ورزشی ، قرائت قرآن ، حفظ قرآن و مسابقات داستان نویسی  و غیره.  در سال 1380  طبق همیشه مسابقات از سطح مدارس شروع و به ناحیه  آموزش پرورش  رسید و از هر شهر  دو نفر به مسابقات داستان نویسی  در سطح اموزش پرورش کل استان رسیدن و در نهایت برترین های هر حوزه ،ناحیه و استان و شهر و شهرستان  رو با هم جمع  کردند تا  در تهران مسابقات داستان نویسی خلاق  بمناسبت و محوریت  جنگ دفاع مقدس  و  حماسه آفرینی های  عاشقان ابا عبدلله الحسین  و  اینجور  افکار  رغابت بین 117 تا  دانش آموز برگزار بشه. درحالیکه اکثر  شرکت کننده. ها دبیرستانی و هفده ساله بودن ،یه  پسر  کوچولو و شاداب با موههای بیش از معمول و  دخترونه  بلند  به رنگ  خرمایی  چشمای عسلی و رنگ  ابرو  و مژه های بلندی  بور  و  پرپشت  که انگار ریمل زده باشن و یاکه مژه مصنوعی گذاشته باشند  با  دوازده سال سن هم شرکت داشت ، چون در سطح استان خودش اول شده بود  به این مرحله  رسیده بود ،  و قبل از  اغاز  برگزاری. مسابقه   من که بعنوان  ناظر و محافظ  برگزاری  مسابقه بودم.  از دیدنش  متعجب شدم و رفتم ته امفی تئاتر مطهری  در اموزش پرورش منطقه دو تهران  و ازش پرسیدم ؛ 

 پسرجون. تو چند سالته مگه؟  این مسابقه در سطح کشوری برگزار میشه، خونه ی خاله نیست که سرتو انداختی پایین و واسه خودت اومدی اینجا نشستی  

اون با حالتی که سعی میکرد جلوی خنده اش رو بگیره با قدرت بیان بیش از حد بالا و لحن  صحبتی شکیل و سنجیده و با ادبانه  گفت؛ 

  سلام از بنده ست که هرچقدرم بزرگ باشم باز کوچیکه شما هستم  خاله.  من شهروز براری صیقلانی  از شهر باران های نقره ای هستم سوم دبیرستانم ،رشته ی منم ریاضی فیزیک هست،  توی کنکور آزمایشی هم  رتبه  دو رقمی  آوردم  .  ولی حقیقتش  اینه که فرمایشتون متینه و کاملا حق با شماست. چون  هم سن و سالهای من  الان کلاس  پنجم  یا ششم هستن ، نهایتن  شاید هفتم باشند  ،  ولی من  جهشی خوندم . 

ازش پرسیدم ؛  چطوری تا این مرحله بالا اومدی ؟  سهمیه خانواده ایثارگرانی؟ جانبازان ، یا خانوار شهدا؟ 

گفت؛  سهمیه اینایی که گفتید رو من بلد نیستم چی هستند  ولی  در کل خودم مرحله ب مرحله تا اینجا رسیدم . 

ازش پرسیدم ؛  پدر یا مادرت  آموزش پرورشی هستند؟   

گفت؛  نه . پدر مهندس معادن زیر زمینی و زمین شناسه  و مادرمم فقط توی خونه راه میره قُر قُر میزنه. و پارچه میخره  میندازه توی کمد . 

بعد یواشکی پرسیدش ازم ؛  خاله موضوع مسابقه چیه؟  میشه یکم راهنمایی بکنید ؟  

به شوخی گفتم بهش  راجع به  پسربچه هایی هست که موههاشون روی شونه هاشون ریخته       خندید. خخخ

  


 

 

خیلی نگران حامد بودم نمی دونستم چه بلایی سرش اوردن رفتم یک گوشه ای دراز کشیدم کل بدنم درد می کرد اصلا نمی تونستم بخوابم تا چشمام روی هم رفت خواب وحشتناکی را دیدم خواب می دیدیدم که حامد را دارن تیر باران می کنند من هم هرچی التماس می کردم کسی به حرفم گوش نمی داد با صدای باز شدن دربیدار شدم دو تا سرباز بودن که یکیشون به من گفت:

‏_بلند شو همراه ما بیا

امدند به طرف من و از جام بلندم کردند و بردن منو بیرون می ترسیدم که شاید یک بلایی سرم در بیاورند

‏_منو کجا دارین می برین؟

هرچی صبر کردم کسی جوابمو ندادتازه دستمو محکم تر کشیدند نزدیک یک در اتاقی وایستادند یکی از سربازا وارد اتاق شد بعد از چند لحظه بیرون امد منو فرستاد داخل اتاق و خودش بیرون رفتدور و بر اتاق را نگاه کردم اتاق تقریبا بزرگی بود یک نفر روی صندلی و پشت به من نشسته بود . از روی صندلی بلند شد و برگشت طرف من وای قلبم از ترس داشت کنده میشد با وحشت به فرمانده نگاه کردم اومد نزدیک به من

‏_خب قولمون که یادت نرفته؟

‏_چه قولی؟

‏_که هر چی من بگم تو باید همون رو انجام بدی و گرنه.

یک قدم اومد جلوترمنم از ترس سریع گفتم:

‏_اره اره یادم اومد حالا بگو چی کار کنم؟

‏_اول باید امروز تمام دستشویی ها و راهروهای اینجا رو بشوری بعد حالا اگه یادم اومد خبرت می کنم فقط اگه ببینم اونا رو تمییز نشستی دیگه خودم به حسابت می رسم

بعد از این حرف یکی از سربازا رو صدا زد که بیاد و منو ببره قبل از اینکه بیرون بریم برگشتم به طرف فرمانده

‏_فقط یک سوال دارم بپرسم؟

‏_بگو؟

‏_حال حامد چهطوره خوبه؟

سرشو ت داد و گفت:

‏_اره خوبه

‏_الان کجاست خواهش می کنم بهم بگین؟

‏_قرار شد یک سوال بپرسین زود باش برو کارتو انجام بده و گرنه به حسابت می رسم

بعد از این حرف به سربازی که کنارم وایستاده بود اشاره کرد که منو بیرون ببره خوشحال شدم که حداقل حالش خوبه حالا جاش خیلی مهم نیستم.وای که چه کار سنگینی بود چقدر هم همه جا کثیف بود انگار یک ساله تمام اصلا به اینجا نرسیدن وای که تا تموم شدن کارم کمرم در اومد ایندفعه منو بردند انفرادی از بس که خسته بودم تا رسیدم به اونجا مستقیم سرمو گذاشتم زمین و به خواب رفتم یک هفته به همین منوال گذشت تا اینکه یک روز که داشتم راهرو را طی می کشیدم یکی از سربازا اومد به طرف من و گفت:

‏_فرمانده دستور داده که تا دو ساعت دیگه که ایشون بر میگردن اتاقشونو تمیز کنید

_اه اینم از شانس من امروز که کارام زودتر داشت تموم می شد این فرمانده مثل عجل معلق سر میرسه

‏_زود باش به جای حرف زدن کارتو انجام بده که الان فرمانده می رسه

وارد همون اتاقی شدم که اون روز رفتم وای اینجا که خیلی بهم ریختس فکر کنم خودش به عمد این کارو انجام داده تا منو اذیت کنه ولی کور خودندی من کارمو خوب بلدم بعد از یک ساعت و نیم کارم داشت تقریبا تموم میشد فقط یکم روی میز مونده بود که اونم داشت تموم میشد وای که چقدز تشنم بود از صبح هیچی اب نخورده بودم دوروبر اتاقو نگاه کردم تا پارچی چیزی ببینم یک لحظه چشمم خورد به گوشه دیوار یک یخچال بود رفتم و درشو باز کردم اینکه فقط یکم میوه بود یکم دیگه که توشو نگاه کردم یک لیوان بود که توش پر از اب بود لیوانو برداشتم از بس که تشنه بودم ابشو تا ته خوردم اصلا به مزش هم توجه نکردم

‏_اه این دیگه چی بود که من خوردم چقدر مزش تلخه

بعد از تقریبا ده دقیقه همینجور بدنم داشت گرم میشد و نمیتونستم تعادلی روی حرکاتم داشته باشم همینجور گیچ بودم که.

 

گیچ بودم نمیدونستم چه کاری دارم انجام میدم.تلوتلو خوران رفتم روی صندلی فرمانده نشستم بی اختیار ریز ریز برای خودم خندیدم چشمام دیگه داشت گرم می شد که با صدای فریادی از جام پریدم

_تو چرا اینجا نشستی؟

با لحن شل و وا رفته ای جواب فرمانده را دادم:

_معذرت.می خوام

خواستم از جام بلندشم اما سرم گیچ رفت و به بازوی فرمانده چنگ زدم.خودمو بهش چسبوندم و گفتم:

_ببخشید

گیچ شده بود انگار باور نداشت این من خودم باشم به سمت یخچال رفت و داخل آن را نگاه کرد سریع به سمت من برگشت و گفت:

_برو بیرون

خندیدم و تلو تلو خوران به سمت در رفتم که کمرمو گرفت و گفت:

_این در خروجی نیست

برگشتم به سمتش و خودمو در چند سانتیمتری صورتش پیدا کردم

_ببخشید

بدون اینکه جوابو به من بده با یه دستش آروم گردنمو گرفت و صورتشو جلو اورد و

لبش رو روی لبهای گرمم قرار داد عجیب بود من هم با او همراهی می کردم اصلا اون موقع نمی فهمیدم دارم چی کار دارم میکنم چشمام که دیگه به حالت خمار در اومده بود یک لحظه فرمانده به چشمام نگاه و بعد منو به شدت به عقب هول داد با لحن شل و ولی گفتم:

_تو چرا مثل حیوون می کنی مگه من گازت گرفتم

با پریشونی نگاهی به من کرد و گفت:

_همین الان برو بیرون

_با.شه الان

همینجور که به سمت در خروجی میرفتم یک دفعه فرمانده گفت:

_نه همینجا رو مبل بخواب میترسم بری بیرون کار دست خودت بدی

امد به طرف من و منو روی مبل نشوند و خودش از اتاق بیرون رفت از بس که حال

نداشتم همون لحظه چشمام گرم شد و به

خواب عمیقی فرو رفتم.

 

وقتی که از خواب بلند شدم اول متوجه موقعیتم نشدم سرم به شدت درد میکرد پیش خودم گفتم:

_خدایا اینجا دیگه کجاست من اینجا چی کار دارم می کنم

هیچی یادم نمیامد همینجور که اطرافمو نگاه میکردم فرمانده را دیدم که روی صندلی نشسته بود و سرشو روی میز گذاشته بود از جام بلند شدم فکر و خیال داشت دیوونم می کرد با شدت به طرف فرمانده رفتم و با صدای بلندی گفتم :

_من اینجا چی کار می کنم؟

فرمانده با صدای من از خواب پرید وقتی دیدم با بهت داره منو نگاه میکنه دوباره با صدای بلندی گفتم:

_هی مگه با تو نیستم گفتم من اینجا چی کار دارم می کنم

یک لحظه با خشم تو چشمام نگاه کرد و بعد با فریاد گفت:

_مواظب حرف زدت باش

وقتی دید ساکت دارم نگاش می کنم حرفشو ادامه داد:

_اصلا تو میفهمی دیشب کجا بودی یا چی خورده بودی؟

_خب معلومه من مثل همیشه تو سلولم بودم

_تو دیروز وقتی اینجا رو تمیز می کردی چیزی هم خوردی از اینجا؟

_نه فقط یه لیوان اب خوردم

_اون وقت بدون اجازه کی؟

_خب از بس تشنم بود اب خوردم این که دیگه اجازه نمیخواد؟

_اصلا تو مطمانی اون اب بوده نه چیز دیگه

_منظورت چیه؟

سرشو ت داد و گفت:

_اون شراب بوده

با صدای بلندی گفتم:

_چی .شراب

سرم گیچ رفت اگه به دسته صندلی خودمو نگرفته بودم مطما میفتادم یک لحظه یک تیکه از صحنه دیشت تو ذهنم اومد با خودم گفتم نکنه .سرمو ت دادم و اجازه این افکارو به ذهنم ندادم یک لحظه با عصبانیت به طرف فرمانده رفتم و یقشو محکم گرفتم و تش دادم و با فریاد گفتم:

_راستشو بگو چه اتفاقی افتاد یالا زود باش بهم بگو

با عصبانیت محکم دستامو گرفت

_اصلا تو چی میدونی دیشب چه اتفاقی افتاد تازشم اون دیگه تقصیر تو بود خودت بهم می چسبیدی اگه اتفاقی میفتاد تقصیر کار خودت بودی

یه جرقه ای تو ذهنم زد اگه میفتاد یعنی هیچ اتفاقی نیفتاده با خوشحالی نگاش کردم متوجه نگاهم شد و سرشو ت داد این یعنی بله

_خب دیگه بسه امروز زیادی استراحت کردی یالا زود باش برو سر کارت

با خوشحالی به طرف در رفتم

_راستی اسم واقعیت چیه؟

_برای چی؟

_لازمش دارم

_فائزه

_خب میتونی بری؟

_من میتونم برم پیش حامد

با عصبانیت نگام کرد

_لازم نکرده تو برو به کارات برس وگرنه این بار دیگه مثل هر دفعه بهت رحم نمی کنم فهمیدی حالا برو

وقتی بیرون امد به این فکر میکردم این چرا این جوری کرد.

یک ماه از اون جریان گذشته بود از انفرادی منو بیرون اورده بودن و منو برده بودن پیش بچه. بعد از اون جرایان هنوز فرمانده رو ندیدم.از بچه ها شنیده بودم که حامدو بردن توی سلول دیگه خب خدا رو شکر که حداقل حالش خوبه.

امروز یکی از بچه چیزی از رادیو شنیده بود که نور امیدو تو قلب بچه ها روشن کرد.خبر از این قرار بود که توی یک عملیاتی بین ایران و عراق بوده که عراق شکست خورده و خیلی از سربازا و یکی از افراد مهمشون اسیر ایرانیا شده.وبین عراقیا و ایرانیا قرار شده که اسیرا رو جابجا کنند امروز اومدند و اسم همه رو نوشتند یکی از سربازا به طرف من اومد و گفت که فرمانده باهات کار داره؟

یعنی چی کادم داشت

 

سربازه همراه من اومد و بعد از اینکه منو برد به اتاق فرمانده خودش بیرون رفت.فرمانده روی صندلی نشسته بود وبدون توجه به من سرش روی برگه بود منم از فرصت استفاده کردم وبه چهرش دقیق شدم چیزی که بیشتر از همه توی صورتش جلب توجه می کرد چشماش بود چشمای مشکی و بزرگی داشتند.با شنیدن صداش به خودم اومدم

_به چی اینقدر خیره شدی؟

_هان هی.هیچی

_معلومه.خب می خواستم بگم که دوست داری بری پیش حامد ؟

با خوشحالی گفتم:

_خب معلومه که می خوام بگو کجاست تا برم؟

_صبر کن عجله نداشته باش اول باید یکم صبر کنی تا من کارامو انجام بدم بعد می برمت الانم برو روی مبل بشین؟

بعد از یک ساعت که برای من قرنی گذشت از جاش بلند شد و رفت به طرف در به من هم اشاره کرد که دنبالش برم.از چند تا راه رو رد کردیم نزدیک یک دری اهنی وایستادیم رو به من وایستاد و گفت:

_پنج دقیقه بیش تر وقت نداری حرف اضافی هم نمیزنی فهمیدی؟

_بله

در رو باز کرد و با سر به من اشاره کرد که برم داخل و خودش کنار رفت وقتی داخل رفتم در رو از پشت بست اول همه جا تاریک بود ولی کم کم چشمام عادی شد و همه جا رو تقریبا میدیدم یک نفر روی تخت خوابیده بود کمی که جلو تر رفتم حامد رو شناختم روی صندلی کنار تخت نشستم چقدر ضعیف شده بود و جای چندتا خراش روی صورتش مشخص بود

نامردا خیلی زدنش که اینجوری شده بود یکم چشماش ت خورد انگار متوجه شده بود که کسی کنارش نشسته چون بلافاصله چشماشو باز کرد انگار باور نداشت که من باشم چون دستشو دراز کرد و روی صورتم گذاشت

_امید خودتی باورم نمیشه

_اره خودمم نامردا چی کارت کردن که اینقدر ضعیف شدی؟

_یادته می گفتی ما باید قوی باشیم و نباید با این ضربه ها از پا بیفتیم الانم همینجوره اینا که چیزی نیست ما باید قوی تر از این حرفا باشیم .

_حالا اینارو ولش کن بگو ببینم چه جوری راضی شدن اینا بیای اینجا؟

تا خواستم جوابشو بدم در باز شد و فرمانده داخل اومد

_پنج دقیقت تموم شد زود باش بیا بیرون

حالا اینم واسه ما وقت شناس شده چی میشد یک دقیقه دیرتر میومدی

_چیزی گفتی؟

_من .نه

_پس زود باش بیا بیرون

چون فرمانده بالای سرمون وایستاده بود هیچ چیزی نمیشد به حامد گفت قبل از فرمانده از در بیرون رفتم.

امروز یکی از بچه ها بهمون خبر داد که قراره فردا لیست کسایی رو که می خوان جا به جا کنند رو بخونند البته به ترتیب سن از کوچک تا بزرگ میبرن فکر کنم منم جزو اونا باشم چون سنم تقریبا از همه کوچکتره وای که شب از خوشحالی نمیتونستم بخوابم همش فکر می کردم که دارم از اینجا میرم.

نزدیکای ظهر بود که همه ما رو به صف بردند چندتا از سربازا به همراه فرمانده وایستاده بودند فرمانده بعد از کمی سخنرانی از پوشه ای که دستش بود چند تا برگه در اورد .لحظه سرنوشت سازی بود همگی هیجان داشتند.

 

ک راست میرم سر اصل مطلب همینطور که همه میدونید ما می خوایم اثیرا رو جا به جا کنیم از بین شما ۲۷تاشو انتخاب کردیم بعد از اینکه اسماشونو خوندم برن خودشونو اماده کنند که فردا اونا رو میفرستیم

دل تو دلمون نبود همه هیجان داشتیم وای مطما اسم من بود چون از نظر سنی از همشون کوچکتر بودم

_رضا اشتیانی،سهیل محمدی.،حامد کریمی،

وای پس حامدم هست.دوتای دیگه باقی موندن چه لحظات هیجان انگیزی

_امیر کیانی و اخریش هم

فرمانده اول یک نگاهی به من کرد و بعد:

_امید رضایی

وای قلبم داشت از جا کنده میشد این خیلی نامردی مطمانم اون عمدا اسم منو نخوند خیلی نامرد بود سیل اشک از چشمام جاری شد همه رفته بودند توی سلولشون انگار فرمانده حال خرابمو فهمیده بود که به سربازا گفته به حال خودم بزارنم فرمانده لب پنجره وایستاده بود با نفرت رومو ازش گرفتم من احمق بهش اعتماد داشتم بارون داشت میبارید قطرات بارون داشت همینجور روم میبارید یک نفر از پشت چتر روم گرفت نگاه کردم دیدم فرماندست با نفرت رومو ازش گرفتم و رفتم پیش بچه ها خوب بود که بارون میومد تا اشکامو نبینه اصلا حوصله هیچ کس و نداشتم یک راست رفتم طبقه بالای تخت خواب دراز کشیدم حالا یک چیزش خوب بود که حامد میرفت نزدیک دو ساعت بود که گریه میکردم از بس که گریه کرده بودم سرم به دوران افتاده بود و چشمام هیچ جا رو نمیدید و سیاهی میدید میخواستم از تخت بیام پایین که نمیدونم چی شد که افتادم پایین و دیگر هیچی نفهمیدم

چشمامو که باز کردم اول همه جا سفید بود بعد متوجه همه چیز شدم اینجا دیگه کجاست؟چرا هیچی یادم نمییاد؟اخ سرم

سرم برای چی درد میکنه؟یه نفر سرشو روی تختم گذاشته بود با دست بهش فشار دادم و گفتم:

_بلند شو هی اقا اینجا کجاست؟

مرده اول با تعجب نگام کرد بعد با خوشحالی رفت دکترو صدا کرد.

.بعد از کمی معاینم اول اسممو پرسید ولی من هیچی یادم نبود حتی اسممو.

 

عنی چی حافظشو از دست داده مگه میشه؟

دکترکه منو معاینه می کرد جوابشو داد:

‏_ببین فؤاد درسته که حافظش به خاطر ضربه ای که بر سرش خورده اینجور شده ولی بیشترش به خاطر ضربه روحی که بهش وارد شده بوده حالا چه ضربه ای من نمیدونم فکر کنم تو بهتر بدونی؟

بعد از این حرف به طرف در رفت فؤاد روی صندلی کنار تخت من نشست

‏_چرا گریه میکنی؟

‏_تو منو میشناسی؟تو میدونی من کیم؟

‏_اره

‏_ اسمم چیه؟

‏_فائزه

اسم فائزه به نظرم اشنا میومد ولی اصلا یادم نمیاد کجا شنیدم

‏_مامان و بابام کجان؟

‏_اونا چند ساله مردن

‏_چییییمردن ؟چه جوری؟

‏_اونا توی یه تصادف مردن

‏_خواهر یا برادری دارم یا نه؟

‏_نه تو تک فرزند بودی

‏_خب الان تو چی کارم هستی؟

‏_من نامزدتم

چه کلمه غریبی اصلا هیچ حسی نسبت به این کلمه نداشتم

‏_پس چرا من هیچ حسی بهت ندارم؟

یک لحظه احساس کردم فکش منقبض شد چشمامشو باریک کرد و با لحن سردی گفت:

‏_بهتره تا موقعی که من دارم کارامو انجام بدم تو هم یه استراحتی بکنی دو روز دیگه مرخص میشی

بدون هیچ حرف دیگری بیرون رفت.دستمو روی بانداژ سرم گذاشتم چقدر سرم درد می کرد یعنی چه اتفاقی واسه من افتاده باید از خودش بپرسم ولی با اون اخلاق گندش مگه ادم جرات میکنه بپرسه.

یه پرستاری داخل اتاق اومد

‏_سلام خانوم خشگله بلاخره بعد دو روز بو هوش اومدی امروز حالت چه طوره بهتری؟

‏_بله ممنون

‏_اگه به چیزی احتیاج داشتی زنگ بغل دستیتو بزن که من خودمو میرسونم

بعد از اینکه سرمم را عوض کرد بیرون رفت منم کم کم چشمام گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.

در طی این دو روز من اصلا فواد ندیدم بلاخره بعد از دو روز فواد اومد و کارای ترخیص انجام داد با هم از بیمارستان خارج شدیم اصلا اعتنایی به من نمیکرد احساس سربار شدن می کردم کنار یه ماشینی وایستاد در جلو را برام باز کرد بعد از نشستن در ماشینو بست و خودش ماشینو دور زد و سوار شد قبل از این که حرکت کنه به طرفش برگشتم و با بغض توی گلوم گفتم:

‏_کجا داریم میریم؟

‏_خونه

‏_من الان پیش کی دارم زندگی می کنم؟

‏_پیش من

‏_چرا پیش تو مگه من خونه ندارم؟

هیچ جوابی نداد و به جاده خیره شدمجبور شدم ساکت بشینم بعد از چند دقیقه یه سوالی اومد تو ذهنم

‏_چه جوری شد که من سرم ضربه دید و من حافظهمو از دست دادم

‏_تو از پله ها افتادی پایین

سرمو ت دادم و تا خونه دیگه هیچ حرفی نزدم بعد از اینکه کلی از شهر دور شدیم نزدیک یه خونه ویلایی وایستادیم وای چقدر بزرگ بود این خونه.بعد از اینکه فواد بوق زد در حیاط توسط کسی باز شد وای داخلش چقدر قشنگ بود چند نفر از تو ویلا به استقبالمون اومدند یک نفر از اونا اومد به طرف فرمانده و در را برای او باز گذاشت و یه تعظیم کوچکی کرد فرمانده اومد به طرف من و در ماشینو برام باز کرد

‏ ‏_بیا بیرون

همون لحظه یه نفر از تو ساختمون سریع اومد به طرف ما

‏_سلام آقا خوش اومدین

‏_سلام همه چیز آماده ست؟

‏_اره همونجور که شما گفتین.

نزاشت حرفشو کامل بزنه دستشو بالا زدو گفت:

‏_فهمیدم

رو به من گفت:

‏_بیا بریم

پشت سرش راه افتادم.

وای چه خونه قشنگی داشت از پله هایی که ساختمان را از ان جدا می کردند بالا رفتیم.

به سالن نشیمن روبرویم خیره شدم دکوراسیون ان به نحو خیره کننده ای زیبا و دلشین بود ساختمون دو طبقه بود از پله ها بالا رفتیم در طبقه بالا هم یه سالن کوچک بود که در ان چهار در قهوه ای انجا بود که فؤاد مستقیم به طرف یکی از در اتاقا رفت و ان را باز کرد وارد اتاق شد پشت سرش وارد شدم اتاق سرویسی ابی داشت همه چیز معلوم بود که نو بود .

فؤاد به طرف من برگشت و گفت:

‏_اینجا اتاقت یکم استراحت کن من میرم بیرون یکم کار دارم واسه شام برمی گردم خداحافظ

بعد از این حرف بیرو ن رفت.اگه اینجا اتاق منه پس چرا من هیچی یادم نیست روی تخت دراز کشیدم از بس که خسته بودم خیلی سریع به خواب رفتم اونم چه خوابی همش کابوس میدیدم با صدای در خواب بیدار شدم

‏_بفرمایید

‏_سلام خانم! اقا گفتند بیاین سر میز تا شام بخورین

‏_ مرسی میل ندارم

‏_ولی اقا گفتند که کار مهم باهاتون دارند

‏_باشه شما بفرمایین من الان میام

میخواست بره بیرون که یه چیزی یادم اومد

‏_ببخشید شما میدونیند لباسام کجاست اخه لباسام.

بدون اینکه حرفمو بزنم بهش خیره شدم به طرف کمد رفت و درش رو باز کرد

‏_بفرمایید اینجاست

بعد از این حرف بیرون رفت به طرف کمد رفتم .وای که چقدر لباس بود اینجا حالا من کدومشو بپوشم سرسری یکی رو انتخاب کردم.از پله ها پایین اومد یکی از خدمتکارا پایین پله ها وایستاده بود پشت سرش رفتم وارد اشپزخانه شدیم صندلی روبروی فؤاد رو برای من بیرون کشید فؤاد وقتی متوجه من شد سرشو بلند کرد و با تعجب به من خیره شد انگار اولین بار بود که منو میدید

‏ _سلام

‏ با صدای من به خودش اومد

‏_سلام

بعد از کمی مکث گفت:

‏_حالت بهتره سرت که درد نمیکنه

‏_نه ممنون بهترم الان

‏_چرا نمیخوری؟

‏_ممنونم میل ندارم گفتین کارم دارین؟

‏_بله

انگار اضطراب داشت چون بعد از کمی مکث گفت:

_چیزی یادت نیومده؟

‏_نه هنوز

بعد از این حرفم یک نفس راحتی کشید

‏_اگه احیانا چیزی یادت اومد بیا بهم بگو باشه

‏_باشه

‏_واسه فردا شب میخوایم یه جشن بگیریم میخوام فردا نامزدیمونو واسه همه اعلام کنم پس واسه فردا آماده شو

با تعجب گفتم:

‏_ فردا شب مگه قبلا جشن چیزی نگرفتیم؟

‏_نه اون بین خودمون بوده ولی فردا شب میخوام به همه اعلام کنم

‏ ‏شب موقع خواب اصلا خوابم نمیبرد و به شدت گرسنم بود به خاطر همین اهسته از اتاق خارج شدم و به سوی آشپز خونه رفتم نزدیک آشپزخونه که شدم توجهم به اون سمت سالن جلب شد فؤاد روی مبل خوابیده بود اهسته رفتم به طرف سالن نزدیک مبل نشستم و به صورتش خیره شدم چه صورت جذابی داشت یادم رفته ازش سوال کنم چه جوری باهم اشنا شدیم تازه من خودم باید یه خونه داشته باشم فردا باید ازش سوال کنم دستمو نزدیک صورتش بردم میخواستم صورتشو لمس کنم تا دستم به صورتش خورد یهو چشماشو باز کرد به سرعت دستمو عقب بردم خوشکم زده بود همونجا اول با تعجب نگاهم کرد بعد از چند ثانیه متوجه همه چیز شد و یه لبخندی زد به سرعت بلند شدم میخواستم فرار کنم که به سرعت بلند شد و اومد روبروم وایستاد و به چشمام زل زد

-میدونستی چشمات خیلی قشنگه و ادم مجذوب خودش می کنه

فقط داشتم نگاش میکردم صورتشو نزدیک تر اورد چشماش خمار شده بود به خودم اومدم قبل از اینکه کاری کنه به طرف پله ها دویدم و به اتاقم رفتم جلو اینه وایستادم از هیجان داغ کرده بودم به چشمام نگاه کردم یاد اون لحظه افتادم یه حسی رو توی دلم احساس کردم سرمو به شدت ت دادم نمیخواستم اون افکار به ذهنم بیاد چشامو از اینه گرفتمو خودم رو روی تخت انداختم شکمم به صدا در اومد خندم گرفت مثلا رفته بودم یه چیزی بخورم ولی خیلی زود

خندم محو شد یاد فردا افتادم نمیدونستم چرا ولی حس خوبی نداشتم نزدیکای صبح خوابم برد با صدا در اومدن در اتاق از خواب پریدم

-بفرمایید در بازه

-خانوم شما هنوز خوابین بلند شین بیایین صبحانه بخورین که خیلی دیر شده آرایشگر تو سالن منتظره زود باشین

-باشه صورتمو بشورم الان میام

بعد از خوردن صبحانه به همراه آرایشگر به سوی اتاقم رفتیم هنوز لباسمو ندیده بودم آرایشگره نزاشت خودمو توی اینه نگاه کنم وقتی لباسمو اوردند از تعجب چشمام در اومد خیلی قشنگ بود ازجنس حریر بود رنگ ابی بود چقدرم لطیف بود وقتی بهش دست میزدی ارایشگره کمکم کرد تا لباسمو بپوشم وقتی جلوی اینه ایستادم یکه خوردم چقدر تغییر کردم صدای ارایشگره اومد

-زود باش بریم بیرون که کلی دیر شده الان همه مهمونا اومدند بیا بریم

با هم به سمت پله ها رفتیم از همونجا به مهمونا نگاه کردم وای که چقدر مهمون اومده وقتی از پله ها پایین رفتم چشمامو چرخوندم تا فؤادو پیدا کنم اونور سالن با چندتا از مردا وایستاده بودند و میخندیدند یک لحظه فؤاد چشماشو چرخوند به طرف پله ها به شدت تکان خورد معلوم بود که خیلی جا خورده از دوستاش جدا شد و اومد به طرف من نزدیکم وایستاد و به من خیره شد منم همونجور وایستاده بودم و به چشماش نگاه میکردم

-باورم نمیشه خیلی خوشگل شدی

با دست راستش یه تیکه از موهام گرفت وبا لبخند منو نگاه کرد از جو پیش اومده خجالت میکشیدم به خاطر همین بحثو عوض کردمو گفتم:

-نمیخوای دوستاتو بهم معرفی کنی چون من هیچ کدوم از دوستات یادم نیست

-باشه بیا بریم اول از اونجا شروع کنیم

تقریبا همشونو بهم معرفی خیلی خسته شده بودم به خطر همین به فؤاد گفتم:

-بیا بریم بشینیم من خسته شدم

-باشه بریم

قبل از اینکه بریم صدای یک نفر ما رو متوقف کرد

-فؤاد نمیخوای معرفی کنی

به طرف صدا برگشتم

-چرا که نه ایشون پسرعموم رائد و ایشونم نامزدم فائزه

اصلا از طرز نگاهش خوشم نمیومد انگار که میخواست ادمو خفه کنه نمیدونم چرا ولی با شنیدن اینکه نامزدشم یکه خورد

 

نصبعد دستم رو گرفت که بریم که دوباره رائد گفت: پدر و مادرتم از وجود این نامزد خبر دارن؟!!

فواد کمی دستپاچه شد ولی زود خودش رو جمع و جور کرد و گفت : به زودی می برمش پیششون تو نگران این چیزا نباش!

بعد مصمم به وسط سالن رفت . وبه گروه ارکست اشاره ای کرد و آنها شروع به نواختن آهنگی برای رقص دو نفره کردند.

با شروع آهنگ مهمانها که در گروههای چند نفری ایستاده و صحبت می کردند به ناگاه متوجه من و فواد شدند که مثلا می رقصیدیم! البته من که اصلا نمی دونستم چیکار باید بکنم پس فواد بود که منو به همراه خودش می چرخوند!یه دستش رو دور کمرم حلقه زده بود و با احتیاط منو به همراهی خودش وا می داشت !بعد از لحظات اولیه متوجه شدم که منم یه چیزایی بلدم چون دیگه مثل اول رقص نبود که نمی دونستم چیکار باید بکنم .فوادم متوجه شد و برقی از رضایت تو چشماش درخشید!

آهنگ که تموم شد .حضار با کف زدن تشویقمون کردند. فواد تعظیم کوتاهی کرد و آهسته کنار گوشم زمزمه کرد:این قدر مثل آدمای گیج نگاهشون نکن اقلا یه لبخند بهشون بزن !

با همان گیجی به زور لبخندی زدم .و این بار همراه هم نزدیک مهمونا می رفتیم و توسط فواد به هم معرفی می شدیم. خانمها بیشتر لباسهای بلند و ماکسی پوشیده بودند که پولک و منجوق زیادی توی پارچه اش به کار رفته بود برای همین خیلی برق می زدند! مردها هم بیشتر سبیلهای پر پشت و چخماقی داشتند.

معرفی که تموم شد. سئوالی که برام پیش اومده بود پرسیدم: مهمونا که یا همکارات بودن یادوستات ! پس بقیه فامیلت کجان؟ آخه به غیر از پسرعموت کسی از خانواده و فامیلت رو بین مهمونا ندیدم!

فواد چشماش رو تنگ کرد و مو شکافانه نگاهم کرد و گفت:

یعنی یادت نیست؟ بهت گفته بودم خانواده ام توی یه شهر دیگه به نام ناصریه زندگی میکنند حالا وقتی حالت بهتر شد می برمت اونجا چون عروسی رو باید اونجا بگیریم!

دوباره ارکستر نواختن آهنگ رو شروع کرد و این بار بیشتر مهمونا برای رقص با همراهاشون به وسط سالن رفتند. فواد دستم رو گرفت تا بازم برای رقص ببره که با التماس بهش گفتم : نه تو رو خدا ! من همین جوری هم سرگیجه دارم دیگه اون وسط هی بچرخم حالم بدتر میشه.

با نگرانی نگاهی بهم کردو دلسوزانه گفت : راست میگی فراموش کرده بودم تو هنوز ضعیف و بیماری ! پس همینجا روی مبل بشین تا من برم بین مهمونا؛ زشته همین جوری به امون خدا ولشون کنم!

لبخند اطمینان بخشی بهم زد و دور شد .نگاهم به مهمونا افتاد با خودم فکر کردم چرا همه چیز برام این قدر عجیب و نا آشنا میاد؟ حتی آدمای این خونه هم به نظرم بیگانه میان !یعنی همه اینا عوارض افتادن از پله ها و فراموشیه؟

صدایی از مبل کناری باعث شد از این افکار وحشت آور بیرون بیام. -: یه دختر خوشگل مثل تو چه افکاری میتونه داشته باشه که این قدر وحشت توی چشماش موج بزنه؟

بهش نگاه کردم ، بازم رائد !این پسره با نگاههای شیطانیش اعصابم رو خورد میکرد.

چون جوابی نشنید با یه لبخند مسخره و ناباور ، باز ازم پرسید: خوب بگو ببینم از نامزدت راضی هستی ؟

ناچار از پاسخ گفتم :خوبه !

لبخند شیطانیش بزرگتر شد و یه تای ابرویش را بالا بردگفت _خوبه؟! فقط همین!! پس معلومه خوب بهت نمیرسه! اگه بخوای من خوشحال میشم به جای اون به نامزد دوست داشتنی ایش رسیدگی کنم!

متحیر به صورتش نگاه کردم منظورش از این حرفا چیه؟ که دستی بر شانه ام گذاشته شد و هرم نفسهای فواد که کنار گوشم زمزمه می کرد رو حس کردم که با خشم می گفت : برای چی این قدر به صورت این مردکه هیز میخ شدی؟

وبعد نگاه خشمناکش روبه رائد دوخت و با همان صدای خفه به طوری که مهمونای دیگه متوجه نشن گفت: رائد احترام خودت رو نگهدار کاری نکن که حرمت مهمون رو بشکنم و از خونه مثل سگ پرتت کنم بیرون !_رنگ از رخ رائد بطور آشکاری پرید!

و بدون این که فرصتی برای پاسخ بده دستم رو با عصبانیت گرفت و بلند کرد و گفت :استراحت بسه پاشو باید از لحظات این مهمونی استفاده کنیم!

فشار زیاد دستهاش روی بازوهام باعث شد احساس درد بکنم ولی می ترسیدم که اعتراض کنم و بیشتر باعث عصبانیتش بشم.

تاآخر شب که مهمونا رفتن از نگرانی عکس العمل فواد تو خلوت دل تو دلم نبود و گویا این نگرانی توی چهره ام مشخص بود چرا که یکی از خانمها موقع خداحافظی به شوخی گفت : جناب فواد نامزدتون خیلی مضطربه قصه چیه؟نکنه بعد رفتن ما قراره شکنجه اش کنی؟_و البته همه این حرف را به حساب دیگه ای گذاشتن و بلند خندیدند ولی چهره فواد با این که الکی می خندید بازم سرختر از حد معمول بود.

آخرین مهمون که از خونه بیرون رفت فواد با همون عصبانتی که فکرش رو می کردم دستم رو کشید و به طرف اتاقم برد در اتاق رو که بست منو به شدت به طرف تخت هول داد و فریاد کشید : اون مرتیکه بی همه چیز چی در گوشت پچ پچ می کرد که این طور مبهوتش شده بودی؟

گیج ناله کردم: نمی دونم به خدا نمی دونم داشت درباره این که از تو راضی هستم و تو بهم خوب میرسی می پرسید !

صدای بلند سیلی محکمی که روی صورتم فرود اومد اونقدر توی سرم پیچید و باعث شد نفهمم که بعداز اون فواد با اونهمه فریاد چی داره میگه! دستم رو روی صورتم که به شدت می سوخت گذاشته بودم واشک مثل سیل از چشمام سرازیر بود . خدا رو شکر که فواد هم بعد از دقایقی بالاخره از فریان خسته شدو بیرون رفت .

سرم رو روی تخت گذاشتم و از ته دل زار زدم .گریه ام همه اش به خاطر اون یه دونه سیلی نبود بیشتر برای این دلم می سوخت که نمی فهمیدم چی شده و چه گناهی مرتکب شدم ! بلاخره سردردی که از اواسط مهمونی شروع شده بود و حالا با این همه گریه لحظه به لحظه شدیدتر می شد باعث شد از گریه کردن دست بردارم؛ هر چند عجیب بود چون حس میکردم خیلی وقته که این قدر راحت گریه نکردم ! لباس بلند و پر ازسنگ دوزی مهمونی خیلی به پوستم فشار می اورد کلافه بلند شدم و درش آوردم و پرتش کردم روی زمین و همنوجور با زیرپوش زیر پتو خزیدم و سعی کردم بخوابم!نصف شب بود که با صدای در اتاقم از خواب بلند شدم حدس زدم باید فؤاد باشه به خطر همین از زیر پتو بیرون نیومدم چون لباسم مناسب نبود اومد و روی تخت نشست نمیتونستم از خودم حرکتی نشون بدم چون متوجه میشد بیدارم پتو رو صفت گرفته بودم صورتم اون ور بود نمیدونستم چیکار داره میکنه صورتشو نزدیک گردنم اورد چون هرم نفسهای گرمش رو روی گردنم حس میکردم دستشو روی گونم گذاشت همون طرفی که بهش سیلی زده یک لحظه چشمام لرزید متوجه شد چون گفت:

-میدونم بیداری پس بلند شو بشین کارت دارماصلا از جام ت نخوردم پتو رو هم صفت دور خودم پیچونده بودم-اگه بلند نشی خودم به زور بلندت میکنموقتی دید هیچ حرکتی نمیکنم با یک حرکت پتو رو از دورم برداشت نمیتونستم هیچ حرکتی انجام بدم خودش هم فکر کنم گیچ شده بود چون تا یک دقیقه هیچ حرکتی نکرد با احساس دستی روی بدنم.

 

 

 

 

 

 

 


 رمان عاشقانه ، فائزه در مرز عراق قسمت ۳

  بروی نوشته ی روبرو کلیک نمایید   .  

ا

ز شین براری +18رمان های دخترانه 

. 

عکسی با صدای خشن به مردی که روم آب ریخته بود به عربی گفت که بره بیرون و خودش صندلی رو با صدای وحشتناکی رو زمین کشید و روبروی من نشست و به عربی گفت:

_اسم فرمانده؟

سرمو ت دادم،یعنی که نمیخوام بگم.سیلی محکمی بهم زد و گفت:

_کیه؟

چیزی نگفتم.نمیذاشتن این گونه لعنتی یه کم خوب شه!از درد داشتم میمردم که خیسی ای رو روی صورتم حس کردم.با یکم انرژی ای که واسم مونده بود سرمو برگردندم و توی صورت فرمانده که شاید در دو سانتی متری من بود،تف انداختم.

با عصبانیت منو از روی صندلی بلند کرد و تقریبا میشه گفت پیرهنمو از تنم کند و متوجه بانداژ شد.

از ترس تمام بدنم میلرزید.خودمو تا جایی که میتونستم مچاله کردم و گفتم:

_خواهش میکنم بهم دست نزن.

فکر کنم فکر کرده بود بانداژ برای زخمی چیزیه،چون گفت:

_با این لوس بازیات چجوری تا الان حرف نزدی؟!

اونم باز کرد و بدون اینکه بهم نگاه کنه برگشت تا شلاقشو برداره و وقتی برگشت،چنان تعجب کرد که شلاق از دستش افتاد.

خودم داشتم میلرزیدم،خودم بیشتر مچاله کردم اما با هر تم،دست و پام بیشتر درد میگرفت.

چشم ازم بر نمیداشت و من ذره ذره زیر نگاهش آب میشدم.آخر سر با صدایی که میلرزید گفتم:

_یه ور دیگه رو نگاه کن!

با پوزخند به سمتم اومد و با گرفتن موهام از روی زمین بلند کرد و بی توجه به ناله های من گفت:

_پس تو دختری!

پرتم کرد روی همون تخت توی اتاق و گفت:

_یه دختر که خودشو شبیه پسرا دراورده!

فقط میلرزیدم.نمیدونستم باید چی کار کنم.ادامه داد:

_بچه ها رو هم صدا کنم یا فقط خودم باشم؟

از تصور بلایی که به سرم میخواست بیاره بی اختیار گفتم:

_تو رو خدا.این کارو نکن!

خنده کریهی کرد و گفت:

_کاریت ندارم.بذار بچه ها رو صدا کنم!

با گریه گفتم:

_خواهش میکنم.خواهش میکنمتمنا میکنم!

دیگه داشتم فارسی حرف میزدم.یه صندلی کنار تختم گذاشت و بهم نگاه کرد.حالم از خودش و نگاهش بهم میخورد.

_برگرد!

بهش نگاه کردم که فریاد زد:

_بهت میگم برگرد!

با ترس روی شکمم دراز کشیدم و منتظر شدم.چی کار یمخواست بکنه؟از افکاری که به ذهنم هجوم اورد،هق هقم بلند شد.

ضربات شلاق آرومم کرد.یعنی فقط همینه؟!به تخت چنگ میزدم از درد اما خیالم راحت بود،نمیدونم چرا اما راحت بود،میدونستم کاری نمیکنه!

وقتی از جام بلندم کرد،گفت:

_حالا لباستو بپوش.!

لباسمو به زور پوشیدم.اما مدادم بانداژ رو شل میکردم تا کمرم در اثر ضربات نسوزه.گفت:

_قرار نیس آب خوشی از گلوت پایین بره!

بعد از اینکه این حرف را زد بلند شد و بیرون رفت.یک نفس راحتی کشیدم فعلا بامن کاری نداره ولی در روزهای اینده چی کار کنم می ترسم که به همه بگه وای که چقدر کمرم درد می گیره از جام بلند میشم یکم قدم میزنم تا شاید بهتر بشه ولی دیدم نه بدتر شد رفتم روی تخت دراز کشیدم بعد از چند دقیقه چشمام سنگین شد و به خواب رفتم با صدای محکم در یهو از خواب پریدم فرمانده به همراه دو نفر بود که به اونا اشاره کرد برن بیرون همینجور که درو میبست اومد به طرف من وقتی نزدیکم شد یقه منو گرفت و بلندم کرد

‏_یاد نگرفتی جلوی من باید بلند بشی؟

بعد یه لبخند تمسخر امیزی زد و گفت:

‏_خب پس ما یه خانم خوشگل توی اسرا داشتیم و نمی دونستیم؟

از طرز نگاه و حرف زدنش بدم اومد همش سعی می کرد منو بترسونه یاد حرفای مامانم افتادم که به من میگفت یه دختر میون اون همه مرد چی کار میکنه وای حالا چه قدر پشیمونم کاش به گذشته برمی گشتم اگه بلای سرم بیاد وای که فکر کردن بهش هم پشتمو می لرزونه با احساس دستی روی صورتم از فکر اومدم بیرون دیدم فرماندست که دستش روی صورتمه محکم هولش دادم طرف دیوار عصبانی اومد به طرفم و یه مشت زد به شکمم و یقمو گرفت و کشید به طرف خودش جوری که نفساش میخورد به صورتم

‏_دختر بودن لطافت می خواد نه وحشی بازی

صورتشو اورد جلو می خواستم از دستش در برم که با دستش محکم کمرمو گرفته بود جوری که اصلا نمیتونستم از دستش در برم

از ترس به چشماش نگاه کردم نگاهش به لبهام بود دهنمو باز کردم که چندتا فحش بهش بدم که لبهاشو روی لبهام گذاشت و اجازه حرف زدن بهم نداد انگار که برق منو گرفت بلافاصله یک گاز محکم از لبش گرفتم جوری که دهنش پر از خون شد محکم هولم داد به عقب دستشو گذاشت روی لبش

‏_کثافت آشغال مثل حیون گاز میگیره هیچ رفتار دخترانه ای بلد نیست

حالمو بهم زد بادستم داشتم لبمو پاک می کردم که دیدم داره منو نگاه میکنه وقتی دید متوجهش شدم اومد به طرفم خودمو جمع کردم توی خودم موهامو تو چنگش کشید و منو به طرف خودش کشید همینجور که موهام تو دستاش بود گفت:

‏_اگه اسم فرماندتونو بگی باهات کاریت ندارم ولی اگه نگی.

صورتشو چند سانت اورد جلو با ترس داشتم نگاهش می کردم ای خدا چی کار کنم حاضرم بمیرم ولی اسم فرمانده رو نگم که همون موقع خدا به دادم رسید یکی از سربازا اومد و صداش زد برق شادی توی چشمام روشن شد فهمید به خاطر همین گفت :

‏_زیاد خوشحال نباش من دوباره می یام سراغت

بعد از این حرف به سرعت رفت بیرون نفسم که توی سینم جمع شده بود را با صدا بیرون دادم خدا را شکرت که به خیر گزروندی بعد از چند دقیقه یکی از سربازا اومد و منو برد بیرون اول ترسیدم ولی وقتی دیدم داره منو میبره پیش بچه ها خیالم جمع شد.

همه دورم جمع شدن

‏_نامردا چقدر زدنت نگاه کن صورتشو له کردن جاییت درد میکنه یا نه می خوای به سربازا بگیم به دکتر خبر کنن؟

‏_نه ممنون من چیزیم نیست؟

حامد اومد کنارم نشست

‏_جاییت درد نمیکنه مطمئنی به دکتر نیاز نداری؟

‏_ما اینهمه توی جنگ زخمی داشتیم توی جنگ اینهمه تیر خوردن توی جنگ و صداشون در نمی اومداینهمه بچهها شهید شدن بعد اونوقت ما با این کتک خوردنای جزئی از پا در بیایم نه حامد ما باید مقاوم تر ازین حرفا باشیم اینا که نباید واسه ما چیزی باشه.

حامد با تجسین نگاهم کرد.

‏_راستی شنیدم صدای خوبی داری یکم واسمون می خونی؟

‏_چی بخونم؟

‏_هر چی دوست داری فقط یه چیزی بخون دلمون وا شه

بچه ها همه دورم جمع شدن

‏_ما چون دو دریچه روبرو هم

اگاه زه هر بگو مگوی هم

هر روز سلام و پرسش و خنده

هر روز قرار روز آینده

عهد آینه بهشت اما.اه

بیش از شب و روز تیرو دی کوتاه اکنون دل من شکسته و خسته ست؟

زیرا یکی از دریچه ها بسته ست

نه مهر فسون نه ماه جادو کرد

نفرین به سفر که هرچه کرد اود کرد

دیگه نتونستم ادامه بدم صدای هق هق گریم بلند شد حامد که کنارم نشسته بود سرمو گذاشت روی شونش

چه قدر به این تکیه گاه امن احتیاج داشتم

‏_نگاه کن قرار بود واسمون یه شعری بخونه که دلمون وا شه بدتر دلمون که گرفت

همه به حرف حامد خندیدن .سرمو از روی شونش بلند کردم و یه لبخند بهش زدم

‏_میگم صدات خداییش قشنگه چرا نرفتی خواننده بشی؟

‏_دوست نداشتم خواننده بشم فقط گاهی وقتا واسه دل خودم میخونم

‏_یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟

‏_نه بگو؟

‏_صدات وقتی میخوندی خیلی شبیه دخترا بود ای کلک نکنه دختری و ما خبر نداریم

اگر چه تیکه اخری رو به شوخی گفت ولی من با ترس بهش نگاه کردم

‏_چرا اینجوری نگام میکنی بابا شوخی کردم بیا بریم بیرون پیش بچه ها ببینیم خبر تازه ای بدست نیاوردن از ایران؟

‏_چه جوری بدست مییارن مگه اینجا اجازه میدن؟

‏_نه بابا اینا مخفیانه به رادیو گوش میدن به کسی چیزی نگی اینا اینجا یکی جاسوس دارن میره لو میده همه تو دردسر میفتن

‏_نه بابا من چیزی نمیگم خیالت راحت

اینجور که بچه ها میگفتن بچه ها تو چند تا از عملیاتا پیروز شدن ولی توی یکی از عملیات شکست خورده و خیلی هم کشته داده بودن .

شب اصلا خوابم نمیبرد همه جای بدنم کوفته بود و درد میکرد و احساس سرمای زیادی هم می کردم نامردا هیج جای سالمی تو بدنم نزاشتن اخرای شب بود که حالم بدتر شد با اینکه یه پتو روم بود ولی بازم میلرزیدم همینجور که چشمام روی هم بود احساس کردم یه پتوی دیگه روم انداختن یک لحظه چشمامو باز کردم دیدم حامده بعد ازون دیگه نفهمیدم چی شد.

صبح که چشمامو باز کردم دیدم روی تختی خوابیدم اینجا کجاست دیگه من کی اومدم اینجا؟ وقتی خوب چشمامو باز کردم دیدم روی تخت بیمارستانم.سمت راستمو که نگاه کردم پشت به من فرمانده بود که داشت با دکترحرف میزد:

‏_این بدبختو چه قدر زدین که دیگه جونی براش نمونده اصلا حال جسمانیش خوب نیست خون ریزی داخلی کرده چند روز باید اینجا باشه

‏_اشکال نداره

‏_راستی مگه اینجا زندان مردا نیست؟

‏_چرا؟

‏_خب این دختر.

‏_این فضولیا به شما نیومده اقای دکتر شما فقط کارتونو بکنین فقط اگه بشنوم جای پخش کنی من میدونمو تو

دکتر خداحافظی کرد و بیرون رفت همون لحظه فرمانده برگشت سمت من

چشمامو بستم تا فکر نکنه من به هوش اومدم روی صندلی کنار تخت من نشست صندلی را یکم جلوتر کشید دستشو تو موهام فرو کرد بعد از چند لحظه دستشو برداشت و گذاشت رو چشمام همینجور رو ابروهامو رو بینیم تا رسید به لبهام یکم دست گذاشت روش بعد از چند لحظه احساس کردم صورتشو داره نزدیکتر میاره چون نفسهاش به صورتم می خورد

نمیتوانستم از خودم حرکتی نشان دهم،نه درد اجازه میداد و نه دستان او که صورتم را گرفته بود.زبری صورتش را روی گونه ام حس کردم.چشمانم را با ترس باز کردم و ناله ای کردم.

به چشمانم نگاه کرد و پوزخندی زد و به کارش ادامه داد.با تکان لبهایم دردی شدیدی را در فکم حس کردم:

_نه.

بی توجه به من لبهایش را روی لبهایم گذاشت.سعی کردم زبانش را گاز بگیرم؛اما او که گویی میدانست میخواهم این کار را بکنم،پیشگیری کرده بود.لبهایم به شدت داغ شده بودند و او هم دست بردار نبود و دست هایش را هم کم کم داشت مشغول میکرد که تکانی به خود دادم که چنان دردی در تنم پیچید که شاید حتی تا مرز بیهوشی هم رفتم.صورتش را بلند کرد و من متوجه لب های خونیش شدم،او هم کتک خورده بود؟!

با خیس کردن لب هایم متوجه شدم که زخم هایم سر باز کرده اند.به سختی دستم را بلند کردم و با حس چندش آوری لبها و حتی داخل دهانم را هم پاک کرده و با نفرت به او خیره شدم.

به رویم خم شد و گفت:

_میدونستی الان اندام بدنت کاملا پیداس؟

با ترس به خودم نگاه کردم:خبری از بانداژ نبود.ادامه داد:

_میدونی یکی بیاد تو،تو رو اینجوری ببینه چی میشه؟؟

با ترس آمیخته از نفرت بهش نگریستم.با لبخندی که اصا با حرف هایش جور در نمیامد و آرامش بخش بود،گفت:

_باید چند روز اینجا بمونی.به نفعته اجازه بدی که-

باز هم سربازی مرا از دستش نجات داد.او که آمد فرمانده سریع ملحفه را روی من کشید و گفت:

_چی میخوای؟

سرباز سلام نظامی رفت و گفت:

_قربان.آقای شاهدة تماس گرفتن.

فرمانده با ترس گفت:

_دقیقا چی گفت؟

سرباز هم با من من جواب داد:

_راستش.قربان گفت اسم فرمانده شون چیه؟

نفس راحتی کشید و گفت:

_همین؟

_راستش قربان لحنشون تند بود.

_باشه میتونی بری!

وقتی سرباز رفت،چهره نگرانش دوباره ترسناک شد و گفت:

_یه هفته انفرادی باید بری.

چی؟!انفرادی؟!آن هم این هفته؟!انگار میدانست مشکلم چیست چون پوزخندی زد و گفت:

_اون اصلا مشکل من نیست.

دهنش را باز کرد اما با نگاهی به من آن را دوباره بست و به سمت آمد و دستشو را دور کمرم حلقه کرد.از درد و ترس به تنگ آمده بودم.بی اختیار به گریه افتادم و گفتم:

_خواهش میکنم کاری باهام نداشته باش.

پوزخندی زد و بانداژ را از صندلی کنار تخت برداشت و بهم نشان داد و گفت:

_خودت میتونی؟

نمیتوانستم.با استیصال سرم را به علامت منفی تکان دادم که گفت:

_پس ساکت باش.

لباسم را که دراورد چند لحظه ای مکث کرد و بهم خیره شد.کمی پایین رفت و صورتش را نزدیک بدنم کرد.با دستانم خودم را پو شاندم و با گریه گفتم:

_خواهش میکنم

بانداژ را تا جایی که میتوانست محکم بست و مرا به یک سرباز سپرد و راهی یک اتاق بسیار بسیار تنگ و تاریک کرد.

تا صبح از درد به خود میپیچیدم.چرا این هفته لعنتی تمام نمیشود؟!

 

بعد از یک هفته من را بردن پیش بچه ها در این یک هفته خبری از فرمانده نبود به محض اینکه رسیدم حامد آمد کنارم

_پسر تو کجا بودی بابا مردم از دلشوره همش فکر می کردم که یک بلایی سرت اوردن

_کی جرات داره من رو سربه نیست کنه؟بگو بیاد جلو تا حسابش رو برسم؟

_نه بابا جرات رو برم من

همون موقع من را توی بغلش گرفت

_خیلی دلم برات تنگ شده بود به خدا فکر می کردم یه بلای سرت در اوردن تو دیگه منو مثل حمید تنها نزار بهم قول می دی؟

صداش یکم خش دار بود معلوم بود خیلی خودش رو نگه داشته تا گریه نکنه

_قول می دم

رفتیم یک گوشه نشستیم حامد رو به من کرد و گفت:

_حالا تعریف کن این یک هفته کجا بودی؟

_هیجی اول بیمارستان بودم بعدم منو بردن توی انفرادی

_انفرادییییییی!انفرادی دیگه چرا؟مگه تو چه کاری کردی؟

_هیچی بابا اونا رو که میشناسی مرض دارن اسم فرمانده رو نگفتم اونا هم منو بردن انفرادی

_چقدر نامردن اونا

_اره خیلی

چند لحظه بین ما سکوت برقرار شد

_امید یک چیزی رو بگم بهت به کسی چیزی نمی گی؟

_قول بده؟

_قول می دم تو بگو؟

_یه راهی رو واسه فرار پیدا کردم؟

_چی فرار؟

_ایس ارومتر همه میشنوند؟

_چه جوری؟

_حالا یه جوری پیدا کردم تو به اینش کاری نداشته باش حالا فکرش رو بکن ما از اینجا بریم بیرون

_حالا چه موقع بریم از اینجا؟

‏_باید یک هفته ای راصبر کنیم موقعش که شد خودم بهت خبرش را میدم

‏_باشه

‏_حالا بریم پیش بچه ها تا بیشتر ازین همه بهمون شک نکردن

‏_باشه بریم

توی اون یک هفته اتفاق خاصی نیفتاد فقط یکشب که همه خوابیده بودن چندتا از سربازا ریختند تو زندان و مستقیم رفتند طرف یکی از بچه ها که امیر اسمش بود همه جاش رو گشتند و توی جیب بغلیش عکس امام پیدا کردن فکر کنم یکی به پیش ما گزارش داده بوده به سربازا وگرنه از کجا میدونستند بیچاره امیر فکر کنم اعدامش کردن ما که دیگه اونو ندیدیم.

حامد امروز اومد پیشم و گفت که امروز موقعش شده.

قرار شده بود یکی از بچه های قدیمی که چند سال اینجا توی زندان بوده نقشه فرار رو به من و حامد نشون بده و امشب هم ما بر طبق نقشه به بهانه اینکه دستشویی داریم بریم توی حیاط و از اونجا هم بریم ساختمونی که پشت دستشویی ها بود که ما قبلا اون رو اماده می کردیم روبروی ساختمون یه دیوار کوتاه بود که پشتش یک باغ بود که ما خودمونو باید به اون باغ برسونیم تا رسیدن به دیوار از ترس صد بار مردم و زنده شدم اول حامد رفت اون ور دیوار موقعی که من می خواستم برم بالای دیوار احساس کردم یک نفر پشت سرم با ترس به پشت سرم نگاه کردم دیدم کسی نیست با اینکه کسی نبود خیلی ترسیده بودم همون لحظه صدام کرد گفت:

‏_چی کار داری می کنی زود باش بیا بالا الان سر و کلشون پیدا میشه

منم پریدم اون طرف دیوار یکمی که از اونجا فاصله گرفتیم برگشتم به سمت حامد

‏_راستی بعد از این می خوایم چی کار کنیم ما که اصلا اینجاهارو بلد نیستیم

‏_اول یکم که از اینجا دور شدیم استراحت می کنیم فردا وقتی که هوا روشن شد بهتر می تونیم راه رو پیدا کنیم

حدود یک ساعتی راه رفتیم من به حامد گفتم:

‏_من خیلی خسته شدم دیگه من نمی تونم ادامه بدم همینجا استراحت کنیم

‏_باشه همینجا خوبه پس

من اونقدر خسته بودم که همون لحظه به یک درخت بزرگی تکیه دادم و بعد خواب رفتم یه لحظه احساس کردم صدای چیزی میاد با ترس از خواب بلند شدم حامد را بیدار کردم

‏_حامد بلند شو انگار کسی داره می یاد

حامد با ترس بیدار شد همون لحظه که میخواستیم بلند شیم و فرار کنیم که یک سرباز از پشت سرمون رسید گفت:

‏_گفت بلند شید و دستاتونو بزارین روی سرتون و آهسته برگردین همون موقع سربازه برگشت بقیه رو صدا بزنه که حامد از فرصت استفاده کرد و با پا محکم زد به پهلوی سربازه به طوری که اون سربازه بیهوش افتاد روی زمین حامد دست من را که از ترس همونجا خشکم زده بود کشید و همینجور که داشتیم میدویدیم یه تیر خورد به پای حامد و حامد افتاد روی زمین حامد فریاد گفت:

‏_امید فرار کن که الان سربازا سر میرسن

همینجور که اشکام میریخت به حامد گفتم:

‏_من تنهایی هیج جا نمی رم بلند شو الان سربازا سر میرسن

یه لحظه که به عقب برگشتم دیدم فرمانده با چند تا از سربازا پشت سرمونن و ما رو محاصره کردن.

فرمانده با عصبانیت رو به من گفت:

‏_حالا دیگه از دست من فرار می کنین به حسابتون میرسم

بعد با عصبانیت به طرف سربازا برگشت و گفت:

‏ _ببریدشون تا بعد به حسابشون برسم

‏ سربازا ها ما رو بلند کردن و بردند سمت ماشینا

نگاهی به حامد کردم از درد صورتش درهم بود و تقریبا به سفیدی می زد

‏_حالت خوبه حامد؟

‏_اره تو نگران نباش من حالم خوبه

نمی تونستم کاری براش انجام بدم دست های هر دو مونو بسته بودن .اضطراب همه وجودمو گرفته بود اگه حامد هم مثل برادرش.اجازه این افکار رو به ذهنم ندادم.به سربازی که کنارم نشسته نگاه کردم و با التماس به زبان عربی به او گفتم :

‏_خواهش می کنم یه کاری کن خیلی حالش بده خون زیادی ازش رفته

با عصبانیت به طرفم برگشت

‏_اون موقع که می خواستین فرار کنین فکر همچین چیزایی رو هم باید می کردین پس خفه شو و حرف زیادی نزن و گرنه سر تو هم همون بلایی می یارم که سر این دوستت اوردم

دیگه ازون جا تا اسیرگاه حرف نزدم می دونستم حرف زدن با این ها فایده ای نداره .

دوباره به اسیرگاه لعنتی رسیدیم با واردشدن به اونجا حامد رو از من جدا کردند با گریه به طرف فرمانده برگشتم

‏_ترو خدا با اون کاری نداشته باشین اون حالش خیلی بده به خدا من نقشه فرار رو کشیدم ترو خدااااا.

صدای فریادم تمام اسیرگاه رو گرفته بود فرمانده با عصبانیت به طرف من برگشت و یک سیلی محکم زد زیر گوشم که به یک طرف پرت شدم و بعد به دوسرباز که خیلی هم قوی هیکل هم بودند اشاره کرد و آنها حامد را به قسمت دیگر که نمی دانستم کجاست بردند و خود او هم آمد به طرف من و موهای منو که یک ذره بلند شده بود را کشید و مرا کشان کشان به زیر زمینی خوفناک بردو از همونجا روی زمین پرتم کرد نزدیک بود سرم به دیوار برخورد کنه از پشت منو بلند کرد و صورتشو زیر گوشم اورد و گفت:

‏_دختره بی شعور حالا از دست من فرار می کنی به حسابت می رسم

دوباره منو هول داد زمین و خودش هم کمربندشو در اورد و افتاد به جونم اخ که چه قدر درد داشتم اینبار از دفعه های قبل با شدت بیشتری میزد من با دستام صورتمو پشونده بود تا حداقل یه جام سالم بمونه اینقدر زد که بیهوش شدم .با پاشیده شدن آب سردی به هوش امدم تا چشمامو باز کردم دوتا سرباز را دیدم که یکی وایستاده بود و پارج اب دستش بود و دیگری بغلش با وحشت به فرمانده که روبروم روی صندلی نشسته بود نگاه کردم با پوزخند من را نگاه می کرد به یکی از سربازا اشاره کرد .سربازه امد جلو و یکی از انگشتامو گرفت دستش.صدای فرمانده امد که گفت:

‏_به یک شرط باهات کاری نداریم

من بدون حرف داشتم نگاهش می کردم

سربازه یکم انگشتمو خم کرد

‏_اخ اخ باشه چه شرطی؟

‏_اینکه اسم فرماندتونو به من بگی؟

با در ماندگی نگاهش کردم که یک لحظه چرقه ای توی ذهنم زد

‏_اسمش حمیده برادر دو قلوی حامد

فرمانده یک لحظه مکث کرد بعد حمیدو یادش اومد

‏_ولی اون که مرده ؟

‏_اون دیگه تقسیر خودتونه اگه اونو نکشته بودین الان کلی اطلاعات گیرتون میامد حالا که بهتون گفتم بگین حامد حالش چهطوره خواهش می کنم بهم بگین؟

‏_اون حالش خوبه تو نگران خودت باش

فرمانده به اون دوتا سربازه اشاره کرد که برن بیرون موقعی که اونا بیرون رفتن از روی صندلی بلند شد و امد به طرف من و صورتشو نزدیک صورتم اورد

‏_می دونستی من هیچ وقت ادمای دروغگو رو نمی بخشم و تا حد ممکن ازارشون می دم؟

من از ترس اب دهانمو فرو دادم و گفتم:

‏_خب چرا داری اینو به من می گی؟

‏_خب یعنی تو نمی فهمی نه؟

با عصبانیت موهامو از پشت گرفت جوری که صورتم به طرف بالا رفت اول با دقت به صورتم که از درد مچاله شده بود کرد صورتشو جلو اورد اول یک نگاه به چشمام کرد و بعد با شدت لبهای گرمشو رو لبهام قرار داد هرچی سعی می کردم از زیر دستاش فرار کنم اصلا امکان نداشت چون منو صفت گرفته بود با دست ازادش پیراهنشو با شدت کند دیگه اشکام جاری شده بود یک لحظه صورتشو برداشت می خواست پیراهن منو بکنه تا دستاشو اورد جلو من با گریه دستاشو صفت گرفتمو گفتم:

‏_خواهش می کنم با من کاری نداشته باش به خدا هر چی تو بگی انجام می دم ولی اینو از من نخواه به هرچی می پرستی به تمام مقدسات با من کاری نداشته باش

دیگه اخراش هق هق گریم بلندتر شده بود یک لحظه تو چشمام نگاه کرد انگار از یک چیزی ناراحت شده بود چون صورتش درهم بود منو از خودش دور کرد و پیراهنش و برداشت

‏_پس هر چی من بگم تو باید همون کارو انجام بدی اگه دیدم اونو انجام ندادی مطمن باش همین بلا رو سرت در می یام که الان در اوردم ولی مثل این دفعه دیگه رحمی بهت نمی کنم مطمن باش

بعد از این حرف با عصبانیت بیرون رفت.

 


 رمان عاشقانه قسمت دوم . فائزه در مرز عراق ۲

رمانکده کلیک کنید 

با کشته شدن علی حالم به کلی دگرگون شد.صحنه منفجر شدنش هیچ وقت یادم نمیره.جوری تیکه تیکه شد که حتی نتونستن سرشو پیدا کنن!تنها چیزی که ازش موند یه دست بود،وقتی اینو شنیدم حالم بد شد و از سنگر بیرون اومد و یه گوشه ای بالا اوردم.مرتضی اومد کنارم وایساد و گفت:_خیلیا اینجوری شهید شدن برادر،خیلی خودتو ناراحت نکن!از این حرفش انقد عصبانی شدم که بدون اینکه بهش جواب بدم از جام بلند شدم و به سنگر برگشتم.انگار مردم مورچه ن،خیلیا اینجوری تیکه پاره میشن،نباید خودمو ناراحت کنم!نگاهی به جایی که همیشه میخوابید انداختم و متوجه یه عکس شدم:علی بود و یه دختر خیلی خوشگل و یه پیرمرد و پیرزن.عکس تو مشهد گرفته شده بود.دوباره بغض کردم و همونجا نشستم.حدود یه ساعت بعد مرتضی سراسیمه وارد شد و گفت:_بچه ها،هر چه سریعتر باید بریم به سمت غرب،بهمون احتیاج دارن!با این حرفش همه بلند شدن،جز من.مرتضی به سمتم اومد و گفت:_امید بلند و دیگه!فقط نگاهش کردم که ادامه داد:_امید پاشو واسه ک بجنگ.پاشو برادر!دستشو که به سمتم دراز شده بود گرفتم و از جام بلند شدم.بلند میشدم تا بجنگم،اما نه برای کشورمبرای انتقام!به اون قسمت مورد نظر رفتیم.داشتیم دولا دولا می دوییدیم که یه خمپاره 5 متر اونورترمون خورد به زمین،همه به سرعت دراز کشیدم و سرمون رو گرفتیم و منتظر شدیم.به نظر میرسید دیگه به منطقه جنگی رسیدیم.بلند شدم که به راهم ادامه بدم که صدایی ضعیف گفت:_امید.به زنم،بهش بگو.امید بگو مصطفی دوست داشت.برگشتم و به صورت مصطفی،یکی دیگه از رزمنده های جوون،نگاه کردم که یه ترکش رفته بود توی شکمش.به سمتش رفتم و گفتم:_تو خودت باید بگی!خواستم بلندش کنم که گفت:_میدونی که بلندم کنی سریعتر میمیرم و سرعتتونم کند میشه و ممکنه اسیر بشین!_اما من نمی-_باید بتونی.امید جای من عرقیای م رو از صفحه روزگار پاک کن.الله اکبر.با گفتن الله اکبر دیگه نتونست بیشتر دووم بیاره و رفت.بغضی که توی گلوم جمع شده بود به صورت گلوله های اشک روی گونه م سرازیر شد.به سمت بقیه بچه ها رفتم،حسی که داشتم شدت گرفته بودباید اونا رو از بین میبردم.کنار مرتضی که پیش قراول بود قرار گرفتم و به سمت جلو حکت کردم.کمی بعد کنار بچه هایی بودیم که داشتن در هم می شکستن.روی خاکریز دراز کشیدم و مسلسل م رو کمی بالا بردم و شروع کردم به شلیک کردن.کمی سرم رو بالا بردم تا ببینم چی به چیه که یه گلوله دقیقا از بغل گوشم رد شد.نفس رو حبس کردم و دوباره بالا رفتم.به یه عراقی تیراندازی کردم کهاونم دیگه از روی زمین بلند نشد._امیدامید!برگشتم و به دنبال فریادی که از هیاهوی جنگ بلندتر بود گشتم.مرتضی داشت صدام میکرد.به سمتش رفتم و گفت:_امید بیا این خمپاره انداز رو بگیر.محمود شهید شد!خدای منمحمودم رفت!خمپاره انداز رو گرفتم و جلوتر رفتم.یه خمپاره گذاشتم سرش و یکی از تانکاشون که هر یه ربع یه بار رو سرمون بمب می انداخت رو نشونه گرفتم و زدمآره!خورد به هدف!یکی دیگه آماده کردم و زدم نزدیک سنگر عراقیا.یکی پشتم زد و گفت:_تو برو جلو.من حواسم به این هس!کنار مرتضی دراز کشیدم و با فریاد گفتم:_فک میکنی بتونیم از پسشون بر بیایم؟!_باید بتونیم وگرنه وارد کشور میشن!_وارد کشور میشن؟!_تو الان رو مرز ایران و عراق دراز کشیدی پسر!دو سه نفرو کشتم که صدای آخ»مرتضی توجهمو به سمتش جلب کرد.بازوش تیر خورده بود.خواست ادامه بده که گفتم:_مرتضی من حواسم به اینجا هسبرو پشت دستتو ببندن!_اما تو تنهایی نمیتونی-_اگه توئم باشی خیلی فرقی به حالم نداره!مرتضی عقب رفت و من موندم.تیرهای مسلسلم تموم شده بود.آر پیجی رزمنده کناریم که شهید شده بود رو برداشتم و به سمتشون نشونه گرفتم و زدم.دقیقا خورد به هدف!توی دلم از بابام که منو گذاشته بود کلاسای تیراندازی تشکر کردم.بعد از یک ساعت مقاومت،عراقیا عقب نشینی کردن.همه مون با خوشحالی به سنگر ها برگشتیم و مرتضی که داشت روی صورت یکی بتادین میزد،گت:_بچه ها کارتون عالی بود!_همه با خوشحالی فریاد الله اکبر سر دادن و مرتضی آروم بهم گفت:_گل کاشتی امید.!

 

به روش لبخند زدم و بتادینی برداشتم و مشغول پاک کردن زخم یکی از بچه ها شدم.

با صدای تیراندازی هممون به سرعت از جا بلند شدیم و اسلحه هامون رو به حالت آماده باش نگه داشتیم.مرتضی نگاهی به بیرون انداخت و با تأثر و وحشت گفت:

_عراقیانحسین و محمد و مصطفی شهید شدن!

خشکم زداونا واقعا عالی بودن.مرتضی آروم گفت:

_اونا منتظرن ما تسلیم شیم.امید پشت سرم،حمید.حمید کجایی؟کنار امید.

میخواست بجنگه؟!یعنی واقعا عقل خودش رو از دست داده؟!گفتم:

_مرتضی با این کارت فقط بچه ها رو به کشتن میدی!

_تو میترسی وایسا اسیرت کنن!

_بحث سر ترس من نی-

_پس وایسا و بجنگ!

با چشمای قهوه ایش بهم زل زد و منم پس از چند دقیقه با اکراه سرم رو ت دادم.برای اولین بار تو جنگ،از خدا کمک خواستم.مرتضی آروم گفت:

_بچه ها آماده باشینزدم،شما دنبالم بیایین.

یه نفر رو نشونه گرفت و زیر لب یا علی گفت و ماشه رو کشید.پشت سرش من از سنگر خارج شدم و لوله مسلسلم رو به سمت یکی از سربازا گرفتم.

_آخ!

برگشتم و به صورت حمید که لحظه به لحظه رنگ پریده تر میشد نگاه کردم.تیر خورده بود تو شکمش.تیری که جلوی پام خورد باعث شد سرمو برگردونم و به عراقیا نگاه کنم.تیر اندازی نمی کردن چون میدونستن ما مال خودشونیم.نفس عمیقی کشیدم و یکیشون رو نشونه گرفتم و ئد ترسیدم.یعنی اون فرد انقد مهمه؟!

حلقه شون رو نزدیکتر کردن و با تمسخر به تک تکمون نگاه کردن.نگاهشون خیلی عصبیم کرد.خواستم دوباره شروع کنم که حمید از پشت سرم گفت:

_نه.نک-نکن.عصبی-ب-بشن.بچه ها روتیکه پا-ره میکنن!

برگشتم و بهش نگاه کردم.مرتضی هم هیچ حرکتی نمیکرد.اسلحه م رو زمین انداختم و کنار حمید نشستم.نمی تونستم جون دادن کسی رو ببینم.همیشه هر موقع مجبور بودم کنار یه نفر وایسم که داره جون میده چشمام رو می بستم.اما این حمید بود،برادر دوقلوی حامد.دستم رو روی زخمش گذاشتم و گفتم:

_حمید تحمل کن.

لبخند ضعیفی زد و به سختی گفت:

_امید.میدون که-نمیشه

خواستم چیزی بگم که یه تیر خورد کنارم.سرم رو بالا اوردم و دیدم یه سرباز عراقی داره با تمسخر بهم نگاه میکنه.به عربی بلند گفت:

_خودتونو تسلیم کنید.بهترین راه حله!

پدرم یه تاجر بود و طبیعی بود به چندتا زبان تسلط داشته باشم.با این حال حتی اگه عربی هم نمیفهمیدم،از طرز حرف زدن و نگاهشون میشد فهمید چی میخوان.مرتضی یه نگاه بهم انداخت،سرمو به نشانه مثبت ت دادم و با حرکت لب گفتم:

_چاره ای جز این نداریم!

نمیدونم فهمید یا نه اما اونم اسلحه ش رو گذاشت زمین.بچه هایی که تو سنگر بودنم یکی یکی اومدن بیرون.حامد که بازوش زخمی شده بود،با دیدن حمید که روی زمین فتاده بود،زیرلب یا ابوالفضل گفت و کنارم رو زانوهاش نشست.کسی که با تیر زده بودم رو با تشریفات سوار یه جیپ کردن و با سرعت از اونجا دور شدن.

یکیشون اومد سمت ما سه نفر.حمید دیگه اصلا جون نداشت.اما من نمیتونستم بذارم بمیره،حاضر بودم براش هر کاری بکنم.اون سرباز رو به من گفت:

_عربی حالیته؟

به عربی گفت.سرمو ت دادم که گفت:

_بلند شو.میدونی کیو زدی؟!فرمانده روها ها بدبخت شدی!

فرمانده؟!من یکی از فرمانده های عراقیا رو زدم؟!

بلند شدم و به سمتش رفتم.یه نگاه بهم کرد و با آرنجش کوبید به صورتم.شدت ضربه به قدری بود که افتادم رو حامد.سمت چپ صورتم رو اصلا حس نمیکردم.به عربی گفت:

_پاشو آشغال!

نگاهی از روی نفرت بهش انداختم و بلند شدم.با لهجه فارسی،به عربی گفتم:

_ دوستم داره میمیره.کمکش کنین!

اسلحه ش رو به سمت حمید گرفت و گفت:

_راحتش کنم؟

اومدم درست کنم خراب شد.تمام وجودم میلرزید.گفتم:

_نهخواهش میکنم.کمکش کنین!

بهم نگاه کرد و بعد از چند لحظه نمیدونم چرا اما به یکی گفتک

_اینو ببرینش بیمارستان.

با خوشحالی نفسم رو بیرون دادم و آروم به حامد گفتم:

_میخوان ببرنش بیمارستان.

حامد با تعجب بهم نگاه کرد و سرش رو ت داد.وقتی حمید رو بردن،همه مون رو سوار یه ماشین کردن و یه کیسه کشیدن رو سرمون.اسیر.دیگه اسیر شدم!

از دلشوره داشتم میمردم.هر لحظه به یه چیز فکر میکردم و زمانی که در ماشین رو باز کردن،تو فکر دختر بودنم بودم.

 

از ماشین پیادمون کردن و مدام به در و دیوار می خوردم فکر کنم به عمد این کارو انجام میدادند تا اذیتمان بکنن وارد اتاقی می شوم روی صندلی میشوننم همه جا تاریکه چون هیج نوری از رو بندی که به چشمام بستن پیدا نمیشه لحظه های سختیه همش میترسم که دختر بودنم رو بفهمن رو بندم رو از چشمام بر می دارند یه لامپ کوچک جلوی صورتم روشنه که چشمام رو اذیت می کنه روی صندلی مقابلم یه مرد جوان حدود ۲۷ ساله نشسته از هیکلش معلومه که ورزشکاره چون قوی هیکل به نظر می رسید با ابروهای به هم کشیده به من زل زده بود چه نگاه نافذی داشت صداش باعث شد سرجام محکم بشینم :

‏_خب آقا پسر بگو ببینم چند سالته؟

تعجب کردم بلد بود فارسی حرف بزنه:

‏_‏۱۸ سالمه

‏_تو با این سن کمت چرا اومدی جنگ؟

‏_به خاطر وطنم

‏_حالا این وطنت چی بهت می ده؟

‏_مگه لازمه که چیزی بده؟

‏_خب زبون دراز هم که هستی اعتماد به نفست هم که بالاست

از روی صندلی بلند شد نزدیکم اومد دستش رو روی دستم گذاشت و فشار داد و گفت:

‏_به راهت میارم صبر کن؟

دستم زیر دستانش در حال له شدنه یه دفعه فشارش روی انگشتانم بیشتر شد

‏ ‏به چشمام خیره شد و همه سنگینیش رو انداخت رو دستم.با دیدن هیکل ظریفم میخواست کار خودشو راحت کنه و از هیچ وسیله ای استفاده نکنه.همون موقع یه نفر اومد و احترام نظامی گذاشت.اون آقا برگشت و به عربی با صدای خفه ای یه چیزی گفت که من فقطکی؟»،اینی که اینجاس؟» رو فهمیدم.کاش یه کم واضح تر حرف میزد.اون سربازی که داشت گزارش میداد که صداش کاملا غیر مفهوم بود!

وقتی سرباز رفت اون آقا برگشت و با تمسخر و ملامت گفت:

_به فرمانده تیراندازی کردی؟

فقط بهش نگاه کردم.نمیخواستم بهونه ای به دستش بد م تا شکنجه م کنه.بعد از چند ثانیه به عربی داد زد:

_هی جوون!جواب منو بده!

و همزمان دستش با شدت روی صورتم فرود اومد.دقیقا زد سمت چپ صورتم.شوری خون رو توی دهنم مزه مزه کردم و به اون مرد خیره شدم.چونه م رو با دستش گرفت و گفت:

_فرمانده تون کیه؟

پوزخندی زدم و فقط بهش نگاه کرد.فندکش رو برداشت و زیر چونه م نگه داشت و گفت:

_کیه؟

آب دهنمو قورت دادم و بهش نگاه کردم.میخواست چی کار کنه؟!

_کیه؟

دستش رو فندک سر خورد و داغی وحشتناکی رو زیر چونه م حس کردم.سرم رو عقب کشیدم اما با دستاش سرمو بی حرکت نگه داشت.داشتم آتیش میگرفتم،داد زدم:

_بسه!

خندید و فندک رو عقب کشید و گفت:

_خب حالا بگو.

اگه نمیگفتم دوباره فندکشو زیر چونه م میذاشت و اگه میگفتمنه،من همیچین کاری نمیکنم!

_بگو لعنتی!

بهش نگاه کردم و سرمو به علامت منفی ت دادم.سیلی محکمی بهم زد و به عربی داد زد:

_اینو ببرین پیش بقیه تا فرمانده برگرده.

و از یه در دیگه بیرون رفت.نگاهم به در و دیوار اتاق افتاد.اتاق تمیزی بود و هیچ شباهتی به اتاق بازجویی فیلما نداشت.یه تخت بزرگ وسط اتاق بود.یعنی اینجا درمانگاهه؟!چرا تخت بیمارستان داره؟!

همون دری که منو ازش اورده بودن تو باز شد و یه سرباز وارد شد و منو بلند کرد و به یه سرسرا برد.هلم داد تو و در فی رو محکم بست.متوجه بچه های خودمون شدم که یه گوشه دراز کشیده بودن.آروم به سمتشون رفتم و سر راه نگاه های خیره چند نفرو روی خودم حس میکردم.

مرتضی با دیدنم از جاش بلند شد و گفت:

_چی پرسیدن؟!

_اسم فرمانده رو.

با سوئظن بهم نگاه کرد و گفت:

_تو که نگفتی؟!

کبودی صورتم رو بهش نشون دادم و با خشم گفتم:

_اگه گفته بودم این بلا به سرم نمیومد!

لبخندی شرمگینانه زد و گفت:

_منظوری نداشتم.

خواستم لبخندی بزنم که حس کردم نصف صورتم از جا داره کنده میشه.اخم کردم که مرتضی گفت:

_چه بد خوردی.حامد،حامد؟

حامد تی خورد و غمزده گفت:

_چیه؟!

_بیا صورت امیدو ببین.به نظرت اسنخونش نشکسته؟

_نه فقط کبودیه.یه چیز سرد پیدا کن بذار روش

حالا یخ از کجا بیارم؟!همینم مونده بود.حامد دوباره تکیه داد به دیوار.کنارش نشستم و گفتم:

_حامد حمید خوب میشه.

_از کجا انقد مطمئنی؟!

دهنمو باز کردم تا جوابی بدم اما چیزی برای گفتن نداشتم.حماد پوزخندی زد و روش و اونور کرد.همون موقع یه سرباز اومد و مرتضی رو با خودش برد.

 

پاهامو جمع کردم توی شکمم و سرمو روی زانوهام گذاشتم باخودم فکر کردم اگه فرمانده بمیره کار منم تمومه ولی نه بزار بمیره اون کلی از بچه های مارو کشته وای خدایا کمکم کن به همه بچه ها کمک کن همون موقع یکی زد به شونه ام نگاه کردم دیدم محمده به شوخی گفت:

‏_نگران نباش یا خودش مییاد یا نامه اش

حوصله خندیدن نداشتم یه لبخندی زدم و گفتم:

‏_نه خودش میاد نه نامه اش من فقط نگرانم

‏_نگران چی ؟

‏_گفتن من فرماندشونو با تیر زدم حالا چی کار کنم؟

‏_بهتر بزار بمیره

‏_اگه بمیره که کار منم تمومه

‏_راس میگی به این فکر نکرده بودم

یکم فکر کرد بعد یهو گفت:

‏_میگم بیا یه جوری از اینجا فرار کنیم

‏_اونوقت چه جوری تازه با این همه نگهبان که نمیشه فرار کرد

‏_راس می گی منم عقل کلیم واسه خودم

همون موقع در زندان رو باز کردن و مرتضی را انداختن تو صورتش پر از زخم بود همگی رفتیم دورش جمع شدیم

‏_چی شد ؟چی کار کردن باهات؟

‏_هیچی نامردا اسم فرماندمونو ازم پرسیدن من چیزی نگفتم با مشتو لگد به جونم افتادن

‏_چه قدر نامردن اینا چه دست به زنی هم دارن

‏_راستی امید اینجور که من از زبون اونا شنیدم حال فرماندشون خوب شده می خواد بیاد سراغت خدا به دادت برسه مثل اینکه خیلی عصبانیه

یهو ترس اومد به جونم یه لبخند مصنوعی زدم وتو دلم گفتم نکنه بلای سرم بیاد اگه بفهمن که من دخترم وای نه خدا نکنه

همن موقع یه سربازی اومد داخل وبه من اشاره کرد :

‏_بیا بیرون.

یعنی چی کارم داره نکنه فرماندشو ن بخواد اذیتم کنه باپاهای لرزان جلو رفتم سربازه با عصبانیت به جلو هولم داد

‏_اه چقدر لفتش می دی سریعتر برو دیگه

از پیچ و خم راه روها گذشتیم وارد اتاقی شدیم که قبلا از من بازجوی می کردن وقتی وارد شدم همون مرد قبلی که از من بازجوی می کرد اومد جلو و من رو پرت کرد روی صندلی و خودش جلوم نشست

‏_خیلی شانس اوردی که حال فرماندمون بهتر شده و رو به بهبودیه و اگر نه مرگت حتمی بود هر چند الان هم با مرده هیچ فرقی نمی کنی چون وقتی از بیمارستان بیاد اولین نفر حال تو رو می پرسه

‏_خب بیاد من از هیچی نمی ترسم

‏_از دستات معلومه

نگاهی به دستام کردم که از ترس می لرزید یه پوزخندی زد

‏_هنوز برای مردن جوونی حیف

‏_به تو چه اصلا دوست دارم بمیرم به کسی هم مربوط نیست

ناگهان یه سیلی محکم زد زیر گوشم

‏_خفه شو باز که گستاخ شدی تو

از روی صندلی بلند شد اومد طرف من

‏_راستی یه خبر واست دارم اسم همون دوستت که تید خورد چی بود؟

‏_حمید واسه چی؟

‏_اره همین امروز مرد

‏_چیییی؟

‏_امروز تو بیمارستان مرد

نه باورم نمیشه یعنی حمید

‏_داری مثل سگ دروغ میگی

‏_سگ خودتی و اون دوست مثل خودت

قطرات اشک همینجور از چشمام میاد بیرون وای اگه حامد بفهمه داغون میشه حالا من چه جوری این خبرو بهش بگم یاد حمید افتادم همیشه باشوخیاش خنده روی لبهای همه می اورد ولی حالا. اینقدر ناراحت بودم که حال خودمو نمیفهمیدم یه دفعه به طرفش یورش بردمو با تمام توانم یه مشت زیرشکمش می زنم نعره ای کشید و نقش زمین شد با این جسته کوچکم نمیدونم چه جوری این کارو کردم از جاش بلند شد اومد طرف من با ترس بهش نگاه کردم چشماش از عصبانیت قرمز شده

‏_حسابتو می رسم

شونه هام رو گرفت و یه سیلی محکم زد سمت چپ صورتم و پرتم کرد طرف دیوار صورتم مستقیم خورد به دیوار وای که چه درد وحشتناکی همه بدنمو گرفت تازه این اولش بود با مشت و لگد افتاد به جونم اینقدر زد که از هوش رفتم

یه نفر سعی داشت دکمه هام رو باز کنه!اولین چیزی که بعد از اون سیاهی متوجه شدم این بود.به زور گفتم:

_نه نه.به من دست نزن.

صدای آشنایی شنیدم که میگفت:

_امید آروم باش منم حامد

چه فرقی میکرد کی باشه؟!اون نبای میفهمید که من یه دخترم.دستشو پس زدم و گفتم:

_حامد خواهش میکنم بهم دست نزن!

با نعجب دستشو کشید و من به زور سر جام نشستم.اجسام رو چرخان و سبز و زرد میدیدم.سرمو ت دادم و سعی کردم روی صورت حامد متمرکز شم.با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:

_حالت خوبه امید؟

_آره آره خوبم.

اما خوب نبودم.احساس میکردم شکمم مثل یه تیکه سنگ شده،حسش نمیکردم.مطمئن بودم حسابی کبوده.حامد آروم گفت:

_امید بذار یه نگاه به شکمت بکنم.ممکنه خونریزی داخلی داشته باشی!

پوزخندی زدم و گفتم:

_فوقش اینه که میمیرم نه؟

سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت.با گفتن کلمه مرگ یاد حمید افتادم.وای خدا حالا من چجوری به حامد بگم که مرده؟!نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم از کلمات مناسبی استفاده کنم:

_حامدمن جدا نمیدونمحامدمیدونی حمیدحامد،حمید دیگه.

لبخندی زد و گفت:

_آره سربازا بهم گفتن!

پس چرا ناراحت نیس!؟گفتم:

_متأسفم.

خندید و گفت:

_چرا تو تأسف میخوری؟

نه واقعا یه اتفاقی واسه حامد افتاده.آخه این حرفا و این خنده ها بعد از مرگ برادر دوقلو!؟با تعجب گفتم:

_حامد مطمئنی حالت خوبه؟

روی شونه م زد و گفت:

_بهتر از این نبودم.

از بالای شونه ی حامد چشمم به مرتضی افتاد که دراز کشیده بود و خواب به نظر میرسید.بعضی از زخمای صورتش هنوز خیس بودن اما بیشتریا دیگه داشتن خوب میشدن.

نگاهم رو به صورت حامد دوختم.قیافه ی زیبایی داشت و صورت گندمیش الان یه کم خونی بود.گفتم:

_حامد اما حمید دیگه بین ما نیست.

بهم نگاه کرد و گفت:

_میدونم.

سرشو نزدیک اورد و گذاشت روی شونه م و گفت:

_میدونم.

تو صداش یه بغضی بود.بغضی بزرگ که باعث میشد صداش بلرزه.نفس عمیقی کشید و پس از چند لحظه شونه هاش شروع کردن به لرزیدن.

نفسم بند اومد،تا حالا هیچ پسری روی شونه م گریه نکرده بود.دستم رو بلند کردم و روی سرش کشیدم.گفت:

_امید حالم از خودم به هم میخورهخودمو میبینم انگار حمید جلوی چشمامه!

با اینکه خودم از لحاظ روحی اصلا شرایط خوبی نداشتم،اما بازوهاش رو گرفتم و سرش رو از روی شونه م برداشتم و گفتم:

_حامد تو نباید گریه کنی.انتقام حمید رو ازشون بگیر.

سرش رو ت داد.ولش کردم و گفتم:

_حمید پسر خوبی بود.

در حالی که بلند میشد،گفت:

_حمید بهترین بود.حیف شد به خداحی-

دیگه تونست ادامه بده و به سمت دستشویی رفت.دراز کشیدم و به جای سقف و میله هاش تصویر تک تک بچه ها اومد جلوی چشمم.اول علی،بعد محمود و د آخر تصویر حمید موقع جون دادنش.

احساس کردم دیگه نمیتونم بغض توی گلوم رو تحمل کنم.به شکم دراز کشیدم و دستمو روی بازوم فشار دادم و چشمام رو بستم و گریه کردم.

انقد تو حال خودم بودم که وقتی مرتضی صدام کرد تا برای شام بیرون بریم،تازه فهمیدم شب شده.

حامد که شوخ بود و همیشه با بچه ها شوخی میکرد،از زمان شهادت حمید به زور چند کلمه در روز حرف میزد.از جنگ چی فکر میکردم و چی شد!

سه روز از اسیر شدنمون میگذشت که ما رو بردن به زمین پشت ساختمونی که توش اسیر بودیم.هممون در خطوط منظمی وایساده بودیم و انتظار میکشیدیم.

نور آفتاب که مستقیم میخورد به صورتم،باعث شد دستمو روی پیشونیم سایبون کنم و به سربازای عراقی نگاه کردم.

همون کسی که فارسیش خوب بود،گفت:

_این ساختمون نیمه کاره سشما باید درستش کنین!

نگاهی به جایی که اشاره کرده بود انداختم.نیمه کاره؟!فقط چندتا آجر گذاشته بودن!اینو ما باید درست کنیم.؟؟

_و به نفعتونه در عرض دو ماه تحویلش بدین!

دوماه؟!این دو کلمه بین بچه ها پیچید.هر کسی با دیدن ساختمون و شنیدن کلمه دو ماه» با حالت بامزه ای تعجب میکرد.

همون آقا به یه مرد 47-8 ساله اشاره کرد و گفت:

_این کمکتون میکنه،نقشه رو این داره!

خودش رفت و ما رو با یه عامله سرباز تفنگدار تنها گذاشت.اون پیرمرد که از قرار معلوم عرب بود و فارسی حالیش نمیشد به عربی گفت:

_خب ت بخورین دیگه!واسه تفریح اینجا نیستین!

اولین نفر من از صف جدا شم و بقیه هم با چند لحظه تعلل دنبالم اومدن.پی ریزی ساختمون یه روز طول کشید.نمیدوستم ساختمون به این بزرگی به چه کار اونا میاد.

نزدیکای غروب بود که اون پیرمرد به من اشاره کرد که به سمتش برم.با دلهره به سمتش رفتم که به عربی گفت:

-فکر کنم تو بتونی عربی صحبت کنی درسته؟

با سوءظن بهش نگاه کردم و سرمو ت دادم.از بغل یه نفر محکم با آرنجش به پهلو کوبید و گفت:

_بله قربان!

نگاهم به سوی سرباز که خیلیم سن نداشت چرخید.با چشم غره به پیرمرد گفتم:

_بله قربان!

_خب پس تو باید حرفای ما رو براشون ترجمه کنی.

نمیدونم چرا و با کدوم جرأت و با چه فکری این حرف از دهنم پرید:

_چی به من میرسه؟

فوری از حرفی که زدم پشیمون شدم.بر خلاف انتظارم پیرمرد خندید و گفت:

_فقط حواست باشه حرفی رو کم و زیاد نکنی پسر.حالائم برو بهشون بگو که کار تمومه،میتونن برن شامشون رو بخورن!

خواستم برم که سرباز جلوم رو گرفت و فگت:

_چیزی یادت نرفته؟!

با حرص به صورت پیرمرد نگاه کردم و گفتم:

_چشم قربان!

برگشتم به سمت بچه ها و گفتم:

_بچه ها کار تمومه.بریم شام بخوریم!

همه یه کم به من نگاه کردن و وسایلشون رو همونجا روی زمین ول کردن و به سمت غذاخوری رفتن.

خودم خیلی گشنمه م بود اما با دیدن پوره سیب زمینی حالم بد شد.همیشه از سیب زمینی نفرت داشتم.کنار حامد نشستم و گفتم:

_حالم از سیب زمینی به هم میخوره!

بهم نگاه کرد و بعد از چند لحظه با غم گفت:

_حمیدم از سیب زمینی خوشش نمیومد!

عجب غلطی کردم گفتم!گفتم:

_حامد داری خودتو داغون میکنی تو نبا-

_به من نگو چی درسته چی غلط!تا حالا برادر هم شکلتو از دست دادی!؟تا حال این حسو داشتی؟!

حرفی نداشتم که بزنم.بلند شدم که برم که شنیدم که یکی از سربازا میگفت:

_فرمانده هفته دیگه میاد اینجافکر نکنم چیزی از این پسره باقی بمونه!

هفته دیگه؟!وای خدا من!

یک هفته به سرعت برق وباد گذشت همش با ترس و لرز به خواب می رفتم می ترسیدم توی خواب بیان و منو ببرند

اونروز همه سر ساختمون بودیم بر خلاف همیشه امروز پیرمرده بالای سرمون نبود وما از این موقعیت بهترین استفاده رو می بریم و برای خودمون خوش بودیم و همش سربه سر همدیگه می گذاشتیم اینقدر سرگرم بودیم که از فکر فرمانده بیرون اومده بودم همینجور که سربه سر مرتضی می گذاشتم دیدم چندتا از سربازها دارند می ایند به طرف ما وقتی به ما رسیدند یکی از سربازها یه نگاه سرسری به همه ما انداخت و بعد به من اشاره کرد بیام جلو باترس و لرز رفتم به طرفش

‏_اسمت چیه؟

‏_امید

‏_منو میشناسی؟

‏_نه

یه مشت زد به شکمم که از درد روی روی زمین زانو میزنم نامرد چه دست سنگینی هم داشت

‏_من همونیم که منو با تیر زدی ؟

یه لگد محکم زد به پهلوم

‏_حالا فهمیدی کثافت؟

چشمام بو جای دوتا چهارتا شده بود اصلا بهش نمی یومد اخه خیلی جوون بود همیشه توی ذهنم فکر می کردم فرماند یه پیرمرد کچل و شکم گنده و کوتاه قد باشه ولی این یکی که من میبینم نسبتا قدبلند و هیکلی بود و موهای پرپشت و ی داشت صورت سبزه با چشمان مشکیی که ترکیب صورتش به هم می اومد و ادم جذابی به نظر می آمد

‏_بلندش کنید بیاریدش

‏_بله قربان

وخودش جلوتر ازهمه حرکت کرد

دوتا از سربازها بلندم کردن وبردن توی اتاقی که فرمانده توش بود منو پرت کردن روی صندلی فرمانده اومد به طرف من و موهامو با دستاش گرفت و کشید

‏_با بد کسی در افتادی تا تو رو نکشتم و بیچارت نکردم ولکنت نیستم

وبامشت محکم زد به صورتم که از صندلی پرت شدم زمین دوتا از سربازها اومدن به طرفم و با مشت و لگد افتادن به چونم اینقدر زدن که از حال رفتم

با اب سردی که روی صورتم ریختن به هوش اومدم  

 

 

پایان پارت دوم رمان ، بازنشر از ؛ پست بانک رمان _ نویسنده اش شهروز براری صیقلانی _شین براری . 

 


 رمان قسمت اول.

فائزه در مرز عراق 

 . نویسنده اثر ؛  شهروزبراری صیقلانی،   بازنشر از پست بانک رمان. 


در را بهم کوبیدم اما مادرم دوباره آن را باز کرد و با عصبانیت گفت:

_فائزه تو هیچ جا نمیری،فهمیدی چی شد؟!

_مامان مگه تو نمیگی خواسته های من خواسته های توئه؟پس-

حرفم را قطع کرد و داد کشید:

_اینی که تو میگی بازی با جونته بیچاره،میفهمی؟فک کردی خونه خاله پریه بری که مثلا بری چای باغ و پشت بوته ها شیطنت و با دختر خاله آرزوت تفنگ بازی کنی برگردی؟!

:مامان من میخوام برم و توئم-

دوباره پرید وسط حرفم و داد کشید:

_چرا فائزه؟ ،میتونم و این کارو میکنم.من نمیذارم تو بری!دختر تو فقط 18 سالته و اونوقت.

دیگر ادامه نداد.استیصال را در چشمانش میدیدم.آرام گفت:

_عزیزم من خوبیتو میخوام.این کارو با من و بابات نکن!

وقتی دیدم مادرم ارومه با التماس بهش گفتم :

مامان من همه کارامو کردم خواهش میکنم بزارین برم

_ اصلا به من بگو تو چه جوری می خوای میون این همه پسر بری ؟

_به اونجاشم فکر کردم تو فقط اجازه بده ؟

_نه مثل اینکه خودت فکر همه چی رو کردی دیگه چرا داری از ما اجازه میگیری؟

بعد از این حرف در را بهم کوبید و رفت نمیدونستم چی کار کنم چه جوری مامان و بابامو راضی کنم دلم میخواست برم خرم شهر

اینقدر فکر کردم که نفهمیدم چه موقع خواب افتادم وقتی بیدار شدم ساعت 7:55 بود

صدای بابامو شنیدم که به مامانم میگفت:چه جوری یه دختر میتونه بره جنگ مگه عقلشو از دست داده ؟

موقعی که از پله ها اومدم پایین در حالی که خیلی عصبانی بود یه نگاه به من کرد و از در بیرون رفت.

صدای مامانمو شنیدم که به من میگفت:

_ببین یه الف بچه چه جوری اعصاب همه رو با این کاراش ریخته به هم

_مامان مگه من چی گفتم من فقط گفتم که میخوام برم جنگ و از نزدیک ببینم این چه اشکالی داره؟

مامانم سرشو ت داد و بدون اینکه جوابمو بده از آشپزخانه بیرون آومد

کلافه شده بودم نمیدونستم چه جوری پدر و مادرمو راضی کنم اینو هم میدونستم که اونا به همین راحتی راضی نمیشن

از خونه زدم بیرون رفتم پارک نزدیک خونمون نشستم روی نیمکتی همینجور که توی فکر بودم 2تا دختر از کنارم رد شدن و داشتن ادای یه پسری رو در میاوردند همون موقع توذهنم جرقه ای تو ذهنم روشن شد یه لحظه فکری به ذهنم رسید

همینجور به خودم با صدای بلند گفتم:

_چرا از اول به ذهن خودم نرسید

از روی نیمکت بلند شدم رفتم خونه مامانم خونه نبود یه یاداشتی گذاشته بود :من رفتم خونه داییت اگه خواستی بیا اونجا:حوصله رفتن به خونه داییمرو نداشتم چون داییم بچه نداشت به خاطر همین حوصلم اونجا سر میرفت

رفتم تو اتاقم جلوی آیینه وایستادم به این فکر میکردم که چجوری خودمو شبیه پسرا دربیارم که

جنگ شروع شده بود و منم میخواستم توش شرکت داشته باشم.اگه مامانم نمیذاشت،باید توی عمل انجام شده قرار میگرفت.

نگاهی به موهای بلند قهوه ای روشنم انداختم،باید باهاشون خداحافظی میکردم.یه قیچی از تو کشوی بابام برداشتم و موهامو تا اونجایی که میتونستم زدم.بعدش دستگاه ریش تراش بابا رو که جدید اومده بود و خیلی هم گرون خریده بودش برداشتم و روی موهام کشیدم.

وقتی کارم تموم شد دیدم از اون موهای بلند فقط به اندازه یک سانت روی سرم باقی مونده.

موهام رو با هزار بدبختی جمع کردم و منتظر مامان شدم.حدود یه ساعت بعد زنگ در رو زدن و با باز کردنش با صدایخاک به سرم» و یا ابوالفضل»بابام مواجه شدم.

جفتشون داخل اومدن و من سرم رو پایین انداختم؛میدونستم توفانی عظیم در راهه.

_دختره ی چشم سفید این چه کار بود که تو کردی؟!ها؟

بابام برای اولین بار سرم داد زد:

_تو خجالت نمیکشی؟؟این همه نازتو کشیدیم و بزرگت کردیم که تو آخر سر کار خودتو بکنی؟!ها؟!

_بابا من-

مامانم پرید وسط حرفم و گفت:

_خفه شو.میخوای واسه من بری جبهه؟!که چی بشه؟بمیری؟!

_نه مامان-

بابام حرفم رو قطع کرد:

_پس حتما میخوای بری اونجا درس بخونی؟!

_من میخوام برم تا از کشورم دفاع کنممیفهمین؟!

_میخوام دفاع نکنی.این همه مرد ریخته،اونا برن!

_من به عنوان یه ایرانی وظیفمه که این کارو بکنم!

_حالا کشور لنگ کمک توئه؟!ها؟!

_آره هست.لنگ تک تک مائه!

_تو هیچ جا نیمریشده زندانیت کنم!

_به نفعتونه بذارین برم وگرنه فرار میک-

صدام با سیلی ای که پدرم بهم زد،خفه شد.دیگه هیچی نگفتم و رفتم تو اتاقم.بای میرفتمهر چه زودتر.

به تصویرم توی آینه نگاه کردم:روی گونه از سیلی سه روز پیش بابام کبود شده بود.

آهی کشیدم و دوباره مشغول بستن کوله پشتیم شدم.تمام شلوارام و تی شرت هایی که به پسرونه میخورد رو برداشتم،هر چند میدونستم اونجا نمیشه پوشیدشون.

به شختی شالمو روی سرم مرتب کردم و به مامانم گفتم میرم بیرون،هوس پفک کردم.از اونجا به بهونه این که پفک نداشت،راهمو به سمت یه خیابونی کج کردم که پوتین میفروخت.آقای فروشنده بهم گفت:

_دخترم تو چرا میخری.؟

_همینجوری آقا.

داشتم با سایز پوتین ها نگاه میکردم که یهو با تعجب گفت:

_تو اصن دختری؟؟چرا مو نداری؟!

هم خنده م گرفت هم فضول بودنش حرصم داد.بدون اینکه جوابشو بدم،یه پوتین رو پام کردم و دیدم که اندازه مه،البته یکم بزرگ بود ولی با پوتین مجبور میشدم جورابای خیلی کلفت بپوشم.

دو جفت برداشتم و پول رو به فروشنده ی متعجب دادم که دوباره سوالشو تکرار کرد:

_تو دختری؟!

پوتین ها رو تو یه کیسه مشکی گذاشتم و با گذاشتن پول روی بساطش راه افتادم به سمت خونه.

از خریدم خوشحال بودم،فقط باید منتظر میموندم فردا شب بیاد.

سر راهم یه پفک خریدم و با رسیدن به در خونه،نفس عمیقی کشیدم و آروم در رو باز کردم.هیچ صدایی نمیومد؛بی صدا اما در عین حال سریع به اتاقم رفتم و پوتین رو زیر تختم جا کردم.

لباسام رو عوض کردم و به آشپزخونه،پیش مادرم،رفتم.پرسید:

_چرا انقد طولش دادی؟

_ای آقاهه نداشتمجبور شدم برم سر چهار راه بگیرم!

خدا رو شکر شک نکرد.ما از خانواده های نسبتا اشرافی دوران شاهنشاهی بودیم و از زمان انقلاب به بعد،جزءپولدارای شهر حساب میشدیم.مامان گقت:

_محلقا که رفت شهر خودش،باید دنبال یه خدمتکار دیگه باشیم.!

_مامان مگه خودمون نمیتونیم کارامونو انجام بدیم؟

_بابا من دست تنهامنمیکشم،تازه بیرونم که باید یه چیز سرم باشه میپزم تا برم و برگردم!

_جزو قوانینه مادر منقوانین!

_خب منم به خاطر همین خیلی بیرون نمیام!.ایشالا کارامون درست بشه دیگه بریم.

_بریم؟!کجا بریم؟!

_میخوایم بریم پیش فرشاد.

_لندن؟!

_چیه چرا اونطوری میگی لندن؟انگار تا حالا نرفته.!

_اما مامان تو این اوضاع؟!

_مگه چشه.؟جنگه،همه دارن میرن.مائم روش!

_اما مامان ما باید از کشورمو-

_فائزه یه لطفی بهم بکن خفه شو و این چرت و پرتا رو تحویلم نده!

چیزی نگفتم.نمیخواستم شب آخری خاطره ی بدی ازم داشته باشه؛اگه میمردم.

_هی دختر کجایی؟؟

_چیزی گفتین؟!

_میگم هفته دیگه خونه داییت دعوت داریم،باید بریم یه چند دست لباس بگیریم.

لباس.من که نیستم!با اینحال گفتم:

_من که لباس دارم!

_قبلا اونا رو پوشیدی.!

دیگه حرفی نزدم،اونم سعی نکرد چیزی بگه.قبل از جنگ رابطه ی ما خیلی خوب بود،اما از وقتی جنگ شد و من تصمیم گرفتم به عنوان یه ایرانی برم با عراق بجنگم دیگه رابطه مون عین قبل نبود.

شده بودیم دو نفر از نسل های متفاوت،من پر از شور و هیجان بودم مامانم عاشق آروم بودن.تا قبل از جنگ نمیدونستم که انقد پر شر و شورم چون همیشه دختری آروم و متین بودم-به قول بابام یه اشرافی واقعی!-اما از بعد از انقلاب و حمله عراق لعنتی به ایران،والدینم فهمیدن هر چی اون روی سکه هم داره.حتی دخترشون فائزه،یه اشرافی واقعی.!

باید دوش میگرفتم وسریع کارهایم رو میکردم قبل از اینکه مامانم متوجه بشه.تواین افکاربودم که تلفن زنگ خورد

_الو؟

_چطوری فائزه جان؟

_شیوا؟خودتی دختر ؟چی کار میکنی؟یادی از ما نمی کنی؟

_اختیار داری نه اینکه خودت یاد ما میکنی؟خب دیگه چی خبر؟هنوز نرفتی جبهه؟

_نه هنوز ولی یه فکرایی کردم

_چی؟

_بعداخودت میفهمی؟

شیوا دختر خاله ام بود که باهم خیلی صمیمی بود طبق معمول باشیوا یه ساعتی حرف زدم.

بعد از اینکه وسایلام رو اماده کردم سریع یه دوش گرفتم.صدای ماشین بابام میومد رفتم پایین تا برای

آخرین بار اونا رو خوب نگاه کنم بعد ازشام که کلی برام سخت گذشت رفتم تو اتاقم یک کم استراحت

کردم تا پدرومادرم خواب برن یه یاداشت واسشون گذاشتم تا دنبالم نگردن بانداژ رو بستم به سینه هام

لباسام رو پوشیدم پوتینامو برداشتم اهسته در را باز کردم دیدم چراغا خاموشه پاورچین پارچین

ازاتاقم اومدم بیرون واز خونه زدم بیرون یه ماشین دربست گرفتم گفتم بره سمت ایستگاه وقتی رسیدم

داشتن سوار اتوبوس میشدن اکثرا پدرومادراشون بودن دلم گرفت اگه بابا ومامانم راضی میشدن منم

میتونستم مثل بقیه از اونا خداحافظی کنم ولی خب نشد سریع رفتم داخل اتوبوس اکثر صندلی ها پر

بودن فقط ردیف اخر خالی داشت نشستم کنار پنجره همون موقع اتوبوس حرکت کردکنارم یه پسر نشسته بود که سرش پایین بود و اصلا چیزی نمیگفت.به بازوش زدم و گفتم:

_هی.سلام!

سرشو بلند کرد و بهم لبخندی زد و گفت:

_سلام!

یکم منتظر شدم تا شاید چیزی بگه اما چون حرفی نزد،گفتم:

_ساکتی؟

_راستش کسیو نمیشناسم!

_اینجا هیشکی اون یکیو نمیشناسه!

یهو یه پسر با خنده جلوم سبز شد و گفت:

_نه اتفاقا.من و حمید خوب همدیگرو میشناسیم،نه حمید؟!

پسری برگشت که درست کپی همونی بود که این حرف رو زد.گفتم:

_شما دو قلویین؟

_ اِی همچین.من بزرگم!

حمید به سر برادرش زد و گفت:

_حامد من بزرگم!

_5 دیقه باعث نمیشه تو بزرگه باشی!

همونطور که با هم حرف میزدن رفتن و موقعی که وباره روی صندلی جلویی اوتوبوس نشستن،حامد برگشت و گفت:

_راسی اسم شما ها چیه؟

پسر کناریم گفت:

_من علیم!

من نمیدونستم چه جوابی باید بدم،هنوز واسه خودم اسم انتخاب نکرده بودم.خوشبختانه پسر دیگه ای از طرف دیگه ی اتوبوس به سمت حمید و حامد رفت و اونا سرشون رو برگردوندن.

داشتم با خودم کلنجار میرفتم که اگه علی ازم پرسید بهش چه جوابی بدم که خوشبختانه گفت:

_چند سالته؟

_چطور؟

_میخوام ببیم من بچه ترم یا تو!

خندیدم و گفتم:

_من 17 سالمه!

متعجب گفت:

_واقعا؟؟من بیست سالمه!

دوباره خندیدم که گفت:

_تو.

ادامه نداد.گفتم:

_من چی؟

_هیچی.

_علی میخواستی یه چیزی بگی!

_بگم ناراحت نمیشی؟

_نه،چرا باید ناراحت شم؟

من من کنان پرسید:

_توتو خیلی دخترونه ای،مخصوصا خنده هاتاِم.با عشوه میخندی!

خنده ای عصبی کردم و با صدایی بم تر گفتم:

_یادم باشه تغییرش بدم!

_ناراحت که نشدی؟

_نه بابا،واسه چی ناراحت شم؟

اما توی دلم گفتمخدا تو رو واسم رسوند وگرنه لو میرفتم!»علی سرشو تکیه داد به صندلی و چشماشو بست و زیر لب گفت:

_شب بخیر!

زیر لب بهش شب بخیر گفتم و رو خنده م کار کردم.

نزدیکای صبح بود که به خرمشهر رسیدیم بعد همگی به تریتب از اتوبوس پیاده شدیم.

به علی که جلوتر از من حرکت میکرد نزدیک شدم

_حالاباید کجا بریم؟

_منم مثل تو تازه واردم نمیدونم حالا همینجو.

صدای انفجاری به هوا رفت که صدای جیغ منم به همراهش به هوا رفت

اول اطرافیانم با تعجب به من نگاه کردم بعد یهو زدن زیر خنده.

علی که داشت از خنده منفجر میشد به من گفت:

_تو با یه صدا اینجوری جیغت به هوا رفت اینکه فقط آزمایشی بود وقتی اومدی میدان جنگ چی کار میکنی اینکه تازه اول راهشه؟

باحالت قهر گفتم:

_خب تقصیرمن نیست برای اولین باره که از نزدیک این چیزا رو میبینم!

بعد از این حرف رفتم یه گوشه ای نشستم سعی کردم خونسردجلوه کنم ودیگه ازین اداهای دخترونه در نیارم موقعی که سرم رو بالا گرفتم دیدم علی کنارم نشسته وقتی دید دارم نگاش میکنم گفت:

_از دستم که ناراحت نشدی؟

_نه بابا راست میگی من زیادی شلوغش کرده بودم!نبایدبا هر صدای بترسم!

_راستی اسمت رو نگفته بودی؟

_اسمم امید!

_خوشحالم که باهات آشنا شدم امیدوارم برای هم دوستای خوبی باشیم!

همون موقع صدای یه نفری اومد که گفت همهگی یه جا جمع شید

همه دور یه مرد که یه چفیه دور گردنش و یه لباس رزمی خاکی تنش بود،جمع شدیم و اون نگاهی به تک تکمون کرد و گفت:

_خب اینی که دیدین آزمایشی بود،ما با خط مقدم فاصله داریم و برد تانکشون تا اینجا نمیرسه!.فقط میخوام بهتون بگم که شما اینجایین تا با عراق م بجنگین،پس لوس بازی رو کنار بذارین

اینو که گفت نگاهی به من کرد که منم از خجالت آب شدم.ادامه داد:

_شما یه چند روز اینور میمونین و باید بهتون بگم که جزو گروه پشتیبانی هستین.من اح-

یه رزمنده 24-25 ساله در حالی که میدویید همون مرد رو خطاب کرد:

_حاج احمد حاج احمد!

حاج احمد خندید و گفت:

_فهمیدین دیگه!من احمد صدوقی هستم.با اجازه تون برم ببینم این مرتضی چی میگه،به امیدی آزادی ایران!

فریاد الله اکبر یهو بلند شد و منم مات و مبهوت فقط به رزمنده ها نگاه کردم.علی دستشو جلوی صورتم ت داد و گفت:

_هو امید کجایی؟!

چندبار تند تند پلک زدم و گفتم:

_همینجاچیزی شده؟

_میگم بیا بریم تو یکی از این سنگرا واسه خودمون جا بگیریم.

از لحنش خنده م گرفت.انگار نمایشی چیزی بود که حالا ما بریم جا بگیریم!کوله پشتیمو روی دوشم انداختم و گفتم:

_بریم. .

بعد از جا به جا شدن،علی روی یه تیکه پارچه دراز کشید و پرسید:

_امید؟به نظرت کی میریم خط مقدم؟!

_نمیدونم،ما تیم پشتیبانیم دیگه.حتما وقتی میریم که تیم اصلی تار و مار شده باشه!

_یعنی کی؟

_من چه میدونم.از عملیاتا چیزی سرم نمیشه!

دستش رو تکیه گاه سرش کرد و در حالی که به پهلو بود،گفت:

_امید تو چرا اومدی جبهه؟

_من؟نمیدونم،تا از کشوم دفاع کنم!

برای چند دقیقه چیزی نگفت و بعد آهی کشید و گفت:

_من اومدم چون نتونستم با کسی که میخوام ازدواج کنم!

_چی؟!

_آره.دختره دو سه روز قبل از اینکه بیام اینجا مُرد،دو ماه مونده بود به عروسیمون!

خیلی حالم گرفته شد.به شونه ش زدم و گفتم:

_اومدی که چی بشه؟کشته بشی؟!

_آره.میخوام منم برم پیش فاطمه!

تو دلم گفتماین دیگه خیلی دیوونه س.فاطمه!» و جوری که اون بشنوه،گفتم:

_راستش منم از خونه فرار کردم!

_فرار؟!

_اوهوم.خانواده م نمیذاشتن بیام،منم مجبور شدم یواشکی بیام!

یه کم درمورد جنگ با هم حرف زدیم وآخرای شب علی گفت:

_امید دیگه بخوابیم.صبح زود باید بلند شیم!

_تو بخوابمن خوابم نمیاد!

علی شب بخیر گفت و من ا جام بلند شدم تا یه دور بزنم.کمی راه رفتم و در آخر به یه تانک تکیه زدم.داشتم به آسمون پر ستاره خیره شدم که صدایی گفت:

_نمیخوای بخوابی برادر؟

به دنبال صدا گشتم و دیدم که مرتضی-همون پسره که اومد دنبال حاج احمد-از کنار تانک بیرون اومد.لبخندی زدم و گفتم:

_خوابم نمیبره.

کنارم وایساد و به تانک تکیه زد و گفت:

_منم شب اول همینجوری بودم،یه کم بگذره فقط دنبال یه ساعت میگردی که بتونی بخوابی!

_چند ساله میای؟

_به سال نکشیده،چهار پنج ماهه!

_واقعا؟!بهت میخوره خیلی با تجربه باشی!

خندید و گفت:

_میدونی.جیغت منو خیلی به خنده انداخت،به احتمال قوی لای پر قو بزرگ شدی!

منم خندیدم و گفتم:

_ اِی.میشه گفت یه چیز اونورتر از پر قو!

مرتضی هم باهام به آسمون نگاه کرد و در همون حال گفت:

_میدونی شبای اینجا خیلی قشنگههمه چی تو سکوته،آسمون پر از ستاره س.بهتره بری بخوابی،فردا روز بزرگی در پیش داری!

شب بخیرم مبا صدای دخترونه خودم بود.با تعجب به سمتم برگشت و گفت:

_یه بار دیگه اون صدا رو درار!

با صدایی بم فگفتم:

_کدوم صدا؟!

آهی کشید و گفت:

_یه لحظه فک کردم صدای دختر شنیدمدیوونه شدم!.شب بخیر.؟

_امید!

_شب بخیر امید.

به سمت علی رفتم و کوله پشتیمو زیر سرم گذاشتم و چشمامو بستم و سریع خوابم برد.

صبح که از خواب بلند شدم دیدم علی نیست رفتم بیرون همه توی صف بودن و حاج احمد داشت واسشون سخنرانی میکرد وقتی چشمش بروی من افتاد سری از روی تاسف تکان داد وصحبتش را ادامه داد:

_داشتم میگفتم که همه باید سر ساعت 6 از خواب بلند شوند وسر تمرینات حاضر شوند

اینو که گفت یه نگاه به من کرد که منم از خجالت آب شدم

_باید یکهفته بهتون آموزش بدیم بعد برین به میدان جنگ حالا هم همگی برین سر تمرینات

اینو که گفت همه رفتن سر تمرینات منم همراه علی رفتم

_حالا کجا باید بریم من که بلد نیستم؟

_پشت ساختمان توی محوطه آزاد باید بریم

وقتی رسیدیم همه سر تمرینات خودشون بودن حاج احمد یه نگاه به کرد و گفت:

_زود باشید بچه ها خیلی وقت نداریم باید زود تمرین کنید

بعد به اون سمت اشاره کرد که ما بریم

تمرینات سختی بهمون میدادند ولی باهمه این سختیها یکهفته ای گذشت و مارو اعضام کردن میدان جنگ که من صد بار مردم و زنده شدم از ترس در این مبارزه گروه ما پیروز شد ولی چندتا از بچه ها شهید شدن که یکی از اونا علی بود موقعی که میخواسته به تانک دشمنا شلیک کنه خودش تو سینش تیر میخوره و شهید میشه و به آرزوش میرسه

*

 

 

 

با کشته شدن علی حالم به کلی دگرگون شد.صحنه منفجر شدنش هیچ وقت یادم نمیره.جوری تیکه تیکه شد که حتی نتونستن سرشو پیدا کنن!تنها چیزی که ازش موند یه دست بود،وقتی اینو شنیدم حالم بد شد و از سنگر بیرون اومد و یه گوشه ای بالا اوردم.مرتضی اومد کنارم وایساد و گفت:_خیلیا اینجوری شهید شدن برادر،خیلی خودتو ناراحت نکن!از این حرفش انقد عصبانی شدم که بدون اینکه بهش جواب بدم از جام بلند شدم و به سنگر برگشتم.انگار مردم مورچه ن،خیلیا اینجوری تیکه پاره میشن،نباید خودمو ناراحت کنم!نگاهی به جایی که همیشه میخوابید انداختم و متوجه یه عکس شدم:علی بود و یه دختر خیلی خوشگل و یه پیرمرد و پیرزن.عکس تو مشهد گرفته شده بود.دوباره بغض کردم و همونجا نشستم.حدود یه ساعت بعد مرتضی سراسیمه وارد شد و گفت:_بچه ها،هر چه سریعتر باید بریم به سمت غرب،بهمون احتیاج دارن!با این حرفش همه بلند شدن،جز من.مرتضی به سمتم اومد و گفت:_امید بلند و دیگه!فقط نگاهش کردم که ادامه داد:_امید پاشو واسه ک بجنگ.پاشو برادر!دستشو که به سمتم دراز شده بود گرفتم و از جام بلند شدم.بلند میشدم تا بجنگم،اما نه برای کشورمبرای انتقام!به اون قسمت مورد نظر رفتیم.داشتیم دولا دولا می دوییدیم که یه خمپاره 5 متر اونورترمون خورد به زمین،همه به سرعت دراز کشیدم و سرمون رو گرفتیم و منتظر شدیم.به نظر میرسید دیگه به منطقه جنگی رسیدیم.بلند شدم که به راهم ادامه بدم که صدایی ضعیف گفت:_امید.به زنم،بهش بگو.امید بگو مصطفی دوست داشت.برگشتم و به صورت مصطفی،یکی دیگه از رزمنده های جوون،نگاه کردم که یه ترکش رفته بود توی شکمش.به سمتش رفتم و گفتم:_تو خودت باید بگی!خواستم بلندش کنم که گفت:_میدونی که بلندم کنی سریعتر میمیرم و سرعتتونم کند میشه و ممکنه اسیر بشین!_اما من نمی-_باید بتونی.امید جای من عرقیای م رو از صفحه روزگار پاک کن.الله اکبر.با گفتن الله اکبر دیگه نتونست بیشتر دووم بیاره و رفت.بغضی که توی گلوم جمع شده بود به صورت گلوله های اشک روی گونه م سرازیر شد.به سمت بقیه بچه ها رفتم،حسی که داشتم شدت گرفته بودباید اونا رو از بین میبردم.کنار مرتضی که پیش قراول بود قرار گرفتم و به سمت جلو حکت کردم.کمی بعد کنار بچه هایی بودیم که داشتن در هم می شکستن.روی خاکریز دراز کشیدم و مسلسل م رو کمی بالا بردم و شروع کردم به شلیک کردن.کمی سرم رو بالا بردم تا ببینم چی به چیه که یه گلوله دقیقا از بغل گوشم رد شد.نفس رو حبس کردم و دوباره بالا رفتم.به یه عراقی تیراندازی کردم کهاونم دیگه از روی زمین بلند نشد._امیدامید!برگشتم و به دنبال فریادی که از هیاهوی جنگ بلندتر بود گشتم.مرتضی داشت صدام میکرد.به سمتش رفتم و گفت:_امید بیا این خمپاره انداز رو بگیر.محمود شهید شد!خدای منمحمودم رفت!خمپاره انداز رو گرفتم و جلوتر رفتم.یه خمپاره گذاشتم سرش و یکی از تانکاشون که هر یه ربع یه بار رو سرمون بمب می انداخت رو نشونه گرفتم و زدمآره!خورد به هدف!یکی دیگه آماده کردم و زدم نزدیک سنگر عراقیا.یکی پشتم زد و گفت:_تو برو جلو.من حواسم به این هس!کنار مرتضی دراز کشیدم و با فریاد گفتم:_فک میکنی بتونیم از پسشون بر بیایم؟!_باید بتونیم وگرنه وارد کشور میشن!_وارد کشور میشن؟!_تو الان رو مرز ایران و عراق دراز کشیدی پسر!دو سه نفرو کشتم که صدای آخ»مرتضی توجهمو به سمتش جلب کرد.بازوش تیر خورده بود.خواست ادامه بده که گفتم:_مرتضی من حواسم به اینجا هسبرو پشت دستتو ببندن!_اما تو تنهایی نمیتونی-_اگه توئم باشی خیلی فرقی به حالم نداره!مرتضی عقب رفت و من موندم.تیرهای مسلسلم تموم شده بود.آر پیجی رزمنده کناریم که شهید شده بود رو برداشتم و به سمتشون نشونه گرفتم و زدم.دقیقا خورد به هدف!توی دلم از بابام که منو گذاشته بود کلاسای تیراندازی تشکر کردم.بعد از یک ساعت مقاومت،عراقیا عقب نشینی کردن.همه مون با خوشحالی به سنگر ها برگشتیم و مرتضی که داشت روی صورت یکی بتادین میزد،گت:_بچه ها کارتون عالی بود!_همه با خوشحالی فریاد الله اکبر سر دادن و مرتضی آروم بهم گفت:_گل کاشتی امید.!

 

به روش لبخند زدم و بتادینی برداشتم و مشغول پاک کردن زخم یکی از بچه ها شدم.

با صدای تیراندازی هممون به سرعت از جا بلند شدیم و اسلحه هامون رو به حالت آماده باش نگه داشتیم.مرتضی نگاهی به بیرون انداخت و با تأثر و وحشت گفت:

_عراقیانحسین و محمد و مصطفی شهید شدن!

خشکم زداونا واقعا عالی بودن.مرتضی آروم گفت:

_اونا منتظرن ما تسلیم شیم.امید پشت سرم،حمید.حمید کجایی؟کنار امید.

میخواست بجنگه؟!یعنی واقعا عقل خودش رو از دست داده؟!گفتم:

_مرتضی با این کارت فقط بچه ها رو به کشتن میدی!

_تو میترسی وایسا اسیرت کنن!

_بحث سر ترس من نی-

_پس وایسا و بجنگ!

با چشمای قهوه ایش بهم زل زد و منم پس از چند دقیقه با اکراه سرم رو ت دادم.برای اولین بار تو جنگ،از خدا کمک خواستم.مرتضی آروم گفت:

_بچه ها آماده باشینزدم،شما دنبالم بیایین.

یه نفر رو نشونه گرفت و زیر لب یا علی گفت و ماشه رو کشید.پشت سرش من از سنگر خارج شدم و لوله مسلسلم رو به سمت یکی از سربازا گرفتم.

_آخ!

برگشتم و به صورت حمید که لحظه به لحظه رنگ پریده تر میشد نگاه کردم.تیر خورده بود تو شکمش.تیری که جلوی پام خورد باعث شد سرمو برگردونم و به عراقیا نگاه کنم.تیر اندازی نمی کردن چون میدونستن ما مال خودشونیم.نفس عمیقی کشیدم و یکیشون رو نشونه گرفتم و ئد ترسیدم.یعنی اون فرد انقد مهمه؟!

حلقه شون رو نزدیکتر کردن و با تمسخر به تک تکمون نگاه کردن.نگاهشون خیلی عصبیم کرد.خواستم دوباره شروع کنم که حمید از پشت سرم گفت:

_نه.نک-نکن.عصبی-ب-بشن.بچه ها روتیکه پا-ره میکنن!

برگشتم و بهش نگاه کردم.مرتضی هم هیچ حرکتی نمیکرد.اسلحه م رو زمین انداختم و کنار حمید نشستم.نمی تونستم جون دادن کسی رو ببینم.همیشه هر موقع مجبور بودم کنار یه نفر وایسم که داره جون میده چشمام رو می بستم.اما این حمید بود،برادر دوقلوی حامد.دستم رو روی زخمش گذاشتم و گفتم:

_حمید تحمل کن.

لبخند ضعیفی زد و به سختی گفت:

_امید.میدون که-نمیشه

خواستم چیزی بگم که یه تیر خورد کنارم.سرم رو بالا اوردم و دیدم یه سرباز عراقی داره با تمسخر بهم نگاه میکنه.به عربی بلند گفت:

_خودتونو تسلیم کنید.بهترین راه حله!

پدرم یه تاجر بود و طبیعی بود به چندتا زبان تسلط داشته باشم.با این حال حتی اگه عربی هم نمیفهمیدم،از طرز حرف زدن و نگاهشون میشد فهمید چی میخوان.مرتضی یه نگاه بهم انداخت،سرمو به نشانه مثبت ت دادم و با حرکت لب گفتم:

_چاره ای جز این نداریم!

نمیدونم فهمید یا نه اما اونم اسلحه ش رو گذاشت زمین.بچه هایی که تو سنگر بودنم یکی یکی اومدن بیرون.حامد که بازوش زخمی شده بود،با دیدن حمید که روی زمین فتاده بود،زیرلب یا ابوالفضل گفت و کنارم رو زانوهاش نشست.کسی که با تیر زده بودم رو با تشریفات سوار یه جیپ کردن و با سرعت از اونجا دور شدن.

یکیشون اومد سمت ما سه نفر.حمید دیگه اصلا جون نداشت.اما من نمیتونستم بذارم بمیره،حاضر بودم براش هر کاری بکنم.اون سرباز رو به من گفت:

_عربی حالیته؟

به عربی گفت.سرمو ت دادم که گفت:

_بلند شو.میدونی کیو زدی؟!فرمانده روها ها بدبخت شدی!

فرمانده؟!من یکی از فرمانده های عراقیا رو زدم؟!

بلند شدم و به سمتش رفتم.یه نگاه بهم کرد و با آرنجش کوبید به صورتم.شدت ضربه به قدری بود که افتادم رو حامد.سمت چپ صورتم رو اصلا حس نمیکردم.به عربی گفت:

_پاشو آشغال!

نگاهی از روی نفرت بهش انداختم و بلند شدم.با لهجه فارسی،به عربی گفتم:

_ دوستم داره میمیره.کمکش کنین!

اسلحه ش رو به سمت حمید گرفت و گفت:

_راحتش کنم؟

اومدم درست کنم خراب شد.تمام وجودم میلرزید.گفتم:

_نهخواهش میکنم.کمکش کنین!

بهم نگاه کرد و بعد از چند لحظه نمیدونم چرا اما به یکی گفتک

_اینو ببرینش بیمارستان.

با خوشحالی نفسم رو بیرون دادم و آروم به حامد گفتم:

_میخوان ببرنش بیمارستان.

حامد با تعجب بهم نگاه کرد و سرش رو ت داد.وقتی حمید رو بردن،همه مون رو سوار یه ماشین کردن و یه کیسه کشیدن رو سرمون.اسیر.دیگه اسیر شدم!

از دلشوره داشتم میمردم.هر لحظه به یه چیز فکر میکردم و زمانی که در ماشین رو باز کردن،تو فکر دختر بودنم بودم.

 

از ماشین پیادمون کردن و مدام به در و دیوار می خوردم فکر کنم به عمد این کارو انجام میدادند تا اذیتمان بکنن وارد اتاقی می شوم روی صندلی میشوننم همه جا تاریکه چون هیج نوری از رو بندی که به چشمام بستن پیدا نمیشه لحظه های سختیه همش میترسم که دختر بودنم رو بفهمن رو بندم رو از چشمام بر می دارند یه لامپ کوچک جلوی صورتم روشنه که چشمام رو اذیت می کنه روی صندلی مقابلم یه مرد جوان حدود ۲۷ ساله نشسته از هیکلش معلومه که ورزشکاره چون قوی هیکل به نظر می رسید با ابروهای به هم کشیده به من زل زده بود چه نگاه نافذی داشت صداش باعث شد سرجام محکم بشینم :

‏_خب آقا پسر بگو ببینم چند سالته؟

تعجب کردم بلد بود فارسی حرف بزنه:

‏_‏۱۸ سالمه

‏_تو با این سن کمت چرا اومدی جنگ؟

‏_به خاطر وطنم

‏_حالا این وطنت چی بهت می ده؟

‏_مگه لازمه که چیزی بده؟

‏_خب زبون دراز هم که هستی اعتماد به نفست هم که بالاست

از روی صندلی بلند شد نزدیکم اومد دستش رو روی دستم گذاشت و فشار داد و گفت:

‏_به راهت میارم صبر کن؟

دستم زیر دستانش در حال له شدنه یه دفعه فشارش روی انگشتانم بیشتر شد

‏ ‏به چشمام خیره شد و همه سنگینیش رو انداخت رو دستم.با دیدن هیکل ظریفم میخواست کار خودشو راحت کنه و از هیچ وسیله ای استفاده نکنه.همون موقع یه نفر اومد و احترام نظامی گذاشت.اون آقا برگشت و به عربی با صدای خفه ای یه چیزی گفت که من فقطکی؟»،اینی که اینجاس؟» رو فهمیدم.کاش یه کم واضح تر حرف میزد.اون سربازی که داشت گزارش میداد که صداش کاملا غیر مفهوم بود!

وقتی سرباز رفت اون آقا برگشت و با تمسخر و ملامت گفت:

_به فرمانده تیراندازی کردی؟

فقط بهش نگاه کردم.نمیخواستم بهونه ای به دستش بد م تا شکنجه م کنه.بعد از چند ثانیه به عربی داد زد:

_هی جوون!جواب منو بده!

و همزمان دستش با شدت روی صورتم فرود اومد.دقیقا زد سمت چپ صورتم.شوری خون رو توی دهنم مزه مزه کردم و به اون مرد خیره شدم.چونه م رو با دستش گرفت و گفت:

_فرمانده تون کیه؟

پوزخندی زدم و فقط بهش نگاه کرد.فندکش رو برداشت و زیر چونه م نگه داشت و گفت:

_کیه؟

آب دهنمو قورت دادم و بهش نگاه کردم.میخواست چی کار کنه؟!

_کیه؟

دستش رو فندک سر خورد و داغی وحشتناکی رو زیر چونه م حس کردم.سرم رو عقب کشیدم اما با دستاش سرمو بی حرکت نگه داشت.داشتم آتیش میگرفتم،داد زدم:

_بسه!

خندید و فندک رو عقب کشید و گفت:

_خب حالا بگو.

اگه نمیگفتم دوباره فندکشو زیر چونه م میذاشت و اگه میگفتمنه،من همیچین کاری نمیکنم!

_بگو لعنتی!

بهش نگاه کردم و سرمو به علامت منفی ت دادم.سیلی محکمی بهم زد و به عربی داد زد:

_اینو ببرین پیش بقیه تا فرمانده برگرده.

و از یه در دیگه بیرون رفت.نگاهم به در و دیوار اتاق افتاد.اتاق تمیزی بود و هیچ شباهتی به اتاق بازجویی فیلما نداشت.یه تخت بزرگ وسط اتاق بود.یعنی اینجا درمانگاهه؟!چرا تخت بیمارستان داره؟!

همون دری که منو ازش اورده بودن تو باز شد و یه سرباز وارد شد و منو بلند کرد و به یه سرسرا برد.هلم داد تو و در فی رو محکم بست.متوجه بچه های خودمون شدم که یه گوشه دراز کشیده بودن.آروم به سمتشون رفتم و سر راه نگاه های خیره چند نفرو روی خودم حس میکردم.

مرتضی با دیدنم از جاش بلند شد و گفت:

_چی پرسیدن؟!

_اسم فرمانده رو.

با سوئظن بهم نگاه کرد و گفت:

_تو که نگفتی؟!

کبودی صورتم رو بهش نشون دادم و با خشم گفتم:

_اگه گفته بودم این بلا به سرم نمیومد!

لبخندی شرمگینانه زد و گفت:

_منظوری نداشتم.

خواستم لبخندی بزنم که حس کردم نصف صورتم از جا داره کنده میشه.اخم کردم که مرتضی گفت:

_چه بد خوردی.حامد،حامد؟

حامد تی خورد و غمزده گفت:

_چیه؟!

_بیا صورت امیدو ببین.به نظرت اسنخونش نشکسته؟

_نه فقط کبودیه.یه چیز سرد پیدا کن بذار روش

حالا یخ از کجا بیارم؟!همینم مونده بود.حامد دوباره تکیه داد به دیوار.کنارش نشستم و گفتم:

_حامد حمید خوب میشه.

_از کجا انقد مطمئنی؟!

دهنمو باز کردم تا جوابی بدم اما چیزی برای گفتن نداشتم.حماد پوزخندی زد و روش و اونور کرد.همون موقع یه سرباز اومد و مرتضی رو با خودش برد.

 

پاهامو جمع کردم توی شکمم و سرمو روی زانوهام گذاشتم باخودم فکر کردم اگه فرمانده بمیره کار منم تمومه ولی نه بزار بمیره اون کلی از بچه های مارو کشته وای خدایا کمکم کن به همه بچه ها کمک کن همون موقع یکی زد به شونه ام نگاه کردم دیدم محمده به شوخی گفت:

‏_نگران نباش یا خودش مییاد یا نامه اش

حوصله خندیدن نداشتم یه لبخندی زدم و گفتم:

‏_نه خودش میاد نه نامه اش من فقط نگرانم

‏_نگران چی ؟

‏_گفتن من فرماندشونو با تیر زدم حالا چی کار کنم؟

‏_بهتر بزار بمیره

‏_اگه بمیره که کار منم تمومه

‏_راس میگی به این فکر نکرده بودم

یکم فکر کرد بعد یهو گفت:

‏_میگم بیا یه جوری از اینجا فرار کنیم

‏_اونوقت چه جوری تازه با این همه نگهبان که نمیشه فرار کرد

‏_راس می گی منم عقل کلیم واسه خودم

همون موقع در زندان رو باز کردن و مرتضی را انداختن تو صورتش پر از زخم بود همگی رفتیم دورش جمع شدیم

‏_چی شد ؟چی کار کردن باهات؟

‏_هیچی نامردا اسم فرماندمونو ازم پرسیدن من چیزی نگفتم با مشتو لگد به جونم افتادن

‏_چه قدر نامردن اینا چه دست به زنی هم دارن

‏_راستی امید اینجور که من از زبون اونا شنیدم حال فرماندشون خوب شده می خواد بیاد سراغت خدا به دادت برسه مثل اینکه خیلی عصبانیه

یهو ترس اومد به جونم یه لبخند مصنوعی زدم وتو دلم گفتم نکنه بلای سرم بیاد اگه بفهمن که من دخترم وای نه خدا نکنه

همن موقع یه سربازی اومد داخل وبه من اشاره کرد :

‏_بیا بیرون.

یعنی چی کارم داره نکنه فرماندشو ن بخواد اذیتم کنه باپاهای لرزان جلو رفتم سربازه با عصبانیت به جلو هولم داد

‏_اه چقدر لفتش می دی سریعتر برو دیگه

از پیچ و خم راه روها گذشتیم وارد اتاقی شدیم که قبلا از من بازجوی می کردن وقتی وارد شدم همون مرد قبلی که از من بازجوی می کرد اومد جلو و من رو پرت کرد روی صندلی و خودش جلوم نشست

‏_خیلی شانس اوردی که حال فرماندمون بهتر شده و رو به بهبودیه و اگر نه مرگت حتمی بود هر چند الان هم با مرده هیچ فرقی نمی کنی چون وقتی از بیمارستان بیاد اولین نفر حال تو رو می پرسه

‏_خب بیاد من از هیچی نمی ترسم

‏_از دستات معلومه

نگاهی به دستام کردم که از ترس می لرزید یه پوزخندی زد

‏_هنوز برای مردن جوونی حیف

‏_به تو چه اصلا دوست دارم بمیرم به کسی هم مربوط نیست

ناگهان یه سیلی محکم زد زیر گوشم

‏_خفه شو باز که گستاخ شدی تو

از روی صندلی بلند شد اومد طرف من

‏_راستی یه خبر واست دارم اسم همون دوستت که تید خورد چی بود؟

‏_حمید واسه چی؟

‏_اره همین امروز مرد

‏_چیییی؟

‏_امروز تو بیمارستان مرد

نه باورم نمیشه یعنی حمید

‏_داری مثل سگ دروغ میگی

‏_سگ خودتی و اون دوست مثل خودت

قطرات اشک همینجور از چشمام میاد بیرون وای اگه حامد بفهمه داغون میشه حالا من چه جوری این خبرو بهش بگم یاد حمید افتادم همیشه باشوخیاش خنده روی لبهای همه می اورد ولی حالا. اینقدر ناراحت بودم که حال خودمو نمیفهمیدم یه دفعه به طرفش یورش بردمو با تمام توانم یه مشت زیرشکمش می زنم نعره ای کشید و نقش زمین شد با این جسته کوچکم نمیدونم چه جوری این کارو کردم از جاش بلند شد اومد طرف من با ترس بهش نگاه کردم چشماش از عصبانیت قرمز شده

‏_حسابتو می رسم

شونه هام رو گرفت و یه سیلی محکم زد سمت چپ صورتم و پرتم کرد طرف دیوار صورتم مستقیم خورد به دیوار وای که چه درد وحشتناکی همه بدنمو گرفت تازه این اولش بود با مشت و لگد افتاد به جونم اینقدر زد که از هوش رفتم

یه نفر سعی داشت دکمه هام رو باز کنه!اولین چیزی که بعد از اون سیاهی متوجه شدم این بود.به زور گفتم:

_نه نه.به من دست نزن.

صدای آشنایی شنیدم که میگفت:

_امید آروم باش منم حامد

چه فرقی میکرد کی باشه؟!اون نبای میفهمید که من یه دخترم.دستشو پس زدم و گفتم:

_حامد خواهش میکنم بهم دست نزن!

با نعجب دستشو کشید و من به زور سر جام نشستم.اجسام رو چرخان و سبز و زرد میدیدم.سرمو ت دادم و سعی کردم روی صورت حامد متمرکز شم.با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:

_حالت خوبه امید؟

_آره آره خوبم.

اما خوب نبودم.احساس میکردم شکمم مثل یه تیکه سنگ شده،حسش نمیکردم.مطمئن بودم حسابی کبوده.حامد آروم گفت:

_امید بذار یه نگاه به شکمت بکنم.ممکنه خونریزی داخلی داشته باشی!

پوزخندی زدم و گفتم:

_فوقش اینه که میمیرم نه؟

سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت.با گفتن کلمه مرگ یاد حمید افتادم.وای خدا حالا من چجوری به حامد بگم که مرده؟!نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم از کلمات مناسبی استفاده کنم:

_حامدمن جدا نمیدونمحامدمیدونی حمیدحامد،حمید دیگه.

لبخندی زد و گفت:

_آره سربازا بهم گفتن!

پس چرا ناراحت نیس!؟گفتم:

_متأسفم.

خندید و گفت:

_چرا تو تأسف میخوری؟

نه واقعا یه اتفاقی واسه حامد افتاده.آخه این حرفا و این خنده ها بعد از مرگ برادر دوقلو!؟با تعجب گفتم:

_حامد مطمئنی حالت خوبه؟

روی شونه م زد و گفت:

_بهتر از این نبودم.

از بالای شونه ی حامد چشمم به مرتضی افتاد که دراز کشیده بود و خواب به نظر میرسید.بعضی از زخمای صورتش هنوز خیس بودن اما بیشتریا دیگه داشتن خوب میشدن.

نگاهم رو به صورت حامد دوختم.قیافه ی زیبایی داشت و صورت گندمیش الان یه کم خونی بود.گفتم:

_حامد اما حمید دیگه بین ما نیست.

بهم نگاه کرد و گفت:

_میدونم.

سرشو نزدیک اورد و گذاشت روی شونه م و گفت:

_میدونم.

تو صداش یه بغضی بود.بغضی بزرگ که باعث میشد صداش بلرزه.نفس عمیقی کشید و پس از چند لحظه شونه هاش شروع کردن به لرزیدن.

نفسم بند اومد،تا حالا هیچ پسری روی شونه م گریه نکرده بود.دستم رو بلند کردم و روی سرش کشیدم.گفت:

_امید حالم از خودم به هم میخورهخودمو میبینم انگار حمید جلوی چشمامه!

با اینکه خودم از لحاظ روحی اصلا شرایط خوبی نداشتم،اما بازوهاش رو گرفتم و سرش رو از روی شونه م برداشتم و گفتم:

_حامد تو نباید گریه کنی.انتقام حمید رو ازشون بگیر.

سرش رو ت داد.ولش کردم و گفتم:

_حمید پسر خوبی بود.

در حالی که بلند میشد،گفت:

_حمید بهترین بود.حیف شد به خداحی-

دیگه تونست ادامه بده و به سمت دستشویی رفت.دراز کشیدم و به جای سقف و میله هاش تصویر تک تک بچه ها اومد جلوی چشمم.اول علی،بعد محمود و د آخر تصویر حمید موقع جون دادنش.

احساس کردم دیگه نمیتونم بغض توی گلوم رو تحمل کنم.به شکم دراز کشیدم و دستمو روی بازوم فشار دادم و چشمام رو بستم و گریه کردم.

انقد تو حال خودم بودم که وقتی مرتضی صدام کرد تا برای شام بیرون بریم،تازه فهمیدم شب شده.

حامد که شوخ بود و همیشه با بچه ها شوخی میکرد،از زمان شهادت حمید به زور چند کلمه در روز حرف میزد.از جنگ چی فکر میکردم و چی شد!

سه روز از اسیر شدنمون میگذشت که ما رو بردن به زمین پشت ساختمونی که توش اسیر بودیم.هممون در خطوط منظمی وایساده بودیم و انتظار میکشیدیم.

نور آفتاب که مستقیم میخورد به صورتم،باعث شد دستمو روی پیشونیم سایبون کنم و به سربازای عراقی نگاه کردم.

همون کسی که فارسیش خوب بود،گفت:

_این ساختمون نیمه کاره سشما باید درستش کنین!

نگاهی به جایی که اشاره کرده بود انداختم.نیمه کاره؟!فقط چندتا آجر گذاشته بودن!اینو ما باید درست کنیم.؟؟

_و به نفعتونه در عرض دو ماه تحویلش بدین!

دوماه؟!این دو کلمه بین بچه ها پیچید.هر کسی با دیدن ساختمون و شنیدن کلمه دو ماه» با حالت بامزه ای تعجب میکرد.

همون آقا به یه مرد 47-8 ساله اشاره کرد و گفت:

_این کمکتون میکنه،نقشه رو این داره!

خودش رفت و ما رو با یه عامله سرباز تفنگدار تنها گذاشت.اون پیرمرد که از قرار معلوم عرب بود و فارسی حالیش نمیشد به عربی گفت:

_خب ت بخورین دیگه!واسه تفریح اینجا نیستین!

اولین نفر من از صف جدا شم و بقیه هم با چند لحظه تعلل دنبالم اومدن.پی ریزی ساختمون یه روز طول کشید.نمیدوستم ساختمون به این بزرگی به چه کار اونا میاد.

نزدیکای غروب بود که اون پیرمرد به من اشاره کرد که به سمتش برم.با دلهره به سمتش رفتم که به عربی گفت:

-فکر کنم تو بتونی عربی صحبت کنی درسته؟

با سوءظن بهش نگاه کردم و سرمو ت دادم.از بغل یه نفر محکم با آرنجش به پهلو کوبید و گفت:

_بله قربان!

نگاهم به سوی سرباز که خیلیم سن نداشت چرخید.با چشم غره به پیرمرد گفتم:

_بله قربان!

_خب پس تو باید حرفای ما رو براشون ترجمه کنی.

نمیدونم چرا و با کدوم جرأت و با چه فکری این حرف از دهنم پرید:

_چی به من میرسه؟

فوری از حرفی که زدم پشیمون شدم.بر خلاف انتظارم پیرمرد خندید و گفت:

_فقط حواست باشه حرفی رو کم و زیاد نکنی پسر.حالائم برو بهشون بگو که کار تمومه،میتونن برن شامشون رو بخورن!

خواستم برم که سرباز جلوم رو گرفت و فگت:

_چیزی یادت نرفته؟!

با حرص به صورت پیرمرد نگاه کردم و گفتم:

_چشم قربان!

برگشتم به سمت بچه ها و گفتم:

_بچه ها کار تمومه.بریم شام بخوریم!

همه یه کم به من نگاه کردن و وسایلشون رو همونجا روی زمین ول کردن و به سمت غذاخوری رفتن.

خودم خیلی گشنمه م بود اما با دیدن پوره سیب زمینی حالم بد شد.همیشه از سیب زمینی نفرت داشتم.کنار حامد نشستم و گفتم:

_حالم از سیب زمینی به هم میخوره!

بهم نگاه کرد و بعد از چند لحظه با غم گفت:

_حمیدم از سیب زمینی خوشش نمیومد!

عجب غلطی کردم گفتم!گفتم:

_حامد داری خودتو داغون میکنی تو نبا-

_به من نگو چی درسته چی غلط!تا حالا برادر هم شکلتو از دست دادی!؟تا حال این حسو داشتی؟!

حرفی نداشتم که بزنم.بلند شدم که برم که شنیدم که یکی از سربازا میگفت:

_فرمانده هفته دیگه میاد اینجافکر نکنم چیزی از این پسره باقی بمونه!

هفته دیگه؟!وای خدا من!

یک هفته به سرعت برق وباد گذشت همش با ترس و لرز به خواب می رفتم می ترسیدم توی خواب بیان و منو ببرند

اونروز همه سر ساختمون بودیم بر خلاف همیشه امروز پیرمرده بالای سرمون نبود وما از این موقعیت بهترین استفاده رو می بریم و برای خودمون خوش بودیم و همش سربه سر همدیگه می گذاشتیم اینقدر سرگرم بودیم که از فکر فرمانده بیرون اومده بودم همینجور که سربه سر مرتضی می گذاشتم دیدم چندتا از سربازها دارند می ایند به طرف ما وقتی به ما رسیدند یکی از سربازها یه نگاه سرسری به همه ما انداخت و بعد به من اشاره کرد بیام جلو باترس و لرز رفتم به طرفش

‏_اسمت چیه؟

‏_امید

‏_منو میشناسی؟

‏_نه

یه مشت زد به شکمم که از درد روی روی زمین زانو میزنم نامرد چه دست سنگینی هم داشت

‏_من همونیم که منو با تیر زدی ؟

یه لگد محکم زد به پهلوم

‏_حالا فهمیدی کثافت؟

چشمام بو جای دوتا چهارتا شده بود اصلا بهش نمی یومد اخه خیلی جوون بود همیشه توی ذهنم فکر می کردم فرماند یه پیرمرد کچل و شکم گنده و کوتاه قد باشه ولی این یکی که من میبینم نسبتا قدبلند و هیکلی بود و موهای پرپشت و ی داشت صورت سبزه با چشمان مشکیی که ترکیب صورتش به هم می اومد و ادم جذابی به نظر می آمد

‏_بلندش کنید بیاریدش

‏_بله قربان

وخودش جلوتر ازهمه حرکت کرد

دوتا از سربازها بلندم کردن وبردن توی اتاقی که فرمانده توش بود منو پرت کردن روی صندلی فرمانده اومد به طرف من و موهامو با دستاش گرفت و کشید

‏_با بد کسی در افتادی تا تو رو نکشتم و بیچارت نکردم ولکنت نیستم

وبامشت محکم زد به صورتم که از صندلی پرت شدم زمین دوتا از سربازها اومدن به طرفم و با مشت و لگد افتادن به چونم اینقدر زدن که از حال رفتم

با اب سردی که روی صورتم ریختن به هوش اومدم  

 

 

پایان پارت اول رمان ، بازنشر از ؛ پست بانک رمان _ نویسنده اش شهروز براری صیقلانی _شین براری . 

 

 


 آموزش نویسندگی ژانر  فانتزی 


  آموزش فن نویسندگی ،جلسه پرسش و پاسخ. مدرس جلسه آقای شهروز براری صیقلانی. 


کلیک نمایید، وبلاگ آموزش نویسندگی 


________________________________________________________________________

پرسش از استاد توسط هنرجو؛           

استاد از نظر من فانتزی یه جورایی از اون شأن و منزلت بالای ادبیات داستانی اصیل و ناب کم داره  

پاسخ؛ منظورتون از ادبیات داستانی اصیل و ناب دقیقا چیه؟ 

هنرجو؛ خب مثلا شکپیر رو شما تصور کنید ، و شاهکارهای ادبی شون رو ، خب بعد در مقابل چیزی مثل هری پاتر بزارید که فانتزی هست ،خب خنده داره استاد ، نیست؟ 

 

پاسخ،؛نخیر هیچ چنین نیست. شما تصور ناقص و خامی از فانتزی ارائه میدید ، لطفا اینو یادداشت کنید همگی 

1_فانتزی ، ملکه ی ادبیات کلاسیک محسوب میشه . 

2_تمامی اسطوره ها ، حماسه ها ی ملی کشورها ی مختلف از جمله سرزمین خودمون مانند شاهنامه فردوسی به نوعی شامل جادو و ماوراءالطبیعه میشوند که به حوزه ادبیات فانتزی تعلق دارد . 

3_تمامی متل های قدیمی ، فولکلور ها و افسانه های محلی نیز به نوعی شامل عناصری همچون اغراق های فرا واقعی ، جادو ماوراءالطبیعه هستند که از جملگی به حوزه ی ادبیات فانتزی تعلق دارد . 

4_ حتی شکپیر در نمایش نامه هاش استفاده زیادی از جادو و جادوگر کرده که میتوانم الان براتون به عنوان مثال به .  

       کمدی رویای شب نیمه تابستان و تراژدی مکبث اشاره کنم . پرسش بعدی. نبود؟

. _____________________________________________________________________________

پرسش توسط هنرجو ؛ استاد صیقلانی ممکنه بدون اشاره به تشابهات و یا تفاوتها ، فقط به ما بگید که ادبیات فانتاستیک در پی چه هست؟ یعنی کاربردش چیه و ابزارش در این راه چیه؟ 

پاسخ؛ در ادبیات فانتاستیک رمز و راز. و. جادو نقش مهمی ایفا میکنند ، و عنلصر واقعی را در فضای رویایی ، سحرآمیز و یا بلکه کابوس مانند ، به تصویر میکشد. 

 

________________________________________________________________________

پرسش از استاد توسط هنرجو ؛ 

   _استاد اولین فردی که فانتزی رو خلق کرد هدفش چی بود؟ (خنده) 

 

پاسخ ؛ اولین نویسنده ای که فانتزی را خلق کرد ،هدفش این بود که تا به دنیای خیالی خود و تصویر های خیالی و تخیلی خود سر و سامان بده و در نتیجه احساس آرامش کنه. 

___________________________________________________________________________

 

        ژانر فانتزی. نکته گویی خارج از جلسه                                   

فانتزی سفری به درون ذهن نیمه آگاه است. که میتواند با استفاده از ادبیات داستانی مخاطب خود را تغییر دهذ . آثار وَهمی ، جادویی ،ترس آور ، رویایی را میتوان با استفاده از فانتزی از راه قصه برای مخاطب تعریف کرد.  

در فانتزی میتوان به موجوداتی برخورد که کارهای خارقالعاده انجام میدهند اما مانند ما زندگی میکنند 

_____________________________________________________________________________.

*» پرسش از استاد؛ آقای صیقلانی یعنی چی که مثل ما ولی در عوض کارهای متفاوت از ما انجام میدن ، یعنی ساختارشون با ساختار نویسندگی در برفرض مثال رئالیسم مشابهت داره؟ 

•• پاسخ : نخیر ساختار دنیای فانتزی با ساختار جهان ما متفاوته ، ولی ساکنینش مردها و زنهایی همانند ما هستند ، و عین ما و همانگونه که ما زندگی میکنیم زندگی میکنند .

 

»* استاد یعنی چی که ساختارش فرق میکنه ؟ اگه عین ما هستن و عین ما زندگی میکنن دیگه پس چه فرقی باقی میماند تا تفاوت قابل شهود و درک باشه از دیدگاه مخاطب ؟ 

 

•• پاسخ : دنیای فانتزی دنیایی هستش که هر غیر ممکنی در آن اتفاق می افته . پس اینگونه با دنیای فانتزی ای که واقع بینانه باشه برخورد میشود. اصولا دنیای فانتزی ای که واقع بینانه باشه از پایه غلط و مردوده . 

در جهان فانتزی ،عناصر غیر واقعی در دنیای واقعی نفوذ میکنند گاه شخصیت محور این فانتزی ها؛1_انسان ها ، 2_موجودات فراواقعی هستند

____________________________________________________________________________ 

*» پرسش = استاد ممکنه فانتزی رو در چارت کلی بین المللی از نظر جایگاهش در ادبیات رو برامون شرح بدبد، ببخشید خیلی بد سوالم رو طرح کردم، منظورم اینه که چه جایگاهی در ادبیات سطح بین الملل برای ژانر نویسندگی فانتزی قائل میشن ؟

 

پاسخ : در ادبیات جهانی ، ژانر فانتزی یکی از ریشه ای ترین و پابرجاترین ژانر های ادبیات داستانی محسوب میشه ، و در کل از روی تجربه ی شخصی خودم در طی ترجمه ی مقالات دانشگاههای بریتانیا اینو با اطمینان قاطع خدمتتون عارضم که به فانتزی اونها ؛ ادبیات خیالی لغب دادند . در حالی که فنتاستیک خودش نام کلی این ژانره اما با این حال از نقطه نظر مفهومی میتونم معادل ترجمه ی واژه ی جدیدی که بهش تعلق گرفته رو با (ادبیات خیالی) برابر بدونم . 

______________________________________________________________________________

 

پرسش;استاد هدف غایت آفرینش چنین ژانری در ادبیات داستانی چیه? 

 

پاسخ؛ فانتزی وسیله ای برای بیان کردن مقصودی ست ، مانند وسیله ای همچون تکلم و زبان، پس فانتزی ، زبانِ هنری هست که تک تک اجزای اون در عالم واقعی وجود داره وقتی این اجزا در کنار هم قرار میگیرند ما رو به دنیای فراتر و شگفت انگیز تر و لطیف تر وارد میکنند دنیایی که نه هست و نه میتواند باشد ، فانتزی قادر است جهانی را به تصویر بکشد که برخلاف جهان واقعی ما باشد ، فانتزی روایتی از دنیای غیرممکن هاست ، برای نمایش و تبیین مفاهیم عالی بشری.

به یک معنا ، همه ادبیات داستانی نوعی فانتزی و تخیل است ، فانتزی شکلی از اغراق موضوعی است که به کمک آن داستان تصویر میشود . 

 

_____________________________________________________________________________

 

 

            فانتزی یعنی خلق دنیایی برای غیر ممکن ها»

[]فانتزی     

            فانتزی به معنای سفر به درون ذهن نیمه آگاه است ، و میتواند بوسیله ی ادبیات داستانی مخاطب خود را تغییر دهد ، آثار وهمی ، ترس آور ، جادویی ، رویایی ، اوهام و خیال را میتوان با فانتزی قصه ای ساخت و عرضه کرد . بطوری که مخاطب پس از خواندن آن قصه دقیقا بتواند با نویسنده . خالق اثر همزاد پنداری کند و عالم خیالی درون قصه را چنان باور کند که گویی سالها پیش از این نیز در آن سرزمین خیالی و تخیلی بوده است .  

در داستان های فانتزی به موجوداتی بر میخوریم که کارهای خارق العاده انجام میدهند و همچون ما برای خود یک مبدا و مقصدی در زندگیشان دارند و این میان بدنبال مقصودی تلاش میکنند 

________________________________________________________________________

 

*#پرسش از استاد؛ استاد فانتزی در تضاد با چه ژانری و یا هم راستا با چه ژانری محسوب میشه؟ 

      *•پاسخ ؛ طرح چنین پرسشی از اساس غلطه ، چون اگر فکر کردید که فانتزی بواسطه ی وجود عنصر تخیل در تضاد با رئالیسم هست اشتباه فکر کردید .   

________________________________________________________________________

 

*#پرسش توسط هنرجو؛ آخ استاد مگه رئالیسم معنای لغت اون در تضاد با تخیلی نیست؟ 

 

     *•پاسخ؛ اولا که فانتزی به مفهوم تخیلی نیست ، و بلکه جوهره ی اصلی فانتزی ، تخیل هست. که از مرزهای واقعیت فراتر میره. اما فراتر از مرزهای واقعیت که به منزله ی دروغین نیست تا که شما فرض کنید دروغ مع واقعگرایی میشه و چنین ادعایی طرح بشه که فانتزی تضاد ریالیسمه. به هیچ وجه. 

اتفاقا در ریالیسم یک زیر مجموعه و سرشاخه ای هست به اسم 

ریالیسم جادویی ؛ در دنیای آدمهای معمولی جادویی رخ میده و هر انسان میتواند در هر لحظه رویا تَََوََهُم را برای خودش تصور کنه ، اما فضاهای پر رمز و رازش هرگز به حیطه ی تخیل و فانتزی وارد نمیشه. 

میتونم بگم که رئالیسم جادویی تلفیقی از عنصر جادو با واقعیت هستش یعنی داستان واقعی هستش اما رگه هایی از فراواقعی در اون هست که بصورت تمثیلی اومده . 

________________________________________________________________________

 

سوال از استاد ؛ استاد ممکنه از جنبه های ساختاری دنیای فانتزی رو با دنیای معمولی ما مقایسه کنید تا بهتر قابل درک باشه.

 

    *• پاسخ ؛ بله ساختار دنیای فانتزی با دنیای ما کاملا متفاوت است ،اما مردمانش مردان و نی هستند تقریبا همچون ما ، دنیای فانتزی مکانی ست که هر غیرممکنی در آن ممکن میشه ، و از محدودیت های دنیای حقیقی ما به دوره . پس نتیجه گیری میکنیم که ؛  

 با دنیای فانتزی که واقع گرا باشد برخورد میشود. و از یک زاویه هستش که فانتزی با رئالیسم در تضاده . و اون هم منطق در وقوع حوادث و کنش ها و واکنش هاست . یعنی در فانتزی معیار های جدیدی برای تمام قوانین کاینات وضع میشه ، با یک قدم بلند میشه صد متر رو پیمود ، با یک پرش بلند ، یعنی جهش بلند میشه صد ها متر یه آسمان اوج گرفت ، با یک مشت یک ماشین در حرکت رو میشه متوقف کرد. پس منطق تنها جنبه ای هست که واقع گرایی و رئالیسم و رئالیتی نوول با سبک فانتزی ، دو روی مخالف یک سکه اند که هیچ گاه همدیگر را نمیبینند و گرنه از اصل و اصول پایه ای با هم در تضاد کامل نیستند ، چون درون رئآلیسم هم به نحوی بواسطه ی خیالات و توهمات انسانی. به نوعی فانتزی وجود دارد . و یا حتی مورد دوم در شراکت این دو ژانر مبحث جادو هست. چون در ژانر رئالیسم همیشه به وقایع حقیقی و موجود پیرامون باورهای جامعه و علت و معلول ها نقل میشه و خب جادو و جادوگری از مواردی ست که در تمامی جوامع بشری ازش رد پایی پیدا میشه کرد ، البته این به معنای اعتقاد داشتن و یا نداشتن به جادو نیست بلکه منظور به نفص وجود. حضور پدیده ی سحر و جادو در جوامع و دنیای رئال هستش

 

________________________________________________________________________

 

 •#پرسش یک هنرجو پیرامون مفهوم کلی فانتزی و نویسندگی به سبک فانتزی

 

        *• پاسخ استاد؛ 

  فانتزی و داستان فانتزی نوشتن یعنی ، خلق محیط و پدیده ها و شخصیت ها و کنش هایی که فراتر از جهان حقیقی ما هستند .

در فانتزی گاه شخصیت های غیر حقیقی در جهان واقعی نفوذ میکنند یعنی نویسنده در عین حال در یک بخش از روایت داستان خود ، یک تداخل زمانی را بواسطه ی هر عامل ناشناخته ای بوجود میاره تا از جهان غیر واقعی خود به زندگی حقیقی پل بزنه و بر اثر ان تداخل زمانی برای خود یک فرصت بیافرینه که درونش دنیای فانتزی و حقیقی در زمانی مشترک پیش میره و عواملی از آن فانتزی به دنیای واقعی نفوذ میکنن ، حال بنده به شخصه به شما پیشنهاد میکنم از این سناریو برای نوشتن یک داستان فانتزی بهره نگیرید چون بسیار کلیشه ای شده ، و سعی کنید یک اثر تمام فانتزی با مبدا و مقصد و مقصود و پیرنگ و شخصیت های فانتزی باشه که هیچ رد پایی از دنیای حقیقی در داستان دیده نشه. زیرا در ادبیات داستانی به آن اثری فانتزی گفته میشه که دارای شخصیت مستقل از دنیای واقعی باشه  

یادتون باشه مرز بین داستان تخیلی و داستان فانتزی باریک و شکننده است. 

یکی از مهمترین عوامل در داستان فانتزی ، رابطه ی بین خیال و حقیقته 

 و گویی آنقدر این دو در هم ریشه تنیده اند که یکی شده اند .  

مهم ترین چیزی که داستان فانتزی را از داستان کهن جدا و متفاوت میسازد ، بوعد (بُعد)ُ شخصیت هاست. . زیرا در فانتزی شخصیت ها تک بعدی نیستند و ما با شخصیت های چند بعدی روبرو هستیم. 

________________________________________________________________________

 

       •••• نکته مهم ترین سبک و قالب داستانی کودکان ، سبک داستانی فانتزی است . 

یکی از مهمترین عوامل فانتزی ، جادو است 

فانتزی ترکیبی ست از اجزای حقیقی که در دنیای واقعی یافت میشود اما در فانتزی با چینش و سبک سیاق خاص خود کنار هم یک دنیای آرمانی و فرابشری را شکل میدهند که درونش اتفاقات ناممکن رایج است ، و موجودات غیر حقیقی نیز در رفت و آمدند در آن.

فانتزی یعنی خلق دنیایی برای غیر ممکن ها . 

_____________________________________________________________________________ 

  _____________________________________________________________________

انجمن ادبیات داستانی دریچه ، آموزشگاه و هنرکده باران. ، مدرس ارشد سازمان آموزش عالی کشور 

آقای شهروز براری صیقلانی. مدیر کانون. آقای جاسبی 

 


 پسرک را میشناختم ، از زمان های قدیم او را به یاد دارم ، او نیز هم سن و سال من است . در کودکی او را کمتر میدیدم ، زیرا قدم به بلندی آینه ی دیواری نبود ، اما از زمانی که صورتم ریش و سبیل را شناخت ، همواره با پسرک هنگام اصلاح صورتمان رو در رو میشدم. گاه در بوتیک، و هنگام خرید ،او نیز هم قواره ی من است اما اعتراف میدارم که واقعا از او خوشم می اید ، زیرا سرحد کمال است و به عبارتی یک جنتلمن تمام عیار. ولی همواره خواهرم میگفت که شما ، مغرور و خودشیفته اید، از خود راضی هستید.

من نیز خودم را به نشنیدن میزدم و طوری وانمود میکردم که او از سر حسادت چنین حرفهایی را میزند . 

 

پسرکی درون آیینه ی تَرَک خورده و مات ، خیره به من مبهوت ماند ، پس از مرگ پدر مرغ عشق درون قفس دیگر نخواند ، همین پسرک خیس و مغرور بود که به من پیشنهادی بی عقلانه داد، و من نیز سراسر احساس ، مجذوب طرز نگرشش بودم ، بی آنکه منطق را در نظر بگیرم چشم و گوش بسته پذیرفتم ، و او نیز همراهم آمده بود و با کمی فاصله در جایی از همان اطراف ، پنهانی ناظر بود و بی وقفه زیر گوشم میگفت: تردید نکن ، اسارت پرنده ی عاشق پیشه در قفس زنگارزده گناهی ست که به سرشت پاکمان نمی آید، و پیش برو، یک قدم جلو تر ، درب قفس را بگشا ، و بگذار آزاد شود ، آنگاه لکه ی سیاهی که بر پیکره ی زلال وجدانت سنگینی میکند محو خواهد شد . 

من یک قدم پیش از قفس ایستاده بودم و به اینکه این پردنه ی قفسی ، عادت دارد به بی کسی می اندیشیدم ، که او از چشمه ی باریک اثیری ام درون کالبدم حلول کرده و با صدای بیصدا نجوای خاموشی را در وجودم زمزمه میکرد، تکرار پشت تکرار ، او عاقبت مجابم کرد ، و تا به خودم آمدم دریافتم که کار از کارر گذشته و درب قفس باز ، قفس خالی ست .   

هنوز هم دقیق نمیدانم که کدامیک از ما درب را گشود تا پرنده ی آوازه خوان با رنگ زرد کعربایی پر هایش بگریزد . ، شاید خودم؟. شاید خودش، شاید خودمان !. 

هرچه باشد در نتیجه ی معادله توفیقی ندارد زیرا پرنده ی آوازه خوان تا وقتی که حبس در قفس بود زیبا بود ، کنارم بود ، زنده بودنش مستند بود، اما حال نمیدانم کجاست ، دانه دارد؟! آب چطور؟. نگرانم ؟ زیرا تنها آب چای خانه ی ما بود که عطشش را سیراب مینمود ، تنها دانه های مرغوب بقال سرکوچه ی بن بست مان بود که درونش شاهدانه قاطی داشت . از همه پر رنگ تر انکه پس از رفتن از قفس او تنهاترین است ، زیرا او با درون قفس تنها نبود ، و به خیالش یکی همچون خودش نیز بود که تمام رفتارهایش را مو به مو تقلید کند ، او ساعتها خیره به دوستی خیالی به تصویر خویشتن خویش در آیینه ی کوچک شکسته می ماند ، و از تصویر غمناکش غمگین تر میشد، از شادی او شادمان تر میشد، ولی اکنون او مانده و پهنه ی بی انتهای آسمانی برهوت . پرنده ی آوازه خوان با تصویرش در آیینه ی کوچک و شکسته ی پشت میله های قفس دوست بود ، اما به محض یافتن دریچه ای در چهار کنج قفس ، همه ی گذشته اش را فراموش کرد و به سوی آینده ی نامعلوم گریخت . او حتی لحظه ای را برای تصمیم گیری بین ماندن و رفتن تلف نکرد و در گستره ی بی ترحم آسمانی نیلگون پر گشوده و محو شد. او چه راحت دوستش را فراموش کرد، او چه راحت دل برید ، 

من دوره ی شش ماهه ی ایمنی درمانی را برای درمان تومورهای مغزی قسمت آیینه ای دو نیم کره ی مغزم طی نمودم . 

من ساک کوچکم را برای سفری درمانی بسته ام ، عازم دیار غربتم ، از جبر وجود تومورهای خوش خیم مغزی ،ناچار تن به ایمنی درمانی داده ام تا بین بد و بدتر ، گزینه ی بهترینش را انتخاب کنم. خب پسرکی که ساکن آیینه ی خانه ی کلنگی با تصمیمم مخالف است، او اصولا با هرچه که سبب طول عمر شود ،سرِ ناسازگاری دارد . نمیدانم چرا ؟ من از کودکی وجودش را احساس کرده بودم اما انگشت شمار او را خارج از قاب آیینه دیده ام تاکنون . و تنها دفعاتی که او با کلام و رو در روی من حاضر به گفتگو گردیده. در عالم خلسه و یا فلج خواب بوده . او یکبار نیمه شب ، در عالم خواب مرا فرا خواند ، و سپیده دم بود که در مکانی مجهول در حاشیه ی سرزمین رویاهای انتزاعی ، و بروی مرز باریک بین خواب و بیداری 

یافتم ، او سمت سرزمین هوشیاری در حرکت بود که صدایش کردم، و او مکث نمود و به سمتش بازگشت ، مسافت ها زیر قدم هایمان کش و قوسدار میگشتند و هرچه بیشتر پیش میرفتیم دور تر و کمتر میرسیدیم ، و از اینرو ، در تونلی هاشورزده از تناقضات زمان و مکان در حوالی محله ای از جنس لطیف رویاهای صادقانه همدیگر را یافتم، و او رو در رویم ایستاد ، و این منه ، در من، همچون نیمه ای از یک من ، یک قدم جلوتر از رد پاهایم مقابلش ثابت قدم و پابرجا ایستاد ، و سراپا گوش شد ، که او گفت؛  

زمانی و مکانی نبود تا او را به بند بکشاند ، و او بشکل ذره ای از ذات مقدس حق تعالی در فرای کاینات و هفت طبقه آسمان در اوج بی مبداء و مقصد بود که بروی کره ی سنگی زمین در گوشه ی ناکجای منظومه ی راه شیری ، نطفه ای از عشق بر صحنه ی هستی جوانه زد ، و چند هفته ای بعد جوانه ی شکفته شده در باغچه ی کوچک زیستن ، رشد و نمو نمود تا به تعبییری ، مفهوم جنین گشت . و از ان لحظه نیرویی فرا طبیعی به اذن حق تعالی بر جنین چند هفته ای دمید و از دمش پاک و زلال ایزد منان ، ذره ای از روشنای مطلقش به صورت روح بر سرنوشت زمینی ان جنین پیوند داده شد، و بواسطه ی هفت هاله ی ناپیدا و نهان از جنس لطیف حریر های نقره فام بینشان پیوندی زمینی و فانی برقرار کرد تا زمان حیات زمینی ، هفت هاله ی نقره فام و حریری شکل مانع از سقوط جایگاه انسانیت وارم به سطح حیوانات زمینی بگردد، و از بدو زایش ، همواره با ما و کنارمان بمانند ، و پس از سست شدن اتصالات هاله وار با کالبد زمینی و جدایی کامل ، جسم را که از خاک همین خانه ی اجاره ایست ، باز به خاک برگردانند و روح ، که از لطف ایزد منان ،در جنین پیش از زادروزمان دمیده شده ، مجدد سوی او بازگردد، و بازگشت همه بسوی اوست .

از حرفهای چرت و پرت و نامفهومش حوصله ام سر ریز شد و گفتم؛ ، منو توی عالم خواب ، از وسط تماشای یک رویای شیک ، فری که ادای معلم های دینی و اساتید الهیات رو برام در بیاری؟ خب که چی؟ 

او سرش را بالا اورد و نگاهش را از نگاهم ربود و شروع به کم رنگ شدن نمود و در اخرین لحظات با صدای بیصدای نجوای خاموش درونی به من ندا داد که : ،تو سی ساله ای و در عمر زمینی هنوز جوان، اما طی یکماه اخیر ، هاله های حریر وار مان یک به یک سست و متلاشی میشوند ، و تو در حال پیمودن سراشیبی مرگ میباشی ، بی شک جسم فانی و کالبد زمینی ات دچار نقص شدیدی ست و مبتلا به مرگ زود هنگامی شده است، گر میل به رسیدن به آرزوهایت را داری ، خودت را نجات و هاله های زندگانی جسمانیت به ت خویش را با درمان جسمت ، از فرو پاشی برهان

 

صدای قناری مرا از خوابی عجیب به بیداری کشاند،  

اما کدام قناری؟ 

کمی گذشت تا به خواب اشفته ام باور اورده و جدی گرفتمش. 

زیرا طی یکماه و بیست روز بطرز عجیبی بیست کیلوگرم لاغر شده بودم ، و چشمانم دچار دو بینی، عدم ثبات در تعادل و غش و تشنج های بی سابقه شده بودم. با لطف همسر رییس فروشگاهی که من مدیریتش را داشتم برای تشخیص دلیل ناخوش احوالی ام چکاو کامل، سی اسکن و ام ار ای دادم ،و وجود دو تومور مغزی در مرحله ی N8 آگاه شدم که N20 ,به مفهوم مرگ است.  

 

حال پروسه ی درمانی ام را تکمیل کرده و مراحل را یکی پس از دیگری پیموده ام، بتازگی سراغش رفتم ،و از رد پای طراوت و امیدواری در نگاهش شادمان شدم ، و آبی به سر و صورتش در تصویر قاب آیینه پاشیدم ، ولی نمیفهمم چرا بجای او، صورت خودم بود که خیس آب گشت. 

 دقیق همچون حادثه ی سالهای دور در کودکانه هایمان ، که یک عصر گرم تابستان ، از سر شیطنت سنگ بر تصویر پسرک تخص و شرور درون آیینه ی مات و سالم کوباندم ولی سر خودم بود خونین گشت و از همان روز آیینه نیز تَرَک برداشت . 

 

در اخرین قدم از پیمودن پروسه ی طولانی ایمنی درمانی ، به دو تزریق سرنوشت ساز نیاز داشتم که گران تر از گران بود برای بهای زندگانی 

  ، تزریق های چندین میلیونی 

به تعبییری تنها راه حل گریز از شیمی درمانی . و انتخاب بهترین ، در میان بد و بدتر . یعنی ایمنی درمانی را به شیمی درمانی ترجیح دانستن . 

و اینها همگی تلاشهایی در مسیره فتح قله ی امیدوارماندن به زندگانی   

 

پس از تزریق (روایت حقیقی ست از شهروز براری صیقلانی) 

قفس درش باز ، اما خالیست ، تکه ایینه ی کوچک کنج قفس از بی وفایی پرنده شاکیست . شب است اما تابستان به یکباره درونم منجمد میگردد

این نشانه ی بدی ست. قانون میگوید کولر ها روشن و همگان پر عطش. ولی پس چرا من بی تعادل و گنگ و گیج گشته ام ، ؟. بدتر از انجماد ، تنهایی بی انتهای من است

وصیت نامه ام را در 33 سالگی درون جای مسواکی ، بروی ایوان میگذارم ، آرام سرم را بلند میکنم ، از تعجب خشکیده و بغض آلود میشوم ، زیرا پسرک رفته . او بی من رفت؟ چرا تصویر آیینه خالیست؟ هیچ نمیگویم و بغضم را قورت میدهم ، کلید های صندوق امانات رو درون پاکتی در محفظه ی دانه ی پرنده ای رفته بر باد در قفس پنهان میکنم ، نمیدانم الان کجاست؟ پرنده را نمیگویم. پسرک بی وفا که اینچنین زود رفته ام از یادش را میگویم .  

یاداشتی میگذارم برای هرآنکس که اول وارد این خانه ی نیمه متروکه شود ، 

تا بتواند لا اقل نیمی از من را بیابد و به خاک برگرداند ، 

سرم بشدت گیج ، چشمانم سیاهی میرود ، قطراتی بروی دستان میچکد ، دستانی که بی اختیار بر چهارچوب درب چوبی حیاط ستون کرده ام تا بلکه طی سرگیجه های بی نوسان از زمین خوردنم پیشگیری کند . مکثی میکنم، هنوز چیزی بروی آرنجم میچکد

 

بی اختیار سقف سردری خانه را نگاه کردم . مثل فیلم ها ، میدانم ، ولی تنها حقیقت را نقل کردم، ، سپس چکه های بی وقفه از بینی ، این نشانه ای تلخ تر از تنهایی و لمس انجماد است

نیمه شب به من رسیده

صدای پسرک بازمیگردد به روزگارم و در میابم که اگر او در من است ، پس با من است، و اگر با من است پس زنده است . او بی وقفه درون دلم نجوا میدهد

پسر نمیر

 پاسخ میدهم با تمسخر؛ چی چی میگی؟ مگه اختیار منه 

او جواب میدهد 

آره فقط باید همین الان از توی چهار دیواری ازاد و رها شی

برو توی خیابون و بمیر 

لااقل نگند ک توی تنهایی مردش بعد یک هفته پیداش کردند

 

راست میگوید

احساسم با پسرک همنظر است و احساسم ،هرگز به من دروغ نگفته

البته غیر از سی چهل مرتبه ی خاص ، میروم

با شلوارک ، دو تایی همقدم به همراه سندل تابستانی از قفس خانه ام به ، کوچه و بعد به خیابان ، درون شهر گوشه ای مینشینیم

، بیخبر که قطرات خون رد پایی از مسیرمان را بر سنگفرش نقش بسته. 

پاهایم ناتوان شده اند ، آن قدر ناتوان که راه بازگشت را فراموش کرده اند

دستهایم می لرزند ،  سرد شده اند ، 

آن قدر سردشده اند که سرمای آنها سرانگشتانم را بی حس کرده اند بازگشتن سخت بود ،بسیار سخت قدم هایم را کندتر کردم ،بیشتر فکر کردم

با نوای آهنگی سخیف که هرگز فکر نمی کردم آن قدر حالم را خوب کند، آن قدر معانی درونش نهفته بوده باشد آن قدر غنی باشد گوش دادم  ،انگار روی سخنش دایما با من بود ، و پاهایم هم چنان ناتوان، آنقدر ناتوان که نمی خواست بازگردد ،بدنم گرم شده بود ،گرمتر ،دیگر انگشتانم  سرد نبودند ، سرانگشتها بی حس نبودند، نه اینکه جانی تازه گرفته باشند، نه ، تنها همان نوای سخیف،همان تخیلات دور از واقعیت کمی آرامم کرده بود 

کمی راضی  ، سبک بال تر ، البته تا به خود آمدم ، یک کالبد را بی نفس و بی تپش رو در رویم یافتم، چقدر شبیه به خودم بود ، هیچ گونه تعلق خاطر به وی نداشتم ، احساس آسودگی و. رهایی از فشار هزاران کیلوگرم سنگینی را از روی دوشم داشتم ، گویی یک عمر یک پیکره ی عظیم و فشار مهیب بار زندگانی جسمانی را به روحی نحیف سپرده بودند و اکنون بار دیگر مفهوم آزادی را یافته ام، دریچه ای از کنج قفس زمینی گشوده شد و تابش باریکه ای از نور را دیدم که بسوی او بازمیگشت ، نگاهی برای آخرین بار به جسم بی جان پسرکی خوش چهره انداختم ، یکی دو شخص رهگذر هراسان قصد کمک به او را داشتند و کسی دیگر ادرس را به اورژانس با صدای بلند و تلفنی اطلاع میداد ، اما زهی خیال باطل .

از زمین اوج کرفته و به ماه تاب در آسمان نگاه کردم ، شبیه به برکه ی نور در پستوی ظلمات سیاهی شب بود ، سوی دریچه ی نور شتافتم و

 ،صدای قهقه های خنده ی پسربچه ای سرخوش ، صدای اواز قناری های خوش صدا 

ترانه ی کودکانه ای با لحن و صدای دختر بچه ای شیرین زبان ، ،تصویر چمنزار وسیع ، و زیبا ، با حواشی نورانی و شفاف ، گویی پروانه ای شده ام ، و .

صدای بسته شدن درب اتاق و تن پوش سفید پرستاری خوش برخورد و خندان ، که میپرسد از من ؛ ممکنه به من بگید امروز چه روزی از چندمین ماه در چه سالیه؟ 

نمیدونم، من کجام؟

_شما بیمارستان گیل در شهر رشت هستید ، الحمدالله خطر رفع شده و شما بلطف دستگاه شوک اورژانس ، سریعا احیاء شدید ، وگرنه ممکن بود چند لحظه دیرتر بعلت عدم پمپاژ خون و نارسایی در خونرسانی به مغز ، دچار عوارض سنگینی همچون فلج نیم تنه بشید ، اما الان خدای شکر سالمید. 

 

به آیینه ی کوچک آویزان از جای لباسی نگاه کردم ، او هنوز انجا بود و 

پسرک در آیینه به من لبخند میزد اما به موزیانه ترین حالت ممکن 

سه سال بعد 

 

همه چیز تار و مبهمه ، آسمان فرش زیر پام شده ، آینده در فرسنگ ها دور تر قابل مشاهده ست ، ملایم ترین رنگها درونش بشکل آشفته و آشوب زدگی ها پخش شده ، هرچه بیشتر عمق میگیره بشکل هاشور زدگی های ی ، گنگ و نامفهوم میشه ، بی شک در خواب هستم ولی نمیتونم حدس بزنم که این خواب از جنس نرم و نازک به لطافت رویاست یا که از جنس ضخیم کابوس .

به آهستگی یک نقطه ی تیره از عمیق ترین مکان در تصویر روبرو ظاهر میشود و بزرگ و بزرگ تر میشود ، میتوانم حدس بزنم که یک درختچه ی کوتاه قامت باشد ، لحظاتی نمیگذرد که درخچه تبدیل به درخت کاج بلندی میشود ، خب مجدد گمانه زنی میکنم که دو حالت و اتفاق در حال وقوع ست ، اینکه من مشغول سقوط بسمت درخت کاج باشم؟،!. _ یا اینکه آن درخت در حال سقوط سمتم است؟! نمیدانم. جفتش دو تاست. سکوت جر میخورد با صدای کلاغ انبوهی از صداهای گوناگون در گوش هایم پیچیده ، همچون چکیدن قطره های آب درون لیوانی لبریز شده از آب. 

زنگ دوچرخه ای قدیمی ، صدای هجوم کبوترها  

درخت در چند فرسنگی ست و من برابر عظمتش کوچک.

لحظاتی در التهاب میگذرد و با صدای مهیبی درخت زوزه کشان سمتم هجوم میاورد ، و همه جا تیره و تار میشود ، از دل سیاهی ،یک گربه که بروی دو پا راه میرود و فارسی را با لهجه ی عربی حرف میزند ظاهر میشود ، و میگوید ،؛ 

 تو سر ساعت هشت و ده دقیقه بیا سر کوچه ی تان. تا با هم برویم

کجا؟

به ان دنیا 

چی؟؟؟؟؟؟

من با ترس و وحشت از خواب به عمق بیداری پل میزنم. 

چند نفس عمیق.

تپش های قلبم را حس میکنم ، صبح به پشت پنجره ی اتاق رسیده ، کلاغی پشت پنجره نشسته و به تکه صابون کوچکی نوک میزند ، و گویی از وجودم آگاه ست چون با حالتی عجیب رو به من قار قار میکند و پر میکشد به دل آسمان. باز هم چکیدن قطره های ناتمام از شیر آب خراب سوهان روح و روانم شده

.

  روزی جدید ، و تقدیری عجیب.

شهروز، همان پسرک شاد و شلوغ . البته این روزها ساکت است. زمان محو عبور ، اما در او ثابت است. او طبق معمول اولین فردی ست که هر صبح با وی رودر روی و همکلام میشوم ، و هر دو همزمان و مشابه به یکدیگر دست و صورتمان را میشوییم ، گاه بروی تصویرش در قاب آیینه یک مشت آب میپاشم و لکه های آیینه را پاک میکنیم. اعتراف میکنم که شدیدا دوستش دارم ، بهترین و متفاوت ترین فرد کاریزماتیکی ست که در شهر خیس رشت وجود دارد ، اما از ته دل برایش اندوهگینم ، نمیدانم چرا زندگیش هرگز سرو سامان نمیگیرد  

فرد واقع بین ولی پر ریسکی ست درون زندگیش. برای کارهای کوچک ساخته نشده ، یکبار فردی تحصیل کرده و کم غیرت به ما گفته بود که شما صد سال زود به دنیا آمده اید و درک نخواهید شد . . . . از این بابت میگویم کم غیرت که انتظار داشت شهروز تاوان ناتوانی اش در زندگی شویی اش را پرداخت کند و شهروز نیز مدتهاست که توبه کرده تا با زن مطهعلی هم خواب نشود و از همان روز توبه ، هرچه بدم امده ، بر سرم امده . اما میدانم، او یعنی بالاسری مشغول آزمایش من و شهروز است. و من نیز تاکنون پایبند به توبه ام مانده ام. البته شهروز را نمیدانم ! او ادمی سر به هواست ، خوش گذران و حوص باز. حتی اگر من نبودم تاکنون سر شغل قبلیش میماند و با رابطه اش با همسر مدیر فروشگاه ، سبب طلاق آنان میشد و خودش اکنون با زلیخا ازدواج کرده بود و صاحب مال و منال و ثروت شده بود. ولی من همچون خوره بجانش افتادم و او را دچار چنان عذاب وجدانی نمودم که از شغلش استعفا دهد و پایش را از زندگی انان بیرون بکشد. 

اما از ان روز ، بیکاری آمد 

بی پولی آمد

بی همدمی آمد 

بی برنامه گی و الافی آمد

افسردگی نیز بلافاصله خودش را به ما رساند 

تنهایی که همچون کلاف سر در گمی به دوره منو شهروز پیچیده شده .

از همان روز نخست ، شهروز با من درگیر شد و مرا سرزنش و ملامت کرد ، او میگفت که من و ندای درونش سبب تمام بدبختی هایش هستیم. 

راستش کم کم خودمم به همین نتیجه رسیده ام که وجود من برایش سبب درماندگی ست. چون او که در دنیا غیر از خدا و من کسی را ندارد ، و هربار که یک موقعیت مناسب برایش رخ میدهد او بین دو راهی وجدان و بیرحمی گیر میکند و من سبب از بین رفتن فرصتش میشوم . 

حتی همین دیروز درون سوپر مارکت سرکوچه ، او کیف کوچک نه ای را یافت و من خواب بودم که او انرا برداشت و به خانه اورد، او کمی ترسیده بود و نفس نفس میزد، درون کیف تنها هفت اسکناس پنجاه هزار تومانی بود . اما شهروز از لحنم شاکیست ، که چرا اینگونه سیصد و پنجاه هزار تومان را بی ارزش میپندارم در حالیکه در جیب هایمان تنها یک سکه ی صد تومانی ست. البته انهم از کف خیابان پیدا کرده است و برخلاف میل من ، درون صندوق صدقات نیانداخته . اما کیف و پول را به اصرار و تشویق من برد و به صاحبش پس داد. . و یک ریال هم برنداشت. شهروز میگفت به من که چون من به مادیات نیازی ندارم سبب بی اعتنایی ام به مادیات شده

به او گفتم که خب من که مانند تو ، نه به غذای خوراکی نیاز دارم و نه به رخت و لباس . هر وقت گرسنه ام بشود یک وعده موسیقی مینوشم ، یا یک جرعه از عطر گل یاس . گاه عبادت های شبانه چنان سیرابم میکند که دلم میخواهد ضتگری بزنم. .  

شهروز به حرفهایم شک دارد. این را از کلماتش میتوان فهمید، زیرا بارها گفته ؛ اما اگر دنیای دیگری نباشد ، پس چه؟ ان وقت هم این دنیا را از دست داده ام و هم آن دنیا . پس بهتر نیست لااقل نقد را بچسبیم و نسیه پیشکش خودت؟

من به شوخی در جوابش با صدای بی صدا و از طریق نجوای درونی در سکوت قول داده ام که به زودی از این شرایط عبور کنیم 

او پرسید؛ اما چطوری اخه؟ 

گفتم از انجایی که خودت با تجربه ی زیستی طی سی سال زندگی زمینی ات پی برده ای که آدمهای خوب زود میمیرند پس تو نیز بزودی خواهی مُرد .

و من از اثیری و اسارت در کالبد زمینی ات آزاد خواهم شد 

او از بس که ساده و خوش قلب است به من میگفت که پس از گسسته شدن هفت هاله ی حریر مانند نقره تاب و رهایی از جسم زمینی ، باید بسوی جرعه ی نور بروی و یا برکه ی نور در آسمان را بیابی ، تا بتوانی به سوی معبودت بازگردی .     

برایم عجیب است که او با عقل زمینی اش چگونه این نسخه و دستور العمل را برایم پیچیده. زیرا او به کلی از عالم غیب بیخبر است.   

درون خانه ی متروکه و نمور وارثی ، در کنج ضلع فرسوده سوم اتاق ، شهروز مشغول نوشتن است که گویی ، نوشتنش را نیمه کاره رها میکند و قصد رفتن به جایی را دارد .  

من صدای تقدیر را میشنوم ، اما او نه . پس چرا ناخودآگاه دست از نوشتن برداشت و سمت تقدیرش روانه شد؟ 

شهروز درب را کوبید و رفت

___لحظاتی بعد .

راس ساعت "08:08' صبح ، صدای جیغ ترمز ماشینی مست و پیام اور مرگ .

.

بازگشت همه بسوی اوست.    

ده دقیقه قبل 

پسرک در اخرین جملاتش نوشته بود؛ . من شهروز براری صیقلانی _ رشت . گوشه ی نمور و متروکه ی خانه ی وارثی . ساعت 8 صبح روز سه شنبه . ساعت هشت ، بهتره برم یه نون لواش بگیرم با صد تومن ته جیبم .

 

پایان 

شهروزبراری صیقلانی

_________________________________________

Farzadshafiyi.blogfa.com نظر داد کاربر به شناسه 

 سلام ، مرصی ازتون. یه پرسش دارم. شما دوستی دشمنیتون معلوم نی؟ شما کلی توی وبلاگ. Novelll.blog.ir & Novelli.blog.ir. شین براری رو کوبیدید و زیر هر پست پیرامونش شما چهار نظر رکیک گذاشتید. بعد چون بازار گرمه ،خودتون دارید بدترین و دستنویس ترین اثار خامش رو توی وبلاگتون پست میزارید؟ من نه طرفدارشم نه دشمنشم. ولی برام خیلی عجیبه چنین بازخوردی از شما 

_________________________________________

 


دیوارهای آجرپوش که پیچکها همچون بختک برویش خیمه زده اند و تمام چهار گوشه ی خانه را یک به یک تصرف نموده و از تمام دیوارها بالا رفته اند ، در گذر زمان طی سالیان متمادی این خانه همچون سوهان روحم بوده

هربار که از نبش کوچه اش گذر کرده ام ، بی اختیار به یاد تلخ ترین حادثه ی روزگارم افتاده ام . 

و هربار به یاد گناهی افتاده ام که نابخشودنی ست

گمان میکردم مرور زمان مشکل را حل خواهد کرد ، اما ، عذاب وجدان ، امانم را بریده . خسته شده ام ، میخواهم از این شهر بروم ،بلکه هرگز گذرم از نبش ان کوچه ی بن بست نیفتد و به مرور از خاطرم برود. 

در شهر من ، کوچه ای هست خمیده ، تنگ و خاکی 

انتهایش بن بست و درخت پیر انجیل

درختی که تکیه به بن بست زده ، و لمیده 

پنجره ای نیز همیشه انتهای کوچه بن بست ، باز مانده

و بیوه ی جوانی که غریب است در این شهر 

بیوه ی غریب ، چشم براه ست 

اما چشم براه کی؟ 

ده سال گذشته از تصادف مهیبی که جان پسر خردسالش و شوهرش را گرفت . اما او نیز جان سالم به در نبرده و گویی فلج شده . تصادفی که همزمان پاشنه ی آشیل من گشت ، تا رنگ خوشبختی از روزگارم برود. افسوس. عذاب وجدان هربار گلویم را میفشارد ، زندگیم ده سال است که کابوسی دهشتناک شده ، هربار از نبش کوچه گذر میکنم ، به دره ای از جنس ناباوری ها سقوط میکنم و از درون فرو میپاشم.

 ده سال پیش ، دقیقا شب یلدا بود که ، بیوه ی ساکن خانه ی اجاره ای ، ته کوچه ی بن بست انجیل ، در تصادفی سخت شوهرش و پسربچه ای هفت ساله را از دست داد ، و از آن بدتر قدرت ایستادنش را برای همیشه با ویلچری زنگارزده معاوضه نمود تا. زمینگیر و عزادار با رخت سیاه به چله ی بنشیند . 

 

باز تقویم به یلدا رسید _زمستان وارد شهر شد!. دگر بار باز پاییز از شهر گذشت ، 

رشت _سردش است!

جاده ها مرا میخوانند•••••

عزم من دلکندن و رفتن است••••

رسم جاده ها نیز هجرت است•••

بازوی بلند جاده ها از حومه ی شهر به غربت میروند ••

نمیدانم چرا، همواره ، شهر در حاشیه سردتر است•

چمدانم را در ایستگاه متروک جای نهادم

چیز چندانی در آن نبود 

لبریز از دفترهای سیاه و پر از واژه بود . 

یک مرد جوان و سفید پوش با پسربچه اش مرا سایه به سایه تعقیب میکنند 

واقعا ترسیده ام ، نگاه مردک غضب آلود است ، دست پسرک را بی وقفه میکشد، و کشان کشان با خودش به این سوی و انسوی میبرد ، بچه لنگ لنگان راه میرود ، و مردک در این یخبندان و سرمای شدید با یک عرقگیر سفید و نازک است ، برای لحظه ای تصور کردم که پا راه میروند ، 

برای انکه از انان بگریزم ناچار درون کافه ای خلوت رفتم و در عمق تاریکش پناهنده شدم

درون کافه ی ایستگاه قطار ، انتهای کافه بروی نیمکت چوب مینشینم . به گمانم گدا بودند ، یا بی خانمان

سفارش چای میدهم ، اما قهوه چی سه استکان چای درون دیس بروی میزم میگذارد، سرم درد میکند

چشمانم را لحظاتی میبندم ، 

شخص غریبی ، چای سبز را در فنجان مینوشد

اما خوب میدانم که چای بروی بوته اش سبز تر است تا فنجان!

از قهوه چی درخواست قهوه میکنم ،اما

قهوه چی این کافه ، حتی نمیداند قهوه چیست 

از من به طعنه میپرسد ؛ 

 چای تلخ ، سردتر؟.

   یا که 

  چای سرد ، تلخ تر؟ 

سکوت میکنم ، از پیرمرد های الکی خوش بدم میاید

_میگوید که از صفر تا صد چای را مدیون کاشف السلطنه و قاچاق مخفیانه ی بذر های بوته ی چای درون عصایش از هند به لاهیجان هستیم ، از من میپرسد ؛ میدانی پدر چای این سرزمین کیست؟ 

کودکی با حیرت از پدرش میپرسد ؛ مگه چای هم بابا داره؟ خب مثلا مادرِ ِ و پدر قهوه کیه؟ مادرقهوه چی شکلیه؟

پدرش فوت بر نعلبکی داغ چای میدمد ولی نمینوشد ،بلکه تنها عطرش را استشمام میکنند ، پدر با نیم نگاهی غضبناک به من ، و با لحنی کنایه آمیز به سوال پسرک پاسخ میدهد و با اشاره ی سر ، مرا خطاب قرار میدهد و میگوید؛ مادرقحبه اونیه که نیمه شب با ماشین زد مادرتو فلج کرد و فرار کرد 

مادرقهوه شکل این شخصی هست که منو تو را از ادامه حیات محروم کرد 

و الان خاطراتش رو توی چمدون در ایستگاه قطار جا گذاشته ، تا دست خالی با خیالی اسوده از وجدانش فرار کنه و به شهر جدیدی بره . 

من با لکنت میگویم ؛ ب ب ب بخدا غلط ک ک کردم ، نوجوان و احمق ب ب بودم که مست پشت فرمان نشسته بودم ، مث س س سگ پشیمانم ،  

قهوه چی میگوید؛ با کی حرف میزنی جوان؟. 

 

راه گریزی نیست 

از کافه خارج میشوم ، 

لبه ی سکوی ایستگاه قطار می ایستم ، تا سریع به محض توقف قطار ، واردش شوم ، پدر و پسرک لنگ لنگان سمتم هجوم می اورنددددد نمننننننن

 

(صدای بوق ممتد قطار و آژیر سوانح سکوت را جر میدهد و تمام حواس ها را جلب میکند ، مردم هجوم میاورند ، و قهوه چی پیر زیر لب میگوید ؛ طرف دیوانه بودش ، اومدش سه تا چای خورد با خودش حرف میزد و اخرشم پول چای رو نداد و دوید خودشو پرت کرد زیر قطار

 خدا نیامرز ، یکی نیست ازش بپرسه اخه ادم ناحسابی تو که قصد خودکشی داشتی ، پس دیگه سر صبحی چای خوردنت واسه چی بود؟ ، سر صبحی هنوز دشت و سفته نکرده بودم ک اینجور چای مجانی کوفت کرد و رفت اون دنیا

 

نویسنده برتر سبک انتزاعی مدرنیته شهروز براری صیقلانی در اثر مهربانو تمام دغدغه های یک. 



شیرین نشاط شهروز براری صیقلانی

 


هنرمند 58 ساله و مطرح دنیای هنر بی شک یکی از معروف ترین هنرمندان دوران معاصر هنر ایران به شمار می‌رود، به گونه‌ای که نام وی در بسیاری از کتاب‌های درسی تاریخ هنر در دانشگاه های معتبر دنیا مطرح شده است. شهرت وی بیش‌تر به دلیل سبک خاص و نگاهی نو به یک رویکردهای اجتماعی بوده که بسیار مورد توجه مخاطبان و نقادان این حرفه قرار گرفته است.

 

شیرین نشاط در ششم فروردین سال ۱۳۳۶ در شهر قزوین متولد شد و برای ادامه تحصیل در سن ۱۷ سالگی به آمریکا سفر کرد. او سپس در دانشگاه کالیفرنیا در رشته مورد علاقه اش یعنی هنر مشغول به تحصیل شد. پدر وی فیزیکدان و مادرش خانه دار بود. شیرین نشاط می گوید که پدرش همیشه  یکی از طرفداران سبک و سیاق زندگی غربی بوده و آرام آرام این علاقه سبب شد که پدر و مادرش با سنت ها و ارزش ها شرقی بیگانه شوند.او می افزاید  آنها  هویتی را به دست آوردند که در خور موقعیت اجتماعی آنها بود. شیرین دوران تحصیل خود را در مدرسه‌ی کاتولیک‌ها در رشت گذراند؛ تجربه‌ای که از آن با عنوان غربی سازی” یاد می‌کند.

 

پدر او همواره دخترانش را به مستقل شدن، ریسک پذیری و دنیا دیده شدن تشویق می کرده است. از یک سو علاقه به غرب و از سوی دیگر ( از طرف خانواده مادری) علاقه و پای بند بودن به سنت ها باعث شد که شیربن نشاط توجه ویژه‌ای به موضوع هویت داشته باشد. وی این دید متفاوت خود را در عکس ها و فیلم هایش به نمایش می گذارد. شیرین زندگی خود در غرب را با عنوان تبعید خود خواسته” می‌خواند.

 

او هنگامی که پس از سال‌ها به کشور بازگشت تغیرات بسیاری را در مردم و فرهنگ آن‌ها احساس کرد. تغییراتی که به گفته‌ی وی هم جالب و هم ترسناک بودند. او نه تنها در بین دو فرهنگ قرار گرفته بود (دو فرهنگ متفاوت) بلکه حس نوستالژی و تفاوت مردم و فرهنگ در این سالیان را نیز کاملا حس می کرد. در کارهای وی تضاد و دوگانگی کاملا مشهود است. برای نمونه در عکس هایش از قطب های کاملا متضاد بهره میگیرد همچون سیاه و سفیدی، مرگ و زندگی.

 

او هم‌چنین در آثارش از شعرهای  شاعران زن معاصر ایرانی استفاده می کند که اغلب این شعرها روی عکس مربوط به ن نوشته می شود. یکی از نکاتی که کارهای نشاط را متفاوت و زیبا می کند، حس قدرتی است که در عکس هایش موج می زند؛ مانند دستهای گره خورده به هم و زن و اسلحه که شاید به گونه ای قدرت و جنسیت را به زیر سوال می‌برد. اما  این قدرت  در بیش‌تر عکس ها با نگاه‌های خیره و گاه محزون زن ها گره خورد که بیان گر جایگاه اجتماعی است

 

از جمله آثار او بعنوان مشتی از خروار میتوان به

پرده برداری” و مجموعه” ن خدا” اشاره کرد. مجموعه عکسهای  ن خدا  نه تنها اشاره ای به وضعیت اجتماعی ن مسلمان در کشور هایشان دارد بلکه بر خلاف اعتقاد بسیاری که کارهای او را فقط اعتراضی به مذهب می دانند، وی تلاش می کند تا دنیای غرب را نیز به پرسش بگیرد. زیرا او معتقد است اگر زنی در دنیای غرب حجاب داشته باشد نگاه غربی ها به آن زن مسلمان سبب سلب آزادی وی می‌شود و این نیز بیان گر تضادی است که در دنیای غرب وجود دارد. اولین نمایشگاه انفرادی نشاط در سال ۱۹۹۳ در فرانکلین فورنک نیو یورک بر پا شد و از آن پس آثار شیرین نشاط در بسیاری از گالری های مطرح دنیا به نمایش گذاشته شده است. هم‌چنین او برای ساخت فیلم ن بدون مردان در سال ۲۰۰۹ در شصت و ششمین جشنواره بین‌المللی ونیز تندیس شیر نقره‌ای بهترین کارگردانی را برد. او در سال ۲۰۱۴ به عنوان یکی از داوران جشنواره بین‌المللی فیلم برلین بر گزیده شد.

                 برخی از مهم ترین جوایز هنری او : 

 خرس نقره ای جشنواره فیلم ونیز 

The first International Prize_Venice Biennale (1999)

جایزه بین المملی نفر اول بیننل ونیز

The Grand Prix at the Kwangju Biennale (2000)

دوسالانه ژو

The Visual Art Award from the Edinburg International Film Festival (2000)

جایزه هنر تجسمی از جشنداره فیلم بین المملی ادینبورد

The infinity award from the Inernational center of photography in New York (2002)

جایزه اینفینیتی از مرکز بین المللی عکاسی نیویورک

The zaroone award from the Universitat de Kunste Beriln (2003)

جایزه زیروان از دانشگاه کنست در برلین

The Hiroshima freedom prize from the Hiroshima city Museum of Art (2005)

جایزه آزادی هیروشیما از موزه هنرهای هیروشیما

Lillian Gish Prize in New York (2006)

جایزه لیلیان گیش_نیویورک

 

.

 

 

 

 


رمان رایگان کلیک نمایید    

 

 

 

 

 

درود ماریا صبریانی هستم از زیر آسمون کبود 

براتون یه قسمت باحال زیرخاکی از زمانی که شین هنوز معروف نبود پیدا کردم . جالبه بوسی بایMæř¤  

 

  کانون نویسندگان ایران بازنشر   

مجله ادبی فرهنگی چوک ، سردبیر ماندانا تدین ، گفتگو و نقد شین براری 

 

سبک شهرنویس و زنده و ساختارشکن شین براری که در نگاه اول بی شباهت به داستانی بلند به سبک سرودن شعری سپید و بی پایان است از زوایا و ابعاد غنی شده از خلاقیت و هوش و زکاوت در بکارگیری از ابزارهای نویسندگی ست . شهروزt براری صیقلانی متولد یلدای سال 1366هجری شمسی در شهر رشت است سبک او بیشتر از هر نویسنده ای منحصربفرد و تازه است ، اما در فضای بسته ی و خاص حاکم بر جامعه خرد و اهل قلم در جمهوری اسلامی ایران عزیزمان مجال چاپ و نشر عقاید و صراحت کلامش به ندرت داده میشود _ عطر تازگی و واقعیت از موضوع داستان هایش به مشام میرسد ، او نسبت کمیت و کیفیت را میان تناسب موضوع و درون مایهء داستانیش با حجم واژه آرایی را چنان به نفع مخاطب خاص تغییر داده که خطوط فرضی معیارهای پیشین را زیر پا گذارده و آنچنان کیفیت را بالا و کمیت را پردازش و متناسب با سلیقه ی دلخواه و باب پسند مخاطبینش نموده که عده ی بیشماری از علاقه مندان سبک های نامتعارف دیگر را شیفته و شیدای دنیای درون داستان هایش نموده . 

از زوایای پنهان و دیدگاه حرفه ای با نگاهی نکته سنج و ریز بینانه میتوان لیست بلند بالایی از فول های ادبی و دستور زبانی از وی تهیه و ارائه نمود ، اما مادامی که یک نویسنده ادعای کذب نکند نباید و نمیتوان اقدام به تخریبش نمود ، از همین رو بسیاری از اهل فن های داستان نویسی فارسی منتظر وقت و دست به ماشه ایستاده اند تا ادعایی فرای جایگاهش بیان کند و یا دچار غرور واهی و خودبزرگ بینی شود تا ناخواسته برگه ی سقوطش را امضاء کرده و آماج انتقادات قرار گیرد . 

نکته کلیدی در آرامش کاری وی ، نعمت دور بودن از پایتخت ایران ااسلامی است که سبب دور ماندن از حواشی شده  

از حق هم نمیتوان گذشت که وی برخلاف سن پایینش فرد بی تجربه ای نیست و خصلت افتادگی اش را با فن بیان بالایش ترکیب نموده و در پاسخ گزارشگر رسانه ی فرهنگی ادبی ویرگول اینچنین میگوید ؛

 تحصیلات دانشگاهی اتومکانیک بنده کوچکترین ارتباطی به ادبیات داستانی ندارد ، خواهشن بنده رو استاد خطاب نکنید چون احساس میکنم دارید هندوانه زیر بغلم میگذارید ، چون ابداء بنده استاد نیستم . و این تنها یک سوء تفاهم محض و زودگذره . من نه سر رشته ای از ادبیات دارم و نه ادعایی . بنده یک فرد معمولی ام که تحصیلاتم رو در رشته ی اتومکانیک سیالات در دانشگاه تا مقطع کارشناسی گذروندم و اگر اکنون سعادت صحبت با شما رو دارم ، از لطف دوستان مخاطبی ست که نوشته های بنده مورد پسنده شون قرار گرفته همین و بس.

{}مصاحبه گر میپرسد؛ جناب آقای شهروز براری گرامی شما چند اثر چاپی و ثبت رده بندی کتابخانه ملی ایران دارید؟}{}

[]بنده جمعاء یازده تا اثر مستقل رمان و داستان بلند دارم در رده بندی ثبت کتابخانه ملی ایران ، و چهار اثر هم بشکل مجموعه داستان کوتاه داشتم ، که شاید در چهار تا مجموعه سر جمع پنجاه و دو تا داستان کوتاه بوده باشه ، و یک ثبت ادبی هم در تکنیک نویسندگی داشتم که مربوط به تکنیک دو فرجام بود 

}{} مصاحبه گر با تعجب میگوید؛ واااوو در این تاریخ و دوره که تمامی روش های نویسندگی تکامل یافتن ، شما باز توانسته اید تکنیک کشف نشده ای پیدا کنید و اونو ثبت ادبی هم بکنید؟ تکنیک دو فرجام رو که من خودم ترم پیش در دانشگاه آزاد اسلامی واحد کازرون جزوء ادبیات تخصصی رشته ادبیات خوندم ، اما نمیدونستم که این تکنیک تازه ثبت شده ، واقعا شگرد زیرکانه ای هستش دوفرجام ، مثل قدرمطلق یا شاید یک فرمول پیشرفته ی هندسه در ادبیات هست در تصور ذهنی ام از این مبحث درسی . بگذریم ، خب شما پس چطور میفرمایید که این کاره نبوده و نیستید ، شما توسط استاد شیرین نشاط [9]ریاست دانشکده ادبیات حماسی در نیویورک شناخته شدید ، سپس توسط مقاله ی استاد گلشیری[8] در المان پر رنگ شده و پی در پی برنده ی جوایز مختلف داستان نویسی بی المللی شدید ، چه توضیحی برای رسیدن به این موفقیت های فشرده در یک بازه ی زمانی کوتاه دارید ? 

[] جوایزی که شما میگید ، به هیچ وجه جوایز مهمی نیستن و هرکسی میتونه با کمی شناخت به سبک های رایج داستان نویسی خلاق در سطح اینترناشیونال ببخشید،، بین المللی منظورم بود ، فارسی را پاس بداریم خخ . میگفتم مثلا جایزه وولدوبوستوگ[6] حاصل یک خوش شانسی مطلق بود ، و جایزه ی جشنواره ی تیرگان چند سال پیش در تورنتو محصول زکاوت در انتخاب موضوع بوده ، چون مسابقه در تورنتو کانادا ، بین ایرانیان در تبعید خودخواسته برگزار میشد ، و من یک موضوع پاشنه ی آشیل هیات داوران رو انتخاب کرده بودم که مثل چسب زخمی نمکین بر زخم عمیق روحشون بود ، از اون لحاظ که بی شک اونها دلتنگ خاطرات نوستالژی و کودکانه هاشون در پستوی خاطراتی فرسوده بودند و من نیز با رمان با نام = کوچه باغ های وطن دلتنگتان است. در مسابقه شرکت کردم ، خب حدسش اسونه که چه تحت تاثیری قرارشون دادم با حرفهای مناسب در مکان و زمان مناسب .

{}مصاحبه گر ؛ خب ظاهرا در دو بخش متفاوت از هم برنده ی تندیس طلایی شدید ؟ درست عرض میکنم یا خیر؟

[] بله فرمایشتون متینه ، بخش داستان کوتاه هم برنده شدم ، اونم بدلیل پیاده کردن پیرنگ فرعی در داستان کوتاهی که گستردگی واژگانش از لحاظ کمیت محدوده ، و خب درون مایه و زمان و مکان رو فدای تعدد کارکتر شخصیت های حماسی درون داستان کردم و ریسک بزرگی بود که جواب داد.   

{}مصاحبه کننده : در یک کلام تفاوت اصلی سبک نویسندگی خاص شین براری با دیگران در چه چیزی نهفته ست؟ 

[4] فضاسازی 

{}مصاحبه کننده؛ چه نوع ؟ کمی توضیح بدید؟ 

[] خب اخه شما گفتید در یک کلمه ! ، توضیح خاصی ندارم، خب من سبک مورد پسند خودمو مینویسم ، و چون عوام پسند نیست و کلیشه ای نیست مخاطبینش کم هستند و من هیچکس الگو نبوده برام ، از هیچ کس پیروی نکردم ، و همین سبب منحصر بفرد بودنش شده . و من در یک اثر رمان صد برابر بیشتر از حد استاندارد انرژی میزارم و لایه افزایی لوکیشن بصری ، تصویر سازی القایی ، ریتم تلرانس [3]رنگ پاره ی ذهنی سیر پیوستگی رمان رو با فراز و فرود های احساسی به رنگ شاد و رنگ غم تغییر میدم ، خودمو واقعا همقدم با شخصیتی مشابه شخصیت هایی مثل شخصیت ایستا ، یا شخصیت پویا ، همراستا ،متضاد ،قهرمان و ضد قهرمان ، و فرعی رمان میکنم و مدتی رو باهاشون در روزمرگی های این شهر شلوغ وقت میگذرونم و هیچ از ماجرا بروز نمیدم ، اما سراپا غرق لایه های ذهنی و شخصیتیشون میشم ، درون دفترچه ام دایره ی واژگان مختص هر سوژه ای رو مینویسم ، از جملاتشون ، استعاره هاشون ، از فضای ذهنی و اتمسفر طبقه ی اجتماعی شون ، از دغدغه های روزمرگی هاشون ، از تصورات واهی و توهماتشون از همه صفر تا صد شون الگو برمیدارم ، سپس شخصیت سازی رو شروع میکنم و به کاراکتری مثل کاراکتر هاجر در رمان سهر خیس ، جان میدم در خیالم ، اینکه از کجا اومده به کجا میره. ،آیا افراد امثال اون در زندگی حقیقی با چه موانع خودساخته ای دست به گریبانند، ایا اونها دچار سرگشتگی میشند ،ایا طی عبور از نوجوانی به جوانی مسیر رو غلط هم میرند ، یا اگر ته کوچه بن بست عاشقی گیر کنند در برهه ی جوانی ، تسلیم میشند ، و یا اینکه خودزنی خواهند کرد، یا بلکه تعادل زندگانی شون تا ابد برهم خواهد خورد، یا یه قشر خاصی که ته بن بست عاشقی تا ده ها سال خواهند ماند ، و اگر شخصیت پویا باشه که بی شک از سد این سرخوردگی به طریقی گذر خواهد کرد و به مسیر اصلی باز خواهند گشت ، اما شخصیت ایستا. مثلا تا اخر عمر ته بن بست عاشقی درجا خواهد زد و رخت سیاه به تن خواهد کرد تا باقیه عمر نماد اون بن بست و شکست عشقی همچون رخت سیاه عزا بر تن شون باقی خواهد ماند . همگی اینها دلیل بر امتیازات مثبت یک اثر نسبت بر اثر دیگران میشه 

(برای مطالعه کامل این گزارش میتوانید مجله ی دو فصل نامه ویرگول را از کیوسک های مطبوعاتی سراسر کشور خریداری نمایید) 

شین براری نویسنده‌ی ایرانی مدرن است. واژه‌ی مدرن در این‌جا بار ارزشی ندارد، هر چند در مورد شهروز براری صیقلانی از نکات بارز جهان داستانی او ست. شین براری به نحو بی‌سابقه‌ای ـ در میان نویسندگان ما در محل تلاقی دو ویژگی ادبیات مدرن ایستاده است؛ محلی که دو خط یکدیگر را قطع می‌کنند. خط اول داستان کوتاه است و خط دوم پرسه در فضای شهری.

داستان کوتاه علی‌رغم تصور برخی از دل رمان بیرون نیامد، بل‌که محصول شرایط انسان و دنیای صنعتی قرن ۱۹ بود. انسانی که در زمانه‌ی خویش نمی‌توانست همه‌ی آن‌چه را از ادبیات می‌خواست در رمان جستجو کند. رمان نسبت به داستان کوتاه نیاز به همدلی و همراهی خواننده داشت و انسانِ دنیای صنعتی نه فرصت چنین همذات‌پنداری‌ای داشت و نه اصولا چنان مخاطبی برنمی‌تابید که به تمامی خود را در اختیار هنرمند بگذارد. او در برخورد با اثر هنری، حقی را نیز برای خود می‌طلبید. به همین واسطه ژانر داستان کوتاه که بیش از همه به تصورات و پیش‌زمینه‌های فکری و ذهنی خواننده متکی بود، بهترین محمل برای انسان مدرن شد.

از طرف دیگر، انسان مدرن مرکز تحولات خود را از (روستا قلب تپنده‌ی دوره‌ی کشاورزی) به شهر و حاشیه‌های آن (مغز متفکر دوره‌ی صنعتی) انتقال داد. ساختار عمودی آشکار ارباب ـ رعیتی تغییر یافت و به ساختار پنهان و افقی کارفرما ـ کارگر تغییر شکل داد. ویژگی عمده‌ی شهر، گمشدگی ‌ست. شخص می‌توانست یا مجبور بود در محلی زندگی کند که همه او را نمی‌شناختند. از سوی دیگر برای اولین بار، انسان، تنها جزئی از کاری را بر عهده داشت که کلیت ‌آن اشراف نداشت. کشاورز با رابطه‌ی بی‌واسطه با موضوع فعالیتش (زمین) می‌دانست چه می‌کند و به چه تعلق دارد اما انسان شهری (چه در کارخانه‌های بزرگ و چه در ادارات و سازمان‌های غول‌آسا) تنها مهره‌هایی از چرخی عظیم بود و نمی‌توانست با کلیت موضوع کارش ارتباط برقرار کند و شاید اصولاً از آن سر درنمی‌آورد. به همین واسطه، کم‌کم هویت‌باختگی و بیگانگی از خود، در ادبیات ظهور پیدا کرد.

تقریبا یا حتی اکثر غریب به یقین داستان‌های شهروز براری صیقلانی در شهر رشت و در فضای متفاوت ان میگذرد ، نویسنده چنان شگرد ماهرانه ای در تغییر حالات تجسمی این شهر بکار بسته که گویی همزمان حین مطالعه ی اثارش تمامی لوکیشن ها بر سطح پرده ی نقره ای تخیلات مخاطب یک به یک بدون هیچ کموکاستی بنمایش در میاید و همواره رنگ و لعاب فضاسازی شده ی پیرامون حوادث رمان ، یک گام از ماجرا پیش است و بشکل منحصر بفرد و بی سابقه ای از شگرد[2] (Atmousfertioncial language) بهره برده ، این سبک که معادل لغت آن به فارسی وجود ندارد ، ولی شاید انرا بتوان اینگونه تعبیر داد که; میشود (زبان خاموش و القاء دهنده ی پنهانی فضا و محیط پیرامون) از اصول حرفه ای و کم سابقه ی عکاسی دوره یfroiiedAlexander chekhof  

[1] در اروپای قرن 19 محسوب میشود و از ان بعنوان رفتاری وسواسگونه در بالا بردن سطح کیفیت مفهومی یک تصویر عکاسی نام برده میشده که اندک و انگشت شمار افرادی از این سبک پیشرو تاثیر پذیرفته اند در اثارشان . البته استفاده از چنین شگردی تاکنون در زمینه ی هنری عکاسی و فیلمسازی و یا نهایتن شاید در اثار نقاشی ونگوک استفاده گردیده است ، و شایان ذکر است که خود نویسنده مذکور چنین ادعایی را نداشته اما در دانشکده هنرهای نوشتاری و تجسمی نورت یونورسیتی آرت رایتینگ نیویورک به سرپرستی استاد مشهور دنیای هنر سطح بین الملل سرکارخانم شیرین نشاط ،بروی اثری بنام پسرک غزلفروش نوشته ی شین براری تجزیه و تحلیلی بوسیله الگوریتم های پیچیده ی هنرهای نوشتاری و تجسمی انجام گرفت که گویای بکار گیری از صد و سه شگرد عمدی و آگاهانه از نویسنده ی اثر در چیدمان واژگانش بود و برای صد شگرد از آن موارد توضیح و نامگذاری پیشین موجود بود ، البته برخی از موارد بسیار شگفت انگیز و قابل تحسین محسوب میشده ، که میتوان از شگرد استفاده از تکنیک سیر صعودی در مصرف فعل نفی در قسمت سیر نزولی پیرنگ ، از پیش آگاهی بعد از مقدمه چینی تا یک گام پیش از نقطه ی اوج و سپس مع و قرینه ی این عمل و در لایه ی دیگر و موازی همزمان همین تکنیک در استفاده ی مع از صفت های مثبت و یا منفی در روند پیشرفت سیر داستان اشاره داشت ، که نزدیکترین مورد مشابه استفاده از چنین شگرد پیچیده و وسواسگونه ای در یک اثر به کتب صده های هفت و هشت هجری شمسی باز میگشته . حال این پرسش پیش می آید که چرا از میان آنالیز هزاران اثر جدید در الگوریتم های پیشرفته ی مدرن ترین دانشکده ی ادبیات بین المللی هرگز حتی یک مورد هم پیش از این چنین تشابهی رخ نداده و بنابر توضیح دانشکده نورت احتمال تصادفی بودنش در حد صفر از یک میلیارد است . 

نکته ی پررنگی در این میان خودنمایی میکند ، اگر در جامعه ی ادبیات داستانی ، فارسی نویس نویسنده ای با چنین درجه ای از تسلط بر چیدمان واژگان ظهور کرده ، پس چرا او کوچکترین عضوء جامعه ی ادبی هم بشمار نمیاید؟ چرا همگان در این سرزمین نام میم مودب پور را بخوبی میشناسیم و مارا ناخودآگاه به یاد جلد رمان می اندازد ، در حالی که مرتضی مودب پور از سال 1378 که اولین اثر رمانش روانه ی بازار نشر و ادب شد تاکنون تنها سه اثر از وی منتشر شده ، و ما بواسطه ی سه اثر رمان او را میشناسیم ، ولی شین براری با نصف سن و یک دهم سابقه ی حرفه ای در نویسندگی نسبت به جناب مرتضی مودب پور تاکنون هفده اثر از ناشرین مختلف مانند منثورمجد ، مرکزی ، چشمه ، ققنوس ، راشدان ، پوررستگار گیلان ، آبرنگ ، پایتخت ، علی ، به نشر رسیده اما همواره یا با تیغ تیز ممیزی در نظارت پیش از چاپ در تجدیدچاپ مجدد مواجه گشته یا با نوسانات بازار کاغذ ، و یا حواشی مشکوک و بی مورد مانند حواشی اثر (هاجر) که بدلیل موج اعتراضات مهندسی شده و هدایت شده نسبت به موارد عقیدتی و غیر واقعی رویداده مواجه شده است . 

 

در ادامه ی نقد و بررسی سبک او میتوان به تغییر یک گام جلوتر محیط به رنگ

سرد و عبوس اساره داشت که گواه رخ دادن پیش آمدی شوم در اتفاقات روبرو ست .

بطور مثال داستان کوتاه [11]وارونگی هویت» از داستان‌های نمونه‌ای این رویکرد است. سیاوش ، دچار عدم تعادل روح و روانش با کالبد فیزیکی اش است و پس از فوت مادرش دچار افسردگی و خانه نشین شده ، به سربازی رفته و لی در نهایت معافیت گرفته ،پدرش فردی سنتی و خشک است . سیاوش تا دیپلم تحصیل کرده و حالا در 22 سالگیش در بطالت [12]محض و در تنهایی ملموسی در محله ای بنام ضرب در پستوی شهر رشت زندگی می‌گذراند. 

پدرش اصرار به ازدواجش با دخترعمویش دارد و عاقبت سیاوش از خانه ی پدریش طرد میشود چون مثل مردهای محله رفتار نمیکند و گاه مخفیانه زیر ابروهای خود را بر میدارد . موی سرش را بلند کرده و خودش که ادعا میکند تغییر رنگ موی بلندش بواسطه ی تاثیرات صاف کننده ی شیمیایی بنام گلت و ولستریت است اما جعبه ی رنگ موی [N8] إِن+ هشت را زیر تخت خوابش پنهان کرده ، مویش را بروی شانه های کوچکش افشان میکند ،ناخن هایش را بلند میکند پدرش جلوی اهالی محل و مسجد بی آبرو شده . و کاسه ی صبرش لبریز گشته 

با فشارهای پدر بر او ، انقلابی کوچک در زندگی ه‌وار سیاوش اتفاق می‌افتد. زندگی او که در بطالت و رویاهای دخترانه ی معمول خلاصه شده، از جریان عادی خارج می‌شود. سیاوش به‌رغم بیهودگی این زندگی، سخت به آن وابسته است و اخراجش از خانه ی پدری تا حد زیادی حاصل درک بالای خودش بوده که نخواسته بود با حضورش سوهان روحه پدرش شود

از اپیزود دوم با دخترکی بنام سوگند آشنا میشویم و در میابیم که او بی شک سیاوش است ، و به روش منحصربفردی طی لحظات ساده ی یک روز معمولی با وی همراه میشویم ، گستاخی و شوخی های جنسیت گرا محوریت اپیزود دوم را به شیوه ی درست و کاملا حرفه ای و سطح بالایی سمت مبحث (پرداخت شخصیت) سوق میدهد ، و با به تصویر کشاندن معاشرت های عجیب و نامعمول شخصیت اصلی با قشر خاص جامعه ، به زیبایی هرچه تمام تر واکنش او به دیگران ، واکنش دیگران نسبت به او را در جملاتی نو و طنزآلود نوشته تا به این طریق @پرداخت شخصیت# را انجام دهد .

ما در این اثر فارغ از انتهای متحیر کننده و فارغ العاده ای که نویسنده با بهره گرفتن از تکنیک ابداعی خویش یعنی دو فرجام خلق نموده با پیرنگ نامتعارف و ساختارشکنانه ای مواجه ایم و اللخصوص که در اپیزود دوم با چرخش شخصیت اصلی از سیاوش به سوگند بطور غیرمستقیم خودمان در خواهیم یافت که او همان شخصیت اصلی در اپیزود قبل است ، در حالیکه اسمش از سیاوش به سوگند تغییر یافته و کوچکترین شباهتی از لحاظ ظاهری ،رفتاری ، شخصیتی ، گفتاری ، پنداری با خودش در کالبد اشتباهی و پسرانه اش ندارد ، و گویی در جنسیت مونث در جای درست روزگارش ایستاده و در اوج نداری و تنگدستی. او خوشبخت ترین فرد درون صحنه ی یکتای هنرمندی اش است ، و شگفت انگیز ترین هنر نویسنده در بنمایش کشاندن رگه های پنهان و نهفته در حالاتش است که به غیر مستقیم ترین حالت ممکن در ادبیات داستانی به مخاطب میفهماند که در عین خوشبختی و خنده های بلند او با افسردگی کم عرض ولی عمیقی در روح و روانش دست بر گریبان است ، مثلا ، آنجایی که در سکوت و خلوت کوچه ی باریک و بن بست و خاکی با عبور نسیم و رقص زولف بلند مویش در عبور نسیم برای چند لحظه ی کوتاه او را به تفکر و پل زدن به خاطرات نوستالژی کودکانه اش وا میدارد و لحظه ی خروجش از تفکرات گرد و غبار گرفته و خاکستری غم انگیزش ، به یکباره منکر تفکرات افسرده و احساسات رنجورش میشود و در نقاب یک فرد خوشبخت و بیغم شروع به زبان بازی و دست انداختن پسرک خجالتی همسایه میکند ، او با گفتن حرف عجیب و بی مقدمه اش به پسرک در قالب یک پیشنهاد سرنوشت ساز ، به مخاطب میفهماند که سخصیت سوگند همواره در تخیلاتش مشغول الک کردن است تا بهترین ها را برای پیشرفت و یا رسیدن به کمال بدست اورد ، و اما زمانی که میگوید؛ زین پس اسمت را به کسی ،داوود، معرفی نکن ، بجایش بگو دیوید .  

گویای خلاء ها و کمبود ها کاستی هایش در ارائه ی منیّت خویش به جامعه است و.

محمدحسن شهسواری در نقد شین براری میگوید؛ شهروز براری بیش از هر نویسنده‌ی ایرانی مدرنیته و صاحب سبک خودش است. شین براری از محدود افراد نویسنده ای ست که ابتدا دست بقلم گردید و خودسر و بی الگو ،آزادانه و رها از قید و بندها شروع به نوشتن کرد ، او نویسندگی را قدم به قدم و تکنیک به تکنیک زندگی کرد تجارب او به قیمت بالایی حاصل شد و برایش از سرمایه ی عمر و گذر روزگار خرج نمود ، او فردی ست خود ساخته ، همچنین از بارزترین و باارزش ترین توانمندی های وی در عرصه ی رمان یا داستان بلند نویسی این مهم است که او به مصداق یک نویسنده ی خوب و حرفه ای ست که از نردبان دستساز خودش بالا امده و به کمال رسیده ، و اما نردبانی که شکلش بی شباهت به درخت بید کهن نیست ، زیرا آنچنان قطور و ریشه دار است که نباید با همقطاران هم دوره اش قیاس شود ، زیرا آنان هرکدام بواسطه ی نردبان نحیف و زهوار در رفته ای بالا امده اند که از الوار و مدل نردبان های پیشینیان ساخته شده اند اما در زیرپای شین براری برخلاف آنان تکه چوبی لغزان بمانند پلکان نردبانی عاریه و ست قرار ندارد ،بلکه تنه ی قطور و شاخه ی محکمی ست که خودش به ده جهت مختلف گرایش دارد ، یک سرشاخه در جهت سایه پیش رفته و در خلاء نعمت تابش نور خورشید علم ، بشکل خالتور به کمال رسیده ، او پیش از یافتن سرشاخه ی اصلی که به تاج کاج بلند میماند ، هر شاخه ی درست و غلطی را پی گرفته و از پیمودنش تجربه اموخته ، زیرا او که هم خالتورنویسی را به سرحد کمال رسانده و همزمان نیز در مسیر صحیح دارای مهارت و سواد علمی فن نویسندگی ست ، تا به آنجایی که دارای مجوز تدریس فن داستان نویسی مبتدی تا حرفه ای ست حال ما با شخصیتی مواجه ایم که برخلاف اکثر غریب به یقین نویسندگان ، تک بُعئدی نبوده و دارای مهارت های ناب و پیشرو در امر نویسندگی ست او بمانند فرد بزرگی ست که تمام صلاحیت های مورد نیاز را بیش از همگان داراست اما! تا بستر مناسب برای ارائه ی بدون سانسور افکار و عقاید او فراهم نیاید او نخواهد توانست تکیه برجای بزرگان بزند .[15]

باری در این مجال کوتاه فرصتی برای واکاوی تمام زوایای پنهان و آشکار جهان داستانی با سبک شهربافت رشت ، از شهروز براری صیقلانی نیست، اما مرور چندباره‌ی آثار او ـ به‌ویژه درهم‌روندگی حسرت‌آمیز فرم و محتوا تحسین همگان را دربر داشته و اهل فن نیز به صورت اجماع معتقد بر آنند که خط فکری و واقع بینی بعلاوه ی پشتکار شین براری تا سال‌ها می‌تواند چراغ راه نویسندگان جوان ما باشد. 

در انتها /چند سطر با سردبیر مجله؛ 

شین براری یعنی نویسنده‌ای که داستان کوتاه را با کوچه باغ های چهار کنج شهر رشت شریک گشت . عشقی ابدی و بی مانند و تعلق خاطر ستودنی اش را به شهر رشت در تک تک داستان هایش لمس میکنیم ، بطوری که اثار ایشان همواره به عنوان معیار و نمونه ی ایده آل در کارگاه های داستان نویسی ملاک قرار میگیرد ، ایشان از استعداد فوق العاده ای در پرداخت صحنه و انتخاب مکان های پنهان در پستوی شهر برخوردار میباشند و به تنهایی مبحث جدیدی و منحصربفرد شهرنویسی را پایه نهادند و به اوج رساندند و هم ادبیات داستان نویسی ما را به دهلیزهای تودرتوی روابط درون شهری کشاندند

_______________________________

|+ بازنشر از بایگانی کانون نویسندگان ایران| 23/فروردین/1396 |_نظربدهید|+128 نظر دریافت|

+374 point' _ ±3 point's نظر شما : 

_______________________________

 Farah43ghodosi@gmail.com 23/05/2018 U.S.A Pennsylvania "21:'07'   

         عزیزان جان قدر یکدیگر بداریم و فرصت بهره بردن از جوانان نو اندیش وطن را به مفت بر باد فناه نسپاریم و اینان نهال های جوان مرز و بوم خاک پاک مام وطنند و وجودشان را غنیمت بشماریم . فراموش نکنیم که کمی بالاتر از انجایی که چنین نخبگانی را به بار نشانده ، جوانانی همرده ی او غرق در سیاهی و پلیدی - خود را به دیو دهشتناک جنایت های خُرد و کلان میسپارند ، حال قدر چنین گوهرهای مطهر و ناب غمصری را ارج نهیم و سپاسش گوییم که باعث سرافرازی هم وطنانش شده است. فرح قدوسیان پنسیلوانیا زنده پاینده باد ایران سپاس از جوان قلم بدست مام وطن #شین براری

_____________________________________



  

به نام خالق هستی

 

چکیده موضوع جلسه ششم[][] آموزش نویسندگی خلاق سطح پیشرفته با استاد شهروز براری صیقلانی کانون پویندگان دانش

 

هنرجویان عزیز ، بیگانگی پدیده ای هستش به قدمت زندگی انسان که معنای بسیار وسیعی داره. دامنه ی مفهوم این پدیده از غربت رمانتیک که حاصل دلتنگی و بازگشت به کودکی و روستاست، شروع میشه و تا غربت روان شناختی که حاصل فرار از خویشتن و یا نتیجه ی احوال ی و اجتماعی است، امتداد داره . این پدیده در برخی دوره ها به دلایل مختلف شدت گرفته . در عصر کنونی ساکنان سرزمین فلسطین به دلیل رویارویی با بحران هایی مانند آوارگی و غربت، ترس از استعمار و فشارهای اقتصادی و ی، بیش از دیگران گرفتار این پدیده شدن. 

 جبرا ابراهیم جبرا ادیبی است فلسطینی که رنج هم وطنان خود را در این فاجعه احساس کرده و آن را در آثار خود نشان داده. ""البحث عن ولید مسعود"" از داستان های اونه ، که به طور چشمگیری این پدیده را منعکس ساخته به گونه ای که در آن بیگانگی ذاتی و اجتماعی و فرهنگی با نشانه های متعدد آن و به شیوه جریان سیال ذهن قابل بررسی هست. بکارگیری این روش امکان بروز اندیشه و ذهنیت شخصیت ها را فراهم می کند و درنتیجه از بیگانگی درونی آن ها تصویری به دست میده . تطبیق الگوهای روایت شناسی بازتاب مفهوم بیگانگی را آشکار می سازه . 


شهروز براری صیقلانی

جلسه هفتم ، چکیده [][]

 

[][]چکیده موضوع تدریس جلسات آموزش نویسندگی خلاق سطح پیشرفته توسط استان براری کانون پویندگان دانش

      

زبان با دین، مذهب، جنسیت، سن، شغل، محیط، شرایط اجتماعی، و تحصیلات گویندگان پیوند داره و همین موارد از عوامل ایجاد تیپ های شخصیتی در افراد میشه . مبحث تدریس بنده در این جلسه ، بررسی کارکرد زبان در تیپ های شخصیتی داستان های کوتاه مانند یکی بود یکی نبود، شاهکار، تلخ و شیرین، کهنه و نو، غیر از خدا هیچ کس نبود، آسمان و ریسمان، قصه های کوتاه برای بچه های ریش دار، و قصة ما به سر رسید سید محمدعلی جمال زاده ست. در این راستا نخست تیپ های شخصیتی داستان و ویژگی های خَلقی و خُلقی هریک از تیپ ها مشخص میکنیم سپس با توجه به هدف اصلی مؤلفْ داستان ها، شرایط اجتماعی، متغیرها و مؤلفه های موجود، و رابطة کارکردهای زبانی با تیپ های مورد نظر را باید یک به یک بررسی کنیم ؛ به ویژه زبان، واژه ها، و عبارات متناسب با تیپ ها از لحاظ طبقة اجتماعی، شغل، تحصیلات، دین و مذهب، جنسیت، تابو، محیط، و مناسبات قدرت رو براتون به وضوح و شفاف آشکار میسازم تا دیگه سرکار خانم مرادیانی مثل جلسه یکشنبه با بنده یکی به دو نکنن که دلشون میخواد برای همه ی شخصیت های رمان یا داستان کوتاهشون با یک لحن و با یک دایره ی واژگان ثابت و مشترک دیالوگ بنویسند . (خنده ) 

. به محتوای این جلسه و جلسه بعد میشه به چشم یک پژوهش نگاه کرد و البته این پژوهش حال استمراری بنده به شیوة توصیفی و داده ها با استفاده از روش تحلیل محتوا با ابزار کتاب خانه بررسی خواهد شد. و از اکنون بنده یعنی شهروز براری صیقلانی به شما ضمانت میکنم که فارغ از نتیجه ی کتبی و مغادلاتی جلسه بعد ، بی شک باید خدمتتان عرض بدارم اقای جمال زاده نیز از دایره ی واژگان مختص و متمایز هر شخص فراخور رده ی اجتماعیش استفاده میکرده اینکه جمال زاده به عوامل غیر زبانی مؤثر در زبان شخصیت ها با آگاهی و هدف توجه داشته و توانسته با به کارگیری درست متغیرها به القای بهتر مفاهیم اجتماعی در داستان ها کمک کنه.

__ بطور مثال در یکی بود یکی نبود، با توجه به تعداد شخصیت ها، از متغیرها بیش تر استفاده کرده و دو متغیر دین و مذهب و شغل بیش ترین تأثیر را در زبان شخصیت ها داشته .

بیشتر. 

 

[][]جلسه دهم 

چکیده ی موضوع آموزش نویسندگی خلاق سطح پیشرفته :

مسأله ی اصلی در مبحث تدریس من برای جلسه ی سه شنبه ی پیشه رو ؛ پیدا کردن و تحلیل پیوندها و ارتباط های بین ادبیات معاصر فارسی به ویژه داستان کوتاه فارسی که نوع ادبی جدیدی است و در پیشینه ادبی ایران به این شکل خاص وجود نداشته ؛ با میراث عظیم ادبیات فارسی است. برای این منظور، از نظر بنده نوعی (استاد آموزش فن نویسندگی خلاق کانون پویندگان دانش شهروز براری صیقلانی) یکی از داستان های کوتاه سیمین دانشور به نام مار و مرد» گزینه ی مناسبیه . تا که انتخاب و بر اساس نظریه بینامتنیت بررسی و تحلیل بشه. روش این پژوهش، توصیفی - تحلیلی و چهارچوب نظری آن بر مبنای نظریه بینامتنیت به ویژه دیدگاه ژرار ژنت در این حوزه پایه ریزی خواهد شد . این چهارچوب از طریق مطالعه ی زمینه موضوع و بررسی ادبیات پژوهش و آثار مرتبط در حوزه نظری و با بررسی وبازکاوی متن داستان مار و مرد و ارتباط آن با متون دیگر با استفاده از منابع تحقیق ترسیم خواهد شد . امید ان دارم که نتایج این پژوهش، بازگو کننده ارتباط وسیع داستان با متون مختلف همچنین عناصرمختلف فرهنگی ما باشه . پس جلسه ی آینده هرکدام باید پس زمینه ی ذهنی خودتون رو با این مورد و جهت زاویه ی نگاهتون به مبحث رو با بنده هم راستا کنید تا به درک درستی از محتوای اموزشی برسید . 

پاییز1390رشت بارانی ،کانون پویندگان دانش ، 

 

 

ژانر جنایی/کارآگاهی یکی از ژانرهای ادبی ای هستش که می توان پیدایش آن را به گفتمان مدرن نسبت داد، از ارتباط این دو با یکدیگر سخن گفت چرا که میان عناصر اصلی داستان های جنایی/کارآگاهی (کارآگاه، توجه به جزئیات و .) با گفتمان مدرن و نظام معرفت شناسی آن ، تجربه گرایی (پوزیتیویسم)، ارتباط معناداری وجود داره تا آنجا که می توان این ژانر ادبی و عناصر آن را انعکاس دهنده گفتمان مدرن و نظام معرفت شناختی آن ، تجربه گرایی ، دانست. اما نباید ارتباط این دو (ژانر جنایی/کارآگاهی و گفتمان مدرن و نظام معرفت شناختی آن یعنی تجربه گرایی ) را ارتباطی یکسویه دانست؛ اگر با دیدی تبارشناسانه به ارتباط این دو بنگریم، خواهیم دید که ژانر جنایی/کارآگاهی که خود محصول مدرنیته و نظام معرفت شناسی آن است با القاء این باور که تنها راه رسیدن به حقیقت (شناسایی مجرم) استفاده و کاربست روش های تجربه گرایی است، به طرد سایر نظام های معرفت شناختی رقیب پرداخته، سبب استیلا و سلطه گفتمان مدرن و نظام معرفت شناختی آن می شه. به تعبیری دیگر تبارشناسی ژانر جنایی/کارآگاهی خبر از پیوندی ناگسستنی میان قدرت و ژانرهای ادبی می ده.

 

چکیده ای از موضوع جلسه یازدهم شهروزبراری صیقلانی پاییز 1390

 

 

 

جلسات کانون پویندگان دانش در مجتمع فرهنگی هنری خاتم الانبیا. مدرس »» ._#شهروز براری صیقلانی _. نویسنده و مدرس رسمی دانشکده پردیس امام علی ع تربیت معلم واحد مرکزی و هنرکده سروش و ثامن الائمه 

( با سپاس از جناب استاد شاهین کلانتری بابت تولید محتوای آموزشی نویسندگی خلاق سطح مبتدی تا پیشرفته و عرضه ی ان به رایگان برای مشتاقان یادگیری فن نویسندگی. )

___________دا__ستا_ن___تخیلی___________

چگونه یک داستان تخیلی بنویسیم.

__________________گام__اول_________________

گام اول: تا می‌توانید داستان‌های تخیلی بخوانید.

 

اگر قصد نوشتنِ یک داستان خیالی حماسی را دارید، خواندن داستان‌هایی از این ژانر، ایده‌ی خوبی است. حاصلِ تلاش برای نوشتن در ژانری که هرگز کتابی درباره‌اش نخوانده‌اید، یک اثر پیش‌پاافتاده خواهد شد و بدون‌شک، خوانندگانِ مشتاق این ژانر متوجه فقدان توانایی شما خواهند شد.

برخی از نویسندگان مشهورِ ژانر تخیلی عبارتند از: سی. اِس. لوئیس، تی. اِیچ. وایت، فریتس لایبِر، جِی.آر.آر. تالکین، سوزانا کلارک و کِلی لینک.از کتابدارِ کتابخانه‌ یا کتاب‌فروشی محل‌تان بخواهید تا تعدادی رمان تخیلی معروف کلاسیک را برای مبتدیانِ این ژانر به شما معرفی کند.

____________________گام__دوم______________

گام دوم: تصمیم بگیرید داستان شما شامل چه عناصر جادویی خواهد بود

تمام داستان‌های تخیلی شامل عناصر جادویی نمی‌شوند، اما آن داستان‌هایی که این عناصر را در خود دارند، با نظم به قلمروی جادو پا می‌گذارند. جادو به ‌نوعی منطق و روش نیاز دارد و باید برای خوانندگان روشن و غیرمبهم باشد.

برای عناصر جادویی به طور کامل برنامه‌‌ریزی کنید. به این بیاندیشید که آیا این عناصر به توضیح یا تفسیر نیاز دارند تا برای خوانندگان منطقی برسند و اینکه این عناصر در دنیای شما چه قوانین» یا محدودیت‌هایی دارند.اگر داستان شما در یک جامعه‌ی تاریخی اتفاق می‌افتد (یا در یک جامعه‌ی خیالی بر اساس برخی فرهنگ‌های تاریخی واقعی)، حتما درباره‌ی آن جامعه یا فرهنگ تحقیق کنید تا نوشته‌هایتان از صحت و صداقت برخوردار باشد.

_________________گام__سوم____________

گام سوم: خوانندگان خود را در اوایل داستان تور کنید

‌‌جلب توجه خواننده از آغاز، برای هر داستانی مهم است، به‌ویژه اگر داستان تخیلی باشد. خوانندگان علاقه‌مند به این ژانر تمایل دارند وقتی که برای خواندن می‌گذارند، ارزشش را داشته باشد، درنتیجه ناکامی در جلب توجه خوانندگان در آغاز داستان ممکن است سبب از دست رفتن علاقه‌ی آنها شود.

لازم نیست جذابیت‌های داستان را مثل بمب در ابتدای داستان منفجر کنید. باوجوداین، حداقل باید به نکات هیجان‌انگیز و جالبی که در راه است، اشاره کنید.لازم است به نکات هیجان‌انگیز و جالبی که در ابتدای داستان وعده‌شان را دادید، عمل کنید، پس زیر قولتان نزنید.

___________گام___چهارم_________________

گام چهارم: پیش از پدیدار شدن حوادث داستان، شخصیت‌های اصلی خود را معرفی کنید

 

بسیاری از نویسندگان ژانر تخیلی، داستان‌شان را صحنه‌های نبرد شروع می‌کنند. بااینکه این رویکرد می‌تواند هیجان‌انگیز باشد و برخی از خصوصیات خاصِ شخصیت‌های اصلی را فاش کند، واقعیت این است که خوانندگان متوجه نمی‌شوند آن شخصیت‌ها که هستند یا چرا مرگ آنها (یا پیروزیشان) معنادار است.

 

وجود صحنه‌‌‌ی نبرد در آغاز داستان بد نیست، اما بدانید که ممکن است برای خوانندگان جالب نباشد.اگر تصمیم گرفته‌اید داستان را با یک صحنه‌ی دراماتیک شروع کنید، یک یا دو پاراگراف بعد از آن صحنه فاصله بگیرید تا شخصیت‌ها در ذهن خواننده بنشینند.هنگام معرفی شخصیت‌ها، نام آنها را به کار ببرید. سعی نکنید با به کار بردن ضمایر» مرموزانه عمل کنید، چون ممکن است خواننده علاقه‌اش را از دست بدهد

______________________گام___پنجم_________

گام پنجم: از میل شدید به نوشتن همه‌ی جزئیات و توضیحات اجتناب کنید

جزئیات روش خوبی برای تقویت و پیشبرد داستان هستند. با این حال، توضیحات بیش از حد می‌تواند با تغییر مسیرها و اطلاعات حاشیه‌ای، روند داستان را با مشکل مواجه کند. اجازه بدهید خیالاتی که در سر دارید با انتخاب مهم‌ترین و به‌جاترین جزئیات برای هر صفحه، جان بگیرند.

به‌جای اینکه جزئیات را با صراحت تشریح کنید، به دنبال راه‌هایی باشید تا به صورت نامحسوس از طریق شرح وضعیت، تفکر و دیالوگ، جزئیات را به داستان اضافه کنید تا از تفصیل‌های بی‌مورد داستان بکاهید و جریان ،داستان را دنبال کنید.

سماجت فراموش نشود. پیوستگی، پیرنگ، ترتیب سیر صعودی ،نزولی عنصر روایی، پیش آگاهی ، کنش، واکنش، نقطه اوج ، مقدمه ، پایان بندی، شخصیت های ایستا پویا ،همراستا، فرعی، ضدقهرمان،،پویا، وو فراموش نشه .

ساعت مون تموم شد، تا پس فردا بدرود 

شهروز براری صیقلانی مدرس رسمی سازمان آموزش عالی کشور در مجتمع فرهنگی هنری خاتم الانبیا ،جلسات هفتگی عصر روزهای فرد کانون پویندگان دانش، مدیریت رسول ایرج خانی 

+98 09308762028 

خ سعدی ، عمارت پویندگان دانش طبقه سوم 

 

 

هشت گام _ چگونه رمان بنویسیم؟ 

     سپاس از استاد کلانتری بابت تولید محتوای آموزشی.   

 

#نکاتی برای گام های نوشتن رمان؟   

      #استاد شهروز براری صیقلانی مدرس ارشد و رسمی دانشکده پردیس امام علی ع تربیت معلم واحد مرکزی   

_____________________#_1________________

            گام اول: سرسخت باشید

دانش گنج است و تمرین کلید آن است. تمرین کنید تا استاد شوید. دائم بنویسید، فرقی نمی‌کند داستان باشد یا فقط یک فکر یا یک مشاهده. هر چقدر بیشتر بنویسید، نتیجه‌ی بهتری خواهید گرفت. ومی ندارد نوشته‌های شما بی‌عیب‌و‌نقص باشد. ومی ندارد آنگونه از آب دربیاید که از اول می‌خواستید. چیزی که اهمیت دارد تمرین مداوم است. برای بررسی سبک و سیاق نوشتن، زمان کافی خواهید داشت.

________________#___2____________________

گام دوم: دائم درباره‌ی داستان، انگیزه‌ها و شخصیت‌ها از خودتان سوال بپرسید

هر چیز و هر کس در رمان شما باید دلیلی برای بودن داشته باشد. اگر می‌گویید برگ درختان سبز است، فصل بهار یا تابستان را به خواننده القا می‌کنید. اگر می‌گویید فلان شخصیت سه روز ریش صورتش را اصلاح نکرده است، برداشت خواننده این است که شاید اجباری در کار است (یا شاید او بازیگر است). هر شخصیتی در داستان برای آنچه انجام می‌دهد، انگیزه دارد، بنابراین هنگام نوشتن از آنها» سوال بپرسید: چرا می‌خوای سوار اون هواپیما بشی و اون (مرد) رو تو مراکش تنها بذاری؟»

___________________#__3__________________

گام سوم: در مواقعی، از کار فاصله بگیرید تا دورنمایی از داستان به دست آورید

نوشتن با فاصله گرفتن‌های موقت بهتر می‌شود. هنگام بازگشت، اغلب بهتر می‌توانید اشکال کارتان را تشخیص دهید، در حالی که این تشخیص هنگام نوشتن، کار دشوارتری است. پس از اتمام یک فصل، یک هفته آن را کنار بگذارید و با یک نگاه تازه، دوباره به آن بازگردید.

چگونه کتاب بنویسیم - انجماد نویسندگی

اگر دچار انجماد نوشتن» شده‌اید (حالتی که در آن قادر نیستید به چیزی که می‌خواهید بنویسید یا چگونگی ادامه‌ی آن، فکر کنید)، چند روز یا بیشتر دست از نوشتن بردارید و برای آرام کردن افکارتان به موسیقی‌های ملایم و آرام‌بخش گوش دهید.

___________________#__4______________________________________________________________________

گام چهارم: از نظرات دیگران استفاده کنید

اجازه دهید دیگران دست‌نوشت کتاب شما را بخوانند. با این کار می‌توانید نظرات باارزشی را از آنها دریافت کنید و حتی شاید این کار در ادامه‌ی نوشتن هم به شما کمک کند.

_____________________#___5_______________

گام پنجم: نوشته‌های بد را دور بیندازید

تعجبی ندارد که نوشته‌های بسیاری، خوب از کار در نیایند. از حذف شخصیت‌ها، طرح داستان و هر چیز دیگری از کتاب که مؤثر واقع نمی‌شود، نترسید. همچنین، از افزودن عناصر و شخصیت‌های جدید که رخنه‌ها را پر می‌کنند و به نوشته‌ی شما معنا می‌بخشند، نترسید. در مورد موضوعات غیرداستانی، هرگز از یافتن حقایق بیشتر برای پشتیبانی از گفته‌هایتان نترسید!

چگونه کتاب بنویسیم - کاغذ مچاله

_________#__6__________________________

گام ششم: یادتان باشد بسیاری از نویسندگان پیش از یافتن ایده‌‌های ناب، پیش‌نویس‌های زیادی را روانه‌ی سطل آشغال کرده‌اند

ورونیکا راث، نویسنده‌ی رمان سه‌گانه‌ی سنت‌شکن» را در نظر بگیرید. او در وبلاگ خودش می‌گوید وقتی در کالج درس می‌خواند حداقل ۴۸ بار برای یافتن ایده‌ی این کتاب تلاش کرد.

____________________________#_7_________

گام هفتم: از دانسته‌هایتان بنویسید

اگر به این گفته‌ی قدیمی عمل کنید، یا نتیجه می‌گیرید یا نتیجه نمی‌گیرید. خوب است که پیش از نوشتن نیاز نداشته باشید یک دنیا تحقیق کنید، اما اندکی تحقیق ضرر ندارد. به‌ علاوه، تمرین خوبی است. نوشتن درباره‌ی موضوعات جدید می‌تواند افق دید شما به روی ایده‌های جدید را باز کند

_______#_8_______________________________

گام هشتم: سماجت به خرج دهید

سعی کنید همیشه ایده‌های تازه از ذهن‌تان تراوش کند تا بهانه‌ای برای ننوشتن نداشته باشید. لازم نیست همه چیز داستان سر جای خودش باشد، همین که خواننده را راضی کند، کافی است. اگر از نوشتن خسته شدید، به خودتان زمان بدهید تا با دنیای بیرون تماس برقرار کنید، درست جایی که زادگاه ایده‌های جدید است، یا نویسندگی آزاد (نوشتن بدون توجه به املا، دستور زبان، ویرایش یا موضوع) را تجربه کنید و فقط و فقط بنویسید، حتی اگر به نظرتان بد بیاید.   

 

 

 

 

 

    مجله چوبک ، نویسنده محبوب، شهروز براری صیقلانی عکس ارسالی از نارینه احمدخرمی از مشکین شهر  شهروز براری صیقلانی و دایدای     

    

 

 

 


رمان آژانس صورتی بصورت فایل پ د ف pdf شین براری رمان دریافت
عنوان: رمان عاشقانه
حجم: 2.76 مگابایت
توضیحات: آژانس صورتی از سایت خوب نود و هشتیا رمان شین براری

تصویر لوگوی فایل پی دی اف دریافت


رمان شین براری مبینا از سایت نود و هشتیا pdf novel lovely MOBINA دریافت
عنوان: شین براری و رمان مبینا
حجم: 2.28 مگابایت
توضیحات: توسط سایت ۹۸ ها منتشر شد


   

داستان کوتاه ادبی pdf file دریافت
حجم: 95.2 کیلوبایت
توضیحات: مترسک گندمزار داستان کوتاه ادبی


 


داستان های مجازی  shin.blogfa.com    

            
     


♠♣♥♦صفحه۸ خط هفتم داستان حقیقی جالب ____کتاب موفق از شهروز براری صیقلانی   حاشیه سردتر است بچاپ رسید نشر پوررستگار گیلان______بلیط یکطرفه از شهروز براری صیقلانی _______شهروز براری صیقلانی داستان نویس اهل شمال ایران _______ _بهاره فرشچی        نوعی تبریزی______داستان بلند از شهروز براری صیقلانی  شین براری نشر پؤررستگآر بچاپ رسید

  عمه زری اجازه م م می میدی ک که ب برم توی ک کو کوچه ب بازی کنم؟  

زری؛ توی کوچه خبری نیست که . کجا میخوای بری؟ لابد. مخوای بری باز. یواشکی و طوطی کاسگکو مادام پیره رو دید بزنی ! درست میگم ؟ 

ادوین : آ ا اخه از وق وقت وقتی منو برده بودن پر پرشگاه تا حالا. دلم تنگ ش ش شده واسش 

زری؛ پرپرشگاه چیه؟ منظورت پرورشگاهه؟ نبآید این حرف‌و جلوی کسی بگی ، به همه بگو مسافرت بودی این دو هفته. رو . پس برؤ ولئ زود برگرد خونه . 

 

ادوین که در عالم کودکی هایش از دنیای پلید بزرگترها بیخبر است هوش و حواسش جای دیگری ست و بروی نوک انگشتان پنجه ی پاه ایستاده و گردنش را کش آورده تا بلکه بتواند ته باغ را ببیند و نگاهی به طوطی محبوبش انداخته باشد، آو نقشه ای زیرکانه میکشد. و توپ فوتبالش را به داخل حیاط شوت میکند تا به بهانه اش برود و به طوطی کاسکو سری بزند .

 

 

‌ سپس بی مقدمه لحظه ی خروجش از درب چوبی حیاط تصمیمی میگیرد و کما فی سابق از سر شیطنت متلکی به مادام بگوید و سپس فلنگ را ببندد ، او میگوید

مادام ، گواهینامه نداری ، بعد رفتی پشت عینک نشستی؟ پشت کن ،خم شو ، میخوام شماره پلاکت رو بردارم 

و خودش هار هارررر میخندد 

 

سپس از سر بازیگوشی و شیطنت تصمیم به گفتن جمله ای بی ربط و بی مقدمه به مادام میگیرد و با کمی مکث چشمش به جاروی بلند با دسته ی چوبی کنج دیوار حیاط می افتد و نیم نگاهی هم به خال روی بینی مادام میکند سپس میپرسد؛ 

مادام جوووون چرا جاروب معروفت رو کنج حیاط پارک کردی؟ مگه بنزین نداره؟ ، شما که جوان تر بودی ، از این کفشهای نوک دراز هم میپوشیدی؟    

 مادام که با شوخی های زیرکانه ی پسرک خوب آشناست ، بین دو راهی شک و تردید مانده ، نمیداند که لحن جدی پسرک اتیش پاره را باور کند و جدی پاسخش را بدهد و یا که بنا بر تجربه ی همیشگی ، پیشاپیش او را به فحش بگیرد و او فلنگ را ببندد ، در نهایت میگوید؛ 

ای پسرک بیشرف ، ناقلا ، بر اون ذات خرابت لعنت ، از اون لبخند موزیانه ات پیداست میخوای یه چرت و پرتی بارم کنی و فلنگو ببندی در بری 

_ نه مادام جون ، اعتراف میکنم چنین قصد پلیدی داشتم اما دیگه نمیخام بگم ک جادوگر شهر اوز هستی ، و در عوض اگه پسر خوبی باشم ، و قول بدم که همش الکی الکی توپم رو نندازم توی باغ شما ، تا به بهانه ی قوطی قاسکو(طوطی کاسکو) بیام و سرک بکشم شما میزاری هر روز بیام یکم با قوطی کاسکو بازی کنم؟  

•-- ای پدرسوخته. پس هر روز از قصد. توپت رو میندازی توی حیاط ؟ 

پسرک مجدد با شیطنت اولین جمله ی خطور کرده به ذهنش را میگوید 

  اره ، خوب کاری میکنم. بازم میندازم ، در ضمن من کوچولو تر که بودم شما رو که میدیدم همیشه خیال میکردم با این عصای چوبی و خال روی بینی و موههای فر فری و روسری قرمزی رنگت سوار جاروی دسته بلندت میشی و پرواز میکنی و میخندی توی اسمون و پرواز میکنی میری به شهر اوز.    

سپس زبانش را با شیطنت در اورد و فرار کرد. و لنگه دمپایی پرت شده به سویش ,به چارچوب درب چوبی حیاط خورد و داخل حیاط بازگشت .     

و با از سر شیطنت سریع از تیررس عصای چوبی مادام میگریزد و جیم میشود

_ _____________________________♦♥♠♣.

     صفحه ۶۵ خط سوم پاراگراف اول     

// /////////////////////////////////////////////

خاله جون شما خونه تون اون درب چوبی کهنه ست که ته بن بسته؟ 

الهی بمیرم ، با منی؟ چی پرسیدی ازم؟ ببخش حواسم نبود دوباره بپرس ببینم دختر خوشگلم

پسربچه ی سفید روشن و شش ساله کمی اخم کرد و دستش را به کمر زد و با لحنی کودکانه و شیرین گفت؛ 

_ خاله جون واقعا بنظرت الان من دخترم؟ مگه هرکی خوشل موشل (خوشگل) باشه ، باید حتما دخمل (دختر) باشه؟ عمه زری میگه من بعدا حتما سبیل و ریش در میارم ، فکرشو کن ،خخخ خنده ام میگیره 

مریم مینشیند تا هم قدش شود و دستان ظریف و پژمرده اش را که از فرط کلفتی و شستشوی رخت و لباس ،ظروف ، فرش و تماس وسواسگونه با آب چروکیده شده را بروی شانه های کوچک پسرک میگذارد و غرق در عالم رویا ، به چشمان پسرک خیره میشود و میگوید؛ 

• اسمت چیه خوشگلکم؟ خونه ات کجاست ؟ من تا حالا ندیدمت توی این بن بست !? پسره کی هستی؟  

پسرک که در عالم کودکانه هایش است ، سوالش را نشنیده میگیرد زیرا در این لحظه سراپای وجودش ،محو در کشف پاسخی ست برای سوالی که در ناخودآگاهش مطرح شده ، او به تفاوت ظاهری مریم نسبت به خانم های دیگر می اندیشد ، زیرا در نظرش یکجای کار میلنگد ، و مریم با تمام ظرافت های نه و عشوه های دلبرانه اش ،باز چیزی نسبت به ن دیگر کم دارد ، پسرک چشمش به گوش های مریم می افتد و میگوید؛ 

هااا فهمیدم خاله جوون. تو گوشهات رو گوشواره ننداختی و گردنبند و النگو و دستبند و انگشتر و ساعت ننداختی ، و اصلا صورتتو آنانش (آرایش) نکردی. ،واسه همین یجوری انگار ناراحن (ناراحت) و غمینی(غمگینی) 

پسرک که بی توجه و بی اعتنا نسبت به پرسش مریم است ، باردگر پرسش نخست خودش را با کمی لُکنت زبانی که دارد تکرار کرد و گفت؛ 

خاله ژونی ، ش ش شما وا ، وا ، واسه اون خونه ی آ ، آ، آخری هستی؟ ه ه ه هم هم همونی که درخت انجیل تکیه داده ب دی دی دیوارش؟ 

•; آره عزیزم من واسه همون جام .  

 مریم که هرگز ازدواج نکرده و سالهاست اسیر دست مادرخوانده ی بدطینتش است ، از سر مهر و لطافت روح زلال پسرک لبخندی دلنشین بر چهره نشانده و دلش میخواهد پسربچه را در آغوشش مادرانه بفشارد ، اما از تصور تقدیر بدی که در طالع اش رخنه کرده به یکباره افسرده و غمناک میشود و طراوت و نشاط بر چهره اش غریب میگردد ، نگاهش را از نگاه پسرک میرباید و با عبور نسیم بهاری از بینشان ، زولف بلند و سفیدش هویدا میشود و برای لحظاتی کوتاه در هوا پیچ و تابی میخورد و همراه نسیم میرقصد، مریم به نقطه ای نامعلوم در کمی انسوتر خیره مانده ، بروشنی پر واضح است که غمی جانکاه در روانش جاری گشته و برق از چشمان نافذ و درشتش پریده و روح سرد ناامیدی بر پیکرش دمیده ، ناگه پسرک سکوت را جر میدهد و میگوید؛ 

 

_همونی که د د د د د درب چوبی دد دد د داره هااا ، اون خ خ خو. خو خونه که پشتش کلی باغ بزرگ د د د داره رو میگمااا ، اخه من یکبار با عمه ز ز ز. ز. ز زری اومده بودیم خ خ خو خونه تون ، اما شما داشتی رخت میشستی و نمیدونم چ چ چ چرا گریه میزدی(میکردی) ف ف ف فکر کنم پیاز بود توی جیب لباسا ک چشمای خ خ خو خو خوشلت (خوشگلت) اشک میشدش همش ، من عاشق قوطی قاسقو ش ش ش شمام

مریم از تعجب نگاهش به پسرک باز میگردد و با ابرویی بالاتر از حد معمول و حیرت میپرسد؛ 

•چی؟ چی گفتی؟ نفهمیدم چی رو میگی؟. 

 

_ ق قو قو قوطی قاسکو دیگه ه ه! همونی که صدای پیشی رو در میاره و توی ق ق قفس هستش و ب بجای غ غ غذا فقط تخمه میخوره هااااا. اونو میگمممم 

 

•تخمه میخوره؟ چی تخمه میخوره؟. 

 

_همونی ک ک که مادام پیره م م میگه اگه بزرگ بشه حتی میتونه حرف بزنه دیگگگگه! 

•مادام پیره؟ منظورت مادرمه؟  

_ الکی ن ن نگو ، اون که م م مادرت نیس ، اگه مادرت ب ب بود که اذیتت نمیکرد الکی نگوووو. داری سرمو گول م م می می میمالی؟اره؟

• کی گفته ک مادام پیره منو اذیت میکنه؟. چرا چنین فکری میکنی؟

_همه میدونن ، خ خ خودم د د دیدم    

•منظورت از همه کیه؟

_اینارو ولش ک ک کن ، قوطی قاسقو تون رو م م می میشه بدید به من؟ اخ اخه اخه اخه خیلی دوستش د د د دا دارم ، قول میدم از قفس بیرونش نیارم ،که یهو پ پ پی پیشی بخورتش

 

•آهااا تازه فهمیدم ، منظورت طوطی کاسکو توی قفسه مادام هست رو داری میگی؟ 

_آره دیگه ، پ پ پ پس چی !  

•وااای الهی بمیرم براات ، تازه فهمیدم ، تو برادرزاده ی زری خیاطی ! خدا پدر مادرتو بیامرزه . اسمت چی بود؟ 

_ ا ا اد. ادوین 

•ادوین چند وقته برگشتی پیش عمه؟ آخه شنیده بودم رفته بودی دو هفته مسافرت  

ادوین که راز کوچکی را پنهان کرده و ناتوان از دروغ گفتن است بطور غریزی هول میشود و دستپاچگی به همراه لکنت زبان بسراغش میایند و او طبق معمول موقع لاپوشانی و یا مخفی کاری به آسمان نگاه میکند و چشمانش را ریز کرده و کمی اخمو و جدی میشود و کلمات را نامنظم و جویده جویده عنوان میکند ، او میگوید ؛

بله ، م م م من ن نبودم ، من ، من رفته بودم ، یعنی ،نرفته بودم ، منو به زور برده بودن ، منو یه جایی ک که‍ که که ، تخت چند طبقه ای زیاد د د دا داشت ، بعد صف ، من ، نوبتی ظ ظ ظر ظرف غذامون استیل ، س س سا سالن غذاخوری ، بعد پسرای دیگه هم بودن. ،من بهم حرفای بد زز زدن، بعد من ولی ، گریه نکردم ، اما ک ک کتک خوردم ، ک ک ک کم نه! زیاد . خیلی طولانی گذشت ، نمیدونم یعنی بلد نیستم بشمرم ، اما دوبار ج ج ج جم جمعه شد ، چون جمعه ها نهار برنج میدادن فقط و ولی مال منو یه پسره سیاهه چاقالو بود که مسخره ام میکرد همش ، اون برنج م م من منو میخورد ، و من من ف ف ف فقط میترسیدم ،

اصلا چ چلا اینا رو د د د دارم به شما میگم ؟ اره درست شنفتید من که نبودم چون برده بودنم پ پ پرورشگاهه . نه!نه! اشتباهی گفتم ، همون ک شما گفتی بهتر تره . من ، من ه ه همو همون مسافرت ش ش شبا شبانه روزی پسرانه نگه داشته ب ب بو بودنم  

مریم که از حرفهای پسربچه ی معصوم حسابی احساساتی شده و اشک درون چشمانش حدقه زده چشم در چشم او مانده و فقط میداند که اگر پلک چشمانش باز و بسته شود ،اولین اشک از ان سرازیر میشود و در همین حین بود که . 

صدایی از انتهای کوچه پرخاشگرانه و غضب آلود تمام حریم کوچه را هاشور زد و در گوشهای پسرک میپیچد ، صدایی آشنا ، و خشن که میگفت ؛ 

∆ْ; مریم خدا ذلیلت کنه دختررر توکه هنوز توی کوچه لش داری ، الان نانوایی میبنده هااا ، خدا بگم ذلیلت کنه ،الهی سیاه بخت بشی که منه پیرزن رو دق میدی با سربه هوا بودنات .

 

پسرک با ترس به پشتش نگاه میکند و از انجاکه میداند مادام گوشهایش سنگین است با صدایی بلندتر از حد معمول میگوید؛ 

س س سلام م م م مادام جون 

سپس بسمت مریم بازمیگردد اما متعجب از جای خالیش ، زیر لب میگوید؛  

چ چ چی زود فرار زدش از ترس م م مادام پیره 

مادام که چشمانش خوب سوء نمیکند ، و بروی ویلچر نشسته پسرک را فرا میخواند و از انجایی که پسرک در غروب یکروز بهاری شلوارک کوتاهی از جنس لی به تن دارد ،او را شرتی صدا میزند و میگوید؛ 

∆ آهاای ی ، بیاا اینجا ببینم .   

سپس زیر لبی چند فحش نیز به رسم عادت حواله میکند و میگوید ؛ 

∆ پسرک مادر مُرده ی ،بی پدر .   

پسرک با قدمهای لع لع کنان و سرخوش به انتهای بن بست خمیده و خاکی میرود و میگوید؛ 

س س سلام مادام ، م م م من ی نیستم که مادام جوون . م م من ادوین هستم. اون دفعه با عمه ز ز زری اومده ب ب بودیم و واسه (مادام وسط صحبتش میپرد و جملاتش را نیمه کاره میگذارد و با تلخی میپرسد)

∆; کی از پرورشگاه در اوردش تو رو؟

ادوین که خیال میکرد هیچکس از رازش خبر ندارد با حالتی شوکه و با کلماتی جویده جویده و نامفهوم گفت؛ 

من ، من ، فقط اخه ، من ، اونجا ، فقط دو هفته من ، فقط پرورشگاه مونده بودم ، چون من ،فقط عمه زری فهمید اومد سریع، زری ، منو در اورد و قرار شد با من ، نه، یعنی ،من با اون زندگی کنم م م من شما کی گفت ب به بهتون ، از کجا ، ف ف فهمیدید؟ مم من مسافرت بهتر تر بودشاا . من بخدا!.

مادام با صدایی یواش تر و با حالتی شکاکانه و لحنی تهدید آمیز گفت 

∆ داشتی به مریم چی میگفتی؟ وای بحالت اگه بفهمم راجع به اون خواستگاری ک عمه ی ات واسش پیدا کرده بود ،چیزی گفته باشی ، کاری میکنم بندازنت باز یتیم خونه 

 

ادوین در حالیکه دو پله از سطح حیاط و مادام بلندتر بود و زیر چارچوب و طاق هشتی اش ایستاده زول زد به مادام ، او که در حاضر جوابی و شیطنت های زیرکانه نظیر ندارد ، یک دستش را به کمر زد و با دست دیگر جلوی دهانش بمانند ییسیم پلیس نگه داشت و با حالتی نمایشی و پر از ادا. اطوار های کودکانه گفت؛ 

کیش کیششش مادام پیره ، بوق بزن حرکت کن ، حرکت کن پیره زن خ خ خرفت ک ک ک کیشششش کیش. اون توالت فرنگی سفیدی که زیرش چرخ داره بزنه کنار ، شما گواهینانه (گواهینامه) نداری با چه حقی پشت عینک نشستی؟ 

کهنه، روعی ، مس، حلب، وسایل انبار ، نان خشک ، کتری کهنه ، رادیو قراضه ، مادام پیره خریداااریممممم

 

شلیک لنگه ی دمپایی از جانب مادام همانا و فلنگ رو بستن همان . حین فرار و خنده های شیطنت وار از کنار مریم گذشت ، بی آنکه متوجه ی حضورش شده باشد ،

___________________________________________________________________________________

    ♦♦♦صفحه ۱۰۶ پاراگراف سوم ، خط اول خط ششم ♦♦♦      

شب فرا رسید ، عمه زری پس آز یکروز خیاطی و با حال ناخوش و تنی خسته و مریض گفت؛  

  ادوین کجایی؟ بیا شام بخور بخواب  

ادوین؛ بآشه الان م می میام 

زری ؛ کجایی ادؤین؟ چیکار داری میکنی؟ بیا اون پارچه های ابریشم سوسن خانم رو از سر طناب بردار و بده به من , تا الگو رو بکشم روی پارچه 

ادوین با طرز مشکوکی با چهره ی مضطرب و نگران پارچه را موچاله کرده در پشتش پنهان کرد و وارد شد، او زول زده به زری و موزیانه و زیر چشمی به درب خانه نگاهی میکند سپس نیم نگاهی به عمه اش . زری که خوب میداند بی شک او باز دسته گلی به آب داده میپرسد؛

ها؟ دیگه چه دسته گلی اب دادی ادوین؟ چیکار کردی بگو ببینم چه خاکی به سرم بریزم , اون پارچه که چروک شد چرا موچاله اش کردی؟   

ادوین پارچه را روی میز الگو گذاشت و با ترس به سمت درب با قدمهای کوچکش شتاب گرفت و درب را باز نمود و دمپایی اش را پا کرد و اماده ی فرار شد ،  

لحظاتی بعد

صدای فریاد زری بلند شد که میگفت؛ 

   ادویییییییین چرا روی پارچه سوسن خانم عکس طوطی نقاشی کردی ذلیل شده ه ه ه ه دستم بهت برسه میکشمت ، عجب آشتباهی کردم اوردمت از پرورشگاه بیرون 

ادوین نیز با سرعت پا به فرار گذاشت و داخل کوچه شد ‌ 

     مریم طبق همیشه نان ها را طوری بغل دارد که گویی به طفل نوزادی در اغوشش مشغول شیر دادن است .

    مریم به خانه رفت و درب را نبست.

________________________________________________________

      ♥♥صفحه ۱۰۷ پاراگراف دوم ، خط سوم ♥♥ ، 

 و صدای قر قر های همیشگی مادام بلند شد ، گویی تمام دق دلیهایش را سر مریم بینوا تخلیه مینمود و او را با صدای خشدارش چنین میخواند و به مضحکه میگرفت؛ 

 

♪∆ ترشیده ی خاکبرسر ، خاک عالم برسرت نگبت ، نسناس ، ریخت عجوزه ات رو از جلوی چشام دور کن ، اشتهام کور میشه . فطرتت کلفتی و کنیزی هست ، پتیاره ، چرا زنده هستی اخه؟ سربزار بمیر ، نه تحصیلات عالی، نه هنری، نه دست کمالی ، نه دست پختی ، نه نجابتی، نه ظرافتی، نه پدری ، نه مادری، اخه یه ادمم مگه این حد بی پدر مادر میشه؟ دغ کردن به درک واصل شدن. و از دستت نجات پیدا کردن ، این منه درمانده و علیلم که تمام سربه هوا بازی هات رو تحمل میکنم و همش حرص و جوش میخورم اما باز تحملت میکنم . اخه نگبت با اون قیافه ی کفتار از زولف سفیدت حیا کن ، فلاکت ازت میباره ، چرا زنده هستی اخه ذلیل شده ؟ من هجده سالگیم شوهر دومم توی مسیر کربلا ناپدید که شده بود همه گفتن طوفان شن اونو کشته ، ولی من اونقدر وفادار و متعهد بودم که به پاش نشستم، تا چهل روز رخت سیاه پوشیم ، بعدش اجازه دادم که میرآقا بیاد خواستگاریم 

~مریم پوزخندی به طعنه میزند ، طبق معمول چنین لحظاتی سرپا تند تند لباسها رو تا میکند و وسواسگونه بروی هم میچیند ، مریم زیر لب گفت؛ 

چهل روز صبر کرده ،چه افتخارم میکنه ، واسش چسب زخم بخریم، همچین میگه چهل ل ل ل روز ، که انگار مثل من چهل سال تنهایی و بی شوهری سر کرده ! خنده دارش اینجاست که بعد ازدواج با میرآقا ، پدرم میگفت بعد یکماه نشده بود که شوهره قبلی زنده از کربلا برگشت زکی ی ی 

مادام؛∆ زیر لب چی پچ پچ میکنی هرزه ی ، ها؟ 

 

مریم خونش به جوش آمد ، دلش را به دریا زد و سکوتش را شکست ، قر قر های همیشگی مادام اینبار با سنت شکنی مریم مواجه گشت ، و مادام به غلط پنداشت که مریم از ماجرای خواستگاری که زری خیاط معرفی کرده بود را فهمیده و از همینروست که چنین گستاخ شده و حاضرجوابی میکند ، و به طعنه گفت؛ 

∆ میدونم از چی داری میسوزی ، حق داری خلاصه بعد فراغ نوغان یه خواستگار مهندس و عاشق پیشه از آسمون افتاده بود زمین، اونم که تا فهمید تو چه دختر شه و وسواسی و ناراحتی اعصاب داری هستی سریع پشیمون شد ، اما خیال نکن که اگه خودم بهت نگفتم دلیل بدی داشته، نه اتفاقا من خیرت رو میخواستم و به گمونم زری خیاط دید که مهندسه چرب و نرمه ، خودش زیر پای مهندس نشست ، و راهش زد ، حتی خبر دارم پشت سرت چیا به خواستگارت گفته

 

مریم سراپا شوکه و پشت به مادام ایستاده ، یک قدم مانده به مرز جنون عانی برسد ، درون مغزش زله ای هشت ریشتری در حال وقوع ست . آتش فشان افکارش در حال فوران ، چهل سال از بدو تولد تا ان لحظه ی شب هنگام بهاری به سرعت نور در خاطرش گذر کرد ، او بابت از دست رفتن خواستگار به هیچ وجه ناراحت نیست ،زیرا خودش بهتر از هرکسی میداند که هیچ میل و کششی نسبت به جنس مخالف ندارد و حتی تصور زندگی زیر یک سقف حتی برای یک شب ،نیز ناممکن است ، مریم به ناگاه با صدای بسته شدن درب چوبی حیاط ،تمام رشته افکارش پنبه میشود و سمت پنجره میرود ، یعنی خیالاتی شده ، و تصور کرده که درب حیاط بسته شده یا که ؟.     

    اما بواسطه ی سنگینی گوشهای مادام او هیچ واکنشی بروز نداده و کماکان جلوی تلویزیون کوچک سیاه سفید نشسته و یک نفس حرفهایش را به هم میبافد ،

مریم نگاهش بوی کافور میدهد ، او چای آخر را پر رنگ تر از تمام چای های یکسال اخیر میریزد و برای مادام با نبات میبرد ، با حالتی مشکوک چای را جلوی مادام میگذارد و زیر چشمی نگاهی به مادام میدوزد 

مادام ؛ ∆ توجه کردم که یکساله خودت چای نمیخوری و فقط نبات داغ میخوری ، یا که سر سفره بارها نان خالی میخوری ، اینا همه بخاطر فطرت پایینته دختر ، به مادر خدانیامرزت رفتی ، البت سرش بره پایین تر توی گور ، من که نحسیتش رو ندیده بودم. بلکه میرآقا. میگفت این مریم. به مادرش رفته .  

 

مریم از سالهای گذشته تصمیمی شرورانه و غیر معمول را در سر پرورانده بود ، اما هربار انجامش را به تعویق می انداخت تا بلکه بخاطر کهولت سن طرف بمیرد و نیازی به الوده شدن دستانش به خون کسی نباشد. او حتی با شیوه ای شیطانی و عجیب مقدمات تعجیل مرگ مادام را فراهم کرده بود  

 

و دم های بریده شده ی مارمولک را که مملو از سم کشنده تیؤکسین میباشد را همراه چای خشک هربار در قوری دم میگذاشت و برای مادام از ان چای میریخت در فنجآن ها و برایش میبرد و از همینرو بود که خودش هرگز چای نمی نوشید . و ترجیح میداد به یک استکان اب. جوش ساده بسنده کند .   

 

او بیخبر از حضور ادوین در حیاط خانه ، نیمه شب در حین بحث و جدل با مادام. از کوره در میرود و با جای شمعدانی فی بر سرش میکوبد از پشت سر و مادام میمیرد. .

مریم با بیل. انتهای باغ. قبری میکند و مادام را به‍ زحمت و کشان کشان سوی قبر میبرد و انرا درون قبر می اندازد ً    

و مجدد قبرش را نیز پر میکند و لحظه ای که هوا و اسمان به سپیدی صبح نزدیک میشده. کارش تمام میشود. و ناگهان صدای کودکانه ای از پشت سر با لکنت میگوید ؛  

  الان قو ق ق قوطی ق قاسکو مال من میشه؟   شهروز براری صیقلانی شعر سپید نو 

 

مریم شوکه و متعجب به ارامی سرش را بر میگرداند و ادوین را بی خیال و بی ریاح میبیند که نزدیک قفس طوطی کاسکو نشسته و دستانش را زیر چانه اش زده و خمیازه ای بلند میکشد گویی که تمام. ز۰مت حفر قبر و پر نمودن مجددش را. او با چشمان درشت و نگاه کنجکاو. کودکانه اش. نظاره گر بوده و حال. از خستگی. خوابش. گرفته باشد  

مریم که تمام مدت مشغول تلاش برای مخفی کردن جسد بوده حال تمام زحماتش را نقش بر اب میبیند . چون. شاهدی وجود دارد که نظاره گر از صفر تا صد ماجرا بوده  

مریم رنگ از رخصارش میپرد و چشمانش منبسط و دهانش باز میماند

                                   ____________________________________

پاراگراف اخر داستان صفحه ۳۸۷                                      

__ ♣♠♥♦ __________________________________          

  بیست سال بعد. . . .        

مریم جون تازه فوت شد ، من. ادوین هستم ، مریم چند روز پیش بهم گفت که شب حادثه قصد داشته از ترس لو رفتن ، منم به قتل برسونه ، و لحظه ی اخر نتونسته بوده. ؤ تصمیم به یدن من و فرار از شهر. اردکان به. چابهار. کرده بود و. منم این بیست سال رو با مریم بزرگ شدم و زندگی کردم ، لوکنت دیگه ندارم . شب حادثه. مریم بهم به دروغ گفت که اگه برگردم خونه منو میبرند پرپرشگاه یعنی پرورشگاه   

و منم حاضر شدم شبانه باهاش و به عشق این طوطی کاسکو. از اردکان فرار کنم . 

 

مادام پیره روحت شاد ، هرسال. روز به قتل رسئدنت قاتلت از عذاب وجدان هزار بار. میمرد و زنده میشد. . کاش بودی و باز دمپایی پرت میکردی برام.   

عمه زری هیچ خبری ازت ندارم ببخش. ببخش فقط به‍ خاطر طوطی بود که. شب رفته بودم توی حیاط همسایه. واین همه. پیچیده شدم به تقدیری عجیب.  

مریم عاشقانه برام مادری کرد 

الان هم ایستگاه قطار. منم و یه قفس خالی .   

 

و بلیط یکطرفه

نویسنده. شهروز براری صیقلانی 

فی البداعه 

 


ﻛﻠﻴﺪ ﻫﺎﻱ ﻧﻘﺪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ؟

ﻠﻤﻪ ﻧﻘﺪ ، ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ، ﻳﻌﻨﻲ ‏ ﺗﺸﺨﻴﺺ ﺧﻮﺏ ﺍﺯ ﺑﺪ ‏» . ‏( 1 ‏) ﻧﻘﺪ ، ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ، ﻣﻨُﻘﺪ ، ﻣُﻨﺘﻘﺪ ، ﻧﺎﻗﺪ .، ﻫﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ . ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﻠﻤﺎﺕ ﻣﺸﻬﻮﺭﺗﺮ ، ﻧﺰﺩ ﺷﻤﺎ ، ﻠﻤﻪ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﺭﻭﺯﻱ ﻨﺪﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺎﺭ ﺑﺒﺮﻳﺪ . ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻳﻌﻨﻲ ‏ ﺁﺷﺎﺭ ﺮﺩﻥ ﺧﻮﺑﻲ ﻫﺎ ﻭ ﺑﺪﻱ ﻫﺎ ‏» ؛ ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻣﺎ ، ﻣﻌﻨﻲ ‏ ﺍﻳﺮﺍﺩﻴﺮﻱ ‏» ﻭ ‏ ﻋﻴﺐ ﺟﻮﻳﻲ ‏» ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﻴﺪﺍ ﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﻪ ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﻤﺎﻥ ﻣﻲ

ﻛﻠﻴﺪ ﻫﺎﻱ ﻧﻘﺪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ؟

ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ : ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ﺳﺮﺷﺎﺭ شین براری بازنشر

ﻠﻤﻪ ﻧﻘﺪ ، ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ، ﻳﻌﻨﻲ ‏ ﺗﺸﺨﻴﺺ ﺧﻮﺏ ﺍﺯ ﺑﺪ ‏» . ‏( 1 ‏)

ﻧﻘﺪ ، ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ، ﻣﻨُﻘﺪ ، ﻣُﻨﺘﻘﺪ ، ﻧﺎﻗﺪ .، ﻫﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ . ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﻠﻤﺎﺕ ﻣﺸﻬﻮﺭﺗﺮ ، ﻧﺰﺩ ﺷﻤﺎ ، ﻠﻤﻪ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﺭﻭﺯﻱ ﻨﺪﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺎﺭ ﺑﺒﺮﻳﺪ .

ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻳﻌﻨﻲ ‏ ﺁﺷﺎﺭ ﺮﺩﻥ ﺧﻮﺑﻲ ﻫﺎ ﻭ ﺑﺪﻱ ﻫﺎ ‏» ؛ ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻣﺎ ، ﻣﻌﻨﻲ ‏ ﺍﻳﺮﺍﺩﻴﺮﻱ ‏» ﻭ ‏ ﻋﻴﺐ ﺟﻮﻳﻲ ‏» ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﻴﺪﺍ ﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﻪ ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﻤﺎﻥ ﻣﻲ ﻨﻨﺪ ﻧﻘﺪ ﻫﻢ ﻳﻌﻨﻲ ﻫﻤﻴﻦ .

ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻪ ﺍﻳﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﻴﺴﺖ .

ﻧﻘﺪ ﻗﺼﻪ ، ﺷﻌﺮ ، ﻧﻤﺎﻳﺶ ﻧﺎﻣﻪ .، ﺭﺍ ﻧﻘﺪ ﺍﺩﺑﻲ ﻣﻲ ﻮﻳﻨﺪ .

ﻧﻘﺪ ﺍﺩﺑﻲ ﻳﻌﻨﻲ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﻗﻮﺕ ﻫﺎ ﻭ ﺿﻌﻒ ﻫﺎﻱ ﻳ ﺍﺛﺮ ﺍﺩﺑﻲ ‏( ﻗﺼﻪ ، ﺷﻌﺮ ، ﻧﻤﺎﻳﺶ ﻧﺎﻣﻪ .، ‏) . ﻫﻤﻨﻴﻦ ، ﺍﺮ ‏ ﺍﺛﺮ ‏» ، ﻧﺎﺕ ﻇﺮﻳﻒ ﻭ ﻨﻬﺎﻧﻲ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻧﻘﺪ ﻭﻇﻴﻔﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﻤ ﻨﺪ ﺗﺎ ﺁﻥ ﻧﺎﺕ ﻨﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺭﻳﺎﺑﺪ .

ﻧﻤﻲ ﺩﺍﻧﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺬﺍﺭﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻃﻼﻓﺮﻭﺷﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻳﺎ ﻧﻪ؟ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻗﺪﻡ ﻣﻲ ﺬﺍﺭﻳﺪ ، ﻫﻤﻪ ﻮﺷﻮﺍﺭﻩ ﻫﺎ ، ﺍﻟﻨﻮﻫﺎ ، ﺩﺳﺖ ﺑﻨﺪﻫﺎ ، ﺍﻧﺸﺘﺮﻱ ﻫﺎ ﻭ . ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﻫﻢ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻴﺪ . ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺗﺎﻥ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ ﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺟﻨﺲ ، ﺑﺎ ﻫﻢ ﻓﺮﻗﻲ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺍﺮ ﺗﻔﺎﻭﺗﻲ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ، ﺩﺭ ﺷﻞ ﻇﺎﻫﺮﻱ ﺁﻧﻬﺎﺳﺖ؛ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻗﻴﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﻲ ﺮﺳﻴﺪ ، ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻴﺪ ﻠﻲ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺩﺍﺭﻧﺪ . ﻣﺜﻼً ﺩﻭﺗﺎ ﻮﺷﻮﺍﺭﻩ ، ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻭ ﻭﺯﻥ ﺷﺎﻥ ﻳﻲ ﺍﺳﺖ ، ﺍﻣﺎ ﺎﻩ ﻗﻴﻤﺖ ﻳﻲ ، ﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺩﻳﺮﻱ ﺍﺳﺖ .

ﺍﺯ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ، ﺗﻌﺠﺐ ﻣﻲ ﻨﻴﺪ ، ﺍﻣﺎ ﻃﻼﻓﺮﻭﺵ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ ﻪ ﻣﺜﻼً ﻮﺷﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭّﻟﻲ ، ﺟﻨﺲ ﻃﻼﻳﺶ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﻭﻣﻲ ﺍﺳﺖ؛ ﻋﻴﺎﺭﺵ ﻫﺠﺪﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻪ ﻋﻴﺎﺭ ﺩﻭﻣﻲ ﻬﺎﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ .

ﺍﻟﺒﺘﻪ ، ﺍﻳﻦ ﻪ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺍﻳﺪ ﺑﻔﻬﻤﻴﺪ ﺪﺍﻡ ﻳ ﺍﺯ ﻮﺷﻮﺍﺭﻩ ﻫﺎ ﻃﻼﻱ ﺑﻬﺘﺮﻱ ﺩﺍﺭﺩ ، ﺗﻘﺼﻴﺮ ﺷﻤﺎ ﻧﻴﺴﺖ . ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺘﻲ ، ﺗﺸﺨﻴﺺ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻦ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻣﺸﻞ ﺍﺳﺖ؛ ﺍﻣّﺎ ﺧﻮﺩ ﻃﻼﻓﺮﻭﺵ ﻫﺎ ، ﺑﺎ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺍﻱ ﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺭﻭﺵ ﻫﺎﻱ ﻋﻠﻤﻲ ﺍﻱ ﻪ ﺑﻠﺪﻧﺪ ، ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﻲ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ ﻪ ﻫﺮ ﻃﻼﻳﻲ ، ﻋﻴﺎﺭﺵ ﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ ‏( ﻘﺪﺭﺵ ﻃﻼﻱ ﺧﺎﻟﺺ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻘﺪﺭ ﺍﺯ ﻓﻠﺰﺍﺕ ﺩﻳﺮ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ‏) .

ﺍﻳﻦ ﺎﺭِ ﻃﻼﻓﺮﻭﺵ ﻫﺎ ، ﺩﺭ ﺣﻘﻴﻘﺖ ، ﻧﻮﻋﻲ ﻧﻘﺪ ، ﺍﺳﺖ ، ﻣﻨﺘﻬﺎ ﻧَﻪ ﻧﻘﺪ ﺍﺩﺑﻲ .

ﻣﻲ ﻮﻳﻨﺪ ﺩﺭ ﻗﺪﻳﻢ ، ﻃﻼﻓﺮﻭﺵ ﻫﺎ ، ﺳﻨ ﻣﺨﺼﻮﺻﻲ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺳﻨ ﻣَﺤ ﻣﻲ ﻔﺘﻨﺪ . ﺑﺎ ﻣﺎﻟﻴﺪﻥ ﺍﻳﻦ ﺳﻨ ﺑﻪ ﻃﻼ ، ﻣﻲ ﻓﻬﻤﻴﺪﻧﺪ ﻪ ﺧﺎﻟﺼﻲ ﻭ ﻧﺎﺧﺎﻟﺼﻲ ﺁﻥ ﻘﺪﺭﺍﺳﺖ . ﺑﺮ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺳﺎﺱ ، ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ، ﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﻠﻤﻪ ﻧﻘﺪ ، ﺍﺻﻄﻼﺡ ﻣﺤ ﺯﺩﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺎﺭ ﻣﻲ ﺑﺮﻧﺪ .

ﺑﻪ ﺑﻴﺎﻧﻲ ﺩﻳﺮ ، ﻧﻘﺪ ﺍﺩﺑﻲ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺤ ﺯﺩﻥ ﺁﺛﺎﺭ ﺍﺩﺑﻲ ﺍﺳﺖ . ﺎﺭ ﻧﻘﺪ ﺍﺩﺑﻲ ، ﺩﺭ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﺗﻌﻴﻴﻦ ﺧﺎﻟﺼﻲ ﻫﺎ ﻭ ﻧﺎﺧﺎﻟﺼﻲ ﻫﺎﻱ ﺍﺛﺮ ﺍﺩﺑﻲ ﺍﺳﺖ . ﺮﺍ؟ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﻪ ﻗﺪﺭ ﻭ ﺍﺭﺯﺵ ﺁﻥ ﺍﺛﺮ ﺍﺩﺑﻲ ﺭﺍ ﺗﻌﻴﻴﻦ ﻨﺪ .

ﺧﺐ ، ﻪ ﻃﻮﺭ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻗﺪﺭ ﻭ ﺍﺭﺯﺵ ﻳ ﺍﺛﺮ ﺍﺩﺑﻲ ﺭﺍ ﻣﻌﻴﻦ ﺮﺩ؟ ﺍﻳﻦ ﺎﺭ ، ﻣﺮﺣﻠﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﺩﺍﺭﺩ . ﻳﻌﻨﻲ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻗﺪﻡ ﺑﺎﻳﺪ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ .

ﻣﺮﺣﻠﻪ ﻫﺎﻱ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﻧﻘﺪ

ﻓﺮﺽ ﻨﻴﺪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻴﻢ ﻗﺼﻪ ﺍﻱ ﺭﺍ ﻧﻘﺪ ﻨﻴﻢ . ﺍﺮ ﻗﺼﻪ ، ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻪ ﺩﺭ ﺁﻏﺎﺯ ، ﺎﺭ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺭﺍﺣﺖ ﺍﺳﺖ؛ ﺍﻣﺎ ﺍﺮ ﻴﻴﺪﻲ ﻫﺎﻳﻲ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺑﺎﻳﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻴﺰ ، ﻪ ﺎﺭ ﻨﻴﻢ ؟.

ﺑﻠﻪ . ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﺑﺨﻮﺍﻧﻴﻢ ﻭ ﺧﻮﺏ ﺑﻔﻬﻤﻴﻢ؛ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺏ ، ﻪ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً ﻫﻨ ﻧﺘﻪ ﺁﻥ ﺍﺯ ﻧﻈﺮﻣﺎﻥ ﻨﻬﺎﻥ ﻧﻤﺎﻧﺪ 2. ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻔﻬﻤﻴﻢ ﻪ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺁﻥ ﻗﺼﻪ ، ﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﻳﺪ؟ ﺍﺮ ﺩﺭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ، ﺭﺍﺯ ﻭ ﺭﻣﺰﻱ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺸﺎﻓﻴﻢ ﻭ ﺁﺷﺎﺭ ﻨﻴﻢ .

ﺍﻳﻦ ﺷﺎﻳﺪ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﻭ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً ﻣﻬﻢ ﺗﺮﻳﻦ ﺎﺭ ﺩﺭ ﻧﻘﺪ ﻳ ﻗﺼﻪ ﺑﺎﺷﺪ . ﺍﺮ ﺴﻲ ﺍﻳﻦ ﻗﺪﻡ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ، ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻥ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﻪ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﻱ ﺑﻌﺪﻱ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ . ﺩﺭ ﻏﻴﺮ ﺍﻳﻦ ﺻﻮﺭﺕ ، ﻧﻪ ! ﺯﻳﺮﺍ ﺴﻲ ﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﻭ ﻫﺪﻑ ﻗﺼﻪ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻩ ﺍﺳﺖ ، ﻄﻮﺭ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺭﺯﺵ ﺬﺍﺭﻱ ﻨﺪ؟ ‏( ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺷﺪ ، ﻫﻤﻪ ﻗﺼﻪ ﻫﺎ ، ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻧﻈﺮ ، ﺩﺍﺭﺍﻱ ﻴﻴﺪﻲ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ‏) .

ﻳﻲ ﺩﻳﺮ ﺍﺯ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﻱ ﻣﻬّﻢ ﺩﺭ ﻧﻘﺪ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺑﺒﻴﻨﻴﻢ؛ ﺁﻳﺎ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ، ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺍﺵ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ﻳﺎ ﻧﻪ؟

ﻫﻤﻨﻴﻦ ، ﺍﻳﻦ ﻧﺘﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺭﺳﻲ ﻨﻴﻢ ﻪ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ، ﺗﺎ ﻪ ﺣﺪ ﺍﺯ ﺁﺛﺎﺭ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﺎﻥ ﻫﻢ ﺩﻭﺭﻩ ﻳﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ، ﺗﺄﺛﻴﺮ ﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ؟ ﻳﺎ ﺁﻥ ﻪ ، ﺗﺎ ﻪ ﺣﺪ ﺩﺭ ﺁﺛﺎﺭ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﺎﻥ ﻫﻢ ﻋﺼﺮ ﻳﺎ ﺲ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ، ﺗﺄﺛﻴﺮ ﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ .

ﺁﻥ ﺎﻩ ﺑﺒﻴﻨﻴﻢ : ﺧﻮﺑﻲ ﻫﺎ ﻭ ﺑﺪﻱ ﻫﺎﻱ ﺁﺷﺎﺭ ﻭ ﻨﻬﺎﻥ ﻗﺼﻪ ﻴﺴﺖ؟ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﻫﺎ ﻭ ﺯﺷﺘﻲ ﻫﺎﻱ ﺁﻥ ﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ، ﻪ ﻧﻮﺁﻭﺭﻱ ﻫﺎ ﻭ ﺭﻳﺰﻩ ﺎﺭﻱ ﻫﺎﻱ ﻫﻨﺮﻱ ﺩﺭ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺎﺭ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟ ﻭ .

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﺎﺭﻫﺎ ﺳﺖ ﻪ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻥ ﻗﺪﺭ ﻭ ﻗﻴﻤﺖ ﻫﻨﺮﻱ ﺁﻥ ﻗﺼﻪ ﺭﺍ ﺗﻌﻴﻴﻦ ﺮﺩ .

ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ، ﺍﻭﻻً : ﻧﻘﺪ ﺎﺭ ﻨﺪﺍﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﻱ ﻧﻴﺴﺖ .

ﺛﺎﻧﻴﺎً : ﺗﻨﻬﺎ ﻋﻴﺐ ﺟﻮﻳﻲ ﻭ ﺍﻳﺮﺍﺩﻴﺮﻱ ﺍﺯ ﻳ ﻗﺼّﻪ ﺭﺍ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻥ ﻧﻘﺪ ﺁﻥ ﻗﺼّﻪ ﻧﺎﻣﻴﺪ ‏( ﻣﺮ ﺁﻥ ﻪ ﻗﺼّﻪ ، ﻫﻴ ﺧﻮﺑﻲ ﻭ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﺍﻱ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ‏) .

ﻧﻜﺘﻪ ﻫﺎﻱ ﻛﻠﻴﺪﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﻘﺪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ

ﺑﺮﺍﻱ ﻧﻘﺪ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﺟﺎﻣﻊ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎﻳﺪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺁﻥ ﺷﺮﺍﻳﻄﻲ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ :

ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻨﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺑﺤﺜﻬﺎﻱ ﻧﻈﺮﻱ ‏ ﺗﺌﻮﺭﻱ ‏» ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﺁﻥ ، ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭﻱ ﺍﺯ ﺫﻭﻕ ﻫﻨﺮﻱ ﺳﺎﻟﻢ ﺗﺮﺑﻴﺖ ﻳﺎﻓﺘﻪ ﻭ ﻏﻨﻲ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻫﻮﺵ ، ﺩﻗﺖ ﻧﻈﺮ ﻭ ﺗﻴﺰ ﺑﻴﻨﻲ ﻻﺯﻡ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺭﺩ .

ﻣﻮﺍﺭﺩﻱ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﻫﻨﺎﻡ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻳﻚ ﻧﻘﺪ ﺳﺎﻟﻢ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﻨﻴﻦ ﺍﺳﺖ :

-1 ﻣﺨﺎﻃﺒﺎﻥ ﺍﺛﺮ ﻪ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ ؟ ‏ ﺧﺮﺩﺳﺎﻻﻥ ، ﻛﻮﺩﻛﺎﻥ ، ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ، ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﻳﺎ ﺑﺰﺭﺴﺎﻻﻥ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻭ ﻣﺤﺘﻮﺍ ﻭ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺳﺎﺧﺘﺎﺭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺮ ﻛﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺮﻭﻫﻬﺎ ﺩﺍﺭﺍﻱ ﺗﻔﺎﻭﺗﻬﺎﻳﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪﻭ ﺧﺼﻮﺻﻴﺎ ﺗﻲ ﻭﻳﻩ ﺩﺍﺭﻧﺪ . ‏»

-2 ﻧﻮﻉ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩ ﺭﺎﺭﻮﺏ ﻛﺪﺍﻣﻴﻚ ﺍﺯ ﻣﻜﺘﺒﻬﺎﻱ ﺍﺩﺑﻲ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ؟ ‏ ﻛﻼﺳﻴﻚ ، ﺭﻣﺎﻧﺘﻴﻚ ، ﻭﺍﻗﻌﻴﺘﺮﺍ ، ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻲ ‏»

ﻭ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﻧﺎﻩ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻳﻞ ﺍﺯ ﻪ ﻧﻮﻉ ﺍﺳﺖ؟ ‏ ﻛﻤﺪﻱ ، ﻋﻠﻤﻲ – ﺗﺨﻴﻠﻲ ﻳﺎ ﺗﺎﺭﻳﺨﻲ ، ﻠﻴﺴﻲ – ﺟﻨﺎﻳﻲ ﻭ ﻳﺎ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺩﻳﺮ ﺁﻥ ‏»

-3 ﺩﺭﻭﻧﻤﺎﻳﻪ ﺍﺛﺮ ﻪ ﻣﻄﻠﺒﻲ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﻳﺪ ﻭ ﺍﻧﻴﺰﻩ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺁﻥ ﻪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ؟

ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺻﺎﺣﺐ ﻧﻈﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭﻩ ﺳﺨﻨﻲ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﻲ ﺩﺍﺭﺩ . ﺍﻭ ﻣﻲ ﻮﻳﺪ :

»» ﺍﺑﻠﻬﺎﻥ ﺍﺛﺮﻱ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﻴﺰﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﻤﻲ ﻓﻬﻤﻨﺪ . ﺍﺷﺨﺎﺹ ﻋﺎﻣﻲ ﻤﺎﻥ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻛﺎﻣﻼ ﺩﺭ ﻳﺎﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ، ﺻﺎﺣﺒﺎﻥ ﻋﻘﻞ ﺳﻠﻴﻢ ﺎﻫﻲ ﻫﻤﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﻲ ﻓﻬﻤﻨﺪ ، ﺁﻧﺎﻥ ﻧﻜﺎﺕ ﻣﺒﻬﻢ ﻭ ﺗﺎﺭﻳﻚ ﺭﺍ ﺗﺎﺭﻳﻚ ﻣﻲ ﻳﺎﺑﻨﺪ ﻭ ﻧﻜﺎﺕ ﺭﻭﺷﻦ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺷﺨﺎﺹ ﺮ ﻣﺪﻋﺎ ، ﺍﺻﺮﺍﺭﺩﺍ ﺭﻧﺪ ﻛﻪ ﻧﻜﺎﺕ ﺭﻭﺷﻦ ﺭﺍ ﺗﺎﺭﻳﻚ ﺟﻠﻮﻩ ﺩﻫﻨﺪ ﻭ ﻧﻜﺎﺗﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻛﺎﻣﻼ ﻭﺍﺿﺢ ﻭ ﻗﺎﺑﻞ ﻓﻬﻢ ﺍﺳﺖ ، ﻧﻔﻬﻤﻨﺪ .

-4 ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺍﺭﺯﺷﻲ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﻣﺤﺘﻮﺍ ﻭ ﻴﺎﻡ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻛﻪ ﺁﻳﺎ ﺑﻴﻨﺶ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻱ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﻲ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ ؟ ﺁﻳﺎ ﺿﺪ ﺍﺭﺯﺷﻮﺑﺪ ﺁﻣﻮﺯ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﻧﻴﺴﺖ؟

-5 ﺁﻳﺎ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺘﻨﺎﺳﺐ ﺑﺎ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻭ ﻣﺤﺘﻮﺍﻱ ﺍﺻﻠﻲ ﺁﻥ ﻫﺴﺖ ؟ ﺁﻳﺎ ﺗﺎﺯﻩ ﻭ ﺑﺪﻳﻊ ﻭ ﺟﻠﺐ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﻫﺴﺖ ؟ ﺁﻳﺎ ﻴﺮﻧ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺑﻮﻳﻩ ﺎﻳﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻧﻤﻲ ﺩﻫﺪ؟

-6 ﺷﺨﺼﻴﺖ ﺍﺻﻠﻲ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻛﻴﺴﺖ ﻭ ﺷﺨﺼﻴﺘﻬﺎﻱ ﻓﺮﻋﻲ ﻛﺪﺍﻣﻨﺪ؟ﺁﻳﺎ ﺍﻳﻦ ﺷﺨﺼﻴﺘﻬﺎ ﻭﺍﻗﻌﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻳﺎ ﻗﺎﻟﺒﻲ ﻭ ﻛﻠﻴﺸﻪ ﺍﻱ؟ ﻛﺪﺍﻣﻴﻚ ﺍﺯ ﺷﺨﺼﻴﺘﻬﺎ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﺤﻮﻝ ﻣﻲ ﺬﻳﺮﻧﺪ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺗﺤﻮﻝ ﺁﻳﺎ ﻣﻨﻄﻘﻲ ﺟﻠﻮﻩ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻳﺎ ﻏﻴﺮ ﻭﺍﻗﻌﻲ ؟

-7 ﺯﺍﻭﻳﻪ ﺩﻳﺪ ﻳﺎ ﺷﻴﻮﻩ ﺑﻴﺎﻥ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺩﺭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻴﺴﺖ؟ ‏ ﺍﻭﻝ ﺷﺨﺺ ﻣﻔﺮﺩ ، ﺩﺍﻧﺎﻱ ﻛﻞ ﻣﻄﻠﻖ ، ﺩﺍﻧﺎﻱ ﻛﻞ ﻣﺤﺪﻭﺩ ، ﺗﻚ ﻮﻳﻲ ﻧﻤﺎﻳﺸﻲ ، ﺗﻚ ﻮﻳﻲ ﺩﺭﻭﻧﻲ ﻧﺎﻣﻪ ﻧﺎﺭﻱ ، ﺩﻓﺘﺮ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ، ﺗﺮﻛﻴﺒﻲ ﻭ ﻏﻴﺮﻩ ‏»

-8 ﺁﻳﺎ ﻧﺜﺮ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻭ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﻱ ﺁﻥ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﺩﺍﺭﺩ ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻛﺎﻓﻲ ﺻﻤﻴﻤﻲ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﺎﻧﻲ ﺍﺳﺖ ؟ ﺁﻳﺎ ﻧﺜﺮ ﺻﺤﻴﺢ ﻭ ﻓﺎﻗﺪ ﻏﻠﻄﻬﺎﻱ ﻧﺎﺭﺷﻲ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭﻱ ﻫﺴﺖ ؟

-9 ﻣﻴﺰﺍﻥ ﻛﺎﺭ ﺧﻼﻗﺎﻧﻪ ﻭ ﺗﺨﻴﻞ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﻪ ﻗﺪﺭ ﺍﺳﺖ ؟

ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻧﻘﺪ ﻳﻚ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ، ﻴﺰﻱ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﺮ ﻛﺸﻒ ﻭ ﺍﺭﺯﺷﻴﺎﺑﻲ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺛﺮﻣﻲ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺑﻮﻳﺪ ، ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ ، ﻳﺎ ﺍﻟﻘﺎ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺭﺳﻲ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺩﺭ ﺑﻴﺎﻥ ﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﻧﻪ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮﺵ ﺑﻮﺩﻩ ، ﺗﺎ ﻪ ﺣﺪ ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ .

ﻫﻤﻨﺎﻥ ﻛﻪ ﻣﻨﺘﻘﺪﺍﻥ ، ﺍﺯ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻛﻪ ﻫﻨﺎﻡ ﺧﻠﻖ ﺍﺛﺮﺷﺎﻥ ، ﺣﺪﺍﻛﺜﺮ ﺩﻗﺖ ، ﻧﻈﻢ ﻭ ﻫﻤﺎﻫﻨﻲ ﻭ ﺳﻠﻴﻘﻪ ﺭﺍ ﻣﺪ ﻧﻈﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ، ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﺎﻥ ﻧﻘﺪ ﻧﻴﺰ ﺍﺯ ﻣﻨﺘﻘﺪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻫﻤﻴﻦ ﻣﻮﺍﺭﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﻘﺪﺵ ﺩﺍﺭﻧﺪ .

ﻧﻮﺷﺖ :

.1 ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻘﺪ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﻲ ﻫﺎﻱ ﺩﻳﺮﻱ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺎﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ؛ ﺍﻣﺎ ﻮﻥ ﺁﻥ ﻣﻮﺭﺩﻫﺎ ﺑﻪ ﺑﺤﺚ ﻣﺎ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ ، ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺭ ﻣﻲ ﺬﺭﻳﻢ .

.2 ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﻌﻀﻲ ﺁﺛﺎﺭ ﺍﺩﺑﻲ ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻋﻤﻴﻖ ﻭ ﺎﻩ ﻴﻴﺪﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ . ﺩﺭ ﺑﺮﺭﺳﻲ ﺍﻳﻦ ﻮﻧﻪ ﺁﺛﺎﺭ ، ﻣﻤﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﻴ ﺲ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺸﻒ ﻨﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺁﺛﺎﺭ ﺧﺎﺹ ﻮﺩﺎﻥ ﻭ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ، ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺑﻪ ﻨﻴﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﺑﺮ ﻧﻤﻲ ﺧﻮﺭﻳﻢ .

ﻣﻨﺒﻊ : ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ ﻣﺎﻫﻲ ﻴﺮﻱ ﺑﻴﺎﻣﻮﺯﻳﻢ ، ﺭﺿﺎ ﺭﻫﺬﺭ ، ﺹ 14 ﺍﻟﻲ .17

http://www.sarshar.org

/ ﺥ

 


ﺗﺼﺎﺩﻑ ؛ ﺩﺷﻤﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﻳﺲ

ﺗﻤﺎﺷﺎﺮ ﻓﻴﻠﻢ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻳﻚ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭﻳﻩ ﺍﺯ ﻓﻴﻠﻤﺴﺎﺯ ‏( ﻓﻴﻠﻤﻨﺎﻣﻪ ﻧﻮﻳﺲ ‏) ﺩﺍﺭﺩ : ‏ ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﺍﻭﻳﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻱ ﺑﺒﻴﻨﻢ . ‏» ﺑﻪ ﺑﻴﺎﻥ ﺩﻳﺮ ﺗﻤﺎﺷﺎﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﻏﺎﻓﻠﻴﺮﻱ ﻳﺎ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺭﺗﻲ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﺧﻼﻑ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺍﺕ ﻭ ﻴﺶ ﺑﻴﻨﻲ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﺍﺳﺖ . ﻭﻗﺘﻲ ﺷﺨﺼﻴﺘﻬﺎ ﺑﺮ ﺮﺩﻩ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﻴﻨﻨﺪﻩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺍﺗﻲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺧﻮﺩ ﺷﻜﻞ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺍﺕ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﻲ ﺍﻓﺘﻨﺪ . ﺁﺮ ﺁﻧﻪ ﺑﻴﻨﻨﺪﻩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﻜﻞ ﺩﺭ ﻓﻴﻠﻢ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﻴﻔﺘﺪ ، ﺗﻤﺎﺷﺎﺮ ﻫﺮﺰ ﻓﻴﻠﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻣﺎﻳﻞ ﺍﺳﺖ ﺗﻮﺳﻂ ﻓﻴﻠﻤﺴﺎﺯ ، ﻏﺎﻓﻠﻴﺮ ﺷﻮﺩ .

ﺗﺼﺎﺩﻑ ؛ ﺩﺷﻤﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﻳﺲ

ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ : شین براری رضا خسروی بازنشر 

ﻣﻨﺒﻊ : ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻗﺪﺱ

ﺗﻤﺎﺷﺎﺮ ﻓﻴﻠﻢ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻳﻚ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭﻳﻩ ﺍﺯ ﻓﻴﻠﻤﺴﺎﺯ ‏( ﻓﻴﻠﻤﻨﺎﻣﻪ ﻧﻮﻳﺲ ‏) ﺩﺍﺭﺩ : ‏ ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﺍﻭﻳﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻱ ﺑﺒﻴﻨﻢ . ‏» ﺑﻪ ﺑﻴﺎﻥ ﺩﻳﺮ ﺗﻤﺎﺷﺎﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﻏﺎﻓﻠﻴﺮﻱ ﻳﺎ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺭﺗﻲ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﺧﻼﻑ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺍﺕ ﻭ ﻴﺶ ﺑﻴﻨﻲ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﺍﺳﺖ . ﻭﻗﺘﻲ ﺷﺨﺼﻴﺘﻬﺎ ﺑﺮ ﺮﺩﻩ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﻴﻨﻨﺪﻩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺍﺗﻲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺧﻮﺩ ﺷﻜﻞ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺍﺕ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﻲ ﺍﻓﺘﻨﺪ .

ﺁﺮ ﺁﻧﻪ ﺑﻴﻨﻨﺪﻩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﻜﻞ ﺩﺭ ﻓﻴﻠﻢ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﻴﻔﺘﺪ ، ﺗﻤﺎﺷﺎﺮ ﻫﺮﺰ ﻓﻴﻠﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻣﺎﻳﻞ ﺍﺳﺖ ﺗﻮﺳﻂ ﻓﻴﻠﻤﺴﺎﺯ ، ﻏﺎﻓﻠﻴﺮ ﺷﻮﺩ . ﺍﻳﻦ ﻏﺎﻓﻠﻴﺮﻱ ﺑﻪ ﺩﻭ ﺻﻮﺭﺕ ﺷﻜﻞ ﻣﻲ ﻴﺮﺩ : ﺣﻘﻴﻘﻲ ﻭ ﺳﻄﺤﻲ ، ﻏﺎﻓﻠﻴﺮﻱ ﺣﻘﻴﻘﻲ ﻧﺎﺷﻲ ﺍﺯ ﻓﺎﺵ ﺷﺪﻥ ﻧﺎﻬﺎﻧﻲ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﻣﻴﺎﻥ ﻴﺶ ﺑﻴﻨﻲ ﻭ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺳﺖ . ﺍﻳﻦ ﻏﺎﻓﻠﻴﺮﻱ ، ﺣﻘﻴﻘﻲ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻛﻪ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺁﺎﻫﻲ ﻭ ﺑﺼﻴﺮﺕ ﻧﺎﻬﺎﻧﻲ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺣﻘﻴﻘﺘﻲ ﺭﺍ ﻓﺎﺵ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ﺳﻄﺢ ﻇﺎﻫﺮﻱ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺨﻔﻲ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ، ﻏﺎﻓﻠﻴﺮﻱ ﺳﻄﺤﻲ ﺍﺯ ﺁﺳﻴﺐ ﺬﻳﺮﻱ ﺑﻴﻨﻨﺪﻩ ﺳﻮﺀ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ . ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﻴﻢ ﺑﻴﻨﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﺑﻪ ﻴﺰﻱ ﻛﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﺒﻴﻨﺪ ﻳﺎ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻴﺰﻱ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺒﻴﻨﺪ ، ﻏﺎﻓﻠﻴﺮ ﻛﻨﻴﻢ . ﺑﺎ ﻗﻄﻊ ﻧﺎﻬﺎﻧﻲ ﻭ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻴﻪ ﺣﺮﻛﺖ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ، ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺮﺍﻧﺪ .

ﺍﺭﺳﻄﻮ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻧﻮﻉ ﻏﺎﻓﻠﻴﺮﻱ ﺑﺸﺪﺕ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻲ ﻔﺖ : ‏ ﺩﺭﺁﺳﺘﺎﻧﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻋﻤﻠﻲ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﺪﺍﺩﻥ ، ﺑﺪﺗﺮﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ . ﺍﻳﻦ ﺗﻜﺎﻥ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺑﻲ ﺁﻧﻜﻪ ﺗﺮﺍﻳﻚ ﺑﺎﺷﺪ . ‏» ﺩﺭ ﺑﺮﺧﻲ ﺍﺯ ﺍﻧﺮﻫﺎ ، ﻏﺎﻓﻠﻴﺮﻱ ﺳﻄﺤﻲ ﻳﻚ ﺳﻨﺖ ﻭ ﺑﺨﺸﻲ ﺍﺯ ﻟﺬﺕ ﺗﻤﺎﺷﺎﻱ ﻓﻴﻠﻢ ﺍﺳﺖ . ﻣﺜﻞ ﺁﻧﻜﻪ ﺯﻣﻴﻨﻪ ﺗﺮﺱ ﻛﻮﺩﻙ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺳﺎﻳﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﺒﻲ ﺗﺎﺭﻳﻚ ﺑﻴﻨﻴﻢ ﻭ ﺳﺲ ﺳﺎﻳﻪ ﺭﺍ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﺪﺭ ﻛﻮﺩﻙ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﻴﻢ ﻛﻪ ﺎﻳﻪ ﻭ ﺍﺳﺎﺱ ﺗﺮﺱ ﺍﻭﻟﻴﻪ ﺭﺍ ﻭﺍﻫﻲ ﻭ ﺑﻲ ﺟﻬﺖ ﻣﻲ ﻧﻤﺎﻳﺪ . ﺑﺪﻳﻦ ﻟﺤﺎﻅ ﺁﻧﻪ ﻃﺮﺍﺣﻲ ﺷﺪﻩ ، ﺑﺪﻭﻥ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺳﺖ .

ﺩﺭﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺁﻓﺮﻳﻨﻨﺪﻩ ﻣﻌﻨﺎﺳﺖ . ﺲ ﺑﺎﻳﺪ ﻋﻨﺼﺮ ‏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ‏» ﺭﺍ ﺩﺷﻤﻦ ﺧﻮﺩ ﺗﻠﻘﻲ ﻛﻨﻴﻢ ﺯﻳﺮﺍ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﻳﻌﻨﻲ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﻭ ﻮ ﻴﺰﻫﺎ ﺩﺭﺟﻬﺎﻥ ، ﻭ ﺍﻳﻦ ﺑﻲ ﻣﻌﻨﺎﺳﺖ . ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ، ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺟﺰﺋﻲ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﻲ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺨﺸﻲ ﺍﺯ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺯﻧﺪﻲ ﺭﻭﺯﻣﺮﻩ ﻣﺤﺴﻮﺏ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ . ﺑﺪﻳﻦ ﻟﺤﺎﻅ ﺑﺎﻳﺪ ﺭﺍﻩ ﺣﻠﻲ ﺭﺍ ﺟﺴﺖ ﻛﻪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺧﻴﻞ ﻛﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻮﻲ ﻭ ﺑﻲ ﻣﻌﻨﺎﻳﻲ ﺁﻥ ﻭ ﻳﺎ ﺳﻬﻞ ﺍﻟﻮﺻﻮﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﺑﺮﺩ . ﺟﻬﺖ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺭﺍ ﺩﺭﺍﻣﺎﺗﻴﺰﻩ ﻛﺮﺩ . ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺣﺎﻟﺖ ﻛﺸﺶ ﺍﻳﺠﺎﺩ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﻗﺪﺭ ﻛﻪ ﻭﺭﻭﺩ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺑﻲ ﻣﻌﻨﺎ ﺑﻨﻤﺎﻳﺪ ، ﺑﺰﻭﺩﻱ ﻣﻌﻨﺎﻱ ﺧﺎﺹ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻴﺪﺍ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ، ﺑﺼﻮﺭﺗﻲ ﻛﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻬﺎﻱ ﻏﻴﺮﻣﻨﻄﻘﻲ ﺧﻮﺩ ﺑﺪﻝ ﺑﻪ ﻣﻨﻄﻖ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻭﺍﻗﻌﻲ ﻣﻲ ﻧﻤﺎﻳﻨﺪ . ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺭﺍ ﺯﻭﺩ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻛﺮﺩ ﺗﺎ ﻭﻗﺖ ﻛﺎﻓﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻌﻨﺎ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ .

ﻣﻘﺼﻮﺩ ﺍﺯ ﻣﻌﻨﺎ ﺩﺍﺩﻥ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻴﺮﻧ ﺑﺨﺸﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺍﺳﺖ . ﻳﻌﻨﻲ ﺑﻮﻧﻪ ﺍﻱ ﺩﺭ ﺭﻭﻧﺪ ﻋﻠﺖ ﻭ ﻣﻌﻠﻮﻟﻲ ‏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ‏» ﺭﺍ ﺑﻨﺠﺎﻧﻴﻢ ﻛﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﻟﻴﻞ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ . ﺍﺮﺗﺼﺎﺩﻑ ﻳﻚ ﺑﺎﺭﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺷﻮﺩ ، ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺭﺍ ﺩﺮﻮﻥ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻧﺎﺪﻳﺪ ﺷﻮﺩ ، ﺭﺍﺣﺖ ﻃﻠﺒﻲ ﻭ ﺳﻬﻞ ﺍﻧﺎﺭﻱ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﻣﻲ ﺳﺎﺯﺩ ، ﺍﻣﺎ ﺍﺮ ﻫﻤﻴﻦ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺯﻣﻴﻨﻪ ﻴﻨﻲ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻋﻠﺖ ﻭ ﻣﻌﻠﻮﻝ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺷﺨﺼﻴﺘﻬﺎ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﻴﺘﻬﺎ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﻃﺮﺍﺣﻲ ﺷﺪﻧﺶ ﻨﻬﺎﻥ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﺪ . ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﻣﻨﻄﻘﻲ ﺟﻠﻮﻩ ﺩﺍﺩﻥ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺟﻨﺒﻪ ﺻﺪ ﺩﺭﺻﺪﻱ ﻴﺪﺍ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﺪ ، ﺍﻛﺜﺮﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﻳﺴﺎﻥ ﻣﻌﺘﻘﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻧﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻧﻜﻨﻴﻢ . ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺭ ﻓﻴﻠﻤﻨﺎﻣﻪ ﻫﺮﺰ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺍﺯ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻓﺮﻳﺪﻥ ﻧﻘﻄﻪ ﻋﻄﻒ ﺎﻳﺎﻧﻲ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﺮﺩ . ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺳﺒﺐ ﺣﻞ ﻣﻌﻤﺎﻱ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺎﺩﻲ ﻭ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮﻳﻦ ﺷﻜﻞ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻏﻠﺐ ﻣﻮﺍﺭﺩ ﺗﻨﻔﺮ ﺗﻤﺎﺷﺎﺮ ﺍﺯ ﻓﻴﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ . ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺗﺮﻓﻨﺪ ﺩﺭ ﻏﺮﺏ ‏ ﺣﻼﻝ ﻣﺸﻜﻼﺕ ‏» ﻣﻲ ﻮﻳﻨﺪ . ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻗﺮﻧﻬﺎ ﻴﺶ ، ﻧﻤﺎﻳﺸﻨﺎﻣﻪ ﻧﻮﻳﺴﺎﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺑﻪ ﺎﻳﺎﻥ ﺑﺮﺩﻥ ﻧﻤﺎﻳﺸﻨﺎﻣﻪ ﻭ ﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﻴﺮ ﻛﺮﺩﻥ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﻭ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺷﺨﺼﻴﺘﻬﺎ ، ﺑﺎ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺧﺪﺍﻳﺎﻧﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ ‏ ﺁﻮﻟﻮ ‏» ﻳﺎ ‏ ﺁﺗﻨﺎ ‏» ﻣﺴﺎﻳﻞ ﺷﺨﺼﻴﺘﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻗﺪﺭﺕ ﺧﺪﺍﻮﻧﻪ ﺣﻞ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻧﺪ .

ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ﻫﻢ ﺑﻌﻀﻲ ﺍﺯ ﻓﻴﻠﻤﻨﺎﻣﻪ ﻧﻮﻳﺴﺎﻥ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﻳﺴﺎﻥ ﻗﺪﺭﺕ ﺎﻳﺎﻥ ﺑﺨﺸﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﺸﺎﻥ ﻭﺍﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ . ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺑﺮﺧﻲ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﻲ ﻭ ﺧﻮﺷﻲ ﺎﻳﺎﻥ ﻣﻲ ﺑﺨﺸﻨﺪ . ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭﻱ ﺑﻪ ﺗﻔﻜﻴﻚ ﻧﻤﺎﻳﺸﻨﺎﻣﻪ ﻧﻮﻳﺴﺎﻥ ﻛﻬﻦ ﺩﺍﺭﺩ . ﻭﺍﻩ ‏ ﺣﻼﻝ ﻣﺸﻜﻼﺕ ‏» ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً ﺍﺯ ﻫﻤﻴﻦ ﺟﺎ ﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﻮﻋﻲ ﺗﻮﻫﻴﻦ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﺮ ﻓﻬﻴﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎﺭ ﻣﻲ ﺭﻭﺩ . ﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻴﻢ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻌﻨﺎ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﻲ ﺧﻮﺩ ﻛﻨﺸﻲ ﺭﺍ ، ﺧﻮﺏ ﻳﺎ ﺑﺪ ، ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻨﻴﻢ . ﺑﻲ ﻋﺪﺍﻟﺘﻴﻬﺎ ﻭ ﻫﺮﺝ ﻭ ﻣﺮﺟﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺣﺎﻃﻪ ﻛﺮﺩﻩ ، ﻫﻴ ﻴﺰ ﻭ ﻫﻴ ﻛﺲ ﺑﻪ ﺷﻜﻠﻲ ﺗﺼﺎﺩﻓﻲ ﺳﺮ ﻧﻤﻲ ﺭﺳﺪ ﺗﺎ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﺍﻱ ﺭﺍ ﺣﻞ ﻛﻨﺪ . ﺲ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﻫﻮﺷﻴﺎﺭﻱ ﺯﻣﻴﻨﻪ ﻫﺎﻱ ﺎﻳﺎﻥ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﺳﺎﺯﺩ . ‏ ﺣﻼﻝ ﻣﺸﻜﻼﺕ ‏» ﻳﻚ ﺩﺭﻭﻍ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭﻭﻍ ﻫﺮ ﻗﺪﺭ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﻔﺘﻪ ﺷﻮﺩ ﺩﺭﻭﻍ ﺍﺳﺖ !

ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻳﻚ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﺀ ﺑﺮﺍﻳﻦ ﻗﺎﻋﺪﻩ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻓﻴﻠﻤﻬﺎﻱ ﺿﺪ ﺳﺎﺧﺘﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ‏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ‏» ﺭﺍ ﺟﺎﻳﺰﻳﻦ ‏ ﻋﻠﻴﺖ ‏» ﻣﻲ ﻛﻨﺪ . ﺍﻳﻦ ﻮﻧﻪ ﻓﻴﻠﻤﻬﺎ ﺑﺎ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ، ﺑﺎ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﻲ ﻳﺎﺑﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺎﻳﺎﻥ ﻣﻲ ﺭﺳﺪ . ﻭﻗﺘﻲ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺑﺮ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺣﺎﻛﻢ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ، ﻣﻌﻨﺎﻳﻲ ﻛﻢ ﻭ ﺑﻴﺶ ﻣﺒﻬﻢ ﻣﻲ ﺁﻓﺮﻳﻨﺪ ، ﻣﻌﻨﺎﻳﻲ ﺷﺒﻴﻪ ﺁﻧﻜﻪ ‏ ﺯﻧﺪﻲ ﻮ ﺍﺳﺖ ‏» ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺯﻧﺠﻴﺮﻩ ﺍﻱ ﺍﺯ ﻋﻠﺖ ﻭ ﻣﻌﻠﻮﻝ ﺭﺍ ﺭﺩﻳﻒ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ ﺗﺎ ﻣﻌﺎﻧﻲ ﻣﻬﻢ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﺮ ﺍﺭﺍﻳﻪ ﻛﻨﻴﺪ ، ﻮﻲ ﺟﺎﻳﻲ ﻧﺪﺍﺭﺩ . ﺑﺪﻳﻦ ﻟﺤﺎﻅ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﻴﺪ ﺑﺎ ﺗﻜﻴﻪ ﺑﺮ ﺗﺼﺎﺩﻑ ‏( ﺭﺍﺣﺖ ﻃﻠﺒﻲ ‏) ﺑﻪ ﺑﻴﺮﺍﻫﻪ ﺑﺮﻭﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺑﺎﺯﺑﻤﺎﻧﻴﺪ .

ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻧﻈﺮ 357ﻧﻈﺮ ﺍﺭﺳﺎﻝ

ﻳﺸﻨﺒﻪ ، 5 ﺍﺳﻔﻨﺪ 139

ﺗﺨﻤﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ :

ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺷﻌﺮﻭﺍﺩﺏ

ﻣﻮﺍﺭﺩ ﺑﺸﺘﺮ ﺑﺮﺍ ﺷﻤﺎ

 

 

 

 

♥♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

نوﻳﺴﻨﺪﻩ : ﻣﺤﻤﺪ ﺑﺎﻗﺮ ﺭﺿﺎﻳﻲ شین براری بازنشر   

   ﺍﺮ ﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ، ﺍﺻﻮﻝ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﻳﺴﻲ ، ﺩﺳﺘﺨﻮﺵ ﺩﺮﻮﻧﻲ ﻫﺎ ﻭ ﻓﺮﺍﺯ ﻭ ﻧﺸﻴﺐ ﻫﺎﻱ ﺧﺎﺻﻲ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ ﺭﺳﺪ ﻛﻪ ﻣﺘﻌﻬﺪ ﺑﻪ ﻫﻴ ﻮﻧﻪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺗﻮﺻﻴﻪ ﻭ ﻗﺎﻋﺪﻩ ﺍﻱ ﻧﻴﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﻋﺠﻴﺐ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺷﺶ ﺍﺻﻞ ﻃﻼﻳﻲ ﺨﻮﻑ ، ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻳﻚ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻛﻮﺗﺎﻩ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﻲ ، ﻭﺍﺟﺐ ﻭ ﺿﺮﻭﺭﻱ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ ﺭﺳﺪ .

ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻥ ﺗﺎﺯﻲ ﻭ ﻃﺮﺍﻭﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ، ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻭ ﺍﺟﺮﺍ ﺷﻮﺩ ، ﺣﺲ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻫﻤﻴﺖ ﺁﻥ ﻲ ﺑﺮﺩ .

ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﺗﻜﻴﻪ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺍﺻﻮﻝ ﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ، ﺑﺮ ﺳﺮ ﺷﻮﻕ ﺁﻣﺪ ، ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﻱ ﻛﻮﺗﺎﻩ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﺁﻓﺮﻳﺪ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﺩﻱ ﺍﺩﺑﻴﺎﺕ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻲ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺳﺎﺧﺖ ﺮﺍ ﻛﻪ ﺨﻮﻑ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺩﻭﺭﺍﻧﺪﻳﺸﻲ ﺧﺎﺹ ﺧﻮﺩ ، ﻋﻨﺎﺻﺮ ﺍﺻﻠﻲ ﻭ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻲ ﻫﻤﻪ ﻧﻈﺮﻳﻪ ﻫﺎﻱ ﺍﺩﺑﻲ ﺭﺍ ﻳﻜﺠﺎ ﺩﺭﺍﻳﻦ ﺷﺶ ﺍﺻﻞ ﻣﻮﺟﺰ ﻭ ﺟﺎﻣﻊ ، ﺟﻤﻊ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺍﺯ ﺁﻥ ﺬﺷﺘﻪ ، ﺍﺮ ﻪ ﺩﺭ ﺑﺨﺸﻲ ﺍﺯ ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺎﻱ ﻓﻌﺎﻝ ﺍﺩﺑﻴﺎﺕ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻲ ﺟﻬﺎﻥ ، ﺑﺮﺧﻲ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺍﺻﻮﻝ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﻲ ﺳﺮﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻳﻘﻴﻦ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻥ ﻔﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﺫﻫﺎﻥ ﺍﻛﺜﺮﻳﺖ ﻋﻈﻴﻢ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﺎﻥ ﻭ ﻓﻌﺎﻻﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ، ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺎﻭﺭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺍﺻﻮﻝ ، ﺟﺎﻳﺎﻩ ﻭﻳﻩ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ ﻭ ﺍﻧﻜﺎﺭﻧﺎﺷﺪﻧﻲ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺁﻥ ﺑﺨﺶ ﻣﻬﻢ ﻭ ﺳﺘﻮﺩﻧﻲ ﺍﺩﺑﻴﺎﺕ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻲ ﺟﻬﺎﻥ ، ﺣﺮﻛﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﺳﺎﺱ ﺍﻳﻦ ﺍﺻﻮﻝ ، ﻭ ﻧﻈﺮﻳﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺍﺻﻮﻝ ﺗﺒﻌﻴﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ .

ﺑﺮﺍﻱ ﻲ ﺑﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﺯ ﻣﺎﻧﺪﺎﺭﻱ ﺍﻳﻦ ﺍﺻﻮﻝ ، ﻧﺎﻫﻲ ﺍﺟﻤﺎﻟﻲ ﺧﻮﺍﻫﻴﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻛﺪﺍﻡ ﻭ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﺁﻥ ، ﺍﺯ ﺍﻗﻮﺍﻟﻲ ﻛﻪ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﺎﻥ ﺩﻳﺮ ﺩﺭﺟﻬﺖ ﺗﺄﻳﻴﺪ ﺁﻥ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻧﻴﺰ ﻏﺎﻓﻞ ﻧﺨﻮﺍﻫﻴﻢ ﺑﻮﺩ .

ﺍﺻﻞ ﺍﻭﻝ : ‏ ﺮﻫﻴﺰ ﺍﺯ ﺩﺭﺍﺯﻮﻳﻲ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺳﻴﺎﺳﻲ ، ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﻱ ، ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ‏»

ﺍﻦ ﺍﺻﻞ ﺍﺻﻠﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻫﻤﻴﺖ ﺁﻥ ، ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﻈﺮﻳﻪ ﻫﺎﻱ ﺟﺪﻳﺪ ﺍﻳﻦ ﺭﺷﺘﻪ ، ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺎ ﺑﺮﺟﺎﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﻲ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ .

ﺍﻳﻦ ﺍﺻﻞ ، 115 ﺳﺎﻝ ﻗﺒﻞ ، ﻳﻌﻨﻲ ﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﺍﻱ ﺗﻮﺳﻂ ﺨﻮﻑ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ، ﻛﻪ ﺁﺛﺎﺭ ﺍﺩﺑﻲ ، ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺩﺭﺍﺯﻮﻳﻲ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺳﻴﺎﺳﺖ ، ﺍﺟﺘﻤﺎﻉ ﻭ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺑﺎ ﺁﻥ ، ﺩﻭﺭﺍﻧﺪﻳﺸﻲ ﻭ ﺷﺠﺎﻋﺖ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﻲ ﻣﻲ ﻃﻠﺒﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﺨﻮﻑ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﺍﻳﻦ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﻣﻬﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﺮﻟﻮﺣﻪ ﺍﺻﻮﻝ ﺮﺍﻧﺒﻬﺎﻳﺶ ﻗﺮﺍﺭﺩﺍﺩ ، ﻭ ﺧﻮﺩ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻭﻓﺎﺩﺍﺭ ﻣﺎﻧﺪ . ﺍﺮ ﺑﺎ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺍﻳﻦ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺩﺳﺘﻮﺭﺍﻟﻌﻤﻞ ﺨﻮﻑ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻛﻮﺗﺎﻩ ﺩﻗﺖ ﻛﻨﻴﻢ ﺩﺭﻣﻲ ﻳﺎﺑﻴﻢ ﻛﻪ ﺍﻭ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺨﻦ ﻔﺘﻦ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺍﻣﻮﺭ ﺑﺎﺯ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﻠﻜﻪ ﺑﺎ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﻱ ﻭ ﺩﺭﺍﻳﺖ ﺗﻤﺎﻡ ، ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻛﻮﺗﺎﻩ ﺭﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺭﺍﺯﻮﻳﻲ ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺍﻣﻮﺭ ﺑﺎﺯﺩﺍﺷﺘﻪ ﻮﻥ ﺧﻮﺩ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺭﻳﺎﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻛﻮﺗﺎﻩ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺑﻮﺩ . ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺍﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻨﻮﻳﺴﺪ ، ﻪ ﻮﻧﻪ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻋﻨﺎﺻﺮ ﻣﻬﻤﻲ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺳﻴﺎﺳﻲ ، ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﻱ ﻭ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ﺭﻭﺯﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﻳﺪﻩ ﺑﻴﺮﺩ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﻲ ﻋﻤﺪﻱ ﺑﺴﺎﺭﺩ؟

ﺍﻣﺎ ﺮﺩﺍﺧﺘﻦ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺍﻣﻮﺭ ، ﺷﻴﻮﻩ ﻭ ﺷﺮﺩﻱ ﻣﻲ ﻃﻠﺒﺪ ﻛﻪ ﺨﻮﻑ ﻋﺪﻡ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻏﻠﺐ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻬﺎﻱ ﻛﻮﺗﺎﻩ ﺭﻭﺯﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻭﺿﻮﺡ ﻣﻲ ﺩﻳﺪ ﻭ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﻣﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻭﺍﺩﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺩﺍﻡ ﺁﻥ ﺑﺮﺣﺬﺭ ﺩﺍﺭﺩ . ﺩﺭﻳﺎﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﺭﺍﺯﻮﺍﻳﻲ ﻫﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﻬﺮﻩ ﻛﺮﻳﻪ ﺷﻌﺎﺭﺯﺩﻲ ﺭﺥ ﻣﻲ ﻧﻤﺎﻳﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﻟﺰﺩﻩ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ . ﻣﻲ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﺩﺭﺍﺯﻮﻳﻲ ﻫﺎ ، ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻛﻮﺗﺎﻩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻗﻮﻟﻲ ‏ ﺣﺪﺍﻛﺜﺮ ﺯﻧﺪﻲ ﺩﺭ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﻓﻀﺎﺳﺖ ‏» ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺑﻪ ﻣﻘﺎﻟﻪ ﺍﻱ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺳﻴﺎﺳﻲ ، ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﻱ ﻭ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ﻳﻚ ﺩﻭﺭﻩ . ﻛﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺮﺩﺍﺧﺘﻦ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻣﺴﺎﺋﻞ ، ﻓﻲ ﻧﻔﺴﻪ ﺑﺪ ﻧﻴﺴﺖ ﻭ ﺑﻠﻜﻪ ﺩﺭ ﺟﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﻻﺯﻡ ﻭ ﺣﺘﻲ ﻣﻔﻴﺪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ .

ﻮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺮﺩﺍﺧﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺍﻳﻦ ﻨﻴﻨﻲ ، ﺧﻮﺩ ﺑﺨﺸﻲ ﺍﺯ ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﻳﺴﻲ ﻭﺍﻗﻌﻲ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺭﻫﻴﺎﻓﺖ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺍﻧﻪ ﻭ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﺁﻥ ، ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﻣﻠﺰﻡ ﺑﻪ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﺍﺻﻮﻝ ، ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺮﻓﺘﻦ ﺩﺭ ﺎﺭﻮﺑﻬﺎﻳﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺻﻠﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺨﻮﻑ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺑﻨﺪ ﺍﻭﻝ ﺍﻧﺪﺭﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﻮﺻﻴﻪ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .

ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺩﻳﺮ ، ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻛﻮﺗﺎﻩ ﻭﺍﻗﻌﻲ ، ﺩﺭ ﺍﺻﻞ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻨﻴﻦ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﻫﺎﻳﻲ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﺑﺬﺍﺭﺩ . ﻳﺎ ﻋﻠﻞ ﻭ ﺍﻧﻴﺰﻩ ﻫﺎﻱ ﻓﺮﺍﺯ ﻭ ﻧﺸﻴﺐ ﻣﻮﻗﻌﻴﺘﻬﺎﻱ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ، ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﻱ ﻭ ﺳﻴﺎﺳﻲ ﻫﺮ ﺩﻭﺭﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﻴﺘﻬﺎﻱ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻲ ﺧﻮﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﺪ ، ﻭ ﻧﺘﺎﻳﺞ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﺎﺩﻲ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺍﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﺍ ﺭﻭﻱ ﺸﻢ ﻭ ﺩﻝ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺍﺛﺮ ﺑﺬﺍﺭﺩ . ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﻧﺪ ، ﻧﻤﺎﻳﺶ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﺁﺩﻣﻬﺎ ، ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﺧﻮﺩ ﺑﺤﺮﺍﻥ ، ﻛﻢ ﺭﻧ ﺟﻠﻮﻩ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ ﺮﺍ ﻛﻪ ﺑﺤﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺍﻏﻠﺐ ﻣﻮﺍﺭﺩ ﻭﺍﻗﻌﻴﺘﻲ ﺑﻴﺮﻭﻧﻲ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻛﺜﺮ ﻣﻮﺍﻗﻊ ، ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﺮﻭﺯ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﻋﻜﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﻥ ، ﻭﺍﻗﻌﻴﺘﻲ ﺩﺭﻭﻧﻲ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺑﺎ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﻭﺣﻴﻪ ﺍﻱ ﺳﺎﻟﻢ ، ﻭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺍﺯ ﺑﻴﻨﺶ ﻣﻨﻄﻘﻲ ، ﺭﺍﻫﻬﺎﻱ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﺪ . ﺭﺍﺯ ﻣﺎﻧﺪﺎﺭﻱ ﻫﺮ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ، ﺩﻗﻴﻘﺎً ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﻧﻜﺘﻪ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﻳﻌﻨﻲ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﺍﻳﻦ ﻧﻜﺎﺕ ﻇﺮﻳﻒ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻛﻮﺗﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺯﻣﺎﻧﻬﺎ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ .

ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﺜﺎﻝ ، ﺴﺮﻛﻲ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ‏ ﻭﺍﻓﻜﺎ ‏» ﺩﺭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻛﻮﺗﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻧﺎﻡ ﺍﺯ ﺨﻮﻑ ، ﺩﻧﻴﺎﻳﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﻲ ﺑﺮﺩ ﻧﻤﻲ ﺷﻨﺎﺳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻨﺒﺎﻁ ﻧﺎﺩﺭﺳﺘﻲ ﺩﺍﺭﺩ . ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ‏ ﻳﺮﻣﻴﻠﻮﻑ ‏» ، ﻤﺎﻥ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﺭ ﻓﻜﺮ ﺍﻭﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻴﺰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺭﻭﻥ ﺮﺍﻳﻲ ﻛﻮﺩﻛﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻲ ﻧﺮﺩ . ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎ ﻫﺮﺰ ﺩﺳﺘﻲ ﺑﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﻭﺍﻓﻜﺎ ﺩﺭﺍﺯ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ . ﺑﻴﻦ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﺯ ﺟﻬﺎﻥ ﻭ ﺍﺳﺘﻨﺒﺎﻁ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﻴﺖ ، ﺗﻌﺎﺭﺿﻲ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﻲ ﺍﻓﺰﺍﻳﺪ :

ﻧﻔﺲ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻲ ﺪﺭﺑﺰﺭ ﺩﺭ ﻳﻚ ﺩﻫﻜﺪﻩ ﺑﻲ ﻧﺎﻡ ﻭ ﻧﺸﺎﻥ ، ﺳﺎﺩﻲ ﺍﻳﻦ ﻛﻮﺩﻙ ﻭ ﺍﺳﺘﻨﺒﺎﻁ ﻏﻠﻂ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﻲ ﻣﻲ ﺭﺳﺎﻧﺪ . ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎﻱ ﻭﺍﻧﻜﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﻳﻚ ﺩﻫﻜﺪﻩ ﺍﺳﺖ ، ﻭ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺩﻫﻜﺪﻩ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺍﺳﺖ . ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻳﻚ ﺪﺭ ﺑﺰﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺪﺭﺑﺰﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺖ . ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺍﻭ ، ﺩﻫﻜﺪﻩ ﻭ ﺪﺭﺑﺰﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﻴﺰﻫﺎﻱ ﻣﻬﻢ ﻭ ﺑﺰﺭ ﺍﻳﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ ، ﺲ ﺍﻭ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺮﺍﻳﻲ ﺍﺵ ، ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺻﻤﻴﻤﻲ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﻭ ﻤﺎﻥ ﺑﺒﺮﺩ ﻛﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺍﻭ ﺑﻲ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻴﺴﺖ . ﻭﺍﻧﻜﺎ ﻧﺎﻣﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎﻳﻲ ﻣﻲ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﻛﻪ ﺗﺨﻴﻞ ﻛﻮﺩﻛﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﻲ ﺍﻳﺪﻩ ﺁﻝ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ ، ﻭ ﻳﻘﻴﻦ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎ ﺎﺳﺦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ . ﻣﻲ ﺍﻧﺪﻳﺸﺪ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺭﻓﻨﺎﻱ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻜﺮﺩﻧﻲ ﻭﺣﺸﺘﺒﺎﺭ ﺧﻮﺩ ، ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎﻱ ﺁﻛﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﻭ ﺻﻤﻴﻤﻴﺖ ﺑﺎﺯﺮﺩﺩ .

ﺎﻳﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ، ﻗﺪﺭﺕ ﺷﻔﺖ ﺁﻭﺭ ﺨﻮﻑ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻛﻮﺗﺎﻩ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﻭ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻛﺮﺩﻥ ﺍﺑﻌﺎﺩ ﻋﻤﻴﻖ ﺯﻧﺪﻲ ، ﻛﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﺰﻳﺮ ﺑﺎ ﻭﺍﻗﻌﻴﺖ ﻋﻴﻨﻲ ﻴﻮﻧﺪ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺩﺍﺭﺩ ، ﻧﺸﺎﻥ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ .

ﺨﻮﻑ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻛﻮﺗﺎﻩ - ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﻤﻮﻧﻪ - ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻥ ﻛﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺳﻴﺎﺳﻲ ، ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﻱ ﻭ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ﺩﻭﺭﻩ ﺧﻮﺩ ﺍﻇﻬﺎﺭﻧﻈﺮ ﻛﻨﺪ ، ﻭﺍﻗﻌﻴﺖ ﻋﺮﻳﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﻳﻚ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻛﻮﺗﺎﻩ ، ﻨﺎﻥ ﺑﻲ ﺭﺣﻤﺎﻧﻪ ﻭ ﺻﺮﻳﺢ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺘﺤﻴﺮ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ . ﺍﻳﻦ ﺗﺤﻴﺮ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ، ﺑﻪ ﺗﺤﺴﻴﻦ ﺑﺪﻝ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﺮﺍ ﻛﻪ ﺨﻮﻑ ﻫﺮﺰ ﺁﻥ ﻭﺍﻗﻌﻴﺖ ﻋﺮﻳﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﺮﺍﺣﺖ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺮ ﺑﻲ ﺭﺣﻤﻲ ﺍﺵ ، ﺎﻱ ﻧﻔﺸﺮﺩﻩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻧﺰﺩﻩ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﺎﻥ ، ﺗﻠﺨﻲ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ .

ﺍﺻﻞ ﺩﻭﻡ : ‏ ﻋﻴﻨﻴﺖ ﻛﺎﻣﻞ ‏»

ﺍﻦ ﺍﺻﻞ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﺳﺎﺳﻲ ﺗﺮﻳﻦ ﺍﺻﻮﻟﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﺨﻮﻑ ﺑﺎ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﻣﺎﻧﺪﺎﺭﺗﺮﻳﻦ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﺎﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻬﺎﻱ ﻛﻮﺗﺎﻩ ﺍﻭ ، ﺭﻋﺎﻳﺖ ﺩﻗﻴﻖ ﺍﻳﻦ ﺍﺻﻞ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﻲ ﻣﺸﻬﻮﺩ ﺍﺳﺖ . ﻳﻌﻨﻲ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﺨﻮﻑ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻥ ﻳﺎﻓﺖ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﺳﺎﺱ ﻋﻴﻨﻴﺖ ﻛﺎﻣﻞ ﺷﻜﻞ ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ . ﺷﺎﻳﺪ ﻔﺘﻪ ﺷﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﺮ ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻬﺎﻱ ﺨﻮﻑ ﺫﻫﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ، ﻓﻜﺮ ﻧﻤﻲ ﻛﺮﺩﻧﺪ ، ﺩﺭ ﺭﻭﻳﺎ ﻓﺮﻭ ﻧﻤﻲ ﺭﻓﺘﻨﺪ ، ﻭ ﺗﺨﻴﻞ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﻲ ﺷﺎﻥ ﺟﺎﻳﻲ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ؟

ﺑﺎﻳﺪ ﻔﺖ ﺮﺍ ، ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ، ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺷﻴﻮﻩ ﺍﻱ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﺨﻮﻑ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻮﺩ ، ﺩﺭ ﻻﺑﻼﻱ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻬﺎ ﻭ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻭ ﺣﺮﻛﺎﺕ ﺷﺨﺼﻴﺘﻬﺎﻱ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻬﺎﻳﺶ ﻨﺠﺎﻧﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺑﺎ ﻋﻴﻨﻴﺖ ﻛﺎﻣﻞ ﺑﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻳﺎﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ . ﺨﻮﻑ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺴﺎﻧﻲ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺮﺍ ﺑﻮﺩ ، ﺗﻤﺎﻣﻲ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻓﺮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﺑﺎ ﻣﺤﻴﻂ ﻭ ﺍﺟﺘﻤﺎﻉ ﻭ ﻣﺮﺩﻣﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺯﻳﺴﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﻣﻲ ﺩﻳﺪ . ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺗﻌﺠﺒﻲ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺻﺮﻑ ﺫﻫﻨﻴﺖ ﻳﻚ ﻓﺮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺎﺭﻮﺏ ﻧﺎﻩ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﺵ ، ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻛﻮﺗﺎﻩ ﻧﺪﺍﻧﺪ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ، ﺫﻫﻨﻴﺖ ﺁﺩﻣﻬﺎ ، ﺍﺻﻞ ﺍﺳﺎﺳﻲ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﻳﺴﻲ ، ﻴﺸﺮﻭﺳﺖ ﻭ ﻛﺘﻤﺎﻥ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺩﻟﻴﻞ ، ﺩﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﺑﺎ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﻱ ﺗﻮﺳﻌﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺍﻧﺮ ﺍﺩﺑﻲ ﺍﺳﺖ . ﺍﻣﺎ ﺨﻮﻑ ﻭ ﺳﺒﻚ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﻳﺴﻲ ﺍﻭ ، ﺑﻪ ﻋﻴﻨﻴﺖ ، ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﻴﺖ ﻭﻓﺎﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ . ﺍﻭ ﺑﻪ ﻮﺍﻫﻲ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻬﺎﻳﺶ ، ﻫﺮﺰ ﺍﺛﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻴﺖ ﺧﻮﺩ ﻭ ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻬﺎﻳﺶ ﺍﺧﺘﺼﺎﺹ ﻧﺪﺍﺩ . ﺍﺮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺑﻌﻀﻲ ﺟﺎﻫﺎ ﺑﻪ ﺗﺨﻴﻞ ﻭ ﺭﻭﻳﺎ ﺍﻫﻤﻴﺖ ﻣﻲ ﺩﺍﺩ ، ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺟﻬﺖ ﻋﻴﻨﻴﺘﻲ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻗﺼﺪ ﺗﻮﺻﻴﻒ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺖ . ﺑﻌﻀﻲ ﺍﺯ ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﺎﻥ ﺁﺛﺎﺭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﻳﺎ ﻓﺮﻭ ﻣﻲ ﺭﻭﻧﺪ ، ﺩﺭ ﺗﺨﻴﻞ ﺧﻮﺩ ﻏﺮﻕ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ ، ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻨﻬﺎﻋﻴﻨﻲ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺯﻧﺪﻲ ﺍﺳﺖ . ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺨﻮﻑ ﺍﺯ ﻋﻴﻨﻴﺖ ﻛﺎﻣﻞ ، ﺩﺭ ﻧﻴﻔﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻴﺖ ﺻﺮﻑ ﻭ ﺩﺭ ﻧﻐﻠﺘﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﻳﺎﻫﺎﻳﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﻲ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﻲ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ . ﻭﺟﻮﺩﺷﺎﻥ ﻣﺤﺴﻮﺱ ﺍﺳﺖ ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺑﻪ ﻏﻠﻂ ﺟﺎﻳﺰﻳﻦ ﺗﻔﻜﺮ ﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﻲ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﻲ ﻭﺍﻗﻌﻲ ﻭ ﻋﻤﻞ ﺑﻪ ﻫﻨﺎﻡ ﻭ ﺟﻨﺐ ﻭﺟﻮﺵ ﻋﻘﻞ ﺮﺍﻳﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﻣﻲ ﺩﺍﺭﻧﺪ .

ﺨﻮﻑ ، ﺍﺮ ﺫﻫﻨﻴﺘﻲ ﺍﻳﻦ ﻨﻴﻦ ﺭﺍ ﻫﻢ - ﺣﺘﻲ - ﺩﺭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﻱ ﻛﻮﺗﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﻣﻲ ﺁﻭﺭﺩ ، ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺩﺭ ﺟﻬﺖ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﺁﻥ ﻧﻮﻉ ﺯﻧﺪﻲ ﻫﺎﻳﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺭﺍ ﺷﺪﺕ ﻣﻲ ﺑﺨﺸﻨﺪ ﻭ ﺁﺩﻣﻲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﻣﻼﻝ ﻭ ﺍﻧﺰﻭﺍ ﺳﻮﻕ ﻣﻲ ﺩﻫﻨﺪ .

ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﻤﻮﻧﻪ ، ﺍﺮ ﺑﻪ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻬﺎﻱ ﺨﻮﻑ ﻣﺜﻼ ‏ ﺳﻮﻮﺍﺭﻱ ‏» ﻧﺎﻩ ﻛﻨﻴﻢ ﺧﻮﺍﻫﻴﻢ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﻋﻴﻨﻴﺖ ﻛﺎﻣﻞ ﻪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺩﺭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺳﻮﻮﺍﺭﻱ ، ﺩﺭﺷﻜﻪ ﻲ ﻴﺮﻱ ﻛﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ، ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺰﺭ ﻛﺴﻲ ﺭﺍ ﻧﻤﻲ ﻳﺎﺑﺪ ﺗﺎ ﺍﻧﺪﻭﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺬﺍﺭﺩ . ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺍﺻﻄﺒﻞ ﻣﻲ ﺭﻭﺩ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﺳﺐ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯﻮ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ .

‏ . ﺩﻳﺮ ﻴﺰﻱ ﺑﻪ ﻫﻔﺘﺄ ﺴﺮﺵ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ، ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﺶ ﻻﻡ ﺗﺎ ﻛﺎﻡ ﺑﺎ ﻛﺴﻲ ﺣﺮﻓﻲ ﺑﺰﻧﺪ . ﺁﺩﻡ ﺑﺎﻳﺪ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﻨﺪ . ﻄﻮﺭ ﻳﻚ ﺳﺮ ﻭ ﻳﻚ ﻛﻠﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ؟ ﻄﻮﺭ ﺩﺭﺩ ﻛﺸﻴﺪ؟ ﻴﺶ ﺍﺯ ﻣﺮ ﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﻳﻲ ﺯﺩ؟ ﻭ ﻄﻮﺭ ﻣﺮﺩ؟ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﻳﺪ ﺟﺰﻳﻴﺎﺕ ﻛﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﺭﺍ ﺷﺮﺡ ﺑﺪﻫﺪ ، ﻭ ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﺎﺟﺮﺍﻱ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺲ ﺮﻓﺘﻦ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﻱ ﺴﺮﺵ .

ﻛﺘﺶ ﺭﺍ ﻣﻲ ﻮﺷﺪ ﻭ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺳﺒﺶ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺍﺻﻄﺒﻞ ﺭﺍﻩ ﻣﻲ ﺍﻓﺘﺪ . ﺑﻪ ﺫﺭﺕ ، ﺑﻪ ﻛﺎﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻮﺍ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ . ﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﺟﺮﺃﺕ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺴﺮﺵ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﺪ . ﺑﺎ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺭﺑﺎﺭﺃ ﺍﻭ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﺪ ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻓﻜﺮ ﺴﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻴﺶ ﺧﻮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﺠﺴﻢ ﻛﺮﺩﻥ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺩﺭﺩﺁﻭﺭ ﺍﺳﺖ . ﺑﻪ ﺸﻤﻬﺎﻱ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ ﺍﺳﺒﺶ ﻧﺎﻫﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﻲ ﺮﺳﺪ : ‏ ﺩﺍﺭﻱ ﺷﻜﻤﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﺰﺍ ﺩﺭﻣﻲ ﺁﻭﺭﻱ؟ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺩﺭ ﺑﻴﺎﻭﺭ . ﺣﺎﻻ ﻛﻪ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻴﻢ ﻮﻝ ﺫﺭﺕ ﺭﺍ ﻴﺮ ﺑﻴﺎﻭﺭﻳﻢ ، ﻋﻠﻒ ﻣﻲ ﺧﻮﺭﻳﻢ . ﺁﺭﻩ ، ﻣﻦ ﺧﻴﻠﻲ ﻴﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ . ﺩﺭﺷﻜﻪ ﺭﺍﻧﻲ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺮﻧﻤﻲ ﺁﻳﺪ ، ﺍﺯ ﺴﺮﻡ ﺑﺮﻣﻲ ﺁﻣﺪ . ﺗﻮﻱ ﺩﺭﺷﻜﻪ ﺭﺍﻧﻲ ، ﺭﻭﻱ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ ، ﻛﺎﺵ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ‏»

ﻟﺤﻈﻪ ﺍﻱ ﺳﺎﻛﺖ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ، ﺳﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ : ‏ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻲ ﻮﻳﻢ ، ﺍﺳﺐ ﻴﺮ ﻣﻦ ! ﺩﻳﺮ ﺴﺮﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ . ﻣﺎ ﺭﺍ ﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺭﻓﺘﻪ . ﺍﻳﻦ ﻃﻮﺭ ﺑﻮﻳﻢ ، ﺑﻴﺮ ﺗﻮ ﻛﺮﻩ ﺍﻱ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻱ ، ﻣﺎﺩﺭ ﻳﻚ ﻛﺮﻩ ﺍﺳﺐ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻱ ، ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻧﺎﺎﻩ ﻛﺮﻩ ﺍﺳﺐ ، ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﻲ ﺭﻭﺩ . ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﻧﻴﺴﺖ؟ ‏» ﺍﺳﺐ ﻛﻮﻚ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﻮﻳﺪﻥ ﺍﺳﺖ . ﻮﺵ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ ﻭ ﻧﻔﺴﺶ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻬﺎﻱ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﻣﻲ ﺧﻮﺭﺩ .

ﺍﻓﻜﺎﺭ ﺩﺭﺷﻜﻪ ﻲ ﺳﺮﺭﻳﺰ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ . ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﺳﺐ ﻛﻮﻚ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ .

ﺑﺎ ﻧﺎﻫﻲ ﺩﻗﻴﻖ ﺑﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺭﻣﻲ ﻳﺎﺑﻴﻢ ﺭﻭﺷﻦ ﺗﺮﻳﻦ ﻧﻜﺘﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﺎﻧﺪﺎﺭﻱ ﺁﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ، ﺍﺯ ﺍﺭﺍﺋﻪ ﻋﻴﻨﻲ ﻭ ﺑﻲ ﻃﺮﻓﺎﻧﺄ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺳﺮﺸﻤﻪ ﻣﻲ ﻴﺮﻧﺪ .

‏ ﻛﻠﻴﻨﺖ ﺑﺮﻭﻛﺲ ‏» ﻭ ‏ ﺭﺍﺑﺮﺕ ﻦ ﻭﺍﺭﻥ ‏» ﺩﻭ ﻣﻨﺘﻘﺪ ﻣﺸﻬﻮﺭ ، ﺩﺭ ﻧﻘﺪﻱ ﻣﺸﺘﺮﻙ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺨﻮﻑ ، ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺍﺻﻞ ﻣﻬﻢ ﺩﺭ ﺳﺒﻚ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻲ ﻭﻱ ﺗﻮﺟﻪ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ : ‏ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺭﻭﺷﻦ ﺗﺮﻳﻦ ﻧﻜﺘﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﻧﺮﻱ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻛﻮﺗﺎﻩ ‏ ﺳﻮﻮﺍﺭﻱ ‏» ﺩﺭﻣﻲ ﻳﺎﺑﺪ ، ﺍﺭﺍﺋﻪ ﻋﻴﻨﻲ ﻭ ﺑﻲ ﻃﺮﻓﺎﻧﺄ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﺳﺖ .

ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ، ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻛﻨﺸﻬﺎﻳﻲ ﻣﻲ ﺁﻭﺭﺩ ، ﺑﻲ ﺁﻧﻜﻪ ﺑﻪ ﻫﻴ ﻳﻚ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ، ﺑﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﻟﻘﺎﻱ ﺗﻌﺒﻴﺮﻱ ﺧﺎﺹ ، ﺍﻫﻤﻴﺘﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﺒﺨﺸﺪ . ﺩﺭ ﺑﻨﺪ ﻧﺨﺴﺖ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ، ﺍﺮ ﺑﻪ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺳﺮ ﻴ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﻨﺎﻡ ﺷﺐ ، ﺑﺎ ﺑﺮﻓﻲ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻭ ﺍﺳﺐ ﻛﻮﻚ ﻣﻲ ﺑﺎﺭﺩ ، ﺩﻗﺖ ﻛﻨﻴﻢ ، ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻴﻢ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺮﻨﺪ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﺭﺍ ﺍﻟﻘﺎ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ، ﺍﻣﺎ ﺷﺮﺣﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺗﻮﺻﻴﻒ ﺻﺤﻨﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ ، ﻫﻤﺪﺭﺩﻱ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﻣﻲ ﺍﻧﻴﺰﺩ :

ﻫﻮﺍ ﺮ ﻭ ﻣﻴﺶ ﺍﺳﺖ . ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﺩﺭﺷﺖ ﺑﺮﻑ ﺮﺩﺍﺮﺩ ﺮﺍﻍ ﺑﺮﻗﻬﺎﻱ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻛﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ، ﺮﺥ ﻣﻲ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺷﻜﻞ ﻻﻳﻪ ﻫﺎﻱ ﻧﺮﻡ ﻭ ﻧﺎﺯﻙ ﺭﻭﻱ ﺑﺎﻣﻬﺎ ، ﺸﺖ ﺍﺳﺒﻬﺎ ، ﺷﺎﻧﻪ ﻭ ﻛﻼﻩ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻣﻲ ﻧﺸﻴﻨﺪ . ‏ ﺍﻳﻮﻧﺎ ‏» ﻱ ﺩﺭﺷﻜﻪ ﻲ ، ﺳﺮﺍﺎ ﺳﻔﻴﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺷﺒﺢ ﺩﺭﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﺸﺘﺶ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﻳﻚ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺗﻮﺍﻧﺎﻳﻲ ﺩﺍﺭﺩ ، ﺧﻢ ﻛﺮﺩﻩ ، ﺭﻭﻱ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﻛﻮﻜﺘﺮﻳﻦ ﺗﻜﺎﻧﻲ ﻧﻤﻲ ﺧﻮﺭﺩ . ﻫﺮﺑﺎﺭ ﻛﻪ ﺍﻧﺒﻮﻫﻲ ﺑﺮﻑ ﺑﻪ ﺭﻭﻳﺶ ﺭﻳﺨﺘﻪ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ، ﻮﻳﻲ ﻻﺯﻡ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﺘﻜﺎﻧﺪ . ﺍﺳﺐ ﻛﻮﻜﺶ ﻧﻴﺰ ﺳﺮﺍﺎ ﺳﻔﻴﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻲ ﺣﺮﻛﺖ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺣﺎﻝ ﺗﻜﻴﺪﻩ ، ﺑﻲ ﺗﺤﺮﻙ ، ﻭ ﺎﻫﺎﻱ ﺭﺍﺳﺖ ﻮﺏ ﻣﺎﻧﻨﺪ ، ﺣﺘﻲ ﺍﺯ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻧﺰﺩﻳﻚ ، ﺑﻪ ﻳﻚ ﺍﺳﺐ ﺯﻧﺠﺒﻴﻠﻲ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﺪ .

ﺩﺭﺣﻘﻴﻘﺖ ، ﻫﻨﺎﻣﻲ ﻛﻪ ﺨﻮﻑ ، ﺗﻮﺻﻴﻒ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ، ﺑﻲ ﻃﺮﻓﺎﻧﻪ ﻭ ﻋﻴﻨﻲ ﺭﺍ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻲ ﺬﺍﺭﺩ ، ﺑﺮ ﺳﺮ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻫﻤﺪﺭﺩﻱ ﻣﺎ ﻛﺎﺳﺘﻪ ﺷﻮﺩ ﻧﻪ ﺁﻧﻜﻪ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺍﻓﺰﻭﺩﻩ ﺮﺩﺩ . ﺯﻳﺮﺍ ﺻﺤﻨﻪ ﻛﻤﺘﺮ ﺣﻘﻴﻘﻲ ﺟﻠﻮﻩ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ . ﺩﻗﺖ ﻛﻨﻴﺪ : ‏ ﺩﺭﺷﻜﻪ ﻲ ، ﺳﺮﺍﺎ ﺳﻔﻴﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺷﻜﻞ ﺷﺒﺢ ﺩﺭﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ‏» ﻳﺎ ‏ ﺍﺳﺐ ﻛﻮﻜﺶ ﻧﻴﺰ ﺳﺮﺍﺎ ﺳﻔﻴﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻲ ﺣﺮﻛﺖ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ ، ﻭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺣﺎﻝ ﺗﻜﻴﺪﻩ ، ﺑﻲ ﺗﺤﺮﻙ ﻭ ﺎﻫﺎﻱ ﺭﺍﺳﺖ ﻮﺏ ﻣﺎﻧﻨﺪ ، ﺣﺘﻲ ﺍﺯ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻧﺰﺩﻳﻚ ، ﺑﻪ ﻳﻚ ﺍﺳﺐ ﺯﻧﺠﺒﻴﻠﻲ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﺪ . ‏»

ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﻣﺮﺩ ، ﻭ ﺍﺳﺐ ﺑﺎ ﺷﺒﺢ ﻭ ﺍﺳﺐ ﺯﻧﺠﺒﻴﻠﻲ ، ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺻﺤﻨﻪ ، ﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﺩﻗﻴﻖ ﺍﺭﺍﺋﻪ ﺷﻮﺩ ، ﺍﻣﺎ ﺷﺒﺢ ﻭ ﺍﺳﺒﻬﺎﻱ ﺯﻧﺠﺒﻴﻠﻲ ، ﺧﻴﺎﻟﻲ ﺍﻧﺪ ، ﻛﻪ ﻧﻪ ﺍﺣﺴﺎﺳﻲ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﻧﻪ ﺭﻧﺞ ﻣﻲ ﺑﺮﻧﺪ ﻭ ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ، ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﻫﻤﺪﺭﺩﻱ ﻛﺴﻲ ﺭﺍ ﺟﻠﺐ ﻛﻨﻨﺪ . ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﺩﻳﺮ ، ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺮﻨﺪ ﺑﻪ ﻳﻘﻴﻦ ، ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﺭﺍ ﺍﻟﻘﺎ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ‏ ﺳﻮﻮﺍﺭﻱ ‏» ﺑﺎ ﺍﻫﻤﻴﺖ ﺍﺳﺖ ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻮﻧﻪ ﺍﻱ ﺗﻨﻈﻴﻢ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺟﻬﺘﻲ ﺧﻼﻑ ﺟﻠﺐ ﻫﻤﺪﺭﺩﻱ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﻨﺪ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺁﻥ . ﻮﻳﻲ ﺨﻮﻑ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻮﻳﺪ ﺻﺤﻨﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎﻳﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﻳﺎﺭﻱ ﺍﺭﺯﺷﻬﺎﻱ ﺧﻮﻳﺶ ، ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ . ‏»

ﺍﺻﻞ ﺳﻮﻡ : ‏ ﺗﻮﺻﻴﻒ ﺻﺎﺩﻗﺎﻧﻪ ﺍﺷﺨﺎﺹ ﻭ ﺍﺷﻴﺎﺀ ‏»

ﺍﻦ ﺍﺻﻞ ﺍﺮﻪ ﺩﺭ ﺨﺶ ﻛﻮﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﻳﺴﻲ ﺍﻣﺮﻭﺯ ، ﻛﻪ ﺑﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺫﻫﻨﻲ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻲ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺷﺪﻩ ، ﻧﺎﺩﻳﺪﻩ ﺮﻓﺘﻪ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺑﺨﺸﻬﺎﻱ ﻣﻬﻢ ﻭ ﻓﻌﺎﻝ ﺁﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺳﺮﺑﻠﻨﺪﻱ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﻲ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ ﺮﺍ ﻛﻪ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﺩﺭ ﺗﻮﺻﻴﻒ ﺍﺷﺨﺎﺹ ﻭ ﺍﺷﻴﺎﺀ ، ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﻋﻮﺍﻣﻞ ﻣﻬﻢ ﺟﺬﺏ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺍﺳﺖ . ﺁﻧﺘﻮﻥ ﺨﻮﻑ ، ﺧﻮﺩ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﺎﻧﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﻭ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺩﺭ ﺗﻮﺻﻴﻒ ﺍﻳﻦ ﻋﻨﺎﺻﺮ ، ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻬﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﻛﻢ ﻧﻈﻴﺮ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﺎﻥ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻛﺮﺩﻩ ، ﺍﻭ ﻫﻴﺎﻩ ﺩﺭ ﻫﻴﻴﻚ ﺍﺯ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻬﺎﻳﺶ ، ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻭ ﺍﺷﻴﺎﺀ ﻴﺮﺍﻣﻮﻧﺸﺎﻥ ﻏﻠﻮ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﻪ ﺁﻧﻨﺎﻥ ﺑﻲ ﺑﻬﺎ ﻃﺮﺡ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﺎﻫﻴﺘﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻫﻨﺪ ، ﻭ ﻧﻪ ﺁﻧﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﺗﻮﺻﻴﻔﺸﺎﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻜﻨﺪ .

ﺍﺻﻞ ﻣﻬﻢ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻣﺎﻧﻨﺪﻱ ، ﻛﻪ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺩﺭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ - ﻧﻮﻳﺴﻲ ﺭﻭﺍﺝ ﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩ ، ﺯﺍﻳﻴﺪﻩ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺻﻞ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻣﺎ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺨﻮﻑ ﺍﺯ ﺗﻮﺻﻴﻒ ﺻﺎﺩﻗﺎﻧﻪ ﺍﺷﺨﺎﺹ ﻭ ﺍﺷﻴﺎﺀ ، ﻋﻜﺴﺒﺮﺩﺍﺭﻱ ﺻﺮﻑ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎﺳﺖ .

ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﻳﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺁﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻩ ، ﺑﻲ ﻛﻢ ﻭ ﻛﺎﺳﺖ ﻭ ﺩﻗﻴﻘﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺗﻮﺻﻴﻒ ﻛﻨﺪ . ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﺻﺤﻨﻪ ﻭ ﺁﺩﻣﻬﺎﻱ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻋﻜﺎﺳﻲ ﻪ ﻓﺮﻗﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ؟ ﻃﺮﺡ ﺍﻳﻦ ﺍﺻﻮﻝ ﺑﺪﻳﻬﻲ ، ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ﺷﺎﻳﺪ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﺪ ﺮﺍ ﻛﻪ ﺣﺎﻻ ﻫﺮ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﻫﻨﺮ ، ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺁﻣﺎﺩﻲ ، ﻣﻲ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﻭ ﻣﻲ ﺬﻳﺮﺩ . ﺍﻣﺎ ﺍﺮ ﺗﻮﺟﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ ﻛﻪ ﺨﻮﻑ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺭﺍ ، 511 ﺳﺎﻝ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ - ﻳﻌﻨﻲ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﺍﻱ ﻛﻪ ﻫﺮ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ، ﺍﺷﺨﺎﺹ ﻭ ﺍﺷﻴﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻬﺎﻳﺶ ﺑﻪ ﻣﻴﻞ ﺧﻮﺩ ﺗﻌﺒﻴﺮ ﻭ ﺗﻔﺴﻴﺮ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺻﻮﺭﺗﻲ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻳﺎ ﺍﻧﺪﻳﺸﻪ ﺍﺵ ﻣﻲ ﻃﻠﺒﻴﺪ ، ﺑﻪ ﺣﺮﻛﺖ ﻭ ﺳﻜﻮﻥ ﻭﺍﻣﻲ ﺩﺍﺷﺖ - ﻣﻄﺮﺡ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺍﺯ ﺩﻭﺭﺍﻧﺪﻳﺸﻲ ﻭ ﺩﺭﺍﻳﺖ ﺍﻭ ﺷﻔﺖ ﺯﺩﻩ ﻣﻲ ﺷﻮﻳﻢ .

ﻧﻜﺘﻪ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ، ﺧﻮﺩ ﺨﻮﻑ ﺬﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩ ﺑﻲ ﻧﻈﻴﺮﻱ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻠﻴﻦ ﺍﺷﺨﺎﺹ ﻭ ﺍﺷﻴﺎﺀ ﺩﺍﺷﺖ ، ﺍﻳﻦ ﻧﺒﻮﻍ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺯﺍﻭﻳﻪ ﺍﻱ ﺑﻪ ﺍﺷﺨﺎﺹ ﻭ ﺍﺷﻴﺎﺀ ﺑﻨﺮﺩ ﻛﻪ ﻛﻤﺘﺮ ﺸﻤﻲ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﻧﺎﻩ ﻛﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﺍﻭﻳﻪ ﺑﻮﺩ .

ﺍﻳﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ، ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﻣﻬﻤﺘﺮﻳﻦ ﻭﻳﻲ ﻫﺎﻳﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺁﺛﺎﺭ ﺨﻮﻑ ﻣﻄﺮﺡ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺑﺤﺚ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺁﻥ ﻧﺸﺴﺖ .

ﺍﺻﻞ ﻬﺎﺭﻡ : ‏ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﺍﻳﺠﺎﺯ ‏»

ﺩﺭ ﺍﻦ ﺍﺻﻞ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺨﻮﻑ ﺍﻧﺸﺖ ﺑﺮ ﺣﺴﺎﺱ ﺗﺮﻳﻦ ﺍﺻﻞ ﺩﺭ ﻫﻨﺮ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﻳﺴﻲ ﺬﺍﺷﺘﻪ . ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻚ ، ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺯﻣﺎﻧﻬﺎ ﻭ ﻣﻜﺎﻧﻬﺎ ، ﺣﺘﻲ ﺩﺭ ﻴﺸﺮﻭﺗﺮﻳﻦ ﻧﻈﺮﻳﻪ ﻫﺎﻱ ﺍﺩﺑﻲ ، ﺍﻳﺠﺎﺯ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺭﻣﻮﺯ ﺍﺻﻠﻲ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺍﺳﺖ . ﺑﺎ ﺁﻥ ﻛﻪ ﺨﻮﻑ ﺍﻳﻦ ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻛﻮﺗﺎﻩ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻛﺮﺩﻩ ، ﺍﻣﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ، ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﺎﻥ ﺑﺎﺗﺠﺮﺑﻪ ، ﺣﺘﻲ ﺩﺭ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺭﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ . ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻛﻮﺗﺎﻩ ، ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻮﺻﻴﻒ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻭ ﺍﺷﻴﺎﺀ ﻭ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ ، ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﻛﻤﺘﺮﻳﻦ ﻛﻠﻤﺎﺕ ، ﺑﻴﺸﺘﺮﻳﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﺭﺍ ﺍﻟﻘﺎ ﻛﻨﺪ ، ﻭ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻃﺮﻳﻖ ﻨﻴﻦ ﺭﻭﻳﻜﺮﺩﻱ ﻓﺮﺍﺭﻭﻱ ﺸﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﺪ .

ﻋﺒﺎﺭﺕ ‏ ﺣﺪﺍﻛﺜﺮ ﺯﻧﺪﻲ ﺩﺭ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﻓﻀﺎ ‏» ﻧﺎﻇﺮ ﺑﺮ ﻫﻤﻴﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺍﺳﺖ . ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻴﺸﺘﺮﻱ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻨﺪﻱ ﻛﻮﻜﺘﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﺑﺮﺳﺪ . ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺭﺩ ، ﺧﻮﺩ ﺨﻮﻑ ﺑﻪ ﺳﺎﻝ 6991 ﺩﺭ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﻱ ﺑﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﻣﻲ ﻧﻮﻳﺴﺪ : ‏ ﺑﻪ ﻋﻘﻴﺪﻩ ﻣﻦ ، ﺗﻮﺻﻴﻒ ﻃﺒﻴﻌﺖ ﺑﺎﻳﺪ ﺧﻴﻠﻲ ﻛﻮﺗﺎﻩ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﺧﺼﻠﺘﻲ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ . ﺣﺮﻓﻬﺎﻱ ﻣﻔﺖ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻗﻤﺎﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﻭﺭ ﺭﻳﺨﺖ ﻛﻪ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﻣﻐﺮﺏ ، ﻏﻮﻃﻪ ﻭﺭ ﺩﺭ ﺍﻣﻮﺍﺝ ﺩﺭﻳﺎﻳﻲ ﻣﻲ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﺎﺭﻳﻜﻲ ﺩﺍﺷﺖ ، ﻭ ﺳﻴﻼﺑﻲ ﺍﺯ ﺍﻟﻮﺍﻥ ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﻭ ﻃﻼﻳﻲ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎﺭﻱ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻪ ﻭ ﻪ . ﻳﺎ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺮﺳﺘﻮﻫﺎ ﺮﻭﺍﺯﻛﻨﺎﻥ ، ﺑﺮ ﻓﺮﺍﺯ ﺳﻄﺢ ﺁﺏ ، ﺷﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺟﻴﻚ ﺟﻴﻚ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ .

ﺁﺭﻱ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎﻱ ﻣﻔﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﻭﺭ ﺭﻳﺨﺖ . ﺩﺭ ﺗﻮﺻﻴﻒ ﻃﺒﻴﻌﺖ ، ﺁﺩﻡ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺟﺰﻳﻴﺎﺕ ﻛﻮﻚ ﺑﺴﺒﺪ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻴﻮﻩ ﺍﻱ ﻬﻠﻮﻱ ﻫﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﺪ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ ، ﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻴﺶ ﺧﻮﺩ ﻣﺠﺴﻢ ﻛﻨﺪ .

ﺑﺮﺍﻱ ﻧﻤﻮﻧﻪ ، ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ، ﺷﺐ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺧﻴﻠﻲ ﺭﺍﺣﺖ ﺍﻳﻦ ﻃﻮﺭ ﺗﺮﺳﻴﻢ ﻛﻨﺪ : ﺭﻭﻱ ﺳﺪ ﺁﺳﻴﺎﻱ ﺁﺑﻲ ، ﺗﻜﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺍﻱ ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﻕ ﺸﻤﻚ ﻣﻲ ﺯﺩ ، ﻭ ﺳﺎﻳﻪ ﺳﻴﺎﻩ ﺳﻲ ، ﻳﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﺮﻲ ، ﻫﻤﻮﻥ ﺗﻮﻲ ﻏﻠﺘﺎﻥ ﺬﺭ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ - ﻭ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﻳﻨﻬﺎ . ﻃﺒﻴﻌﺖ ﺁﻧﺎﻩ ﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺟﻠﻮﻩ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺁﺩﻡ ﻛﺴﺮﺷﺄﻥ ﺧﻮﺩ ﻧﺪﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﻨﺠﺶ ﺪﻳﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﻃﺒﻴﻌﻲ ﺑﺎ ﺪﻳﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺁﺩﻣﻲ ﻭ ﺟﺰ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺑﺰﻧﺪ . ﻫﻤﻴﻦ ﺣﻜﻢ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﻲ ﻧﻴﺰ ﺑﻲ ﻤﺎﻥ ﻣﺼﺪﺍﻕ ﻴﺪﺍ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ .

ﺍﺻﻞ ﻨﺠﻢ : ‏ ﺑﻲ ﺮﻭﺍﻳﻲ ﻭ ﺍﺻﺎﻟﺖ ، ﻭ ﺮﻫﻴﺰ ﺍﺯ ﻛﻠﻴﺸﻪ ﺮﺩﺍﺯﻱ ‏»

ﺍﻦ ﺍﺻﻞ ﻧﻴﺎﺯ ﻨﺪﺍﻧﻲ ﺑﻪ ﺷﺮﺡ ﻭ ﺗﻔﺴﻴﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺮﺍ ﻛﻪ ﺍﺻﻠﻲ ﻭﺍﺿﺢ ﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﻭ ﺗﻌﻴﻴﻦ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺍﻣﻮﺭ ﻭ ﺑﻪ ﻭﻳﻩ ﺩﺭ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻛﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ . ﺍﻳﻦ ﻭﺍﻗﻌﻴﺘﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﻫﻴﺎﻩ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺑﺘﺮﺳﺪ . ﺑﻲ ﺮﻭﺍﻳﻲ ﺩﺭ ﺮﺩﺍﺧﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﺁﺩﻣﻬﺎ ، ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﻋﺎﻣﻞ ﻣﻬﻢ ﻭ ﺣﻴﺎﺗﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺟﻠﺐ ﻣﺨﺎﻃﺐ ، ﻭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﺛﺮ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ .

ﺍﺮ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻟﺮﺯ ﺍﺯ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﻱ ﺳﺨﻦ ﺑﻮﻳﺪ ، ﺍﺛﺮﺵ ﺁﻥ ﻃﻮﺭ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻫﺎ ﻧﻤﻲ ﻧﺸﻴﻨﺪ . ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ، ﺁﺛﺎﺭ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺷﺠﺎﻋﺖ ، ﺩﺭﺍﻳﺖ ﻭ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﻱ ﺧﺎﺹ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺍﻧﻪ ، ﺣﺮﻑ ﺁﻧﻬﺎ ﻭ ﺩﺭﺩﺩﻟﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻛﻮﺗﺎﻩ ﺑﻴﺎﻥ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﻤﻮﻧﻪ ، ﺍﺮ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﻫﺪﻓﺶ ﺮﺩﺍﺧﺘﻦ ﺑﻪ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﺍﺳﻒ ﺑﺎﺭ ﻣﺤﺮﻭﻣﺎﻥ ﻳﻚ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﺳﺖ ، ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺍﺯ ﺣﻤﻠﻪ ﻭ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ﺎﻭﻟﺮﺍﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺤﺮﻭﻣﺎﻥ ، ﻛﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﺎﻭﻳﻦ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺍﻧﺘﺸﺎﺭ ﺁﺛﺎﺭ ﺍﻭ ﺳﺪ ﺍﻳﺠﺎﺩ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ، ﺑﻬﺮﺍﺳﺪ . ﻋﻮﺍﻣﻞ ﺍﻳﻦ ﺻﺎﺣﺒﺎﻥ ﺯﺭ ﻭ ﺯﻭﺭ ، ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﻧﻬﺎﺩﻫﺎﻱ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺭﻧﺪ ، ﻭ ﺑﻪ ﻭﻳﻩ ﺩﺭ ﻭﺍﺩﻱ ﺍﺩﺑﻴﺎﺕ ﻭ ﻫﻨﺮ ، ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﻨﺘﻘﺪﺍﻥ ﻣﺪﺭﻥ ، ﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺍﻥ ﺁﻭﺍﻧﺎﺭﺩ ، ﺑﺎ ﺗﺮﻳﺒﻮﻥ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺻﺎﺣﺒﺎﻥ ﺯﺭ ﻭ ﺯﻭﺭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭﺷﺎﻥ ﻣﻲ ﺬﺍﺭﻧﺪ ، ﺩﺍﺩ ‏ ﻫﻨﺮ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻨﺮ ‏» ﺳﺮ ﻣﻲ ﺩﻫﻨﺪ . ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﻭﺍﻗﻌﻲ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺍﺯ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ، ﻭ ﺍﻓﺸﺎﺀ ﻧﺎﺑﺴﺎﻣﺎﻧﻲ ﻫﺎ ﻭ ﺑﻲ ﻋﺪﺍﻟﺘﻲ ﻫﺎ ﺗﺮﺳﻲ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﻩ ﺩﻫﺪ ﺮﺍ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ، ﻛﻤﺘﺮﻳﻦ ﻭﻇﻴﻔﻪ ﺍﻱ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻋﻬﺪﻩ ﺍﺵ ﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ . ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺭﺍﻩ ، ﺍﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﺍﺻﺎﻟﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻛﻨﺪ ، ﻳﻌﻨﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﺳﺨﻦ ﺑﻮﻳﺪ ﻛﻪ ﺍﺻﻴﻞ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻳﺎﺩﺁﻭﺭﻱ ﺁﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺮﺩﻡ ، ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﻲ ﻭ ﻣﺎﻳﻪ ﻮﻳﺎﻳﻲ ﻭ ﻴﺸﺮﻭﻱ ﺍﺳﺖ . ﺑﺪﻳﻬﻲ ﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺍﺮ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﻃﺮﺡ ﺍﻳﻦ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺍﺯ ﻛﻠﻴﺸﻪ ﻫﺎﻱ ﺭﺍﻳﺞ ﺩﻭﺭﻱ ﻛﻨﺪ ، ﺍﺛﺮﺵ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﺑﻴﺸﺘﺮﻱ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ . ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭﻩ ، ‏ ﻣﻮﺎﺳﺎﻥ ‏» ﻣﻲ ﻮﻳﺪ : ‏ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻝ ﺁﺯﺎﺭ ﺷﻌﺮ ﻧﻮﺷﺘﻢ ، ﻗﺼﻪ ﻫﺎﻱ ﻛﻮﺗﺎﻩ ﻧﻮﺷﺘﻢ ، ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﺷﺘﻢ ، ﻭ ﺣﺎﻻ ﻫﻴﻴﻚ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺑﺎﻗﻲ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ .

ﺍﺳﺘﺎﺩﻡ ‏ ﻓﻠﻮﺑﺮ ‏» ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﻧﻈﺮﺍﺕ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩﻱ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻣﻲ ﻔﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ، ﺩﻭ ﺳﻪ ﺍﺻﻠﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻓﺸﺮﺩﻩ ﺩﺭﺱ ﻫﺎﻱ ﻃﻮﻻﻧﻲ ﻭ ﺁﻣﻴﺨﺘﻪ ﺑﺎ ﺷﻜﻴﺒﺎﻳﻲ ﺍﺵ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺫﺭﻩ ﺫﺭﻩ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺗﺜﺒﻴﺖ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ . ﻣﻲ ﻔﺖ : ﺍﺮ ﺍﺻﺎﻟﺘﻲ ﺩﺭ ﺗﻮ ﻫﺴﺖ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﺸﺎﻧﺶ ﺑﺪﻫﻲ ، ﻭ ﺍﺮ ﺩﺭ ﺗﻮ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻴﺎﻭﺭﻱ ﻭ ﻣﻦ ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﻭﻗﺘﻲ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻴﺰﻱ ﺭﺍ ﺗﻮﺻﻴﻒ ﻛﻨﺪ ، ﺑﺎﻳﺪ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺸﻢ ﺑﺪﻭﺯﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻭﺭ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺗﺄﻣﻞ ﻛﻨﺪ . ﺗﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺟﻨﺒﻪ ﺍﻱ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻛﺸﻒ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﻫﻴ ﻛﺲ ﻴﺶ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺪﺍﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﻳﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺳﺨﻦ ﻧﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﻫﺮ ﻴﺰﻱ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎ ، ﺣﺎﻭﻱ ﻣﺎﻳﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻢ ﻳﺎ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﻨﺒﻪ ﻫﺎﻱ ﻫﺴﺘﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻛﺎﻭﻳﺪﻩ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﻧﺪ . ﺑﻲ ﻣﻘﺪﺍﺭﺗﺮﻳﻦ ﻴﺰﻫﺎ ﻧﻴﺰ ﺍﻧﺪﻛﻲ ﺍﺯ ﻧﺎﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ . ﺑﺬﺍﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﺭﺍ ﻛﺸﻒ ﻛﻨﻴﻢ . ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﻛﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻴﻢ ﺁﺗﺶ ﺭﺍ ﻭﺻﻒ ﻛﻨﻴﻢ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺷﻌﻠﻪ ﻣﻲ ﻛﺸﺪ ، ﻳﺎ ﺩﺭﺧﺘﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺑﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﻥ ﺁﺗﺶ ﻭ ﺩﺭﺧﺖ ﻨﺪﺍﻥ ﺑﺎﻳﺴﺘﻴﻢ ﻛﻪ ﺩﻳﺮ ﻫﻴﻜﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﺸﻤﻤﺎﻥ ﻨﺎﻥ ﺟﻠﻮﻩ ﻧﻜﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﻮﻳﻲ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺁﺗﺸﻲ ﻳﺎ ﻫﺮ ﺩﺭﺧﺘﻲ ﺑﺮﺍﺑﺮﻧﺪ . ﺍﺯ ﻫﻤﻴﻦ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺁﺩﻡ ﺩﺭ ﻛﺎﺭﺵ ﺑﻪ ﺍﺻﺎﻟﺖ ﻣﻲ ﺭﺳﺪ . ﺍﺳﺘﺎﺩﻡ ‏ ﻓﻠﻮﺑﺮ ‏» ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻲ ﻔﺖ : ﻭﻗﺘﻲ ﺍﺯ ﺟﻠﻮﻱ ﺑﻘﺎﻟﻲ ﻣﻲ ﺬﺭﻱ ، ﻳﺎ ﺍﺯ ﺟﻠﻮﻱ ﺩﺭﺑﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻖ ﻣﻲ ﻛﺸﺪ ، ﺑﺎﻳﺪ ﺁﻥ ﺑﻘﺎﻝ ﻭ ﺁﻥ ﺩﺭﺑﺎﻥ ﺭﺍ ﻃﻮﺭﻱ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻫﻲ ﻛﻪ ﺩﻳﺮ ﺍﺻﻼ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻴ ﺑﻘﺎﻝ ﻳﺎ ﺩﺭﺑﺎﻥ ﺩﻳﺮ ﻋﻮﺿﻲ ﺑﻴﺮﻡ .

ﺍﺻﻞ ﺷﺸﻢ : ‏ ﺷﻔﻘﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ‏»

ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻦ ﺍﺻﻞ ﻪ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻥ ﻔﺖ ؟

ﺧﻮﺩ ﺩﺳﺘﻮﺭﺍﻟﻌﻤﻞ ﻫﻤﻪ ﻔﺘﻨﻲ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺟﻤﻊ ﺩﺍﺭﺩ . ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺑﺎﻳﺪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﺩ . ﻫﻤﺎﻥ ﺧﺼﻠﺘﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﺎﻥ ﺑﺰﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﻮﻓﻘﻴﺘﺸﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺨﻮﻑ ﺁﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﺍﻱ ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﺎﻥ ﺍﺛﺮ ﺧﻮﺩ ﺩﻟﺴﻮﺯﻱ ﻛﻨﺪ . ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺷﻔﻘﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ، ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﻭ ﺣﺲ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﺮ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ . ﺩﺭﻭﺍﻗﻊ ، ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺑﺎﻳﺪ ﺁﺩﻣﻲ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﻧﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﺟﺎﻧﺒﻪ ، ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺍﻭ ﺷﺎﻣﻞ ﻫﻤﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻲ ﺍﺵ ﺑﺸﻮﺩ . ﺩﻟﺴﻮﺯﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ، ﺑﺎ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺫﺍﻟﺖ ﺑﻌﻀﻲ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ . ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺧﻮﺏ ، ﺣﺘﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺁﺩﻡ ﺭﺫﻝ ﻫﻢ ﺩﻝ ﻣﻲ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪ . ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﻌﻨﻲ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺍﻳﻦ ﺩﻟﺴﻮﺯﻱ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺛﺮ ﺧﻮﺩ ﺩﺧﺎﻟﺖ ﺩﻫﺪ . ﺍﻭ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻭ ﺣﺮﻛﺎﺕ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﻲ ﺍﻳﻦ ﻨﻴﻦ ﺭﺍ ﺗﻮﺻﻴﻒ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ . ﺍﻳﻦ ﺩﻳﺮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺗﺸﺨﻴﺺ ﺩﻫﺪ ﻛﺪﺍﻡ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻛﺪﺍﻣﺸﺎﻥ ﺑﺪ . ﻧﻴﻜﻲ ﻭ ﺭﺫﺍﻟﺖ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺣﺲ ﻛﻨﺪ . ﻫﻤﻴﻦ ﻧﻜﺘﻪ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺪﻳﻬﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﺎﻥ ﻭﺍﻗﻌﻲ ﻭ ﺑﺎﺗﺠﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﺎﻥ ﻣﺒﺘﺪﻱ ﻣﺘﻤﺎﻳﺰ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ . ﻳﻌﻨﻲ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻭ ﺣﺮﻛﺎﺕ ﻭ ﻔﺘﺎﺭ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﻫﺎ ، ﻃﻮﺭﻱ ﻛﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﺩﻣﻲ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﺤﺴﻮﺱ ﻧﺒﺎﺷﺪ . ﻭ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺧﻮﺩ ، ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻥ ﻛﻪ ﻛﺴﻲ ﺑﺪﻱ ﻳﺎ ﺧﻮﺑﻲ ﻴﺰﻱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﺼﺮﻳﺢ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺑﻪ ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﻳﺎ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﻃﺮﻑ ﺍﺯ ﺧﻼﻝ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻭ ﺣﺮﻛﺎﺕ ﺍﻭ ﻲ ﺑﺒﺮﺩ     

 شین براری صیقلانی بازنشر 

 

 


   رمان رکسانا ۷ 


فردا صبح ساعت هشت بود که دیدم پدرم ومادرم اومدن بالا سرم! عموم جریان دیشب رو سر صبحونه بهشون گفته بود. پدرم وقتی مطمئن شد که حالم خوبه، با عموم رفتن شرکت و منم زود جریان رو به مادرم گفتم. بعد از اینکه خوب خنده هاشو کرد، با خیال راحت رفت خونه خودمون. من ومانی ام بلند شدیم و دوتایی دوش گرفتیم و رفتیم تو حیاط خونه ما و صبحونمونو خوردیم که بعدش مانی گفت:

بیا یه دقیقه بریم ته حیاط خونه ما، باهات کار دارم.

چیکار داری؟

کارت دارم!

خی همینجا بگو! ته حیاط برای چی؟

یه نگاه بهم کرد و گفت:

نترس دختر چهارده ساله! من بهت قول شرف می دم که تا عقدت نکنم، حتی یه ماچ خشک و خالی ام از اون لپ مثل سیب سرخ ات ور نچینم!

زهر مار!

مرتیکه اینجا که نمی شه حرف زد! پاشو بریم!

دوتایی رفتیم ته حیاط خونه شون و یه گوشه تکیه مونو دادیم به دیوار و نشستیم که مانی دو تا سیگار روشن کرد و گفت:

تو معلوم هست چی کار داری می کنی؟

چی رو؟

همین جریان رکسانا رو میگم! دیشب دیدم گرمی، چیزی بهت نگفتم اما موضوع داره جدی می شه!

جدی هس!

همین اش بده دیگه!

بد برای چی؟!

رکسانا مسیحیه! حواست هست؟! اگه مسلمون نشه چی؟! فکر عمو اینا رو کردی؟! اینا نمی ذارن تو یه دختر مسیحی رو بگیری؟! وقتی ام نتونستی باهاش ازدواج کنی، هم تو ضربه می خوری و هم اون! منو اگه می ببینی، هم ترمه مسلمونه و هم من کارمو با شوخی و جدی پیش می برم! اما تو نه! از من می شنوی ازش بگذر!

نمی تونم!

مانی- برای چی؟

دوستش دارم.

تو که تا دیشب ساعت ده، ده و نیم می گفتی ای! ازش خوشم میاد!» حالا چطور شد تو این هفت و هشت ساعت یه مرتبه درخت تناور و با شکوه عشق تو قلبت رشد کرد وشد اندازه چنارای بغل خیابان؟1

خودمم موندم، اصلا نمی فهمم؟!

مانی- اما من می فهمم! این وامونده بذر عشق رو اگه کود خوب پاش بدی، یه شبه سه چهار متر رشد می کنه! اگه کود انسانی باشه که دیگه هیچی!

بی تربیت!

مانی- حالا یا بی تربیت یا با تربیت، من بهت گفتم، این عشق آنتی بیوتیکی که هشت ساعت به هشت ساعته، هیچ سرانجامی نداره! عشقی ام که سرانجامی نداشت باید چیز کرد بهش! یعنی پشت کرد بهش!

خیلی بی ادبی مانی.

دارم حقایق رو و عریان و بدون هیچ پوششی بهت نشون می دم.

به نظر من عشق خیلی بالاتر از این حرفاس! من وقتی برم و بشینم با پدر و مادرم صحبت کنم و بهشون بگم که عشق یه چیز آسمونی یه و با صدای بلند از عشق حرف بزنم، حتما خودشون درک می کنن! در مورد عشق که نباید ته حیاط صحبت کرد! عشق اگه پاک باشه باید کاری کرد که همه بفهمن ش! باید عشق پاک رو عنوان کرد تا همه بشناسن اش! باید.

مانی- ببین! داد نزن یه دقیقه تا یه چیزی بهت بگم. به نظر من صلاح اینه که عشق رو با صدای آروم آروم و زیر لب صدا کنی و مثل بادبادک هواشم نکنی که همه ببینن اش! اینطوری بهتره!

یعنی از همه پنهونش کنم؟!

مانی- نخیر! ببر بذارش نمایشگاه بین المللی که همه بیان بازدیدش!

زدم زیر خنده که گفت:

مرد حسابی مگه چیز تو کله ات خورده! اگه این عشق رو عنوان کنی، از یه طرف کلیسای ارامنه و از یه طرفم اقوام مسلمونت قیامت به پا می کنن! می خوای جنگ صلیبی راه بندازی؟!

پس چیکار کنم آخه؟!

مانی- اگر از من می پرسیی، می گم از این دختر بگذر.

گفتم که نمی شه.

حالا که نمی شه،پس فعلا صداشو درنیار تا ببینیم چی پیش میاد. شاید به امید خدا، همونطور که خودش گفته، یه ایدزی، چیزی داشته باشه و مسئله خود به خود منتفی بشه بره پی کارش.

یعنی تو کمکم نمی کنی؟!

مانی- چی کار کنم؟! برم دست به دامن پاپ بشم؟1 حالا شانس آوردی که اگه مسیحیا مسلمون بشن براشون حکم قتل صادر نمی شه!

مانی تو حال منو نمی فهمی! به جون تو خیلی دوستش دارم.

به جون عمه ات، مرتیکه تو تا پریروز به این دختره نگاه نمی کردی.

برای همین نگاه نمی کردم دیگه. می ترسیدم عاشقش بشم.

مانی- خوب الحمدلله که نگاه نکردی و عاشقم نشدی.

د نیگا کردم دیگه!

مانی- غلط کردی کرتیکه چشم چرون هرزه! چه آدمای بی شرفی تو دنیا پیدا میشن آ! همه شون چشم شون دنبال دخترای مردمه!

واقعا نامردی مانی!

مانی- بابا هنوز چیزی نشده که من کمکت کنم!

پس کمکم می کنی!؟

آره بابا!آره! فعلا پاشو لباسات رو عوض کن بریم که ترمه منتظره!

پس رکسانا چی میشه؟

به گور پدر رکسانا! صبح نوبت منه دیگه! دیشب نوبت تو بود.

خیلی خوب بابا، الان حاضر میشم.

اون رفت خونه خودشون و منم رفتم اتاقم و لباسامو عوض کردمو اومدم بیرون که دیدم مانی ماشین رو روشن کرده. رفتم سوار شدم و حرکت کردیم. سه ربع بعد جلو خونه ترمه بودیم.

مانی از پایین زنگ زد که ترمه جواب داد و گفت که داره میاد پایین و مانی ام اومد طرف ماشین وگفت:

ببین راستی! موبایلت تو داشپورته!

پس ترمه چی؟

واسش یکی خریدم.

از تو داشپورت موبایلمو برداشتم که ترمه در خونه رو وا کرد و اومد بیرون. منم پیاده شدم و با همدیگه سلام و احوالپرسی کردیم و سه تایی سوار شدیم و حر کت کردیم که ترمه گفت:

او.! مانی دیوونه! چرا دیشب بهم زنگ نزدی؟

مانی- این چه طرز حرف زدنه؟ حداقل از این هامون و رکسانا یاد بگیر. اینا تا بههمدیگه می رسن انقدر مودبانه حرف می زنن و هی از همدیگه معذرت می خوان! اونوقت تو نرسیده به من فش می دی؟!

ترمه- هامون و رکسانا از همدیگه معذرت می خوان؟! چرا؟!

مانی- حالا سر هر چیش مهم نیس. مهم نفس قضیه اس. ببین! اول این به اون میگه معذرت می خوام. بعد اون به این میگه : نه! من معذرت می خوام. بعد این به اون میگه: نه، نه، من معذرت می خوام. بعد اون به این میگه: اصلا، اصلا من باید معذرت بخوام. بعد هر دو یه خنده شیرین می کنن و به همدیگه می گن: چطوره هر دو از همدیگه معذرت بخوایم؟! بعد شروع می کنن تند و تند از همدیگه معذرت می خوان.

ترمه- اون وقت بعدش چی کار می کنن؟

مانی- هیچی دیگه، هر دو راضی و خوشحال از عذر خواهی خودشون، از همدیگه جدا می شن.

ترمه- اصلا معلوم هس چی میگی؟ هامون خان خودتون بگین. این جریان عذر خواهی چیه؟

داره چرت و پرت میگه.

مانی- این عاشق رکسانا شده و می خواد عشقش رو مثل بادبادک هوا کنه تا همه بشناسن

اش.

ترمه- چرا؟

مانی- تبلیغات جدیده دیگه.

ترمه- وای خدا. چه عالی! رکسانا چی؟

مانی- با دست پیش می کشه و با پا پس می زنه!

ترمه- یعنی چی؟

مانی- می آد جلو این طفل معصوم ساده و ادا اطوار در می آره که این عاشقش بشه و بعدش انگار که می گه که یه مرض پرضی داره که نمی تونه زن این بشه.

ترمه یه جیغ کشید و گفت:

مگه هامون ازش تقاضای ازدواج کرده؟

مانی- پس چی؟ هاپو اهل خانه و خانواده!

زهر مار!

ترمه- وای! باورم نمی شه. چقدر عالی! من هر کاری بتونم براتون می کنم به خدا.

مانی- شما اگه خیلی کار می کنی یه کار واسه خدت بکن.

ترمه- واسه خودم چیکار کنم؟

مانی- هیچی، اما حواست باشه من ممکنه هر لحظه تو» بزنم.

ترمه- تو تو» بزنی؟! چه از خود راضی! می دونی من الان چقدر خواستگار دارم؟

مانی- ا.؟! ترب ام رفت جزو میوه ها؟!

تا اینوگفت ترمه از پشت با کیفشمحکم زد تو سر مانی! مانی ام همونجا گرفت یه گوشه خیابون وایساد و از ماشین پیاده شد و از لای در به ترمه گفت:

این دفعه دومت بود که این کارو کردی!

ترمه- آخه تو حرف بی تربیتی زدی.

مانی- حالا من میذارم و میرم تا یاد بگیری که به مربی خودت حمله نکنی!

اینو گفت و در ماشین رو بست و رفت ه داد ترمه بلند شد!

سگ خودتی!

بعد برگشت یه نگاه به من کرد و گفت:

خیلی لوس واز خود متشکره.

برگشتم طرف مانی که دیدم یه سیگار روشن کرد و گذاشت گوشه لب اش و دستاشو کرد تو جیب اش و گوشه خیابون واستاد!

ترمه- اونقدر واسته تا علف زیر پاش سبز بشه!

درست پنج دقیقه نگذشته بود که یه پژو 206 که دو تا دختر سوارش بودند اومدن و از جلوش رد شدن و پنجاه متر جلوتر زدن رو ترمز و یه خرده دنده عقب گگرفتن و تا رسیدن جلو مانی، شیشه رو کشیدن پایین و شروع کردن باهاش حرف زدن که دیگه ترمه معطل نکرد و در ماشین رو وا کرد و از همونجا داد زد و گفت: مانی،مانی

مانی برگشت طرفش که گفت:

بیا لوس نشو دیرم شده.

مانی روش رو کرد به دخترا که ترمه پیاده شد و رفت طرف مانی و تا رسید بهش، پژوئه گاز داد و رفت. بعدش یهخورده ترمه با مانی صحبت کرد و بعدم دستش را گرفت و کشید و آورد طرف ماشین و دوتایی سوار شدن که ترمه گفت:

آقا حرف بد زده تازه باید نازشم بکشیم.

مانی- توام که هیچ کار نکردی.

ترمه- نه چیکارت کردم؟

مانی- من بودم که با کیف زدم تو سر تو؟

ترمه- دختر عمه اتم! چه عیبی داره؟!

مانی- چون دختر عمه منی، اجازه داری هر وقت تو جواب دادن کم آوردی با اون کیف سنگین ات بزنی تو سر پسر دایی ات؟ چه کیفی ام هست؟! عین چمدون می مونه. می خوره ت سر و جلو چشم آدم سیاهی می ره. توش چیه؟ کباده زورخونه توش گذاشتی؟

ترمه- اصلا این کیف من وزن داره؟

مانی- آره به خدا.

ترمه- چهار تا وسایل آرایش چقدر وزنشه؟

مانی- بستگی داره! اگه وسایل آرایش مربوط باشه به دختر زشتی مثل تو که مجبوره به وسیله انواع و اقسام رنگ ها و کرم ها و پودرها و سایه ها و چی و چی و چی، چهره اش رو قابل تحمل کنه، حتما سنگین می شه دیگه.

ترمه- یکی دیگه می زنم تو سرت ها!

مانی- بزنی دیگه مانی رو نمی بینی.

ترمه- جدی اگه بزنم می ذاری میری؟

مانی- اگهتنها دختر روی زمین باشی، اگر از خوشگلی ات ونوس جلوات خجالت بکشه، اگر از زیبایی و خوش اندامی افرودیت باشی، دیگه منو نمی بینی. نیگا به این خنده ها و شوخی هام نکن. من سگی ام که فقط بولداگ حریفمه؟!

ترمه- پس چیکارت کنم وقتی این حرفا رو بهم می زنی؟

مانی- خب جوابم رو بده.

یه مرتبه مانی یه داد کشید! برگشتم دیدم ترمه بازوش رو وشگون گرفته!

ترمه- هامون خان رکسانا چه بیماری داره؟!

مانی- مثل تو هاره.

خیلی بی ادبی مانی.

ترمه- واقعا که!

رکسانا هیچ بیماری نداره.این چرت و پرت میگه.

ترمه- دختر خیلی خوشگلی یه ها! قبل از من، تهیه کننده به اون پیشنهاد بازی داد اما نمی دونم چرا قبول نکرد.

مانی- امروز چقدر کارت طول میکشه؟

ترمه- با خداس!

مانی- پس ما ترو می رسونیم اونجا و میریم. هر وقت کارت داشت تموم می شد، یه زنگ بهم بزن بیام دنبالت.

ترمه- شما غلط می کنی میری، همونجا پیش من هستی تا کارم تموم بشه.

مانی- یعنی اینقدر دوستم داری؟! این خیلی بده ها! یعنی خودت اذیت می شی! سعی کن احساساتت رو کنترل کنی.

ترمه- واقعا قربون عمه ات بری مانی.

خلاصه تا همون خونه که توش فیلمبرداری می شد، مانی سربسر ترمه می گذاشت و من می خندیدم. یکی این می گفت، یکی اون می گفت.

تقریبا نیم ساعت بعد رسیدیم. من و ترمه پیاده شدیم و مانی رفت که ماشین رو پارک کنه. همونجور که اونجا واستاده بودم یه مرتبه ترمه بازوی منو گرفت و گفت:

هامون خان تا مانی نیومده یه چیزی ازتون می خواستم بپرسم. یعنی می خاستم باهاتون م کنم. راستش نمی دونم چرا خیلی به شما اعتماد دارم.مثل برادر بزرگترم می مونین.

طوری شده؟

ترمه- می خواستم ازتون بپرسم که مانی واقعا منو دوست داره؟

شماچی؟ واقعا دوستش دارین؟

یه مرتبه یه خنده رو لب هاش نشست و گفت:

مگه میشه یه دختر این ویوونه رو ببینه و دوستش نداشته باشه! بااون حرفهایی که می زنه و کارایی که می کنه.

فقط به خاطر همین.

نه! خوب مانی هم خوش قیافه اس و هم خوش تیپ و خوش هیکل! راستش رو بگم من خیلی دوستش دارم اما می ترسم!

برای چی؟

ترمه- نمی دونم! همه اش فکر می کنم چون عمه اش ازش خواسته، اونم اومده طرف من! یا اینکهچون هنرپیشه هستم

اصلا این طوری نیست. من فکر می کنم اونم شما رو خیلی دوست داره.

ترمه- آخه ببین چه چیزایی بهم میگه!

از همون چیزایی که میگه می فهمم!

ترمه-چطور مگه؟

آخه مانی با هیچکس اینطوری حرف نمی زنه، معمولا همیشه ازشون تعریف میکنه و خیلی مودبانه رفتار می کنه.

ترمه- یعنی این دلیل دوست داشتن شه!

فکر می کنم.

ترمه- عجب دیوونه ایه.

داره می آد!

مانی داشت از دور می آمد و ما رو نگاهمی کرد و تا یه خورده نزدیک شد بلند گفت:

ایشالا هر کی پشت سر من ازم بد میگه امشب سوسک بیافته تو تنش.

ترمه- پشت سر تو حرف نمی زدم.

مانی- گوش چپ ام زنگ زد. فهمیدم داری ازم بد میگی، الهی امشب تا میری بخوابی، یه موش گنده زشت تو رختخوابت باشه و یه گاز مجکم ازت بگیره!

ترمه یه مرتبه اشک تو چشماش جمع شد و گفت:

خیلی از دستم ناراحتی مانی؟

مانی ام تا دید ترمه واقعا ناراحت شده گفت:

موشه غلط کرده بیاد طرف تو، پدرشو درمی آرم. اصلا یه گربه می خرم و می دم بهت، ولش بدی تو خونه ات که همه موش آرو بگیره و بخوره و هلاک شون کنه! گریه نکن قربون اوناشکت برم، غلط کردم! عجب خری ام من، الهی زبونم سرطان بگیره که اختیارش دست خودم نیست. حالا که ناراحتت کردم، چشمم کور میشه و یه کادوی خوشگل برات میگیرم که از دلت دربیاد! اصلا چرا موکول کنم به آینده؟! همین الان یه کادو بهت می دم. آن! آن!

بعد دست کرد تو جیب اش و یه بسته کوچیک کادو شده درآورد و گرفت جلو ترمه و گفت:

ببین! من همه چیز رو از قبل پیش بینی می کنم. بفرمایین. قابل شما رو نداره! کوفتتون بشه! یعنی مباکت باشه!

ترمه یه نگاه به مانی کرد و بعد زد زیر خنده وبسته رو ازش گرفت و وا کرد و یه مرتبه یه جیغ آرومکشید. مانی براش یه انگشتر خیلی خوشگل گرفته بود که یه نگین درشت وسط اش بود.

ترمه- اصله؟

مانی- دست شما درد نکنه.

ترمه- خریدیش؟

مانی- به قیافه من می خوره باشم؟

ترمه- یعنی برای من خریدیش؟ یعنی منظور خاصی داشتی؟!

مانی- آره بابا، من اصلا همه کارام با منظوره! بده به من ببینم.

بعد انگشتر رو از تو بسته درآورد و کرد تو انگشت ترمه و گفت:

از این لحظه به بعد تو نامزد منی! حالا کی این بابام بیاد خواستگاریت خدا می دونه.

نمی دونم یه مرتبه چرا انقدر خوشحال شدم که زدم زیر خنده!

مانی- زهرمار! این خنده چه وقتیه؟

خیلی خوشحالم مانی، بهتون تبریک می گم، ایشالا خوشبخت بشین!

دوباره خندیدم.

مانی- خیلی ممنون.

باید یه جشن بگیریم!همین امشب!

دوباره خندیدم که مانی گفت:

رو آب مرده شور خونه بخندی. همه دارن نیگا می کنن. جلو خودتو بگیر.

دست خودم نیس به جون تو.مانی- بابا بریم تو خونه آبرومون رفت! جای اینکه این دختره خوشحال بشه و ذوق کنه، این مرتیکه داره غش می کنه و ریسه می ره!

ترمه- ببین مانی! این انگشترو خریدی و دستم کردی، دستت درد نکنه اما پدرت کی قراره بیاد خواستگاری؟

مانی- امسال، سال دیگه، دو سال دیگه، سه سال دیگه! خدا می دونه! اما تو اصلا ناراحت نباش ها! ما کارمونو می کنیم! حالا هر وقت بابا وقت کرد اومد، فدمش رو چشم. نیومدم ما چیزی رو از دست ندادیم! چطوره!

ترمه یه نگاه بهش کرد و بعد جعبه انگشتر رو انداخت رو زمین و گفت:

برو گم شو! اصلا لازم نکرده ازم خواستگاری کنی! اینم نمی خوام!

مانی- یعنی جعبه شو نمی خوای؟

ترمه- اصلا می فهمی جلو هامو چه چرت و پرت هایی می گی؟

مانی- چیزی نگفتم که؟

ترمه- می فهمی معنی حرفت چیه؟

مانی- یعنی می گم ما دو تا فعل نامزد هستیم تا بابام رسما بیاد جلو! مگه حرف بدی زدک؟

ترمه- آهان، اینو از اول می گفتی!

مانی- حالا اگه اینجوری دوست نداری، انگشترو بدم دست صاحبش.

ترمه- مگه اینو از کسی گرفتی؟

مانی- نه!

ترمه- پس از کجا آوردیش؟

مانی- بابا به پیر به پیغمبر خریدمش!

ترمه- پس صاحبش کیه؟

مانی- یه دختر از تو خوشگل تر که شرایط منو قبول کنه.

دیدم الانه اش که دوباره ترمه با کیف اش بزنه تو سر مانی! زود گفتم:

بابا دیر شد. بیایین بریم خونه. مانی تو ام اینقدر ترمه خانم رو اذیت نکن! تو شوخی می کنی، ایشون باور می کنن.

مانی اومد یه چیزی بگه که ترمه محکم با پاش زد تو ساق پای مانی. همچین محکم زد که مانی یه آخ بلند گفت و ساق پاش رو گرفت تو دستش و نشست رو زمین و همونجور که با دست می مالیدش گفت:

الهی پات چلاق بشه ترمه! لعنت به مرده و زنده اش اگه ترو بگیره دختره وحشی. دلم ضعف رفت بخدا! عجب آدم سنگدلیه این!

ترمه- دلم خنک شد.

مانی- مرده شور اون دلت رو ببرن! ایشالا سدر و کافور خنک اش کنه. عجب پای پر قوتی داره! عینپای علی دایی می مونه.

ترمه- دیگه از این چرت و پرت ها بهم نگی ها! بلند شو بریم تو!

مانی- برو دختر که الهی جای اون پات، پای مصنوعی ببینم. اگه می دونستم اینقدر وحشی ای، کوفتم برات نمی خریدم. انگشترمو پس بده!

ترمه- این انگشتر دیگه مال منه! مگه این انگشت امو ببری تا بتونی درش بیاری!

مانی- اگه شده دونه دونه انگشتاتو بجوئم، درش می آرم. ترو خدا هنر پیشه مملکت مارو باش. هم گاز می گیره! هم لگد می ززنه! هم با اون چمدون سیارش تو سر ادم می زنه! اون وقت میگه شما بیایین مواظب من باشین. مواظب چی ات باشیم؟! تو خودت شصت از ما رو مواظبت می کنی! نیگا کن ترو خدا! پام اندازه یه گردو باد کرد اومد بالا! مرده شور اون کفشهای نوک تیزت رو ببرن. ای عمه خانم تو اون روح ات صلوات!ببین ما رو گیر چه دختر وحشی انداختی! اصلا آدم وقتی پیش اینه، تامین جانی نداره. پاهاش عین پاهای مارادوناس. پام از گیر رفت بخدا.

ترمه- پاشو خوددتو لوس نکن! اصلا محکم نزدم.

مانی- پس اگهمحکم می زدی پس چی می شد. تو چرا هنر پیشه شدی؟! بیا ببرمت تو یکی از تیم آی استقلال پرسپولیس ثبت نامت کنم پنالتی آرو تو بزن! هامون جون زنگ بزن اورژانس تهران یه صندلی چرخ دار برام بفرستن.

حالا من دارم می خندم و اینم هی داره اینارو میگه!

ترمه- پاشو مانی زشته!

زشته چیه؟ می گم نمی تونم از جام ت بخورم.

ترمه- دروغ نگو. من اونطوری محکم نزدم،تازه من اونقدر بدنم ظریفه که نمی تونم اونطوری که تو میگی محکم لگد بزنم.

مانی- نمی تونی مجکم بزنی؟ این لگد رو اگه تو فوتبال به کسی می زدی و داور برات دست به کارت می شد حناق گرفته! این عمه می دونست این چه دختر سرکشی یه و مثلا ما رو فرستاده رامش کنیم. هامون جون تو یف اینو بگرد ببین چاقویی چیزی توش نباشه.

پاشو خجالت بکش پسر!!

مانی- میگم به ارواح خاک مادرم نمی تونم.

جلوش نشستم و شلوارش رو دادم بالا و جورابش رو کشیدم پایین که دیدم راست میگه طفلک. پاش اندازه یه گردو باد کرده بود. حالا هم براش ناراحت شدم و هم خنده امگرفته بود.

خب چرا سربسرش می ذاری که این بلا رو سرت بیاره؟!

مانی- خدا شاهده من تا حالا دختر مثل این جونور ندیدم. اون دفعه تو خونشون به شوخی گفتم من به خاطر خواهش عمه اومدم سراغش که یه مرتبه ماهی تابهرو همچین پرت کرد طرفم که اگه سرمو نیده بودم مغزم پخش شده بود کف آشپزخونه. عین این کامانو هاست. فیلم رمبو رو دیدی؟؟ فتوکپی رمبوئه. فقط تو کاری که می کنی اینه که نم ذاری طرف من بیاد.چون آمادگی ندارم و حتما به دستش کشته می شم. ببین الان چه وقتی یه بهت گفتم هامون. من اگه با این نامزد بشم تا عقد نمی کشم. حتما تو دوران نامزدی یه بلایی سرم میاره.

تومه اومد پشت سر من و گفت:

راست می گه هامون خان؟

بعد سرک کشید و تا چشمش افتاد به پای مانی که یه مرتبه رنگش پرید و گفت:

وای! چرا اینجوری شد پات؟! بخدا نمی خواستم محکم بزنم!

من از جام بلند شدم و اون نشست جلومانی و همونجور که به پاش نگاه می کرد گفت:

ایشالا پام بشکنه! ببخش ترو خدا.

مانی ام خودشو مثل بچه لوس کرد و گفت:

نمی خوام، نمی خوام.

ترمه- غلط کردم! ایشالا پام چلاق بشه.

نمی خوام، نمی خوام.

بخدا نفهمیدم مانی جون. بیا توام یه لگد بزن به پام.

نمی خوام، نمی خوام.

بیا تکیه ات رو بده به من، بریم تو برات مرکورکروم بزنم.

نمی خوام، نمی خوام.

وای خدا مرگم بده، ببین چی شد پاش! عجب بی شعوری ام من.

نمی خوام، نمی خوام.

-زهر مار نمی خوام، نمی خوام. بلند شو خرس گنده خجالت بکش.

نمی خوام، بتو چه؟! پای خودمه.

ترمه- باشه قربونت برم! دیگه از این به بعد هر چی تو گفتی همونه.

مانی- دیگه کتک ام نمی زنی!

ترمه- نه! غلط می کنم.

مانی- اگهبزنی میرم بابامو میارم آ!

ترمه- باشه، بیار.

مانی- بابام خیلی پر زوره ها، انقدر گنده اش! اندازه من و هامون رو هم.

من و ترمه مرده بودیم از خنده که جورابش رو کشید بالا و گفت:

تازه باید برام یه جوراب نو هم بخری.

ترمه شروع کرد خاک شلوارش رو تدن و گفت:

باشه، اصلا برات یهشلوار نو می خرم.

مانی- باشه! منم این شلوار کهنه مو می دم به هامون بپوشه باهاش بره یش رکسانا نامزد بازی.

مانی بلند شو، زشته بخدا.

رفتم جلو زیر بغلش رو بگیرم بلند شه که هل ام داد عقب و گفت:

ترو نمی خوام، ترمه رو می خوام.

به درک، مرده و ببرن!

ترمه با خنده کمک کرد تا از جاش بلند شد و شلون شلون راه افتاد طرف در خونه و همونجور که شل می زد شروع کردبه خوندن!

مانی- شل بی کتاب، رفته به جنگ، خورده تفنگ، موشالا به جونش! موشالا به جونش!شلون شلون، از تو حموم، تا سر شوم، واسه دیدار یار مهربون، اومده بیرون، تا لب بوم موشالا به جونش! موشالا به جونش!

اینا رو می خوند و همچنین مخصوصا شل می زد و راه می رفت مصل اینکه داره قر می ده و می ره.

من و ترمه واستاده بودیم و می خندیدیم که رسید جلو در و برگشت و گفت:

بیایین دیگه!

مانی تو خجالت نمی کشی؟! به خدا هرکی رد می شه، نگات می کنه و می خنده!

مانی- بده مردم را شاد کنم؟ یه کدومتون بیایین زنگ بزنین از پا افتادم.

ترمه رفت جلو و زنگ زد و یه خرده بعد در رو واکردن و سه تایی رفتیم تو خونه و رفتیم تو حیاط و از حیاط رد شدیم و از پله ها رفتیم بالا و رفتیم تو خونه و با همه سلام و احوالپرسسی کردیم و ترمه به یه نفر گفت که دو صندلی و چایی برای ما بیاره و خودش رفت تو اتاق گریم و یهخ رده بعد با یه شیشه مرکورکروم و پنبه برگشت و شلوار مانی رو زد بالا و یه خرده براش زد و با چسب زخم روش رو بست و گفت:

شماها همین جا باشین تا من برم لباسامو عوض کنم.

بعدش رفت تو اتاق گریم و بیست دقیقه نیم ساعت بعد، گریم کرده و لباس عوش کرده برگشت و اومد جلو مانی و گفت:

پات بهتره؟

مانی- آره، چقدر امروز کار دارین؟

ترمه- نمی دونم.

مانی- زود تمومش کن بریم.

ترمه- اگه ناراحتی همین الان بریم.

مانی- نه، کارترو بکن.

یه خنده ای بهمانی کرد و گفت:

عوضش شب شام مهمون منی!

بعدش رفت پیش کارگردان که منتظرش بود و یه خردهبا همدیگه صحبت کردن و بعدش کارگردان با بقیه صحبت کرد و یه ربع بعد همه آماده شدن. خونه دوبلکس بود و ترمه از پله ها رفت بالا، طبقه دوم و همه ساکت شدن و کارگردان حرکت داد و ترمه آروم از پله ها اومد پایین و رفت تو سالن و رفت سر یه کمدو بعدش این ور و اون ور رو نگاه کرد و وقتی دید کسی اونجا نیس، از تو جیب اش یه کلید درآورد و در کمد رو یواش باز کرد و شروع کرد تشو رو گشتن و یه خورده بعد یه مرتبه یه جیغ کوتاه کشید. و یه چیز شبیه هفت تیر رو از تو کمد بیرون کشید و یه خرده نگاهش کرد و بعد با عصبانیت انداختش تو کمد و در کمد رو قفل کرد. بعدش همونجا نشست و سرش رو گرفت تو دستش و یه مرتبه زد زیر گریه که کارگردان کات داد.

بعدش دوباره رفت تو اتاق گریم و یه ربع بعد با یه لباس دیگه برگشت و رفت نشست رویه مبل تو سالن. دوباره همه ساکت شدن و کارگردان حرکت داد.جریانم اینجوری بود که ترمه نشسته بود و ماهواره تماشا میکرد. دوربین مخصوصا یه صحنه از تلویزیون گرفت. یه صحنه که دخترا با بیکی نی می اومدن و می رفتن! البته خیلی کوتاه فیلم برداری کرد.

بعدش یه مرتبه تلفن زنگ می زنه و ترمه جواب می ده:

الو! بفرمائین.

سلام و زهرمار، برو گمشو.

غلط کردی، تا حالا سه بار زنگ زدم. دوبارش که نبودی یه بارشم شوهرت خنه بود و گفتی بهم زنگ می زنی!

خوبم، چه خبر!

نه، نیس! بیرونه. چطور مگه؟

چی؟!

بلندتر بگو!

کجا؟!

جلو دانشگاه؟!

با موتور؟ موتور برای چی؟!

اشتباه نمی کنی؟!

مطمئنی؟!

یه مرتبه کارگردان کات داد و رفت جلو به ترمه گفت:

یه خورده هیجان تون کمه! ببین! این دوستتون داره در مورد شوهرتون حرف می زنه. شوهری که تا حالا فکر می کردینتو کار صادرات و وارداته! حالا تازه دارین می فهمین شغل واقعی اش چیه! کارشم طوریهکه شما ازش نفرت دارین. خب باید خیلی ناراحت و مضطرب بشین وقتی دوستتون این خبر رو بهتون میده که مثلا شوهرتونو فلان جا دیده. متوجه شدین!

ترمه- دیالوگ رو چی کار کنم؟ درست مثل همین بگم؟

کارگردان- حالا یه خورده این ور و اون ور شد عیبی نداره.

کارگردان برگشت سرجاش و جرکت داد. اون صحنه های ماهواره و تلویزیون دوباره تکرار شد و بعد تلفن زنگ زد و ترمه جواب داد:

الو! بفرمائین!

سلام و زهرمار، برو گمشو.

غلط کردی، تا حالا سه بار زنگ زدم. دوبارش که نبودی یه بارشم شوهرت خنه بود و گفتی بهم زنگ می زنی!

خوبم، چه خبر!

نه، نیس! بیرونه. چطور مگه؟

چی؟!

بلندتر بگو!

کجا؟!

جلو دانشگاه؟!

با موتور؟ موتور برای چی؟!

اشتباه نمی کنی؟!

مطمئنی؟!

نه!

نه!

می گم نه، نمی غهمی!

این حرفا چیه؟!

زده به کله ات نوشین؟! حرف دهن ات رو بفهم!

خفه شو! اینا همه اش از حسودیته! می دونم کجات می سوزه!

گم شو کثافت! خفه شو آشغال!

بعد گوشی را محکم زد رو تلفن و بعدشم تلفن و سیم شو همه رو از جا بلند کرد و پرت کرد یه طرف! بلافاصله هنرپیشه کات داد. تو همین موقع، همون هنرپیشه جوون در رو وا کرد و اومد تو و اومد طرف من و مانی و با همدیگه سلام و احوالپرسی کردیم که کارگردان بهش گفت:

اگه زودتر گریم کنین سکانس بعد رو برداشت می کنیم.

هنرپیشه رفت تو یه اتاق و کمی بعد برگشت. یه ریش نازک براش گذاشته بودند و لباساشم عوش کرده بود.

ترمه ام رفت و لباساشو عوش کرد و برگشتو نشست جلو تلویزیون. هنرپیشه هه رفت طبقه بالا و کارگردانم از همه خواست که ساکت باشن و بعدش حرکت داد.

ترمه در حالی که خیلی ناراحت بود داشت ماهواره تماشا می کرد که هنرپیشه هه از پله ها اومد پایین و رفت طرفش و همونجور که چشمش به تلویزیون بود گفت:

پارازیت اش قطع شد؟

دوربین یه لحظه رفت رو صحنه تلویزیون و برگشت! بعدش هنرپیشه هه نشست جلو تلویزیون و مشغول تماشا کردن شد و یه لحظه بعد ترمه از جاش بلند شد و رفت طرف در ساختمان که کارگردان کات داد و همه شروع کردن به کف زدن.

کارگردان اومد جلو ترمه گفت:

عالی بود خانم! اگهسکانس بعدی رو هم همینجور بگیریم خیلی جلو افتادیم.

ترمه اومد پیش ما و به مانی گفت:

درد پات کم شد؟

مانی- آره! خیلی خوب بازی کردی آ!

ترمه- مرسی عزیزم.

مانی- چه باهام خوب شدی.

ترمه انگشتش رو که توش انگشتر بود نشون داد و گفت:

همه اش به خاطر اینه عزیزم.

مانی- هامون تو شاهد باش و ببین که از خود درخته! من ساکت و با ادب یه جا نشستم اما خودش میاد و منو انگولک می کنه.

ترمه- آخه تو تا شیطونی نکنی با نمک نمی شی.

-ترمه خانم آخر داستان چی میشه؟

ترمه- درست معلوم نیست! شاید اصلا عوضش کنن.

-چرا؟!

ترمه- الا فهمیدم! انگار ممکنه واسش مجوز ندن.

-برای چی؟1

ترمه- می گم داستان منطبق با واقعیت نیست.

مانی- خب راست می گن؟

ترمه- چرا؟

مانی- باید هنرپیشه مرد رو عوض کنن تا بهش مجوز بدن!

ترمه- اونو برای چی عوض کنن؟ اتفاقا خوب بازی می کنه!

مانی- برای همین ام میگم! پسره آدم حسابیه! با تو جور درنمیاد!

ترمه- یه لگد دیگه می زنم به اون پات آ!

-حالا چی کار می خوان بکنن؟

ترمه- احتمالا یه قسمت هایی رو سانسور می کنن.

-اینکه دیگه به درد نمی خوره.

مانی- یه قسمت سانسور بشه ایرادی نداره.

سانسور کلا چیز بدیه!

مانی- قسمت های ناجور فیلم رو می زنن!

-قسمت ناجور نداره که، کجاهاش رو بزنن؟!

مانی- قسمت هایی که ترمه وارد صحنه میشه!بچه های مردم که گناه نکردن قیافه های ترسناک رو ببینن!

ترمه- خدا از ته دلت بشنوه.

مانی نگاهش کرد و خندید:

همون خنده ات جواب منو داد.

مانی- حالا برو زودتر تمومش کن گرسنه مون شد.

ترمه- باید وسایل رو ببرن تو حیاط. مانی اونقدر دلم می خواد با تو توی یه فیلم بازی کنم.

مانی- منم خیلی دلم می خواد اما نمی شه.

ترمه- چرا؟!

مانی- آخه من فیلم های ترسناک دوست ندارم.

ترمه- اینم خدا از ته دلت بشنوه. حالا جدی اصلا دوست نداری هنرپیشه بشی؟!

مانی- چرا اما تو یه فیلم که سناریوش مورد علاقه ام باشه.

ترمه- چه جور نقشهایی دوست داری؟

من دوست دارم نقش یه جوون پلید و دیو سیرت رو بازی کنم که دخترای معصوم رو قول میزنه و از راه بدر می کنه و بعدش پلیس تعقیب اش می کنه و اونم از کشور خارج می شه و می ره مثلا اروپا و دوباره همون جا همین کارو ادامه میده و بعدش پلیس اونجا می افته دنبالش و اونم از این کشور اروپایی میره اون کشور و از اون کشور به اون یکی و از اون یکی به یکی دیگه و خلاصه تا آخر فیلم موضوع همین باشه!

ترمه همیجوری نگاش کرد!

مانی- البته این فیلم جنبه آموزنده داره که دختر خانما آگاه بشن و بعدش دیگه گول آدمای پلیدی مثل منو نخورن. ولی این فیلم هزینه اش خیلی میره بالا البته برای اعتلای فرهنگ لازمه. یعنی حداقل صد، صد و پنجاه، شصت ها هنرپیشه زن تو این فیلم باید بازی کنن.

ترمه- همه اش! اگه یه وقت فکر می کنی کمه، میشه سناریو رو عوض کرد و رسوندش به دویست سیصد تا ها!

مانی- نه بابا! همون آینده صد و بیست تا دختر فریب خورده برای عبرت بقیه دختر خانما کافبه! فکر کنم بعد از اینکه صد و بیست بار اینجور عاقبت آرو دیدن دیگه جواب سلام هیچ مرد پلیدی رو هم ندن.

ترمه- اونوقت فیلم بعدی ات چی باشه خوبه؟

مانی- مرد چهار زنه! مردی برای تمام فصول! یک مرد و یک شهر، سفر به سیاره ن، مرد زمینی، ن ونوسی! همینا رو هم برسیم فیلم برداری کنیم خودش خیلی کاره!

ترمه- نه! یه فیلم دیگه بازی کنی بد نیست؟!

مانی- چه فیلمی؟

ترمه- زندگی پس از مرگ!

مانی- باشه، چه عیبی داره. اونجا که برم، می رم تو بهشت و با حوریای بهشتی فیلم تولدت مبارک رو بازی می کنم.

ترمه- اگر بردنت جهنم چی؟

مانی- فیلم شب نشینی در جهنم رو بازی می کنیم. ببین، خیالت از بابت من راحت باشه. منو اگه تو قطب شمال هم ببرن، یه کاری می کنم که بهم بد نگذره.

ترمه- دیگه چاخان نکن. اونجا جز یخ و برف چیزی پیدا نمی شه که.

مانی- چرا! شنیدم میگن خرس ماده خیلی اهل خونه و زندگیه! واسه من چه فرقی می کنه! چه تو چه خرس.

ترمه- ایشالا اون زبونت رو مار بزنه که اینقدر حاضر جواب نباشی.

مانی- اگه مارش ماده بود عیبی نداره.

ترمه اومد یه چیزی بگه که کارگدان صداش کرد.

ترمه- پاشین بریم تو حیاط. یه صحنه هم اونجا باید بگیریم.

سه تایی راه افتادیم طرف حیاط. تمام وسایل رو برده بودند اونجا. من و مانی ام رفتیم یه گوشه واستادیم که یه خرده بعد فیلم برداری شروع شد.

ترمه همانطور که از پله ها می اومد پایین، از تو جیب اش یه موبایل درآورد و یه شماره گرفت و از ساختمون دور شد.

الو! نوشین!

این حرفارو بذار کنار، عصبانی بودم، یه چیز بهت گفتم.

آره انگار درست می گفتی.

هنوز درست فهمیدم.

از کمدش! تو کمدش یه چیزی دیدم! دارم بخدا دیوونه میشم. اصلا نمی دونم چیکار باید بکنم.

بعد شروع کرد به گریه کردن و گفت:

می دونم! می دونم! اما چطوری؟

آره اما برام خیلی سخته.

باشه، سعی می کنم.

نه، خونه اس. داره ماهواره تماشا می کنه.

باشه، چیزی شد بهت خبر میدم.

نه، فعلا به کسیچیزی نگو.

باشه، خداحافظ.

تلفن رو قطع کرد و برگشت طرف ساختمون و به یه جا خیره شد که کارگردان کات داد و بهترمه گفت:

عالی بود خانم، خیلی جلوافتادیم.

بعدش به یه نفر گفت:

یه صحنه از تو خونه بگیرین. شوهرش نشسته و داره ماهواره می بینه. یه لحظه هم از همون کانال رو نشون بدین. یه صحنه رو انتخاب کنین که یه مانکن با یه مایو توش باشه. یه لحظه کوتاه آ! زیاد نشه! بعدا کمی کح.ش می کنیم.

ترمه اومد پیش ما و گفت:

فکر کنم دیگه تموم شد. یه دقیقه صبر کنین!

از دور به کارگردان اشاره کرد که خودش اومد پیش ما.

ترمه- با من دیگه کاری ندارین؟

کارگردان- نه ممنون، فقط احتمالا فردا جلوی دانشگاه برداشت داریم. فقط اگه بتونیم یه کاری بکنیم که اونجا ازدحام ایجاد بشه! یه چیزی شبیه تظاهرات!

ترمه- اینکه خیلی مشکه!

کارگردان- تو همین فکرم، باید مجوز بگیریم که سخت میدن. تازه اگه بدن باید حداقل صد نفر آدم اونجا جمع کنیم. هزینه یه خورده میره بالا. حالا هزینه اش هیچی، این همه آدم رو چه جوری بیاریم اونجا؟! ترافیک وشلوغی و این چیزا ممکنه باعث بشه مجوز ندن.

مانی- می خواین جلو دانشگاه شلوغ پلوغ بشه؟!

کاگردان- آره! مشکل همینه.

مانی- کاری نداره که، نیم ساعت مونده به تعطیل شدن دانشگاه، یه پاتیل شربت نذری یا شیر کاکائو بذارین جلو در دانشگاه! ده تا استکان هم بیشتر نذارین. همچین صف می بندن که انگار تظاهرات! وقتی هم که دانجو ها تعطیل بشن و این جمعیت رو جلو داشگاه ببینن، آنی فکر می کنن بهشون حمله کردن و اونام میریزن بیرون و درست میشه مثل صحنه تظاهرات. اگه بتونین با شیر کاکائو یکی یه بسته هم بیسکوئیت بدین که دیگه واقعا سرش خون راه می افته! اونوقت میشه تظاهرات با درگیریهای خشونت آمیز. فقط باید قبل از تعطیل شدن دانشگاه باشه که مردم اونجا رو شلوغ کنن.

کارگردان شروع کرد به خندیدن و گفت:

عجب فکرعالی ای! فردا همین کارو می کنیم. واقعا شما به درد کارگردانی می خورین نه هنرپیشگی.

اینو گفت و ازمون خداحافظی کرد و رفت که مانی به ترمه گفت:

بی استارت کارم با کارگردانیه، حواست باشه که از ای به بعد باید زیر دست خودم کار کنی! ت بخوری، بهت کات می دم.

ترمه- جوابت رو بعدا بهت میدم! بذار این یکی پات خوب بشه تا خدممت اون یکی برسم.

بعد رفت که لباساشو عوض کنه.

-شماها چه برنامه ای دارین؟

مانی- نمی دونم! بذار بیاد!

-پس من می رم.

مانی- کجا؟

-می رم پیش رکسانا، کاری که باهام نداری؟!

مانی- نمی آی باهم بریم؟

نه! شماها برین.

مانی- پس بذار ترمه بیاد، سه تایی با همدیگه می ریم.

خودم می رم!

مانی- نه بابا! تا اینجا تا خونه راهی نیست می رسونمت.

یه خورده بعد ترمه اومد و از همه خداحافظی کردیم و از خونه اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و نیم ساعت بعد سر کوچه خودمون پیاده ام کردن و اونا رفتن. منم رفتم و ماشین ام رو ورداشتم و حرکت کردم طرف خونه عمه. تو راه یه زنگ زدم به رکساناو گفتم که اماده باشه.

بیست دقیقه بعد رسیدیم دم خونه شون و زنگ زدم. لباس پوشیده، آماده بود و زود اومد بیرون. با همون روپوش و روسری.

تا منو دید، خندید و گفت:

چه زود رسیدی؟

توام چه زود حاضر شدی؟

رکسانا- من همیشه برای تو حاضرم.

یه نگاه بهش کردم و گفتم:

پس چرا بهم نه میگی؟

دستم رو گرفت و با خودش کشید و گفت:

بیا! بیا! به موقع اش خودت می فهمی.

رفتیم طرف ماشین و در رو وا کردم وسوار شد وخودمم از اون طرف سوار شدم که گفت:

ماشینت خیلی قشنگه هامون! مثل ماشین مانی خان می مونه.

فقط رنگش فرق می کنه.

-خیلی گروف قیمته؟

سرمو ت دادم و ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم.

رکسانا- کجا می خوایم بریم؟

یه خرده خرید دارم. تولد دختر خالمه! می خوام براش چند تا چیز بگیرم، سایزش درست مثل توئه. برای همین گفتم توام باهام بیایی! می خوام براش با سلیقه تو چیز بخرم.

هیچی نگفت و فقط جلوش رو نگاه کرد! یه خرده که رفتیمگفتم:

چرا ساکت شدی؟

ساکت نشدم!

خب پس بگو.

چی بگم؟

بعد از اینکه اومدین ایران چی شد؟

یه خرده نگاهم کرد و گفت:

چه فرقی می کنه؟

خیلی فرق می کنه، برام مهمه که بدونم!

یه دقیقه چیزی نگفت و بعدش دوباره یهنگاه به من کرد و گفت:

اولش که اومدیم ایران، برام یه معلم گرفت. مادرم رو می گم. یه معلم برای خوندن و نوشتن برام گرفت. حدودا یه سال طول کشید تا تونستم فارسی رو خوب بنویسم و بخونم. بعدش تو یه مدرسه راهنمایی ثبت نام کردم. وقتایی که مدرسه بودم عالی بود! برام خیلی تازگی داشت! حرفای دخترا! درد دل هاشون! غم هاشون! شادی هاشون! همه اش برام شیرین بود! برای دختری که تو اروپا بزرگ شده بود آشنایی با یه فرهنگ دیگه خیلی جالب بود. می دونم برداشت ام از همه حرفا و حرکات و طرز تفکرا و خلاصه همه چیز چی بود؟؟

نگاهش کردم.

رکسانا- کنجکاوی؟

-در مورد تو؟!

رکسانا- نه! در مورد پسرا! در مورد جنس مخالف! جنس مخالف براشون یه راز بزرگ بود! همه اش می خواستن بدونن اونا چه جورین؟! چه طرز فکری دارن؟! چه خصوصیاتی دارن؟! به چی فکر می کنن؟! ایده هاشون چه جوریه؟! حق ام داشتن! با وضعیت اینجا، هیچ ارتباطی با همدیگه نداشتن. حتی اونایی که مثلا یکی یا دو تا برادر داشتن.

-خب پس حتما کمی اشنایی پیدا رده بودن.

-نه! اصلا! رابطه هاشون بقدر بک همدیگه کم بود که هیچکدوم نتونسته بودن همدیگه رو بشناسن. برادرا اکثرا خشک و متعصب بود اما آزاد. اون می تونست آزادانه بره بیرون و تجربه کنه اما دخترا نه! برای هر حرکت احتیاج به مجوز خونواده داشتن! حتی برای حرکت های خیلی ساد.

مثلا اگه یه روز می خواستیم بعد از مدرسه با همدیگه بریم تو یه پیتزا فروشی و ناهار بخوریم، باید حتما از پدر و مادرشون اجازه می گرفتن. اکثراً هم که موافقت نمی شد. اگه می خواستیم با همدیگه یه سینما بریم، جواب منفی بود! اگه می خواستیم یه صبح جمعه باهم بریم پارک، جواب منفی بود.

دیوار، نرده، حفاظ، سیم خاردار، پوشش. همهچی برای اونا بود. اونا مرد رو فقط بصرت تئوری شناخته بودند.

یعنی باید آزمایش اش می کردند؟

نه! منظورم این نیست. تو مثلا اگه بخوای با اسید سولفوریک یه آزمایش انجام بدی و خواص اش رو بشناسی، حتما دلیل بر این نیست که بخوای بخوریش یا بریزی رو دستت. تو فقط می خوای اونو بشناسی. خصوصیات اش رو بفهمی. فایده ها و ضررهاشو بدونی.

به نظر من این بد نیست. اگه قرارباشه از اسید سولفوریک فقط تو کتابا نام ببرن که نشد شناسائی. اون موقع اگه یه روز این ماده به دستت برسه، فاجعه آمیز می شه. او اونو نشناختی. طرز کار باهاش رو یاد نگرفتی. نمی دونی باید چه جوری باهاش کار کنی که بهت ضرر نرسونه.

من این چیزا رو یاد گرفتم. تو پاریس من یه مدرسه مختلط می رفتم. از همون اول با پسرا رو یه نیمکت می نشستم. پسر برام یه چیز پر رمز و راز نبود. شناخته بودمش. اونم منو شناخته بود. یعنی در واقع هر دو جنس همدیگه رو شناخته بودند و با اخلاق و خصوصیات همدیگه اشنایی داشتن. این خیلی مهم بود. اونجا پسر و دختر با همدیگه دوست بودن. همشاگردی بودن! همین.

-اما من چیزای دیگه ای هم شنیدم.

یعنی اینجا که همه از همدیگه جدا هستن نیست؟!

هیچی نگفتم که گفت:

البته این مسئله موضوع بحث ما نیست اما اگه برات بگم که اونجا چه جوری سعی می کردن که جنس مخالف رو بشناسن، اون موقع خودت می فهمی که کدوم راه درست تره! حتما به بعضی از آمارها دسترسی داری؟! فکر کنم احتیاجی به یادآوریشون باشه!

یه خرده ساکت شد و بعد گفت:

در مرحله دبیرستان وضع بدتر بود.من شده بودم منبع اطلاعاتی شوم. با خونواده که نمی تونستن راحت ارتباط برقرار کنن. کسی ام نبود که بهشون این آگاهی ها رو بده. پس از من می پرسیدن.

تو آگاهی داشتی؟

داشتم! و چیز بدی ام نبود. من با پسرا بزرگ شده بودم. می شناختمشون. همین.

از اطلاعاتی که بهشون می دادی استفاده می کردن؟

متاسفانه اونام بصورت تئوری بود.مثل تعریف کردن یه داستان. یا یه خاطره از سفری که رفته بودی و چیزایی که دیده بودی. پس برای شنونده جالب بود اما کارایی انچنانی نداشت. به همین دلیل سعی می کردن که خودشون تجربه کنن و همین باعث خیلی از سقوط ها شد.

ما اونجا با پسرا تو نهارخوری با هم بودیم. سینما می رفتیم. پارک می رفتیم. تریا می رفتیم. تا همینجا به اندازه کافی شناخت از همدیگه پیدا می کردیم و حس کنجکاویمون می شد اما اینجا نه! اینجا به خاطر جو موحود، از نهارخوری و پارک و سینما و تریا شروع نمی شد.

یه مکث کرد و بعد گفت:

سقوط ناگهانی! شاید با اولین تماس

یه خرده مکث کرد و بعدش گفت:

اسمش چیه؟

اسم چی؟

دخترخالت.

کی؟؟

دخترخالت که گفتی؟

آهان! چیز! سمیرا.

سمیرا؟

آره. چطور مگه؟

هیچی همینجوری پرسیدم.

خب بعدش چی شد؟

من تو یه همچین جوی مدرسه رفتم و دیپلم گرفتم. این از محیط درسی ام اما محطی کهتوش زندگی می کردم.

دوباره ساکت شد که گفتم:

خب؟

افتضاح بود! یعنی خصوصیات اخلاقی من در حال تغییر کردن بود! آمیزه ای از یه فرهنگ شرقی و غربی. دیگه بعد از چند سال زندگی در ایران، خیلی از چیزهایی که تو اروپا انجامش عادی بود، زشت می دونستم. القا فرهنگی.

یعنی چی؟

تو اونجا یه زن تنها اجازه داره که با مردا ارتباط داشته باشه. بصورت آزاد.و این عجیب نیست اما اینجا چرا. علاه بر اینکه عجیبه، یه جرم محسوب می شه.

متوجه نمیشم.

مادرم!

برگشتم نگاهش کردم که روش رو برگردوند اون طرف و جلوش رو نگاه کرد و دیگه هیچی نگفت.

رسیدیم بهپارکینگ پاساژ گلستان و رفتیم تو و ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم که گفت:

یه دقیقه صبر کن هامون!

چی شده؟

من هنوز اونقدر اروپایی هستم که حرف دلمو بهت بزنم. یعنی بگم دلم میخواد باهات راحت باشم و در واقع دورویی نکنم. یعنی دل و زبونم باهات یکی باشه.

یعنی چی؟!

رکسانا- من دلم نمی خواد که بیام خرید!

چرا؟

اگه تو می خوای برای دختر خاله ات چیزی بخری، خب خودت برو بخر. یعنی باید من بدونم ارتباط تو با اون چیه؟

خندیدم و گفتم:

حسودی می کنی؟

اگه رابطه من با تو یه دوستی ساده بود، اصلا. اما تو به من پیشنهاد ازدواج دادی. پس این حق منه که بدونم.

دباره خندیدم و گفتم: رابطه ای باهاش ندارم. فقط دخترخاله منه و می خوام برای تولدش براش کادو بگیرم. حالا فهمیدی؟!

خندید و گفت:

می دونم همیشه راست میگی. برای همینم حرفت رو قبول می کنم.

از کجا می دونی؟

بعدا خودت می فهمی. تو آدمی هستی که میشه بهش اعتماد کرد. اونم خیلی زیاد. من مطمئنم وقتی میگی باهاش رابطه نداری، راست میگی.

بهش خندیدم و دوتایی حرکت کردیم که بریم تو پاساژ، یه خرده که رفتیم گفت:

یه پسر ممکنه تو دوازده سالگی چیزی ندونه اما یه دختر نه. منم وقتی اومدم ایرا یازده دوازده سالم بود. یه مدت که تو خونه معلم داشتم و بعدشم که رفتم مدرسه. یادمه هر وقت از مدرسه برمی گشتم یه احساس بدی بهم دیت می داد! هر دفعه ام یه جور بود. مثل هم!

غذا اکثرا از بیرون بود. پیتزا، ساندویچ، همبرگر، تن ماهی، نیمرو، املت، کباب کوبیده، مرغ کنتاکی، چلو کباب و خلاصخ از این چیزا. شاید مثلا دو روز در هفته مادرم تو خونه غذا می پخت اونم چه غذایی. یه چیزی بعنوان غذا، برای از سر وا کردن و رفع تکلیف.

جالب اینجا بود که همیشه یکی دوتا ظرف یه بار مصرف یا جعبه اضافی ام تو سطل آشغال می دیدم. حالا نه هر روز. اکثراً.

این برام معما شده بود. چرا مادرم وقت درست کردن غذا را نداشت؟ اونکه شاغل نبود. این جعبه ها و ظرف ها اضافی مال کی بود؟

ساعت چند می اومدی خونه؟

سه چهار بعد از ظهر. همیشه ام مادرم نهارش رو خورده بود و یا خواب بود و یا حموم می کرد و یا آرایش و این چیزا. منم عادت کرده بودم. خودم می رفتم و نهارم رو تنهایی می خوردم و بعدش یه استراحت و بعدش درس.

روزها همینطوری می گذشت و من هر روز بیشتر ایرانی می شدم. می دونی؟! تو غرب روابط مثل اینجا نیس. اونجا خیلی کمتره. اینجا یعنی ایرانی ها روابطشون خیلی بهم نزدیکه. زود باهم خودمونی می شن و زودم راز زندگی شونو به همدیگه میگن. همینم باعث شده بود من هر روز بیشتر ایرانی بشم. به همین خاطر از یاران خوشم آمدهبود. هر روز بعد از ظهر که برمی گشتم خونه، منتظر بودم تا د


 رمان رکسانا   ۹ 


یه لحظه نگاهش کردم و تازه فهمیدم جریان چیه!اونقدر از دستش عصبانی شدم که نگو!))

-تو غلط کردی!این کارا چی میکنی؟!

((خیلی خونسرد واستاده بود و منو نگاه میکرد))

-دیگه شورش رو در آوردی ا!

مانی-مگه نمیخواستی شمال نری؟!

-چرا اما نه اینطوری!

مانی-خوب طور دیگه نمیشد!یعنی باور نمیکردن!

-حالا باور میکنن؟

مانی-البته!میتونم خیلی راحت مدرک رو تو توالت بهشون نشون بدم!فقط میری تو توالت سیفون رو نکش!

((اومدم برم طرفش و بزنم تو سرش که فرار کرد و رفت بیرون!دویدم دنبالش اما دوباره وضع م بد شد و رفتم طرف دست شویی که چراغ پایین روشن شد!دیگه نفهمیدم چی شد و رفتم تو دست شویی!

وقتی اومدم بیرون دیدم مادام و پدرم و زری خانم اونجا واستادن و تا منو دیدن شروع کردن هرکدوم یه چیزی گفتن!))

زری خانوم- نقل سرد!سردیش کرده!

پدرم- آب به آب شده حتما!

زری خانم- ببریمش بیمارستان!

((یه خورده بعد عموم رسید!همه هول شده بودن جز مادرم که فکر میکرد بازم داریم کلک میزنیم!اومدم یه چیزی بگم که دوباره حال م بد شد و برگشتم تو دست شویی که پشت سرم مانی م اومد تو و گفت))

-تو بشین کارت رو بکن ما ببینیم چه جوری!

-گم شو برو بیرون تا نزدم تو سرت!

پدرم- خوب بذار ببینیم چه جوری دیگه!

-پدر خواهش میکنم!

عمو- خوب بچه از ماها خجالت میکش!

مانی-زری خانم!زری خانم!پس شما بیا نگاه کن!

زری خانم- وای خدا مرگم بده!این حرفا چیه مانی خان!

مانی-آخه این از مردا خجالت میکشه!با خانما از این حرفا نداره!

-مانی میری بیرون یا نه؟!

((پاش رو گذاشته بود لایه در و نمیذاشت که در رو ببندم!))

مانی-نمیشه!من باید چک کنم که اسهالت توش خون نباشه!

-بابا خون توش نیس!

مانی-پس توش چیا هس؟!

-زهر مار!

مانی-حداقل رنگشو بگو خودمون حدس بزنیم محتواش چیه!

-مانی!خفه میشی یا نه؟!

پدرم- به این بچه چرا فحش میدی؟!

مانی-میگه چرا من رو پیش یه دکتر خوب نبردی!

-مانی خواهش میکنم پات رو واردر!الان ناجور میشه ا!

مانی-خیلی خوب!پس بگیر پایین که در و دیوار رو کثیف نکنی!

((اینو گفت و پاشو برداشت که در رو بستم و قفل کردم و وقتی خیالم راحت شد از همونجا داد زدم و گفتم))

-مگه مانی من دستم بهت نرسه!

مانی-تو فعلا اگه دستت به شیر آب برسه بهتره!

((هم از دستش عصبانی بودم و هم خنده م گرفته بود!از همونجا میشنیدم دارن به همدیگه چی میگن!))

پدرم- کی اینطوری شد؟!

مانی-الان یه ساعت!تاحالا هشت دست شیکمش اجابت کرده!

عموم- آب تنش تموم نشه خوبه!

مانی-نه!الان بیاد بیرون و تنقیه آب یخش میکنم که هم آب بدنش تامین بشه و هم اونجاش فریز بشه و بند بیاد!

((مادرم انگار کم کم متوجه شده بود که جریان واقعیه!اومد پشت در دست شویی و گفت))

-هامون!واقعا حالت بده؟!

-بعله مامان!فعلا اجازه بدین شما!

مادرم- چیکار کنیم بند بیاد؟!اینجوری که نمیشه!

مانی-یه چوب پنبه یه بزرگ لازمه که بذاریم درش و بند بیاریمش!

-خفه شو مانی!

پدرم- حالا بیا بیرون ببینم چی شده آخه!

-بابا جون نمیتونم بیام بیرون!می فهمین نمیتونم یعنی چی؟!

مانی-بیا بیرون برات لگن میذاریم!

-مانی مگه اینکه نیام بیرون!

پدرم- بابا به این چه مربوطه آخه!

مانی-آخه منو مسعوله این واکنش طبیعی خودش میدونه!می بینین چه آدم بی منطقی یه!واخ واخ واخ!بابا سیفون رو بکش!مردیم اینجا از بو گند!بو لاش مورد میده وامنده! چند وقت این معده کار نکرده؟!سر شب چی خوردی؟!تخم مرغ؟!

((همه زدن زیر خنده!خودمم اون تو مرده بودم از خنده!بلند داد زدم و گفتم))

-بابا شما اونجا واستادین من نمیتونم کاری بکنم!مانی!مانی!

مانی-جون مانی!الان متفرق شون میکنم!

((بعد بلند داد زد و گفت))

-از این لحظه هرگونه تجمع بیش از دنفروا تحصن بیش از سه نفر در مقابل دست شویی ممنوعه!متفرق شین ممکن هر لحظه این شلیک کنه!

مادرم- راست راستی حالش بد شده؟!

مانی-یعنی چی؟!باور نمیکنین؟!هامون!هامون!

-چیه؟!

مانی-لطفا یه زور بزن که من بتونم اینجا صدای دلٔ دردت رو به عنوانه مدرک شفاهی به عزیزاینا ارائه بدم!

-زهر مار!بیتربیت!

مانی-ا!پس من چهجوری به اینا ثابت کنم تو مریضی؟!تصویر رو که سانسور کردی و بهمون نشون نمیدی،حداقل بذار به صداش دلمونو خوش کنیم!بویی،صدای چیزی بده که من به گوش جهانیان برسونم!

((بعد به مادرم اینا گفت))

-ساکت!ساکت!الان میشه صداشو واضح و بدون پارازیت شنید!

((همه زدن زیر خنده که عموم گفت))

-حالا چیکار کنیم؟!

مانی-اینکه با این وضعش نمیتون بیاد شمال!یعنی تا دم در دست شویی هم نمیتونه بیاد چه برسه به شمال!شما برین،منم چند ساعت دیگه میبرمش دکتر!

عموم- یعنی تنهاش بذاریم؟!

مانی-قاعدتا این جور وقتا مریض رو تنها میذارن که با دلٔ راحت کارش رو بکنه!حالا اگه شما واسه ش دلٔ نگرانین،در رو وا کنم برین تو تا نگرانی تون برطرف بشه!

عموم- باز بیادب شدی؟!

پدرم- پس ما میریم!مطمئنی کاری با ما نداری؟!

مانی-برین به سلامت!اصلا م نگران نباشین!من الان میگردم و یه درپوشی چیزی گیر میارم و جلو نشتش رو میگیرم تا برسونیمش به یه لوله کشی چیزی!

((دوباره همه خندیدن که پدرم از پشت در گفت))

-هامون!ما بریم؟!

-بعله پدر!شما برین!من حالم کمی بهتره!

پدرم- پس یه خورده که بهتر شدی با مانی برین دکتر!

-چشم!میریم!

((پدرم و عموم رفتن پایین مادرم به مانی گفت))

-بالا خره دارین راست میگین یا بازی در آوردین؟!

مانی-بابا دو تا دونه قرص کارکن انداختم تو شیرش خورده و دو دفعه م رفته مستراح!عالم و آدم فهمیدن داره معدش کار میکنه!

((از همونجا داد زدم و گفتم))

-دروغ میگه!پنج تا قرص بیزا کودیل انداخته تو شیر و داده من خوردم!

مادرم- پنج تا؟!اینکه راست روده میشه!

مانی-نه بابا!این معده ((یوبس)) رو پنجاه تا بیزا کودیل م نمیتونه روون کنه چه برسه به پنج تا!حالا فعلا شما برین بخوابین،من اینجا واستادم!

مادرم- آخه اسهالش حالا حالاها بند نمیاد که!

مانی-الان بیاد بیرون پوشکش میکنم تا صبح پس نده!صبح م بهش نبات سوخته میدیم بند میاد!

((مادرم خندید و گفت))

-هامون!خوبی؟!

-آره مادر!شما برین!

مادرم- واقعا چه کارا میکنین شما ها!بالا خره م یه بلایی سر خودتون میارین!

((اینو گفت و خندید و رفت پایین که مانی گفت))

-خوشت اومد چه جوری برنامه مسافرت رو کنسل کردم؟!

-چه فایده داره؟!پدر منم در اومد!حالا گیرم مسافرت نرم !با این وضع ی که دارم نمیتونم پامو از خونه بذارم بیرون!ایشالا مانی بمیری تو!همچین دلم پیچ میزنه که دارم میمیرم!

مانی-عوضش معدت میشه این آینه!

-برو گمشو!حالا چیکار کنم؟!

مانی-الان برات نخودچی میارم بلافاصله معدت قفل میشه!

-همه رفتن پایین؟!

مانی-آره!خیلی کار داری اون تو؟!

-نمی دونم!

مانی-یعنی چی؟!از معدت هم خبر نداری؟!

-برو گمشو!

مانی-من رفتم بخوابم!کارت تموم شد بیا توام بگیر بخواب!

-مگه اینکه از اینجا نیام بیرون!تو فکر نکردی ممکنه بلایی سرم بیاد؟!واقعا که مانی!تو آدم نمیشی!

((دیدم هیچی نگفت))

-مانی!مانی!

((هرچی صداش زدم جواب نداد!منم ده دقیقه بعد اومدم بیرون و رفتم تو اتاق که دیدم راحت گرفته خوابیده!خواستم اذیتش کنم اما دلم نیومد!خودمم رفتم و گرفتم خوابیدم!اما چه خوابی؟!تا ساعت نه صبح چهار بار دیگه رفتم دست شویی!))

 

((ساعت حدود ده صبح بود که دو تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف خونه ی عمه.خیابونا یه خرده شلوغ بود و یه ساعت طول کشید تا رسیدیم.

عمه تو خونه تنها بود و وقتی ما رو دید خیلی خوشحال شد و زود چایی دم کرد و تا چایی حاضر بشه،سه تایی رفتیم تو پذیرایی و نشستیم که عمه به مانی گفت))

 

- چطوره حالش؟

مانی - خوبه.

عمه - از من چیزی نمیگه؟

مانی - والا چی بگم؟

عمه - عیبی نداره ! دنیاس دیگه ! تا بوده همین بوده ! یعنی اونم جوونه ! آدم تو جوونی خیلی کارا می کنه که بعدش خودشم پشیمون می شه!

((برای اینکه حرف رو عوض کنم گفتم))

- شما چطورین؟

عمه - محبس خویشتن منم از این حصار خسته ام

- ناشکری نکنین!

عمه - ناشکری نمی کنم اما خیلی خسته م.

مانی - همه ش برای اینه که تنهایین! اگه یه شوهر بکنین تموم خستگی تون درمی ره! شما نمی دونین این شوهر چه خواصی داره!

((عمه که می خندید گفت))

- من از این چیزام دیگه گذشته! تازه از هر چی مردم هست دلم بهم می خوره! از دستشون کم نکشیدم! حالا ببینم کار تو با ترمه به کجا کشید؟

مانی - از بس کتکم زده ازش شیکایت کرم! فعلا به قید ضمانت آزادش کردن تا نوبت دادگاه مون بشه!

((عمه خندید و گفت))

- کتکت می زنه؟!

مانی - خیلی وحشیه! ازتون گله گی دارم! موقع فروش نگفتین این دختر با آدمی (( آمخته)) نشده و انس نگرفته!

((عمه دوباره خدید و گفت))

-اینارو از کجا یاد گرفتی؟!

مانی - راستی عمه جون من زندگی ترمه رو اصلا نمی دونم چه جوری بوده! از خودشم نمی خوام بپرسم! جریانش چه جوریه؟!

عمه - به اونم می رسیم! یه مقدارشو برای هامون گفتم!

مانی - منم اومدم بقیه شو بشنوم.

عمه - مگه برات تعریف کرده؟!

مانی - آره! شنیدم که از اونجای سرگذشت به بعد یه چیزایی هس که با چیزایی که ما می دونیم فرق داره!

((عمه یه خرده ساکت شد و بعدش گفت))

- راستش نمی دونم باید براتون بگم یا نه!

مانی - بگین! دهن ما قرصه! همینجا لاخاکش می کنیم!

((عمه دوباره خندید و گفت))

- پس بذارین اول یه چایی بخوریم بعد.

- رکسانا اینا کجان؟

عمه - رفتن پیش دوستشون.بشینین الآن می آم.

((بلند شد و رفت تو آشپزخونه و یه خرده بعد با یه سینی چایی برگشت و بهمون تعارف کرد و برداشتیم و بعدش نشست و گفت))

- دختر خوبی یه ترمه! اما عصبیه! اگه قلق ش دستت بیاد،با همدیگه خوشبخت می شین.

((من و مانی خندیدیم! خود عمه م خندید و گفت))

-خب،آقا هامون! تا کجاها برات گفتم؟

- اونجا که پدرِ پدربزرگ ما سکته می کنه.

عمه - آره! سکته می کنه! یعنی از هول حلیم می تفته تو دیگ! می آد استفاده ی زیادتر بکنه و جونش رو هم سر اینکار میذاره!

القرض! مادر و پدربزرگم پناه آورده بودن به اون که یه وقت می بینن باید خونواده ی اونم جمع و جورش کنن! چاره ای م نبوده دیگه! پدربزرگم این طوری که شنیدم خیلی پدربزرگ شما رو دوست داشته و برای همین م پدربزرگ شمارو مثل پسر خودش می دونه و اون رو ش و خواهرش می گیره زیر بال و پر خودش.

بهتون گفته بودم که وقتی از روسیه حرکت می کنه،قبلش هرچی داشته و نداشته،فروخته بوده و کرده بوده سکه ی طلا! یعنی از نظر مالی وضعش خیلی خوب بوده!خلاصه شروع می کنه به کار و کاسبی کردن تو ایران و پدربزرگ شماهارو هم میکنه شریک خودش و خیلی صادقانه هرچی داشته میذاره وسط و با عقل و شمّ اقتصادی خوب خودش خیلی زود وضعش از اونی م که بوده بهتر می شه! این جریان بوده تا اینکه می فهمه پدربزرگ شما،یه دل نه صد دل عاشق دخترش،یعنی مادر من شده!

این جریان رو که می فهمه میره و به مادر من میگه! مادر منم تو یه کشوری بزرگ شده بوده که دخترا و زن ها توش آزاد بودن،دلش نمی خواسته برای همیشه تو ایران بمونه!منتظر بوده که ببینه انقلاب روسیه به کجا می کشه!یعنی همش فکر می کرده که یکی دو سال شلوغ پلوغی هس و بعدش دوباره روس های سفید می ریزن و کشور رو می گیرن و اونا می تونن برگردن روسیه!برای همین م نمی خواسته تو ایران پایبند بشه!این طور که خودش می گفت اصلا نمی تونسته زندگی تو ایران رو تحمل کنه! دختری که اونجا تحصیل کرده بود و آزاد بوده و با پسرای هم سن و سال خودش معاشرت می کرده و می خونده و می رقصیده و چی و چی و چی ، حالا مجبور بوده تو یه اتاق بشینه و اگرم حتی می خواسته بیاد تو حیاط ، باید حتما چادر سرش می کرده! اون وقتام وضع ایران این طوری نبوده که! اگه موی زن رو مرد غریبه می دیده ، خونش حلال بوده! برای همینم مادرم جرأت نمی کرده بدون چادر پاشو از تو اتاق بیرون بذاره!

خلاصه پدربزرگم جریان عشق پدربزرگ شمارو که به مادرم میگه ، مادرم سخت مخالفت می کنه و میگه اگه تا یکی دو سال دیگه وضع روسیه درست شد که شد. اگه نه که من ایران بمون نیستم و میرم به یه کشور اروپایی! پدربزرگمم دیگه حرفی نمی زنه و میذاره که تا زمان کار خودش رو بکنه و شاید مادرم به وضع موجود اون موقع عادت کنه!

چند وقتی که میگذره ، یه روز پدربزرگ شما که دیگه نمی تونسته جلوی خودش رو بگیره ، یه جارو خلوت می کنه و جریان عشقش رو به پدربزرگ من میگه و بهش میگه که اگه مادر منو بهش ندن ، اونم سر میذاره به بیابون!یعنی حقم داشته! تو اون زمان که پسر اصلا نمی تونسته صدای دختر رو بشنوه ، مادرم بدون حجاب با لباسای قشنگ ، با موهای بور خوش رنگ و بلند، با حرکات ظریف ، دل ازش برده بوده! شماها خودنوت حساب کنین با وضع اون زمان، یعنی اواخر قاجار، یه همچین دختر سفید و خوشگل و قشنگ رو یه نظر نشون یه پسر بیست ساله ی ایرانی بدن! پسره چه حالی می شه!؟

مانی - الهی بمیرم واسه اون دل پدربزرگم که توش چی می گذشته!

عمه - گور بابای مادر منم کرده!هان؟!

مانی - نه! نه! واسه دل اونم بمیرم الهی! اما من درد پدربزرگمو با تموم سلول های بدنم دارم حس می کنم!

عمه - تو اگه جای پدربزرگت بودی و این جوری عشق یه دختر خارجی می شدی و اونم بهت جواب منفی میداد چی کار می کردی؟!

مانی - البته به نظرش احترام میذاشتم اما یه همچین چیزی امکان نداره!

عمه - یعنی چی امکان نداره؟! می گم حقیقت جریان همین بوده که دارم براتون می گم!

مانی - درسته! مام ازتون قبول می کنیم اما در مورد من امکان نداره!یعنی تاحالا یه همچین چیزی نشده!

عمه - پدرسوخته خیلی از خودت مطمئنی آ!

مانی - از خودم مطمئن نیستم! از دخترخانمای عزیز مطمئنم! یعنی مطمئنم که وقتی یه پسر خوب گیرشون بیاد، زود باهاش عروسی می کنن!

عمه - حالا اگه تو جای پدربزرگت بودی چیکار میکردی؟! راستش رو بگوآ!

مانی - صد البته که به نظرش احترام.

 

مانی – اَلنَجاتُ فی الصدیق! خدا اون روز رو نیاره! زبونم لال!زبونم لال! اگه یه روز یه همچین اتفاقی برام بی افته، بلافاصله در یک نیمه شبِ تاریک و خلوت . . .

((با پا آروم زدم به پاش که یه نگاه به من کرد و بعدش گفت))

- واگذارش می کردم به خدا!

- ((عمه م شروع کرد به خندیدنو گفت))

- ای پدرسوخته! مگه ترمه حریف تو می شه؟!

مانی - والا شده! انقدر با لگد به ساق پام زده که باید همین روزا فکر پلاتین براش باشم!

- می فرمودین عمه!

عمه - آره! خلاصه جریان عشقش رو به پدربزرگم می گه! پدربزرگمم که می دونسته دخترش زن اون بشو نیس، یکی نبودن دین شون رو بهانه می کنه و می گه یه همچین چیزی امکان نداره! بعدشم بهش قول میده که تو همین روزا آستین بالا می زنه و یه دختر خوشگل رو که هم دینشم باشه براش خواستگاری می کنه! پدربزرگ شمام دیگه هیچی نمی گه و دمق و پکر میذاره می ره و تا چند روزی م همین جوری بوده و بعدشم کم کم اخلاقش خوب می شه و می چسبه به کار و شروع می کنه فوت و فن تجارت و کاسبی رو از پدربزرگ من یاد گرفتن.

یه سال از این جریان می گذره و همه چی بر وفق مراد بوده! مادرم تعریف می کرد صبح به صبح که از خواب بلند می شدن،پدربزرگ شما می رفته و نون تازه و سر شیر می خریده که مادرم خیلی دوست داشته و می شستن دور هم صبحونه می خوردن و بعدش پدربزرگ شما و پدربزرگ من می رفتن سرکار و مادر من مونده خونه و مادر پدربزرگ شما.اونام مرتب باهاش حرف می زدن و بهش مهربونی می کردن و خلاصه با مهربونی اونا،اسارت تو خونه رو یه جوری تحمل می کرده!

بعد از یک سال م پدربزرگ من یکی یکی خواهرهای پدربزرگ شمارو شوهر میده و عروسی و جهاز و چی و چی و چی!

تا اینجا همه چی خوب بوده تا اینکه تقریبا دو سال و نیم بعد،تو ماه محرم که همه جا مراسم عذاداری و ی بوده یه روز پدربزرگ شما به مادرش می گه که یه شربت نذری درست کنه که وقتی دسته های ی ما آن، بین شون پخش کنه.مادرشم یه شربت خوب درست می کنه و می ریزه تو چندتا کُپ و میذاره اونجا.

شب ش که می رسه پدربزرگ تون به پدربزرگ من می گه که دوتایی با همدیگه برن برای شربت دادن.اونم قبول می کنه و باهاش می ره.

((اینجا که رسید یه خرده مکث کرد و بعدش گفت))

- از اینجا به بعد چیزایی یه که براتون نازه گی داره و عجیبه!حالا بگم؟!

((دوتایی گفتیم که عیبی نداره و منتظریم که یه سیگار دیگه روشن کرد و دوتام من و مانی روشن کردیم و بعدش گفت))

- خلاصه دو تایی با دو سه کُپ شربت راه می افتن و می رن از خونه بیرون و می رن و می رن تا به یه دسته ِ می رسن. همونجا یه چارپایه میذارن و بساط شونو علم می کنن و پدربزرگ شما به پدربزرگ من میگه که برای اینکه بین مردم بیشتر اعتبار پیدا کنه، خوبه که شربت رو اون بده به مردم.اونم میبینه راست میگه و شروع می کنه به ریختن شربت تو لیوان و میده به مردم.چند نفری که می خورن یه مرتبه همهمه می افته بین آ و یکی دوتاشون شربت رو تف می کنن بیرون و یه دفعه ولوله می افته تو جمعیت!

صدای کافر کافر از آ بلند می شه! نوحه خون که اینطوری می بینه،خوندنش رو قطع می کنه که ببینه اون وسط چه خبره که یه مرتبه دو سه نفر داد می زنن و میگن "این کافر بی دین و ایمون،عرق ریخته تو شربت نذری!"

مردم که اینو می فهمن،می ریزن سر پدربزرگم! اون بدبختم هرچی میاد حرف بزنه،بدتر میشه چون لهجه داشته و دیگه کسی چیزی ازش قبول نمی کرده!دشنه ها میره بالا و میاد پایین و خون از ده جای تن پدربزرگم روون میشه و تا بزرگترا و ریش سفیدا بفهمن چی شده و بیان جلو مردم عصبانی و متعصب رو بگیرن که پدربزرگم تو خون خودش می غلطه و دیگه کار از کار میگذره و اون وسط سه،چهار نفر پیدا می شن و نعش نیمه جون پدربزرگم رو از میون آ می کشن کنار و می برنش طرف خونش که پدربزرگ شما می رسه و می گه چی شده که جریان رو براش می گن و اونم می زنه تو سر و کله ش و کمک می کنه که پدربزرگمو برسونن به دخترش!

حالا چقدر طول می کشه خدا می دونه اما وقتی پدربزرگم به خونه می رسه که داشته جون می داده و نفس های آخرش رو می کشیده!

مادرم که یه همچین وضعی رو میبینه،خودشو می رسونه بالا سر پدرش و شروع می کنه به جیغ و فریاد کردن و گریه زاری! بقیه م همین طور! یعنی دیگه صدا به صدا نمی رسیده که گوش بدن ببینن اون پیرمرد بدبخت چی می خواد بگه! فقط مادرم یه لحظه می شنوه که پدرش به روسی کلمه ی خیانت رو میگه و پدربزرگ شما رو نگاه می کنه و بعدشم چشاش بسته میشه!

((اینو که گفت ساکت شد و تکیه ش رو داد به مبل و یه پک به سیگارش زد و بعدش به من و مانی نگاه کرد! نمی تونستم چیزی رو که می شنوم باور کنم! یعنی پدربزرگمون یه همچین نقشه ی کثیفی رو کشیده بوده؟! یعنی عمه م راست می گفت؟! دلیلی برای دروغ گفتن نداشت! اونم بعد از این همه سال!

تو چشماش نگاه کردم! صداقت رو می دیدم اما باور کردن یه همچین چیزی م برام سخت بود برای همین پرسیدم:))

- پدربزرگ ما اون موقع کجا بوده؟!

عمه - نمی دونم!

- یعنی اینا همه یه نقشه بوده؟!

عمه - نمی دونم!

مانی - یعنی یه نفر بعد از اون همه مهربونی که بهش کردن یه همچین کاری می کنه؟!

عمه - نمی دونم!

- ولی چیزی رو که شما برامون تعریف کردین همین معنی رو میده!

عمه - من فقط اون چیزی رو که شنیده بودم براتون گفتم! بیشتر از اینم نمی دونم،پس نمی گم چون از دروغ متنفرم!

- پدربزرگ شما تو اون لحظه دیگه چیزی نگفته؟!

عمه - فقط یه کلمه و یه نگاه!بقیه ش رو باید خودتون حدس بزنین!

- باور کردنش سخته!

عمه - پس من دارم دروغ می گم!

- نمی گم شما دروغ می گین اما مسعله خیلی عجیبه!

مانی - از بقیه ی سرگذشت میشه این قسمت رو حدس زد!شایدم اصلا قضیه اینطوری نبوده باشه!

- یعنی چی؟!

مانی - شاید اصلا کسی تو شربت عرق نریخته باشه!

- پس مردم از کجا فهمیدن؟!

مانی - شاید اون کسایی که داد زدن و گفتن این کافر عرق تو شربت ریخته و اونایی که با دسنه پدربزرگ عمه رو زدن و اونایی که از اون وسط کشیدنش بیرون و رسوندنش خونه،همه یکی بودن!

- یعنی پدربزرگمون چندنفر رو اجیر کرده که این نقشه رو پیاده کنن؟!

مانی- بدون اجازه ی بزرگ هیئت هیچ کاری نمی کنه! بزرگ هیئتم همیشه سعی می کنه سر و صداهارو بخوابونه و کار به جاهای باریک نکشه!

((یه مرتبه عمه م شروع کرد به خندیدن و گفت:))

- دیدین حالا خودتون می تونین حدس بزنین!

- یعنی درست حدس زدیم؟!

عمه - مادرم می گفت اون موقع و تو اون روزای اول که این اتفاق افتاده بوده،نمی تونسته فکرش رو متمرکز کنه اما بعدش چرا! یعنی می گفت: بعد از این جریان،هرماه یه نفر می اومده در خونهو پدربزرگتون می رفته دم در و باهاش یه خرده حرف می زده و بهدشم اون میذاشته و می رفته! هیچوقتم پدربزرگتون به کسی نمی گفته که این کیه یا با اون چی کار داره! یه شب که مادرم نسبت به این مسئله حساس میشه،یواشکی از یه جایی سعی می کنه که صورت اون یارو رو ببینه! اینجا بوده که کم کم همه چی براش روشن می شه! این مردی که ماهی یه شب میومده اونجا، یکی از همون کسایی بوده که پدرش رو بعد از زخمی شدن می آره خونه!

وقتی این جریان رو می فهمه، می ره تو کوک پدربزرگ شما و متوجه میشه که هر بار اون یارو می آد دم خونه،پدربزرگتون یه چیزی دستمال پیچ می کنه و می ده بهش! بهدا می فهمه که پدربزرگتون نزدیک اومدن اون یارو که می شه، یه مقدار پول میذاره تو دستمال و میذاره تو گنجه و وقتی اون میاد در خونه، می ده بهش!

مانی - اُجرت یا حق السکوت!

((عمه خندید و یه سیگار دیگه روشن کرد و یه پک بهش زد و گفت:))

- بگذریم! بعد از اون شب یه مدتی همه عذاداری می کنن تا کم کم مسئله کمرنگ میشه و زندگی به حالت عادی بر میگرده. تو این مدتم پدربزرگ شما کار حجره یبازار رو میگیره دستش و می شه همه کاره ی خونه.از اون به بعد بیشتر به مادرم مهربونی می کرده! مادرم می گفت تا بیرون از خونه بود که بود! وقتی برمی گشت خونه مثل پروانه دور و بر من می چرخید!از هیچی برام کم نمیذاشت! اینم باید بگم که پدربزرگتون واقعا عاشق مادرم بوده! از تموم این نقشه م که اجرا کرده بوده دو تا هدف داشته! یکی اینکه مادرم رو به دست بیاره،یکی م اینکه دست بزاره رو کل ثروت پدربزرگم که تو هر دوشم موفق می شه!

مادرم می گفت یه سال که از کشته شدن پدرش میگذره، یه شب پدربزرگتون میاد تو اتاق مادرمو در رو پشت سرش می بنده و به مادرم میگه که می خوا باهاش حرف بزنه. مادرم که فکر میکنه پدربزرگتون می خواد در مورد کار و پول و ای چیزا باهاش صحبت کنه، می شینه و گوش میده که پدربزرگتونم مسئله ی ازدواج رو می کشه جلو! مادرم شدیدا مخالفت می کنه و بهش میگه که خیال داره تا چند وقت دیگه بره اروپا! پدربزرگتونم فقط بهش می خنده و مادرم معنی این خنده رو از فرداش می فهمه!

در اندرونی قفل و کلون میشه و مادرم می شه یه زندانی راستی راستی! رفتار اهل خونم باهاش عوض می شهو همونایی که تا حالا باهاش دوست بودن،میشن دشمنش! می گفت که یه مرتبه از مهمون اون خونه تبدیل می شه به کلفت اون خونه! وادارش می کنن که جارو بزنه،شیشه بشوره،دوخت و دوز کنه ، مستراح بشوره و خلاصه هر کار دیگه غیر از ظرف شویی و پخت و پز! حالا می دونین چرا این دو تا کر رو بهش نمی دادن؟! حتما اینم یه خرده فکر کنین می فهمین اما دیگه به مغزتون زحمت نمی دم! بهش می گفتن تو نجسی! کافری ! می گفتن اگه دست به ظرفا یزنه، نجس می شن و اونا باید آب شون بکشن! تحقیر!

فروپاشی شخصیت! از بین بردن اعتماد به نفس و تخریب روحی!

کار به جایی می کشه که بهش تف می کردن! یعنی خونواده ی پدربزرگ شما وقتی می دیدنش،عملا بهش آب دهن می انداختن! ای کاش کار به همین جا ختم می شده!

- دیگه چیکار می تونستن بکنن؟!

عمه - شکنجه های دیگه! شما نمی دونین وقتی آدما بخوان بد باشن چقدر تو این کار پیش می رن! وقتی به خودشون حق دادن که می تونن نسبت به یه انسان دیگه بدی کنن،دیگه نمی شه جلوشونو گرفت!

مادرم می گفت دیگه بهش اجازه نمی دادن با اونا غذا بخوره! ظرفاشو از مال خودشون جدا کرده بودن! اون اتاق بزرگ رو ازش گرفته بودن و بهش بغل مستراح یه اتاق انباری تو زیر زمین داده بودن! حرف های زشتی بهش می زدن که از شنیدن شون مو به تن آدم راست می شه! کاری باهاش کرده بودن که هر مقاومتی رو توش از بین برده بوده!

- تنبیه بدنی م می کردنش؟!

عمه - نه! احتاجی دیگه نبود! یادت باشه که هر موجود زنده بعد از یه مدت نسبت به شکنجه های بدنی یا مقاوم می شه و یا کشته می شه! از اون گذشته احتاجی به این مسئله نبوده! ضمن اینکه پدربزرگتون مادرم رو دوست داشته و اجازه ی این کارو بهشون نمی داده! فقط ازشون خواسته بوده که خردش کنن! شخصیت ش رو! گذشتش رو! ایمان ش رو! اعتقاداتش رو! اینا از هرچیزی بدتره! مخصوصا ضربه ی آخر که کلا باعث تسلیم شدن مادرم می شه!

می گفت یه روز متوجه شدم که تو غذایی که برای من می کشن و می دن بهم که ببرم تو اتاقم بخورم، تف می کنن! دیگه از اون به بعد تا زمانی که می تونسته تحمل کنه،لب به غذا نمی زنه و وقتی تحملش تموم می شه، یه روز پدربزرگ تونو صدا می کنه و بهش می گه که حاضره باهاش ازدواج کنه!

- چرا از اونجا فرار نمی کرده؟!

عمه - تو خونه های قدیمی رو دیده بودی؟! درست مثل یه زندان! زندان برای زن و دخترایی که توش مثلا زندگی می کردن! بیرونی از اندرونی جدا بود! دیوارای بلند با فاصله از خونه ی همسایه!

وقتی در اندرونی قفل و کلون می شد دیگه از زندان بدتر بود! هیچکس نمی تونست ازش فرار کنه مخصوصا که چندتا زندان بانم داشته باشه!

اینارو که گفت از جاش بلند شد و فنجونا رو گذاشت تو سینی و از اتاق رفت بیرون و یه خرده بعد با چندتا چایی برگشت و یکی یدونه گذاشت جلو ما و خودشم یکی ورداشت و نشست و یه خرده ازش خرد و گفت))

- مادرم می گفت : وقتی به پدربزرگتون می گه که راضیه باهاش ازدواج کنه خیلی خوشحال می شه و زود بهش می گه که چقدر دوستش داره و چقدر از این کارا که تو این مدت در حق ش انجام شده ناراحت بوده و از این مزخرفا! بعدش می گه ایشالا وقتی مسلمون شدی دوباره میشی خانم این خونه و عزت و احترامت برمیگرده سرجاش! تا مادرم این حرف رو می شنوه و شروع می کنه به داد و فریاد کردن که من نمی خوام دینم رو عوض کنم و این مسئله چه ربطی به ازدواج داره و تو به دین خودت باش و من به دین خودم اما پدربزرگ تون خیلی آروم میگه که نمی تونه با یه دختر غیر مسلمون ازدواج کنه و وقتی که می بینه مادرم داره مقاومت می کنه، سرش رو میندازه پایین که بره بیرون! مادرمم می فهمه که با رفتن اون، از فردا دوباره همین شکنجه ها ادامه پیدا می کنه! برای همینم صداش می کنه و سعی می کنه با منطق مجابش کنه اما هرکاری می کنه و هرچی می گه، پدربزرگ تون سر حرفش می مونه و می گه که باید مادرم مسلمون بشه! مادرمم چون چاره ای نداشته قبول می کنه! پدربزرگ تونم همون موقع می فرسته دنبال یه آقا و رسیده نرسیده خونه، بلافاصله مادرم رو مسلمون می کنه و همونجا صیغه ی عقد رو جاری می کنن و مادرم میشه زن پدربزرگ شما! یعنی میشه پدر من! همون شبم دوباره مادرم بر می گرده به اتاق پنج دری و زفاف انجام می شه!

- مادر شما شوهرش رو دوست داشته؟

عمه - اگه زن تو پدرت رو کشته باشه و تو بدونی،بازم دوستش داری؟

((هیچی نگفتم که دوباره یه سیگار روشن کرد و گفت:))

- از فرداش مادرم به خیال اینکه اوضاع براش عوض می شه، چشم از خواب وا می کنه اما دریغ و صد افسوس که وقتی پرده ها دریده شد دیگه احترامی در بین نمی مونه!

 

اون روزش مادرم موقعی از خواب بلند می شه که پدرم، یعنی پدربزرگ شما رفته بوده سرکار. مادرم بیدار می شه و از اتاقش می آد بیرون و می ره اون طرف عمارت و می ره تو اون قسمت که مادر شوهر و خواهر شوهراش زندگی می کردن. البته خواهرشوهراش هر دو شوهر داشتن و یکی شون یه بچه و اون یکی م حامله بوده و هرکدومم با شوهراشون تو یه اتاق زندگی می کردن. قدیم این طوری بوده دیگه!

خلاصه مادرم تا پاشو میذاره اون قسمت و سلام می کنه، متوجه می شه اون فکرایی که کرده درست نبوده و اگرچه رفتار خونواده ی شوهرش باهاش کمی بهتر شده بود اما زیاد با گذشته فرق نداشته!

می ره یه گوشه می شینه که مادر شوهرش بهش می گه ببین ناشتا خانوم.

مانی - چی خانم؟!

عمه - ناشتا خانم! آخه اسم مادرم ناتاشا بوده و چون مادرشوهرش یه آدم بی سواد بوده بهش جای ناتاشا،ناشتا خانم می گفته! خلاصه میگه ببین ناشتا خانم تا حالا هرکی بودی و هرچی بودی واسه خودت بودی و از این به بعد تموم شده و رفته پی کارش! از حالا به بعد شدی عروس این خونه! اگه نمی دونی م بدون که هر عروسی وارد هر خونه که می شه یه وظایفی داره! جاروی خونه و ظرف شویی و رختشویی گردن توئه! حواست رو جمع کن که از امروز به بعد، نه آشغال تو اتاقا و حیاط ببینم و نه ظرف و ظروف کثیف و نه رخت نشسته!

مادرم که زبون فارسی رو درست متوجه نمی شده، یه خرده صبر می کنه تا معنی حرف های مادرشوهرش رو بفهمه و وقتی متوجه می شه که داره چی می گه،کمی فکر می کنه و بعدش می گه اینکه کارایی بوده که قبلا م می کردم!

مادرشوهرشم آنی جواب میده که تو برای ما همونی هستی که بودی! توام فرقی نکردی! مادرم می گه من حالا عروس شما هستم! مادرشوهرشم می گه چون عروس مایی باید این کارارو بکنی! مادرم بازم یه فکری می کنه و می گه پس این ازدواج برای من چه امتیازی داشته که اونم می گه چون حالا دیگه مسلمون شدی اَخ و تف بهت نمیندازیم!

اون موقع بوده که مادرم چشمامش وا می شه و گوشی دستش می آد که چاره ای جز قبول نداره! حداقل براش این امتیاز رو داشته که دیگه تو غذاش کثافت کاری نمی کنن

 


رمان    رکسانا   ۸    بقلم     شین  براری  صیقلانی   


    

   ((ماشین رو تازه پارک کرده بودم که دیدم یکی برام سوت زد! پیاده شدم که دیدم مانی رو پشتبوم خونهٔ همسایه ایستاده و داره برام دست ت میده!))

-رو پشتبوم مردم چیکار میکنی؟!

مانی-مگه اینجا خونه خودمون نیست؟!

-زهر مار برو انور زشته!

مانی-همهٔ ملک ایران سرای من است!

-اونجا چیکار میکنی؟!

مانی-یواش!چه خبرت؟!آروم بیا بالا تا بهت بگم!

-از همون درخت بیام بالا؟!من نمیتونم!

مانی-نه در رو و میکنم بیا بالا!

-بیام توی خونه مردم؟!

مانی-ا.!اینجا مثل خونه خودمونه! بیام بالا خجالت نکش!

-آخه نمیگن امدی توی خونه ما چیکار؟!

مانی-نترس!هیچکس بهت چیزی نمیگه! سلام کن بیا بالا!

((بعدش از اون بالا یهچیزی به پایین گفت که یه خورده بعد در و شد.منم مجبوری رفتم جلو و رفتم تو خونه همسایمون!حالا همه ش خجالت میکشم که اونجا چیبگم!

حیاط رو راد کردم که یکی گفت))

-بفرمائین تو!مانی خان بالا منتظرتونن!

-ببیخشید خانم که مزاحم شدیم!بابا اینا خوبن؟!

-خیلی ممنون، سلام مئرسونن. بفرمائین.

((رفتم تو ساختمون و از پلها رفتم بالا و از طبقه دوم رفتم رو پشت بوم و تا رسیدم به مانی گفتم))

-تو خجالت نمیکشی؟!

مانی-برای چی؟!

-آخه فکر نمیکنی این همسایههای روبرو وقتی تورو اینجا ببینن چیمیگن؟!

مانی-اینا از بس منو بالا پشتبوم این خونه و اون خونه دیدن هماشون فکر میکنن تمومه این خونهها مال ماس!حالا اینا رو ولش کن!بابا و عمو غضبمون کردن!

-برای چی؟!

مانی-خوب قرار بود مثلا امروز خونه باشیم و حضرت عالی استراحت کنین!آمدن خونه و دیدن ماها نیستیم و داد و فریادشون رفته هوا!عزیز بهشون گفت که یه ذره پیش رفتن بیرون یکمی قدم بزنن و زود زنگ زد به من!

-پس چرا به من نزد؟

مانی-زده جواب ندادی!

-خوب حالا چیکار کنیم؟!

مانی-فعلا بیا خونه ما تا بهت بگم!

-تو کجا بودی؟مگه با ترم نبودی؟

مانی-چرا!

-پس اینجا چیکار میکنی؟!

((همون جور که داشت میپرید رو پشت بوم خونشون گفت))

-شیفت اونجام تموم شد اومدم اینجا!

-واقعاً که مانی!

مانی-آ. این روزا یه شغل داشتن که زندگی آدم رو تامین نمیکن!باید دو شیفت سه شیفت کار کرد تا چرخ زندگی بچرخه!حالا زود بپر و مسائل اقتصادی رو این وست وا نکن!

((از اون بالا پریدم رو پشت بوم مانی اینا و دوتایی رفتیم تو اتاق مانی که گفت))

-زود لباس تو خونه بپوش.وقتی رفتیم پیش بابا اینا، بگو نیم ساعت رفتیم بیرون قدم زدیم و بد برگشتیم خونه.همین!توضیح دیگه ندی آ!

-تو ناهار خوردی؟

مانی-جات خالی!دلت نخواد!دوبار خوردم!یکی شیفت اول،یکی شیفت دوم!بیا بریم دیر شد!

((دوتایی از پلهها رفتیم پائین و رفتیم تو حیاط و از اونجا رفتیم تو حیاط خونه ما که مانی گفت))

-آروم راه برو!مثل اینکه هنوز بی حالی!

((دو تایی رفتیم تو خونه و سلام کردیم که یه مرتبه پدرم گفت))

-کجا بودین؟

مانی-خونه ما بودیم عمو!

عمو-پس چرا صداتون کردم جواب ندادین؟!

مانی-حتما رفته بودیم بالا پشتبوم!شما کی صدا مون کردین؟!

عمو-ده بار صداتون کردم!

مانی-ما بیست دقیقه رفتیم بیرون قدم زدیم و این دوبار یه خورده دلش درد گرفت و برگشتیم خاناوا لباسمون رو عوض کردیم و رفتیم تو اتاق من و بعدش حوصلمون سر رفت و رفتیم رو پشت بوم!

پدرماونجا میرین چیکار؟!

مانی-شهر رو از اون بالا نگاه میکنی!اینقدر قشنگ عمو جون!

((پدرم و عمو یه نگاه به ه ما کردن و یه نگاه به لباسمون کردن و دیگه هیچی نگفتن که مادرم زود گفت))

-ناهار خوردین؟!بیاین بشینین تا براتون بکشم بخورین!

مانی-اصلا اصلا این هنوز تو پرهیز!

مادرمخوب ضعف میگیرد تون!

مانی-بیرون که بودیم یه ابپرتقل ساده بهش دادم بس شه!

مادرم-خودت چی؟!

مانی- هیچ اشتها ندارم!یعنی امروز نه اینکه فعالیت نکردم،گشنه م نشد!

عموم- خیلی خوب!حالا بیاین بشینین باهاتون کار داریم.داداش میخوان باهاتون صحبت کنن.

((دو تایی نشستیم که پدرم آروم گفت))

-باز پیش عمتون رفتین؟!

مانی-عمه مون؟!عمه مون کیه؟!

عموم- باز شروع کردی؟

مانی-آهان همون خانم؟!نه بابا!بعدا معلوم شد که کلاه بر داره و میخواد ازمون اخاذی کنه و ما م ولش کردیم!

عموم- بخدا قسم هرچی جلو دستم باشه پرت میکنم تو سرت ا!

مانی- برای چی؟!

عموم- درست جواب عموت رو بده!

مانی-چشم شما سوال کنین ما جواب میدیم!

عموم- اون دختر چیشد؟!

مانی-کدوم شون؟!یعنی کدوم دختر؟!

عموم- همون که باهاش بودی!

مانی-سوال مبهم!اگه میشه اطلاعات بیشتری بدین!

عموما ه.!همونکه گفتی خیلی خوشگل و فلان و فلانه!

مانی-سوال مبهم تر شد!

عموم- میزنم تو سرت ا!

مانی-ا!چرا زور میگین؟!با این مشخصات صد تا اسم وجود داره!

((مادرم یه مرتبه زد زیر خنده و رفت تو آشپز خونه!پدرمم روش رو کرد اون طرف خندش معلوم نشه که عموم گفت))

-همونکه گفتی هنر پیشست!

مانی-آهان خوب سرچ محدودتر شد!عرضم به حضورتون که اون دختر الحمدو للّه سالم و خوبه!خدا همه رو در پناه خودش سالم حفظ کنه!

عموم- میگم کارش با تو چی شد؟!

مانی-کدوم کارش؟!

((اینو که گفت من و پدر هردو سرمون رو انداختیم پایین که خندمون معلوم نشه!))

-لا اله الله!پسر کلافم کردی!

مانی-آخه بابا جون اولا قرار بود عمو با ما صحبت کنه!فعلا که همش شما دارین صحبت میکنین!بعدشم شما بگین کدوم کارش، من جواب بدم!

عموم- مگه نیومدی بگی میخوایی باهاش عروسی کنی؟!

مانی-میخواین مقدمات عروسی رو فراهم کنین؟!

عموم- نخیر!

مانی-پس برای چی میپرسین؟!

عموم- یعنی میخوام بهت بگم که عروسی بی عروسی!

مانی-یعنی همینجوری بیارمش خونه عیبی نداره؟

((من دیگه نمیتونستم از خواند سرم رو بلند کنم!پدرمم به هوای سیگار کشیدن بلند شد و رفت انطرف سالن!عموم خودش خندش گرفته بود اما به زور جلو خودشو میگرفت!))

عموم- پسر سر به سر من نظر بد میبینی ا!

مانی-جوون مرگ بشم اگه بخوام سر به سر شما بذارم اما سوالات شما خیلی دوپهلوئه!

عموم- میگم ازدواج تو سن شما هنوز زوده!

مانی- شما که همیشه میگفتین پسر تا ریش و سبیلش در اومد باید زنش داد و دختر تا چیز شد.

عموم- زهر مار ادم این چزارو جلو بزرگ ترش نمیگه!

مانی-چشم!

عموم- من این حرفا رو اون موقعها میگفتم که هنوز ریش و سبیلتون در نیومد بود!میگفتم که مثلا به راههای بد نیفتین!وگر نه خود تو شونزده سالگی ریش و سبیلت در اومده بود!باید زنت میدادم؟!

مانی-ببخشین!پس تو سنّ و ساله ما استاندارد زن گرفتن چیه؟ یعنی چی مون باید در بیاد تا واجد شرایط باشیم؟!

عموم- زهر مار!بازم از این حرفا زدی؟!ادم جلو بزرگ ترشحیا میکنه!

مانی-ببخشین!حواسم نبود!

عموم- من میگم این همه جوون تو این مملکتن!دارن چیکار میکنن؟!همشون تا بهٔیه دختر رسیدن میگن میخواییم باهاش عروسی کنیم؟!معلومه که نه!می گه به هر باغرسیدی گلی بچین و برو!

مانی-ببخشین!این حرف شما جنبه بد آموزی داره ها!

عموم- نه!اصلا! من هیچوقت نمیگم که کار بدی انجام بدین!منظور من اینه که شما هم فعلا همون کاری رو بکنین که بقیه جوانهای هم سنو سالتون میکنن!

مانی-یعنی بریم معتاد بشیم؟!

عموم- مگه همهٔ جوونا معتاد میشن؟!

مانی-تقریبا!حالا همشون نه اما خیلیهاشون از بد بختی و بیچارگی دارن معتاد میشن.حالا اگه صلاح میدونین ما حرفی نداریم!

عموم- من گفتم برین معتاد بشین؟!گفتم فعلا برین برای خودتون همین جوری یه چند وقتی بگردین تا بد!

مانی-بعد یعنی کی؟!وقتی چهل سالمون شد؟!نکنه شما خیال دارین پاتختی مون و شب هفتمون رو یه جا بگیرین؟!

((من دیگه داشتم همین جوری میخندیدم!پدرم که گذاشت از سالن رفت بیرون!صدای خنده مادرمم از تو آشپز خونه میومد!

عموم داشت همینجوری مانی رو نگاه میکرد که مانی گفت))

-ببخشین بابا جون اما یعنی ما نباید از خودمون هیچ دفاعی بکنیم؟!

عموم- مگه داریم اینجاسر تونو میبریم که میخوایین از خودتون دفاع کنین؟!

مانی-نه اما شما میگین زن گرفتن واسه تون زوده!بعد میگین برین واسه خودتون بگردین و تو باغا گل بچینین!بعدش هم میگین کار بد نکنین!بعد میگین هرکاری جوانهای دیگه کردن شما هم بکنین!بعد صبر کنیم که چهل سالمون بشه اونوقت بهمون زن بدین!حتما م توی اون سنّ و سال یه دختر سی و هفت هشت ساله رو عقد کنیم!خوب سرمون رو ببرین که راحت تره!آخه کجای دنیا دیدین به یه جوون که وقت زن گرفتن شه بگن برو تو خیابون بگرد و کار بدم نکن؟!حالا گیریم ما بریم تو خیابون بگردیم!مردم نمیگن این دو تا دیوونه شدن و هی تو خیابونا دوره خودشون میچرخن؟!

عموم- چرا دوره خیابونا؟!برین دنیا رو بگردین!پول که الحمدو للّه هست!

مانی-خوب اگه میخواستین که ما جهان گرد بشیم پس چرا به زور وادارمون کردین درس بخوانیم و کنکور قبول بشیم و بریم دانشگاه و لیسانس بگیریم؟!خوب از همون اول یکی یه کل پشتی برامون میخریدین و هم خودتونو راحت میکردین هم مارو!

عموم- باز چرتو پرت گفتی؟!

مانی-ببخشین!چشم!فقط اگه جسارت نیست بفرمائین که ما دوتا باید پیاده جهانگردی کنیم یا با دوچرخه؟!یعنی میگم اگر قراره با دوچرخه بریم، فکر باشیم و یه بادی به لاستیک شون بزنیم!بعدشم سفر رو اول از هندوستان شروع کنیم یا خاور دور؟!

عموم- پاشو برو دنبال کارت!لازم نکرده اصلا حرف بزنی!پاشو برو ببینم!

((دو تایی بلند شدیم و از خونه امدیم تو حیاط که شنیدیم عموم اینا دارن سه تایی میخندن!همونجوری که خودمم داشتم میخندیدم به مانی گفتم))

-آنقدر سربه سر عمو نذار!

مانی-اینو ببین!بابام مخصوصاً کاری میکنه که من از این چیزا بگم که بعدش تنها میشه یادشون بیفته و بخنده!کیف میکنه از داشتن یه همچین پسری!راستی!بریم یه ساعت یه چرت بزنیم که شب خونه ترمه دعوت داریم!رکسانا و توام گفت بیان!

-چه خبره؟!

مانی-همین جوری گفت دوره هم باشیم!

-من خوابم نمیاد الان!

مانی-ولی من خوابم میاد!خستم!

-مگه چیکار کردی؟!

مانی-بابا آدم وقتی دو تا شیفت کار میکنه احتیاج به یه ساعت خوابم داره دیگه!تازه باید تجدید قوا کنیم و آماده بشیم واسه سفر هندوستان!

((دوتایی رفتیم خونه مانی اینا و اون رفت گرفت خوابید و منم برگشتم خونه خودمون و یه دوش گرفتم و بعدش دراز کشیدم و اونقدر نوار گوش دادم تا خوابم برد!))

ساعت حدود پنج و نیم بود که مانی صدام کرد.بیدار شدم و تا کارم رو کردم ساعت شیش شد و زنگ زدم به رکسانا و جریان مهمونی رو گفتم و قرار شد حاضر بشه که برم دنبالش.

دوتایی از خونه امدیم بیرون و رفتیم طرف خونه عمه و نیم ساعت بعد رسیدیم و رفتیم تو که هم عمه رو ببینیم و هم رکسانا رو ورداریم بریم.

یه رب بیست دقیقه بیشتر اونجا نموندیم.یعنی وقتی رسیدیم رکسانا حاضر نبود و تا ما یه چایی بخوریم حاضر شد.

وقتی اومد تو اتاق باور نمیکردم که این رکسانا همون رکسانا باشه!یعنی لباسایی رو که خریده بودم پوشده بود که خیلی بش میومد و موهاشم قشنگ درست کرده بود و یه کمی م آرایش!اینقدر خوشگل شده بود که دلم نمیومد چشم ازش ور دارم!

یه خورده بعد از عمه خداها فظی کردیم و رکسانا م یکی از همون روپوش هارو پوشید که خوشگل تر شد و یه شالم انداخت رو سرش و سه تایی راه افتادیم سه رب بعد رسیدیم دم خونه ترمه و پیاده شدیم و زنگ زدیم و رفتیم بالا.

ترمه م خودش رو خیلی خوشگل درست کرده بود و منتظرمون بود و تا رکسانا رو دید دوتایی زدن زیر گریه و همدیگه رو بغل کردن!من و مانی یخورده سر بسرشون گذاشتیم و خلاصه رفتیم تو خونه.

خونه ترمه یه آپارتمان قدیمی دو اتاق بود.یکی اتاق خواب و اونیکی هم اتاق پذیرای و یه هال کوچولو.

ترمه رفت که برامون چایی بیاره و رکسانا هم رفت کمکش و من و مانی رو دوتا مبل نشستیم که به مانی گفتم

-مگه قرار نبود که ترمه خانم به سلامتی رخت سفر ببنده!

مانی-خدا از دهنت بشنوه!ایشاله هرچه زود تر این ترمه خانم رخت سفر ببنده!

-زهر مار!منظورم اسباب کشی!مگه قرار نبود بیاد خونه بالا؟

مانی-چرا اما نمیاد!

-چرا؟

مانی-چه میدونم!

-خوب یه مقدار وسایل تهیه کن که اونجا آماده بشه!

مانی-امادس!یه چیزیی خریدم و بردم اونجا اما ایشون فعلا تشریف نمیارن!

-آخه چرا؟!

امنی-یه ایدههایی برای خودشون دارن!

-اونوقت توم هیچی بهشون نگفتی؟!

مانی-چرا گفتم!

-چی گفتی؟

مانی-گفتم بدرک که تشریف نمیارن!

-والا حق داره اگه نیاد!منم بودم نمیومدم!

((تو همین موقع ترمه با یه سینی چایی اومد تو پذیرایی و پشت سرش رکسانا با یه ظرف میوه و همونجر که ترمه چایی بهمون تعارف میکرد گفت))

-خیلی ممنون هامون خان!میدونم که شما کاملا مانی رو میشناسین!برای همین م من فعلا نمیتونم روی این هیچ حسابی بکنم!

مانی-چرا نمیتونی حساب کنی؟

ترمه- برای اینکه بهت اعتماد ندارم!

مانی-مگه چی از من دیدی؟

ترمه- چیزی ندیدم ولی هنوز بهت اعتماد ندارم بفرمائین!چایی تون رو ور دارین!

مانی-توش چیز میز که نریختی؟

ترمه- چی توش نریختم؟!

مانی-از این جادو جنبل ا و مهر و گیاه و گرد محبت و این چیزا!

ترمه- برو گمشو!من احتیاجی به این چیزا ندارم!اصلا لازم نکرده چایی بخوری!

((مانی زود چاییش رو برداشت و گفت))

-تو و عمه و این رکسانا خانوم و اون دو تا دوستاتون همه با هم دیگه دست به یکی کردین و طبق یه نقش حساب شده، دو تا شوهر مثل من و هامون برای خودتون دست و پا کردین!واقعا بهتون تبریک میگم!این دو تا شوهر سی سال گارانتی کارخونه و پنجاه سال تضمین قطعات یدکی و خدمات پس از فروش!

ترمه- امشب اینجا مهمونیه، جوابت رو نمیدودم!

((یه خورده از چایی ش رو خورد و گفت))

-چاییت چرا مزهٔ د د ت میده؟!نکنه مسمومم کنی و تو حالت مسمومیت یه نفر رو بیاری که واسه من عقدت کنه؟!اون عقد باطله ها!از الان بهت گفت باشم ها!هرچند تو اگه جای د د ت به من سیا نورم بخورونی امکان نداره بتونی از من بعله بگیری!

((ترمه همونجر که مییخندید و میرفت طرف آشپز خونه گفت))

-خدا از ته دلت بشنوه!

((رکسانا اومد بغله من نشست و شروع کرد برامون میوه گذاشتن که مانی گفت))

-رکسانا خانوم، شما یه خورده با این دختر حرف بزنین و نصیحتش کنین!بهش بگین که داره به بخت خودش لگد میزنه!امشب آخرین باریه که بهش افتخار همسری خودم رو میدم!به ارواح خاک پدرم قسم اگه امشب بگذره اگه پشت گوشش رو دید منم میبینه!

رکسانا- پدرتون که در قید حیات هستن!

مانی-منظورم همون مادرم بود!

((تا اینو گفت ترمه شروع کرد تو آشپز خونه بلند بلند خندیدن!مانی آروم گفت))

-رو آب بخندی!

((ترمه سرش رو از آشپز خونه اورد بیرون و گفت))

-چی گفتی؟!

مانی-گفتم الهی قربون اون خندههات برم که چقدر شیرین!

((ترمه خندید و برگشت تو آشپز خونه که مانی دوباره آروم گفت))

-مگه این که تو زن من نشی!کاری میکنم که آرزوی یه لبخند به دلت بمونه!دختر ور پریده به من میگه بهت اعتماد ندارم!مردم میان دخترشون رو امانت میسپرن دست من و یه ماه یه ماه میرن مسافرت!اون وقت این ناله دلٔ زده میگیه بهت اعتماد ندارم!تورو خدا ببین کار ما به کجا کشیده!ایشالا خیر نبینی عمه خانم که یه همچین نو نی تو دامن من گذشتی!

-خیلی بی ادبی مانی!

مانی-ا!تو هم عمه شناس شدی واسه من!

-خوب راست میگم ترمه خانم!

مانی-دروغ میگه مثل چیز!یعنی مثل یه دروغ گو!این از اون وقتی که منو شناخته دیگه بدون من نمیتون زندگی کنه!دو ساعت میگذر و بهش تلفن نمیزنم،عین مرغ سر کنده بال بال میزنه!به حالاش نگا نکنین که میگه به من بی اعتباره!

-به من بی اعتباره یعنی چی؟!

مانی-اه!اصطلاح قدیمیه!یعنی ازم خاطر نا جمعه!

-این یکی یعنی چی؟!

مانی-برو از ننه بابت بپرس یعنی چی!

-بی تربیت!

((یه مرتبه ترمه از آشپز خونه اومد بیرون و به مانی گفت))

-چی میگی تو؟!

مانی-هیچی به خدا!

ترمه- چاییت رو خوردی؟!

مانی-اره دست شما درد نکنه!خیلی عالی بود اما هنوز جادو جنبل ش اثر نکرده!

ترمه- من و رکسانا اونقدر خوشگل هستیم که احتیاج به گرد محبت و این چیزا نداشته باشیم!حالا اگه میخوای پاشو بیا تو اشپزن ثابت کن که صادقی!

مانی-من مانی م، صادق بابامه!

ترمه- لوس نشو!پاشو بیا!رکسانا جون توام روپوشت رو در بیار و راحت باش.

((رکسانا بلند شد و روپوشش رو در آورد و به من گفت))

-بلند شو بیا هامون!

-کجا؟

رکسانا- تو آشپز خونه!

-آشپز خونه؟!برای چی؟!

رکسانا- بیا میفهمی!

ترمه- بلند شو مانی که وقت امتحانه!

مانی-همین الان میخوایی ازم امتحان بگیری؟!

-بعله!

مانی-من مداد پاک کنم رو نیوردم که!

ترمه- مداد پاک کن لازم نیست!فقط خودت بیا!چیه؟!میترسی؟!

مانی-ترس!عجب خیال خامی!

((بعد همونجور که تند از جاش بلند میشود،رفت طرف آشپز خونه و گفت))

-منو همین الان ول کن بین یه فوج دختر!به جون این هامون اگه یه سر سوزن ترس تو دلم باشه!

((تو همین موقع رسید جلو داره آشپز خونه و یه نگاه کرد و بعد برگشت به طرف ترمه و گفت))

-اینا چیه؟!صفا خونه وا کردی؟!

((بلند شدم و رفتم طرف آشپز خونه که دیدم رو یه میز وسط آشپز خونه، یه سینی گذاشتن و توش یه چیزی حدود بیست سی تا شمع روشن کردن!))

مانی-جشن تولد گرفتی برام؟!حالا که وقتش نیست!

ترمه- به این میگن بازی راستی و حقیقت!برو بشین پشت میز!

مانی-من سی سال نمیرم اونجا بشینم!یعنی چی؟!میخواین بفهمین آدم راست میگه یا نه خوب بگین براتون صد تا شاهد و گواه بیارم!اصلا بیاین تو محل استشهاد جمع کنین!دیگه این کارا یعنی چی؟!بیا بریم هامون!جایی که در مورد دو تا جوون پاک و صادق این قدر شک و شبه وجود داره نباید پا گذشت!توف به این روزگار که توش اعتماد بین آدما از بین رفته!بیا بریم هامون!

((تا اینو گفت ترمه هلش داد تو آشپز خونه و بعدشم بلوزش رو گرفت و کشید و به زور نشوندش رو یه صندلی پشت میز!))

 

مانی-چرا هل میدی؟!خوب بگو برو بشین میرم میشینم دیگه!

((من و رکسانا رفتیم بغله هم دیگه رو دو تا صندلی نشستیم که ترمه چراغ رو خاموش کرد و اونم اومد نشست که مانی یه نگاه به ماها کرد و گفت))

-وای!قیافههاتون چقدر ترسناک شده!من میترسم چراغ و روشن کن!

ترمه- ساکت!دیگه موضوع جدیه!

مانی-میخواین چیکارمون کنین!من به بابام گفتم میام اینجا ها!اگه یه ساعت دیر کنم میاد دنبالم!

ترمه- کولی بازی در نیار مانی!

مانی-وای صورتت چه ترسناکه ترمه جون!شدی عین اون دختر تو فیلم جنّ گیر!

((راست میگفت نور شمع از زیر افتاده بود تو صورتمون و قیافهامون خیلی عجیب شده بود!

ترمه- این بازی سی و سه شمع!رکسانا بلده!جریان شمع اینجوری که ماها هر کدوم از یه نفر که دلمون بخواد سوال میکنیم.اگه اون راست جواب داد که شعلهها ت نمیخورن!اما اگه دروغ بگه شعلهها میلرزن!حالا آماده این؟!

((من سرم رو ت دادم که برگشت طرف مانی و گفت))

-اگه به خودت اعتماد داری همین الان بلند شو برو!

مانی-من اعتماد ندارم؟!از اون حرفا گفتی ا!شروع کن ببینم!

ترمه- خوب دستا تون رو بدین به همدیگه!

((دستهای همدیگه رو گرفتیم.یه طرفم مانی بود و اون طرفم رکسانا!یه مرتبه برگشتم نگاهش کردم!انگار اون هم همین احساس رو داشت که بهم خندید!))

مانی-مگه دسگیرهٔ در رو گرفتی که اینقدر فشار میدی!یواش ندید بدید!

((همه زدیم زیر خنده که ترمه گفت))

-خوب! مانی خان شما چند سالته؟!

((مانی یه نگاه به ترمه کرد و یه نگاه به شمع ا و آروم گفت))

-بیستو هفت،بیستو هشت.

((شعلهها اصلا ت نخوردن))

مانی-دیدین هیچ ت نخوردن!پاشو چراغها رو روشن کن که من روسفید شدم!پاشو ببینم!

ترمه- تازه اول کار!صبر داشته باش!

مانی-خوب دیگه نوبت من تمام شد!این هامون رو امتحانش کنیم!

ترمه- نوبت هامون خان م میرسه!حالا تو بگو ببینم تاحالا به چند نفر غیر از من گفتی که دوستشون داری؟!

مانی-هیچ کس!

((تا اینو گفت تموم شعله شمعها شروع کرد به لرزیدن!من و رکسانا زدیم زیر خنده!))

مانی-عجب شمعهای کهنیی آن!اینا رو دونهای چند خریدی؟!دو زار؟!

ترمه- اشکال از شمع ا نیست!مطمئن باش!

مانی-یعنی چی؟!خوب آدم وقتی حرف میزنه نفس از تو دهانش در میاد بیرون و آتیش سر شمع ت میخوره دیگه!به راست و دروغ مربوط نیست!

ترمهخیلی خوب همین سوال رو از هامون خان میکنیم!رکسانا جون تو بپرس!

((رکسانا برگشت طرف من و بهم یه لبخند زد و گفت))

-ناراحت نمیشی اگر یه همچین سؤالی ازت بکنم؟!

مانی-بیا یاد بگیر خانم!اصلا این سوال یجور توهین به آدم!اونم به یه کسی مثل من!من دیگه بازی نمیکنم!

ترمه- بگیر بشین تا اون روی سگم در نیومد ها!ماهیتابه یادت رفت؟!

مانی-عجب بدبختی ییگیر کردیم ا! بابا آدم شب با آتیش بازی کنه تو جاش بارون میاد!ول کن دیگه!

ترمه- بلند میشم ا!

مانی-اه!هی تهدید میکنه آدمو!

ترمه- ساکت!

((برگشتم به رکسانا گفتم))

 

-هرچی میخوای بپرس!

رکسانا- به چند نفر تاحالا گفتی که دوستشون داری؟!

((برگشتم مانی رو نگاه کردم!ذول زده بود به شمع ا! آروم گفتم))

-چهار نفر!

((شعلهها اصلا ت نخورد))

رکسانا- به کیا گفتی؟!

-مانی،پدرم،مادرم و عموم

((این دفعه شعلهها ت خوردن!که یه مرتبه مانی بلند گفت))

-آخ!ایشالا چلاق بشی ترمه!

ترمه- هامون خان دوباره جواب بدین!این از اینجا شمع ا رو فوت کرد که ت بخورن!

((سه تایی زدیم زیر خنده که من دوباره گفتم))

-مانی،مادرم،پدرم و عموم

((شعلهها ت نخوردن!))

ترمه- دیدی مانی خان این بازی حقیقت!

مانی-چی چی حقیقت!این هامون بیحال جون نداره حرف بزنه!برای همین م آتیش اینا ت نمیخر!من چون پر حرارتم حرارت به حرارت طبق قانون فیزیک باعث لرزش میشه!به همین سادگی!اصلا یه سوال دیگه ازم بکن!

ترمه- باشه! تو اصلا آدم صادقی هستی یا نه؟!

مانی-معلو میکه

((تا اینو گفت شعلهها لرزید!))

مانی-یعنی چی؟!اینا من جواب نداده میلرزن!اینکه قبول نیست!

ترمه- خوب داری دروغ میگی دیگه!

مانی-من که هنوز نگفتم معلومه که چی؟!شاید بگم معلومه که نه!اینا هنوز کلمه آخر رو نشنیده میلرزن!

ترمه- تو فقط بگو آره یا نه!

مانی-خوب سوالت رو تکرار کن!

ترمه- تو آدم صادقی هستی یا نه؟!

((مانی سرش رو ت داد که یعنی آره!))

ترمه- با سر نمیشه جواب داد!باید حتما حرف بزنی!

مانی-نخیر!اصلا اینطوری نیست!جواب جواب دیگه!اگه این شمع ا آدم باشن جواب من رو میفهمن!

ترمه- باید حرف بزنی!با سر نباید جواب بدی!

مانی-تو داد گاهم اگه داد ستان یه سوال بکنه و مثلا بگه آقا شما یه آدم کشتین و طرف با سر جواب مثبت بده ازش قبول میکنن و بلا فاصله اعدامش میکنن!حالا این چارتا دونه شمع کله به این گندگی من رو قبول ندران؟!

((من و رکسانا زدیم زیر خنده که ترمه گفت))

-مانی داری عصبانیم میکنی ا!

مانی-آخه تو میخوایی به زور از من اعتراف دروغ بگیری!حق دارم از حیثیتم دفاع کنم یا نه؟!

ترمه- تو فقط آروم بگو آره یا نه!همین!شعلهها خودشون میفهمن که تو راست میگی یا دروغ!

مانی-آخه این چهار تا دونه شمع چه میفهمن که راست و دروغ چیه؟!بابا باد بیاد میلرزن، باد نیاد نمیلرزن!

ترمه- جواب بده مانی و گرنه ناراحتم میکنی!

مانی-آخه سوال تو یه سول کلی!صادقی یعنی چه؟!آدم یه جاهایی باید یه چند تا دروغ مصلحتی بگه دیگه!مثلا همین دیشب!برای اینکه این هامون خان رو به دیدار رکسانا خانوم برسونم صد تا چاخان کردم!این شمع ا که این چیزا رو از همدیگه تشخیص نمیدن آخه!یه مرتبه میلرزن و آدم رو دروغ گو معرفی میکنن!خبر ندران که اون لرزش مال دروغ یه مصلحتی بوده یا چیز دیگه!

ترمه- باشه من سوال رو عوض میکنم!

مانی-آهان!این درست شد!بگو!

ترمه- تو غیر از دروغهای مصلحتی که به خاطر انجام کارهای خوب میگی بازم دروغ میگی؟!

((مانی یه نگاه به شمع ا کرد و یه نگاه به من و آروم گفت))        

نه

 

((تا گفت نه شعله شمع ا شدید لرزیدن که مانی با عصبانیت گفت))

 

-بابا شمع اش خرابه بخدا!

 

ترمه- هیچم خراب نیست!

 

مانی-آخه خودتون بگین!من فقط ئه کلمه اونم آروم گفتم نه!اون وقت اینا باید همچین بلرزن که انگار اینجا طوفان شده؟!مگه من با ئه نه گفتن چقدر باد میدم بیرون که اینا عین بید دارن میلرزن؟!

 

((من و رکسانا مرده بودیم از خنده!خود ترمه م خندش گرفته بود!))

 

مانی-ببین!خودتونم قبول درین که این شمع ا با من لجن!

 

ترمه- نخیر!از بس دروغهات بزرگ و شاخداره اینطوری میشه!

 

مانی-خوب ئه سوال دیگه از این هامون بپرسین من ببینم اینا ت میخورن یا نه!

 

ترمه- رکسانا جون بپرس!

 

((رکسانا برگشت طرف من و ئه نگاه بهم کرد و بعد دستم رو ئه فشار داد و گفت))

 

-منو دوست داری؟

 

-اره!خیلی!

 

((شعلهها اصلا ت نخوردن!))

 

ترمه- دیدی حالا؟!

 

مانی-من قبول ندارم!اینجا که من نشستم سوز میاد اینا ت میخورن!جای من و هامون عوض!

 

((با خنده بلند شدم و رفتم سر جای مانی و اونم سر جای من و ترمه گفت))

 

-حالا بگو ببینم تو غیر از دروغهای مصلحتی بازم دروغ میگی یا نه؟

 

((دوباره مانی آروم گفت))

 

-نوچ!

 

ترمه- بگو آره یا نه!

 

مانی-خوب نوچ م یه کلمس دیگه!

 

ترمه- مانی بجون خودت اگه جواب ندی ناراحت میشم!

 

مانی-خیل خوب بابا!جواب میدم!

 

ترمه- تو غیر از دروغهای مصلحتی بازم دروغ میگی یا نه!

 

((این دفعه آروم گفت))

 

-نه!

 

((دوباره شعلهها لرزیدن که با عصبانیت گفت))

 

-آی شمعهای دوزاری اگه من فوتتون نکردم تا خفه بشین و آنقدر نلرزین!بعدشم میندازمتون تو سطل اشغال!

 

ترمه- عیب از خودته نه از شمع ا!

 

((بلند شدم که برم سر جام بشینم که ئه نگاه به من کرد و گفت))

 

-آی هامون پدر ساگ تو چیکار میکنی که اینا ت نمیخورن؟!خیلی بی معرفتی!به منم یاد بده!اینقدر من تو زندگی به تو چیز یاد دادم و کمکت کردم!

 

((همه زدیم زیر خنده که از جاش بلند شد و رفت اون طرف پیش ترمه نشست و گفت))

 

-بابا این وامندهها رو خاموش کنین!اینا همش چاخانه!ببین سر ئه ت خوردن و نخوردن داره بین من و تو بهم میخوره!

 

ترمه- حالا که مچت داره وا میشه؟!

 

مانی-بابا حالا گیرم آدم دو تا دروغ هم بگه!اینکه دلیل بد بودن آدم نیست!اصلا ببینم!چرا همش شماها از ما سوال میکنین؟!

 

ترمه- خوب توام از من سوال کن!

 

مانی-باشه!

 

((بعد شروع کرد به فکر کردن که ترمه گفت))

 

-زود باش!سوختن تمام شدن شمع ا!

 

مانی-آی به درک!بذار بسوزن پدر ساگ ا!بیخود نیست که شمع شون کردن!حتما یه کارایی میکنن که باید مجازات بشن!همین بهم زدن بین آدما مگه کم چیزیه؟!هی میگن شمع و گل و پروانه و بلبل!همین شمع خائن اول بین گل و بلبل رو بهم میزنه و بعدشم پروانه رو میسوزونه!اونوقت آدم به گندگی شما حرف این پدر سوختهها رو باور میکنین!

 

ترمه- بپرس!

 

مانی-خیل خوب بابا!

 

((ئه خورده فکر کرد و بعد گفت))

 

-تو بچه بودی شبا تو جات جیش میکردی یا نه؟!زود جواب بده!

 

((من و رکسانا زدیم زیر خنده!))

 

ترمه- زهرمار!این چه سوالی؟!

 

مانی-خوب سوال دیگه!

 

ترمه- سوال خوب بپرس!

 

مانی-خوب تر از جیش کردنم مگه چیزی هس؟!

 

ترمه- گمشو زشته!

 

مانی-جلو این شمع ا اینقدر حرفای بد نزن!اون وقت میرن میشینن پشت سرت میگن هنر پیشه اینا چقدر بی تر بیت!

 

ترمه- سوال درست بپرس!

 

مانی-باشه!شما بفرمائین که وقتی کوچک بودی انگشت تو دماغت میکردی یا نه؟!

 

ترمه- مرده رو ببرن با این سوالات!

 

مانی-ببین!میترسی جواب بدی!خیلی خوب!سوال بعدی!بفرمائین ببینم،شما تاحالا به طور دقیق چند بر اسهال شدین؟!

 

((من و رکسانا زدیم زیر خنده که ترمه گفت))

 

-دیگه لازم نیس سوال کنی!

 

مانی-برای چی؟

 

ترمه- برای اینکه سوالات مزخرفه!

 

مانی-چطور شما ازمن میپرسین تاحالا تو زندگی م دروغ گفتم یا نه،مزخرف نیست؟!

 

ترمه- برای اینکه من میخوام بفهمم که شوهر آیندم چه جور آدمی ئه!

 

مانی-خوب من هم میخوام بفهمم همسر آیندم چه جور آدمیه!اسهالی ئه؟!شاشو ئه؟!دماغو ئه؟!

 

((یه مرتبه ترمه از زیر میز با پاش کوبید به ساق پای مانی که اخش رفت هوا!))

 

ترمه- هامون خان شما از رکسانا سوال کنین!

 

-من سوال ی از رکسانا ندارم!

 

مانی-یعنی برات مهم نیس که همسر آیندت ششو ئه یا نه؟!

 

((همه زدیم زیر خنده که من گفتم))

 

-هیچ وقت نمیخوام که همسر آیندم رو تو شرایط آزمایش و امتحان قرار بدم!

 

((رکسانا دستم رو محکم فشار داد و بهم خندید که ترمه گفت))

 

-یاد بگیر مانی!اصلا این هامون خان تومنی صد تومن با تو فرق داره!

 

مانی-برو بابا!این چون(این کلمه توی کتاب معلوم نبود) شاشو بوده نمیخواد پروندش رو بشه!

 

((برگشتم طرف مانی و گفتم))

 

-آدم وقتی کسی رو دوست داره باید چیزیی م که اون دوست داره،دوست داشته باشه!حالا هرچی میخواد باشه!

 

مانی-انگشت تو دماغ کردن م باشه عیب نداره؟!

 

((ترمه یه لگد دیگه از زیر میز بهش زد که آخ مانی بلند شد و گفت))

 

-بابا از بس زدی به این ساق پام قانقاریا گرفتم!یه دقیقه آروم بشین دیگه!بذار از مکتب این بزرگوار استفاده کنیم!

 

((بعد برگشت طرف من و گفت))

 

-ببخشین استاد یعنی اگه من عاشق همسرم هستم هر کار زشتی م که اون دوست داره بکنه باید منم دوست داشته باشم و تشویقش کنم؟!مثلا این ترمه رو من دوست دارم.اینم عادت داره یا لگد بزنه یا گاز بگیر یا چیز طرف آدم پرت کنه!بنده باید سر و کلم رو بذارم در اختیار ایشون که هروقت دلش خواست با یه چیزی بزنه و بشکندش؟!عجب مکتب مزخرفی!

 

-عشق اینه دیگه!

 

مانی-این عشق نیس که!اینو بهش میگن ینوع خریت!

 

-پس عشق رو چهجوری معنی میکنی؟!

 

مانی-میخوای بگم که این ترمه زود ازش بل بگیر؟!دیونه م مگه!

 

ترمه- تورو خدا بگو مانی!

 

مانی-بگم که یه لگد دیگه بزنی تو ساق پام؟!امکان نداره!

 

ترمه- جون من بگو!من بمیرم بگو!

 

مانی-ا ه!قسم نده دیگه!

 

ترمه- بگو تا قسم ت ندم!

 

مانی-یه خورده میگم ا!

 

ترمه- باشه! یه خورده بگو!

 

مانی-آماده باشین که میخوام((تز)) م رو ارائه بدم!خوب!یاداشت کنین!اصلا عشق به اون معنا که تا حالا به ماها گفتن وجود نداره!

 

-یعنی چی؟!

 

مانی-یعنی همین که گفتم!

 

رکسانا- میشه بیشتر توضیح بدین؟

 

مانی-ببین!حتی اسطورههای ما هم تو اشتباه بودن و معن ی عشق رو نفهمیدن و نشناختن!

 

ترمه- میشه یه مثال بزنی؟!

 

مانی-من چرا مثال بزنم؟!شما مثال بزنین تا من جواب تو نو بدم!

 

-شیرین و فرهاد!فرهاد بخاطر شیرین خودشو کشت!

 

مانی-خوب اشتباه کرد!اصلا خودت بگو!شیرین به اون میخورد؟!

 

ترمه- لیلی و مجنون!

 

مانی-اونا هم عشق رو با یه چیز دیگه عوضی گرفته بودن!

 

ترمه- یعنی چی؟!

 

مانی-اون دوتا خیلی همدیگه رو دوست داشتن و خانواده هاشونم به هیچ عنوان اجازه ازدواج بهشون نمیدادن!درسته؟!

 

ترمه- آره!

 

مانی-اونوقت قدرت خداوند کاری کرد که دوتایی توی یه چاه بهم رسیدن!درسته؟!

 

ترمه- خوب!

 

مانی-وقتی رسیدن بهمدیگه چیکار کردن؟اگه واقعا همدیگه رو دوست داشتن کاری میکردن که نتونن دیگه از هم جداشون کنن!اما اون مجنون دیوونه با وجوده اینکه چراغ سبزم از لیلی گرفت،اما چیکار کرد؟!دیونه بازی!عشق ما آسمانی ئه!عشق ما پاک!عشق ما مقدس!من مطمئنم که تو همون لحظه لیلی تو دلش صد تا فحش م به مجنون داده!البته مجنون هم گناهی نداشته!دیوونه بوده دیگه!اسمش رو خودش!مجنون!

 

-من اصلا این فرضیه تو رو قبول ندارم!

 

مانی-به درک که قبول نداری!خدام که قبول دارم!

 

-یعنی میگی وقتی آدم یه کسی رو دوست داره باید پا رو همه چیز بذاره؟!

 

مانی-مگه خودت یه دقیقه پیش نگفتی آدم وقتی کسی رو دوست داره چیزیی م که اون دوست داره،دوس داره؟!

 

-چرا!

 

مانی-خوب این یعنی چی؟!یعنی پا گذاشتن رو خیلی چیزا!یعنی خیلی چیزا رو ندیده گرفتن!اصلا خودت بگو!شیرینی برای چیه؟!خوب خوردن!ماشین برای چیه؟خوب سوار شدن!ادکلن برای چی؟خوب زدن!حالا شما بفرماین که مثلا یه شیرینی خوشمزه دادن به تو!حالا تو میشینی و این شیرینی رو تماشا میکنی و هی تحسینش میکنی یا زود میخوریش؟!یا مثلا یه ماشین شیک دادن بهت!تو فقط نگاهش میکنی و تحسینش میکنی یا سوارشم میشی؟!

 

منطق میگه از هرچیزی باید به طریقه صحیحش استفاده کرد!از نعمتهای خدام باید به طریقه صحیح استفاده کرد!

 

-من منظورم اون طوری که فکر کردی نبود!

 

مانی-پس چی بود؟!

 

-من منظورم این بود که آدم وقتی یک نفر رو دوست داره باید اونو بخاطر خود اون دوست داشته باشه نه به خاطر شخص خودش!مثلا من رکسانا رو دوست دارم باید آزادش بذارم تا از چیزیی که دوست داره لذت بباره نه اینکه مثل یه چیزی که خریدمش و مال من بذارمش تو یه خونه و در رو روش قفل کنم!در عشق باید آزادی عمل وجود داشته باشه!

 

خیلی از ماها اول ازدواج میکنیم و بعدش سعی میکنیم که عاشق همدیگه بشیم!اون دیگه آزادی عمل توش نیست!چون یه دختر و پسر با هم دیگه ازدواج کردن و باید با همدیگه زیر یک سقف زندگی کنن!خوب حالا تو این زندگی یه

 

یه درصدی وجود داره که احتمال عاشق همدیگه شدن رو بهشون میده!اما همیشه اینطوری نیس!درصد اینکه این پسر و دختر بعدا عاشق همدیگه بشن هس اما کمه!خوب حالا میمونه چی؟یا باید بزور از همدیگه خوششون بیاد یا به همدیگه عادت کنن یا از ناچاری به همدیگه پناه ببرن یا به زور همدیگه رو تحمل کنن!

 

تو هرکدوم از این حالتها هم مشکلات فراوانی هس! یعنی آدم که به زور نمیشه که از کسی خوشش بیاد!برای زندگی هم عادت تنها درست نیس!تحمل کردن همدیگه م که زندگی نیس!پناه بردن به همدیگه هم همینطور!اگر چه بیشتر زن مجبور به مرد پناه ببره!پس این ازدواجها درست نیس و به همین دلیل که امار طلاق بالا میره!بگذریم از اینکه دختر و زن ایرانی همیشه تحمل کرده!دیگه وقتی کارد به استخوانش رسیده طلاق گرفته!

 

مانی-خوب باید چیکار کرد!

 

-باید اول شناخت تا عاشق شد!تنها چهره و اندامم برای عشق کافی نیس!طرزفکر!ایده ها!رفتار!آگاهی!اینا هرکدوم درصدی توی عشق دارن!عاشق هرکدوم از اینا دار طرف مقابل شدی عشق به اون ترفتم زیاد تر میشه!و باید به اندازیی برسه تا دونفر تصمیم بگیرن که بعد از اون باهم باشن!یعنی احساس کنن که میتونن با همدیگه بمونن!یا نیاز داشته باشن که از اون به بعد با هم دیگه بمونن!اما باید آزادی وجود داشته باشه!تا این روند تی بشه!

 

خود تو مانی تا رسیدی به ترمه خواستی باهاش ازدواج کنی!چرا؟!

 

مانی-چون تو فرهنگ ما اینطوری!اگه همون روز به ترمه میگفتم مثلا بیا یه مدت با همدیگه بگردیم و همدیگه رو بشناسیم شاید دو تا فحش م بهم میداد و میذاشت میرفت!درصورتی که من همون دفعه که تو فیلم دیدمش ازش خوشم آومده بود!وقتی هم که خودش رو دیدم و فهمیدم که دختر عمه مه،خوب برام خیلی خوب بود!باید بیشتر میشناختمش!به قول تو باید طرض فکر و رفتارش رو میدیدم!دیونه که نیستم با یه جلسه باهاش ازدواج کنم!یعنی نه برای من خوبه نه برای اون!دفعه اول مونم نیست که میخوایم با کسی ازدواج کنیم!تاحالا من هفتاد بار خواستم ازدواج کنم اما پشیمون شدم!این یکی م روش!

 

((تا این و گفت و ترمه یه لگد دیگه زد به ساق پاش که بازم اخش بلند شد و گفت))

 

-ایشالا پات عقربک بشه دختر!چهار دفعه دیگه بزنی تو این ساق پام کارم به سندلی چرخ دار میرسه!حداقل تو اون یکی م بزن!اش و لاش شد اینیکی پام!

 

ترمه- از این حرفا نزن تا من هم نزنم!

 

مانی-حداقل وسطاش جای لگد زدن دو تا گازم بگیر که این پا یه خرده استراحت کنه و ترمیم بشه!

 

ترمه- درست بشین میخوام ازت سوال کنم!

 

مانی-بابا ول کن باز جویی رو! زیر شکنجه کشته میشم خون م میافته گردنت ا!

 

((یه مرتبه طرف گاز رو نگاه کرد و گفت))

 

-اون چی رو گاز داره میسوزه؟!

 

((تا ترمه برگشت طرف گاز رو نگاه کنه که مانی با یه فوت همه شم آرو خاموش کرد و همونجور که از جاش بلند میشد شروع کرد به دست زدن و گفت))

 

-تولدتون مبارک!

 

((بعدشم فرار کرد و از آشپز خونه رفت بیرون!))

 

*********

 

اون شب خیلی بهمون خوش گذشت و آخر شب از ترمه خداحافظی کردیم و رکسانا رو رسوندیم خونه و خودمونم رفتیم خونه!

 

وقتی ماشین رو پارک کردیم و رفتیم تو دیدم پدرم اینا دارن ماهواره تماشا میکنن.سلام کردیم و نشستیم که عموم گفت

 

-فردا که بسلامتی جایی قرار ندارین؟!

 

مانی-هیچ!هیچ!فردا روز کار!کار و کوشش!

 

((عموم یه نگاه بش کرد و گفت))

 

-مطمئنی !

 

مانی-البته!صد البته!اگرم کمی سستی از ما دیدین فقط بخاطر بیماری این بچه بود وگرنه ما زاده کار و کوششیم!

 

عموم- پس دیگه کار و گرفتاری ندارین و فردا میرین کارخانه؟

 

مانی-معلومه که میریم!فردا روز کار و کوشش و تلاش!

 

عموم- کره خر فردا که کارخانه تعطیل یاد کار و کوشش افتادی؟

 

((من و مانی یه نگاه به همدیگه کردیم که مانی گفت))

 

-مگه فردا کارخانه تعطیل؟!

 

عموم- بعله!

 

مانی-امکان نداره!ما فردا باید بریم دنبال کار و کوشش!بیخودی تعطیلش کردین!

 

عموم- باشه!خیلی م خوبه!فردا قراره من و عموت بریم شمال یه سر به ویلاها بزنیم.شماها هم باید بیاین!اونجا میتونین کار و کوشش کنین!

 

مانی-باشه! میایم!خیلی م خوشحال میشیم!

 

((یه چپ چپ بش نگاه کردم که بهم گفت))

 

-پاشو هامون جون بریم زودتر بخوابیم و آماده شیم برای کار و کوشش فردا!

 

((مجبوری بلند شدم و از همه خداحافظی کردم و امدیم بریم بالا که مانی به باباش گفت))

 

-بابا جون فهمیدی چی شد؟!

 

عموم- نه!چی شد؟

 

مانی-به یه یارو گفتن که با کار و کوشش یه جمله بساز که زود گفت((شلوار کار من کوشش!))فعلا شب بخیر تا فردا خروس خون!

 

((پدرم و مادرم خندیدن و عموم همنجور بهش نگاه کرد و گفت))

 

-برو بگیر بخواب که شیش صبح صداتون میکنم!

 

مانی-چشم!دوباره شب بخیر!تازه برای اینکه شب خوب بخوابیم یکی یه لیوانم شیر میخوریم!هم استخونامون قرص میشه!هم دندونمون کلسیم میگیرن!هم ویتامینای لازم به بدنمون میرسه!هم راحت تر میخوابیم!هم معدمون تقویت میشه!هم هوشمون زیاد میشه!هم

 

عموم- لال بشی بچه!برو دیگه داریم فیلم میبینیم!

 

((من شب بخیر گفتم و رفتم بالا ده دقیقه بعد مانی م با دو تا لیوان شیر اومد بالا تو اتاقم و یکی شو داد بمن که گفتم))

 

-فردا میخواستیم یه سر بریم پیش عمه ا!

 

مانی-بالا خره باید به کار و کششمونم برسیم دیگه!

 

-حالا ما شمال بریم چیکار؟!کاشکی یه کاری میکردی و یه بهانه میوردیم که نریم!

 

مانی-نمی شد!یه کلمه حرف میزدم و دعوا میشود!حالا چیزی نیس که!میریم و بر میگردیم!

 

-اصلا حوصلشو ندارم!

 

مانی-حالا شیرتو بخور بگیریم بخوابیم که فردا سرحال باشیم!

 

((شیرمون رو خوردیم که مانی گفت))

 

-من امشب همینجا میخوابم!

 

-چرا نمیری اتاق خودت؟

 

مانی-تا ساعت شیش صبح چیزی نمونده که!

 

((دو تایی بلند شدیم و کارامونو کردیم و یه جا برای مانی انداختم و گرفتیم خوابیدیم.

 

سه چهار سات نگذشته بود کا همچین دلٔ درد گرفتم که از خواب پریدم!تا از تخت اومدم پایین که مانی م بیدار شد و گفت))

 

-چی شده؟!

 

-دلم درد گرفته!

 

مانی-راست میگی؟!

 

-آره بجون تو!این دفعه واقعا درد گرفته!صبر کن الان میام!

 

((دویدم طرف دست شویی!حالم خیلی بد بود!چند دقیقه بعد برگشتم که مانی گفت))

 

-اسهال شدی؟!

 

-ببخشین ولی آره!حالا م خیلی ناجوره مانی!

 

مانی-مهم نیس!پنج تا قرص بیزاکودیل انداخته بودم تو لیوان شیر بهت دادم خوردی!چیزی نیس!معدت کار افتاد!

 


 داستان  کوتاه      راز یک تقدیر  تلخ   


♠♣♥♦صفحه۸ خط  هفتم    داستان حقیقی  جالب 
______________________________________________
  عمه زری  اجازه م م می میدی  ک که ب برم  توی ک کو کوچه  ب بازی کنم؟  
زری؛  توی کوچه خبری نیست که  .  کجا میخوای بری؟    لابد. مخوای بری باز. یواشکی و طوطی کاسگکو مادام پیره  رو دید بزنی !  درست میگم ؟ 
ادوین :  آ ا اخه  از وق وقت وقتی  منو برده بودن  پر پرشگاه   تا حالا. دلم تنگ ش ش شده  واسش 
زری؛   پرپرشگاه چیه؟ منظورت پرورشگاهه؟   نبآید این حرف‌و جلوی کسی بگی ،   به همه بگو مسافرت بودی این دو هفته. رو .   پس برؤ ولئ زود برگرد خونه . 

ادوین که در عالم کودکی هایش از  دنیای پلید بزرگترها بیخبر است  هوش و حواسش جای دیگری ست و بروی نوک انگشتان پنجه ی پاه ایستاده و گردنش را کش آورده تا بلکه بتواند ته باغ را ببیند و نگاهی به طوطی محبوبش انداخته باشد،   آو نقشه ای زیرکانه میکشد. و توپ فوتبالش را به داخل حیاط  شوت میکند  تا به بهانه اش برود و به طوطی کاسکو سری بزند  .


‌  سپس بی مقدمه لحظه ی خروجش از درب چوبی حیاط تصمیمی میگیرد و کما فی سابق  از سر شیطنت متلکی به مادام بگوید و سپس فلنگ را ببندد ، او میگوید
مادام ، گواهینامه نداری ، بعد رفتی پشت عینک نشستی؟ پشت کن ،خم شو ، میخوام شماره پلاکت رو بردارم 
و خودش هار هارررر میخندد 

سپس از سر بازیگوشی و شیطنت تصمیم به گفتن جمله ای بی ربط و بی مقدمه به مادام میگیرد و با کمی مکث  چشمش به جاروی  بلند با دسته ی چوبی  کنج دیوار حیاط می افتد و نیم نگاهی هم به خال روی بینی مادام میکند  سپس میپرسد؛ 
مادام جوووون چرا جاروب  معروفت رو کنج حیاط پارک کردی؟  مگه بنزین نداره؟  ، شما که جوان تر بودی ،   از این کفشهای  نوک دراز هم میپوشیدی؟    
 مادام که با شوخی های زیرکانه ی پسرک خوب آشناست ، بین دو راهی شک و تردید مانده ، نمیداند  که لحن جدی پسرک اتیش پاره را باور کند و جدی پاسخش را بدهد و یا که بنا بر تجربه ی همیشگی ، پیشاپیش او را به فحش بگیرد و او فلنگ را ببندد ،   در نهایت میگوید؛ 
ای پسرک بیشرف ، ناقلا ، بر اون ذات خرابت لعنت ، از اون  لبخند موزیانه ات پیداست میخوای  یه چرت و پرتی بارم کنی و فلنگو ببندی  در بری 
_ نه مادام جون ،  اعتراف میکنم چنین قصد پلیدی داشتم اما دیگه نمیخام بگم ک جادوگر شهر اوز  هستی ،  و در عوض اگه پسر خوبی باشم ، و قول بدم که همش الکی الکی توپم رو نندازم توی باغ شما ، تا به بهانه ی قوطی قاسکو(طوطی کاسکو)  بیام و سرک بکشم  شما میزاری  هر روز بیام یکم با قوطی کاسکو بازی کنم؟  
•--  ای پدرسوخته. پس هر روز از قصد. توپت رو میندازی  توی حیاط  ؟ 
پسرک مجدد با شیطنت  اولین جمله ی خطور کرده به ذهنش را میگوید 
  اره ، خوب کاری میکنم. بازم میندازم ، در ضمن من  کوچولو تر که بودم  شما رو که میدیدم  همیشه  خیال میکردم با این عصای چوبی و خال روی بینی و موههای فر فری و روسری  قرمزی رنگت  سوار جاروی دسته بلندت میشی و پرواز میکنی و میخندی  توی اسمون و پرواز میکنی میری به شهر اوز.    
سپس زبانش را با شیطنت در اورد و فرار کرد. و لنگه دمپایی پرت شده به سویش ,به چارچوب درب چوبی حیاط خورد و داخل حیاط بازگشت .     
و با از سر شیطنت سریع از تیررس عصای چوبی مادام میگریزد و جیم میشود
_       _____________________________♦♥♠♣.
     صفحه ۶۵  خط سوم  پاراگراف اول     
//       /////////////////////////////////////////////
خاله جون شما خونه تون اون درب چوبی کهنه ست که ته بن بسته؟ 
الهی بمیرم ، با منی؟ چی پرسیدی ازم؟ ببخش حواسم نبود  دوباره بپرس ببینم دختر خوشگلم
پسربچه ی سفید روشن و شش ساله  کمی اخم کرد و دستش را به کمر زد و با لحنی کودکانه و شیرین گفت؛ 
_ خاله جون واقعا  بنظرت الان من دخترم؟  مگه هرکی خوشل موشل (خوشگل)  باشه ، باید حتما دخمل (دختر)  باشه؟  عمه  زری میگه من بعدا حتما سبیل و ریش در میارم ، فکرشو کن ،خخخ خنده ام میگیره 
مریم  مینشیند تا هم قدش شود و دستان ظریف و پژمرده اش را که از فرط  کلفتی و شستشوی رخت و لباس ،ظروف ، فرش و تماس وسواسگونه با آب   چروکیده شده را بروی شانه های کوچک پسرک میگذارد و غرق در عالم رویا ، به چشمان  پسرک خیره میشود  و میگوید؛ 
• اسمت چیه خوشگلکم؟ خونه ات کجاست ؟ من تا حالا ندیدمت توی این بن بست !?  پسره کی هستی؟  
پسرک که در عالم کودکانه هایش است ، سوالش را نشنیده میگیرد زیرا در این لحظه سراپای وجودش ،محو در کشف پاسخی ست برای  سوالی که در ناخودآگاهش مطرح شده  ، او  به تفاوت ظاهری مریم نسبت به خانم های دیگر می اندیشد ، زیرا در نظرش یکجای کار میلنگد ، و مریم با تمام ظرافت های نه و عشوه های دلبرانه اش ،باز چیزی نسبت به ن دیگر کم دارد ، پسرک چشمش به گوش های مریم می افتد و میگوید؛ 
هااا فهمیدم خاله جوون.  تو  گوشهات رو گوشواره ننداختی و گردنبند و النگو و دستبند و انگشتر و ساعت ننداختی ، و اصلا صورتتو آنانش (آرایش) نکردی. ،واسه همین یجوری انگار ناراحن (ناراحت) و غمینی(غمگینی) 
پسرک که بی توجه و بی اعتنا نسبت به پرسش مریم است ، باردگر پرسش نخست خودش را با کمی لُکنت زبانی که دارد تکرار کرد و گفت؛ 
خاله ژونی ، ش ش شما  وا ، وا ، واسه اون خونه ی آ ، آ، آخری هستی؟ ه ه ه هم هم همونی که درخت انجیل تکیه داده ب دی دی دیوارش؟ 
•; آره عزیزم  من واسه همون جام .  
 مریم که هرگز ازدواج نکرده و سالهاست اسیر دست مادرخوانده ی بدطینتش است  ، از سر مهر و لطافت روح زلال پسرک  لبخندی دلنشین بر چهره نشانده و دلش میخواهد پسربچه را در آغوشش مادرانه بفشارد ، اما  از  تصور  تقدیر بدی که در طالع اش رخنه کرده به یکباره افسرده و غمناک میشود و طراوت و نشاط بر چهره اش غریب میگردد ، نگاهش را از نگاه پسرک میرباید و با عبور نسیم بهاری از بینشان ، زولف بلند و سفیدش هویدا میشود و برای لحظاتی کوتاه در هوا پیچ و تابی میخورد و همراه نسیم میرقصد، مریم به نقطه ای نامعلوم در کمی انسوتر خیره مانده ، بروشنی پر واضح است که غمی جانکاه در روانش جاری گشته و برق از چشمان نافذ و درشتش پریده و روح سرد ناامیدی بر پیکرش دمیده ،   ناگه پسرک سکوت را جر میدهد و میگوید؛ 

_همونی که د د د د د درب چوبی دد دد د داره هااا ، اون خ خ خو. خو خونه که پشتش کلی باغ بزرگ د د د داره رو میگمااا ، اخه من یکبار با عمه ز ز ز. ز. ز زری  اومده بودیم  خ خ خو خونه تون ،  اما شما داشتی رخت میشستی و نمیدونم  چ چ چ چرا گریه میزدی(میکردی)  ف ف ف فکر کنم پیاز بود توی جیب لباسا ک چشمای خ خ خو خو خوشلت (خوشگلت)  اشک میشدش همش ،  من عاشق قوطی قاسقو  ش ش ش شمام
مریم از تعجب نگاهش به پسرک باز میگردد و با ابرویی بالاتر از حد معمول و حیرت میپرسد؛ 
•چی؟ چی گفتی؟ نفهمیدم چی رو میگی؟. 

_ ق قو قو قوطی قاسکو دیگه ه ه!  همونی که صدای پیشی رو در میاره   و توی ق ق قفس هستش و ب بجای غ غ غذا  فقط تخمه میخوره هااااا. اونو میگمممم 

•تخمه میخوره؟  چی تخمه میخوره؟. 

_همونی  ک ک که مادام پیره م م میگه اگه بزرگ بشه  حتی میتونه حرف بزنه دیگگگگه! 
•مادام پیره؟  منظورت مادرمه؟  
_ الکی ن ن نگو ، اون که م م  مادرت نیس ، اگه مادرت ب ب  بود که اذیتت نمیکرد    الکی نگوووو.   داری سرمو گول م م می می میمالی؟اره؟
• کی گفته ک مادام  پیره منو اذیت میکنه؟.  چرا چنین فکری میکنی؟
_همه میدونن ، خ خ خودم د د دیدم    
•منظورت از همه کیه؟
_اینارو ولش ک ک  کن ، قوطی قاسقو تون رو م م می میشه بدید به من؟ اخ اخه اخه اخه خیلی دوستش د د د دا  دارم ، قول میدم از قفس بیرونش نیارم ،که یهو پ پ پی  پیشی بخورتش

•آهااا تازه فهمیدم ، منظورت طوطی کاسکو توی قفسه مادام هست رو داری میگی؟ 
_آره دیگه ، پ پ پ پس چی !  
•وااای الهی بمیرم براات ، تازه فهمیدم ، تو برادرزاده ی زری خیاطی !  خدا پدر مادرتو بیامرزه  .  اسمت چی بود؟ 
_ ا ا اد. ادوین 
•ادوین چند وقته برگشتی پیش عمه؟   آخه شنیده بودم رفته بودی دو هفته مسافرت  
ادوین که راز کوچکی را پنهان کرده و ناتوان از دروغ گفتن است  بطور غریزی هول میشود و دستپاچگی به همراه لکنت زبان بسراغش میایند و او طبق معمول موقع لاپوشانی و یا مخفی کاری  به آسمان نگاه میکند و چشمانش را ریز کرده و کمی اخمو و جدی میشود  و کلمات را نامنظم و جویده جویده عنوان میکند ، او میگوید ؛
بله ، م م م من ن نبودم ، من ، من رفته بودم ، یعنی ،نرفته بودم ، منو به زور برده بودن ، منو  یه جایی ک که‍ که که ، تخت چند طبقه ای  زیاد د د دا داشت ، بعد صف ، من ، نوبتی ظ ظ ظر  ظرف غذامون استیل ، س س سا سالن غذاخوری ،  بعد  پسرای دیگه هم بودن. ،من  بهم حرفای بد زز زدن، بعد من ولی ، گریه نکردم ، اما ک ک  کتک خوردم ،   ک ک ک کم نه!  زیاد .  خیلی طولانی گذشت ، نمیدونم یعنی بلد نیستم بشمرم ، اما  دوبار  ج ج ج جم جمعه شد ، چون جمعه ها نهار برنج میدادن فقط و  ولی مال منو یه پسره سیاهه چاقالو بود که مسخره ام میکرد همش ، اون برنج م م من منو میخورد ، و من  من ف ف ف  فقط میترسیدم ، من که نبودم  چون برده بودنم پ پ پرورشگاهه . نه!نه! اشتباهی گفتم ، همون ک شما گفتی  بهتر تره . من ، من ه ه همو همون مسافرت ش ش شبا  شبانه روزی پسرانه نگه داشته ب ب بو  بودنم  
مریم که از حرفهای پسربچه ی معصوم حسابی احساساتی شده و اشک درون چشمانش حدقه زده  چشم در چشم او مانده و فقط میداند که اگر پلک چشمانش باز و بسته شود ،اولین اشک از ان سرازیر میشود و در همین حین بود که  . 
صدایی از انتهای کوچه پرخاشگرانه و غضب آلود  تمام حریم کوچه را هاشور زد و  در گوشهای پسرک میپیچد ، صدایی آشنا ،  و  خشن که میگفت ؛ 
∆ْ; مریم خدا ذلیلت کنه دختررر  توکه هنوز توی کوچه لش داری ، الان نانوایی میبنده هااا ،  خدا بگم ذلیلت کنه ،الهی سیاه بخت بشی که منه پیرزن  رو دق میدی با سربه هوا بودنات .

پسرک با ترس به پشتش نگاه میکند و از انجاکه میداند مادام گوشهایش سنگین است  با صدایی بلندتر از حد معمول میگوید؛ 
س س سلام  م م م مادام جون 
سپس بسمت مریم بازمیگردد اما متعجب از جای خالیش  ، زیر لب میگوید؛  
چ چ چی زود فرار زدش از ترس م م مادام پیره 
مادام که چشمانش خوب سوء نمیکند ، و بروی ویلچر نشسته  پسرک را فرا میخواند   و از انجایی که پسرک در غروب یکروز بهاری شلوارک کوتاهی از جنس لی به تن دارد ،او را شرتی صدا میزند و میگوید؛ 
∆ آهاای ی ، بیاا اینجا ببینم .   
سپس زیر لبی چند فحش نیز به رسم عادت حواله میکند و میگوید ؛ 
∆ پسرک مادر مُرده ی  ،بی پدر   .   
پسرک با قدمهای لع لع کنان و سرخوش به انتهای بن بست خمیده و خاکی میرود و میگوید؛ 
س س سلام مادام ،  م م م من ی نیستم که مادام جوون . م م من  ادوین هستم. اون دفعه با عمه ز ز  زری اومده ب ب بودیم و واسه (مادام وسط صحبتش میپرد و جملاتش را نیمه کاره میگذارد و با تلخی میپرسد)
∆;   کی از پرورشگاه در اوردش تو رو؟
ادوین که خیال میکرد هیچکس از رازش خبر ندارد  با حالتی شوکه و با کلماتی جویده جویده و  نامفهوم گفت؛ 
من ، من ، فقط اخه ، من ، اونجا ، فقط دو هفته  من ، فقط پرورشگاه مونده بودم ، چون من ،فقط عمه زری فهمید اومد سریع، زری ، منو در اورد  و قرار شد با من ، نه، یعنی ،من با اون زندگی کنم  م م  من شما کی گفت ب  به بهتون ، از کجا ،  ف ف فهمیدید؟  مم من مسافرت  بهتر تر بودشاا . من بخدا!.
مادام با صدایی یواش تر و با  حالتی شکاکانه و  لحنی تهدید آمیز گفت 
∆ داشتی به مریم چی میگفتی؟  وای بحالت اگه بفهمم راجع به اون خواستگاری ک عمه ی ات واسش پیدا کرده بود ،چیزی گفته باشی ،  کاری میکنم بندازنت باز  یتیم خونه 

ادوین در حالیکه دو پله از سطح حیاط و مادام  بلندتر  بود و زیر  چارچوب و طاق هشتی اش ایستاده   زول زد به مادام ،   او  که در حاضر جوابی و شیطنت های زیرکانه  نظیر ندارد ،  یک دستش را به کمر زد و با دست دیگر  جلوی دهانش بمانند ییسیم پلیس  نگه داشت و با حالتی نمایشی  و پر از  ادا. اطوار های کودکانه گفت؛ 
کیش کیششش   مادام پیره ، بوق بزن حرکت کن ، حرکت کن  پیره زن   خ خ خرفت    ک ک ک کیشششش  کیش.   اون توالت فرنگی سفیدی که زیرش چرخ داره  بزنه کنار ،  شما گواهینانه (گواهینامه)  نداری با چه حقی پشت عینک نشستی؟ 
کهنه، روعی ، مس، حلب، وسایل انبار ، نان خشک ، کتری کهنه ، رادیو قراضه ، مادام پیره خریداااریممممم
 
شلیک لنگه ی دمپایی از جانب مادام همانا و فلنگ رو بستن همان .  حین فرار و خنده های شیطنت وار  از کنار مریم گذشت ، بی آنکه متوجه ی حضورش شده باشد ،

پاراگراف سوم ، خط اول _ صفحه ۱۰۶ داستان بلند بلیط یکطرفه , بقلم شهروز براری صیقلانی
 مریم به خانه رفت و درب را نبست ،  و صدای قر قر های همیشگی مادام بلند شد ،  گویی تمام دق دلیهایش را سر مریم بینوا تخلیه مینمود و او را با صدای خشدارش چنین میخواند  و به مضحکه میگرفت؛ 

♪∆  ترشیده ی خاکبرسر ،  خاک عالم برسرت نگبت ، نسناس ، ریخت عجوزه ات رو از جلوی چشام دور کن ، اشتهام کور میشه .  فطرتت کلفتی و کنیزی هست ،  پتیاره ، چرا زنده هستی اخه؟ سربزار بمیر  ، نه تحصیلات عالی، نه هنری، نه دست کمالی ، نه دست پختی ، نه نجابتی، نه ظرافتی، نه پدری ، نه مادری،  اخه یه ادمم مگه این حد بی پدر مادر میشه؟   دغ کردن به درک واصل شدن. و از دستت نجات پیدا کردن ، این منه درمانده و علیلم که تمام  سربه هوا بازی هات رو تحمل میکنم و همش حرص و جوش میخورم  اما باز تحملت میکنم .  اخه نگبت با اون  قیافه ی کفتار   از زولف سفیدت حیا کن ، فلاکت ازت میباره ، چرا زنده هستی اخه ذلیل شده ؟  من هجده سالگیم شوهر دومم توی مسیر کربلا ناپدید که شده بود همه گفتن طوفان شن  اونو کشته ، ولی من اونقدر وفادار و متعهد بودم که به پاش نشستم، تا چهل روز رخت سیاه پوشیم ، بعدش اجازه دادم که میرآقا بیاد خواستگاریم 
~مریم پوزخندی به طعنه میزند ، طبق معمول چنین لحظاتی  سرپا  تند تند لباسها رو تا میکند و وسواسگونه بروی هم میچیند ، مریم زیر لب گفت؛ 
چهل روز صبر کرده ،چه افتخارم میکنه ، واسش چسب زخم بخریم، همچین میگه چهل ل ل ل روز ، که انگار  مثل من چهل سال تنهایی و بی شوهری سر کرده ! خنده دارش اینجاست که بعد ازدواج با میرآقا  ، پدرم میگفت  بعد یکماه نشده بود که شوهره قبلی زنده از کربلا برگشت   زکی ی ی 
مادام؛∆   زیر لب چی پچ پچ میکنی  هرزه ی ، ها؟ 

مریم خونش به جوش آمد ، دلش را به دریا زد و سکوتش را شکست ، قر قر های همیشگی مادام اینبار  با سنت شکنی مریم مواجه گشت ، و مادام به غلط   پنداشت که مریم از ماجرای خواستگاری که زری خیاط معرفی کرده بود را فهمیده و از همینروست که چنین گستاخ شده و حاضرجوابی میکند ، و به طعنه گفت؛ 
∆ میدونم از چی داری میسوزی ، حق داری خلاصه بعد فراغ نوغان یه خواستگار  مهندس و عاشق پیشه از آسمون افتاده بود زمین،  اونم که تا فهمید تو  چه دختر  شه و وسواسی و ناراحتی اعصاب داری هستی سریع پشیمون شد ، اما خیال نکن که اگه خودم بهت نگفتم  دلیل بدی داشته، نه اتفاقا من خیرت رو میخواستم و به گمونم زری خیاط دید که مهندسه چرب و نرمه ، خودش زیر پای مهندس نشست ،  و راهش زد ، حتی خبر دارم پشت سرت چیا به خواستگارت گفته

مریم سراپا شوکه و پشت به مادام ایستاده ،  یک قدم مانده به مرز جنون عانی برسد ، درون مغزش زله ای هشت ریشتری در حال وقوع ست .  آتش فشان افکارش در حال فوران ، چهل سال از بدو تولد تا ان لحظه ی شب هنگام بهاری  به سرعت نور در خاطرش گذر کرد ، او بابت از دست رفتن خواستگار به هیچ وجه ناراحت نیست ،زیرا خودش بهتر از هرکسی میداند که هیچ میل و کششی نسبت به جنس مخالف ندارد  و حتی تصور زندگی زیر یک سقف حتی برای یک شب ،نیز ناممکن است ،  مریم  به ناگاه با صدای بسته شدن درب چوبی حیاط ،تمام رشته افکارش پنبه میشود  و  سمت پنجره میرود ،  یعنی خیالاتی شده ، و تصور کرده که درب  حیاط  بسته شده یا که ؟.     
    اما بواسطه ی سنگینی گوشهای مادام  او هیچ واکنشی  بروز نداده و کماکان جلوی   تلویزیون کوچک سیاه سفید نشسته و یک نفس حرفهایش را به هم میبافد ،
مریم نگاهش بوی کافور میدهد ، او چای آخر را پر رنگ تر از تمام چای های یکسال اخیر  میریزد و برای مادام با نبات میبرد ،  با حالتی مشکوک چای را جلوی مادام میگذارد و زیر چشمی نگاهی به مادام میدوزد 
مادام ؛ ∆  توجه کردم که یکساله  خودت چای نمیخوری و فقط نبات داغ میخوری ،  یا که سر سفره بارها نان خالی میخوری ، اینا همه بخاطر  فطرت پایینته دختر ،  به مادر خدانیامرزت رفتی ، البت سرش بره پایین تر توی گور ، من که نحسیتش رو ندیده بودم. بلکه میرآقا. میگفت این مریم. به مادرش رفته .  

مریم از سالهای گذشته تصمیمی شرورانه و غیر معمول را در سر پرورانده بود ، اما هربار انجامش را به تعویق می انداخت  تا بلکه بخاطر  کهولت سن  طرف  بمیرد  و نیازی به الوده شدن دستانش به خون کسی نباشد.  او حتی با شیوه ای شیطانی و  عجیب مقدمات تعجیل مرگ مادام را فراهم کرده بود  

و دم های بریده شده ی مارمولک را که مملو از سم کشنده  تیؤکسین  میباشد را همراه چای خشک هربار در قوری دم میگذاشت و برای مادام از ان چای میریخت در فنجآن ها و برایش میبرد و از همینرو بود که خودش هرگز چای نمی نوشید .  و ترجیح میداد به یک استکان اب. جوش ساده بسنده کند .   

او بیخبر از حضور ادوین در حیاط خانه ،   نیمه شب  در حین بحث و جدل با مادام. از کوره در میرود و  با جای شمعدانی فی بر سرش میکوبد از پشت سر و مادام میمیرد.  .
مریم با بیل. انتهای باغ. قبری میکند و  مادام را به‍ زحمت و کشان کشان  سوی قبر میبرد و انرا درون قبر می اندازد ً    
و مجدد قبرش را نیز پر میکند و لحظه ای که هوا و اسمان به سپیدی صبح نزدیک میشده. کارش  تمام میشود. و ناگهان صدای کودکانه ای از پشت سر با لکنت میگوید ؛  
  الان قو ق ق قوطی ق قاسکو  مال من میشه؟  

مریم شوکه و متعجب به ارامی سرش را بر میگرداند و ادوین را بی خیال و بی ریاح میبیند  که نزدیک قفس طوطی کاسکو نشسته و دستانش را زیر چانه اش زده و خمیازه ای بلند میکشد  گویی که تمام. ز۰مت حفر قبر و پر نمودن مجددش را. او با چشمان درشت و نگاه  کنجکاو. کودکانه اش. نظاره گر بوده و حال. از  خستگی. خوابش. گرفته باشد  
مریم که  تمام مدت مشغول تلاش برای مخفی کردن جسد بوده  حال تمام زحماتش را نقش بر اب میبیند . چون. شاهدی وجود دارد که نظاره گر از صفر تا صد ماجرا بوده  
مریم   رنگ از رخصارش میپرد و چشمانش منبسط و دهانش باز میماند
                                   ____________________________________
پاراگراف اخر داستان صفحه ۳۸۷                                      
__  ♣♠♥♦            __________________________________          
  بیست سال بعد. . . .        
مریم جون تازه فوت شد ، من. ادوین هستم ، مریم چند روز  پیش بهم گفت که شب حادثه قصد داشته از ترس لو رفتن ، منم به قتل برسونه ، و لحظه ی اخر نتونسته بوده. ؤ تصمیم به یدن من و فرار از شهر. اردکان به. چابهار. کرده بود و. منم این بیست سال رو با مریم بزرگ شدم و زندگی کردم ، لوکنت دیگه ندارم .   شب حادثه. مریم بهم به دروغ گفت که اگه برگردم خونه   منو میبرند پرپرشگاه   یعنی پرورشگاه   
و منم حاضر شدم شبانه باهاش و به عشق این طوطی کاسکو. از اردکان فرار کنم . 

مادام پیره  روحت شاد ، هرسال. روز به قتل رسئدنت قاتلت  از عذاب وجدان هزار بار. میمرد  و زنده میشد.  .   کاش بودی و باز دمپایی پرت میکردی  برام.   
عمه زری  هیچ خبری ازت ندارم        ببخش. ببخش   فقط به‍ خاطر  طوطی  بود که. شب رفته بودم توی حیاط همسایه.   واین همه. پیچیده شدم به تقدیری عجیب.  
مریم عاشقانه برام مادری کرد 
الان هم ایستگاه قطار.  منم و یه قفس خالی .   

و بلیط یکطرفه
نویسنده.   شهروز براری صیقلانی 
فی البداعه 
____________________________________________________________________________نظرات  
۱۳۹۸/۱۲/۲۷    ۰۸:۱۴ً 
♦ به شناسه اینترنتی ↓←hassan-
         jamali@gmail.com  
♦  سلامی چو عطر خوش آشنایی    زندگی در قرنطینه و  شیوع بیماری کوبیو ۱۹  سبب  خانه نشینی و  بیکاری و سر رفتن حوصله ها شد از شما سپاسگذارم که به رایگان بیش از صد اثر کوتاه و بلند را در اختیار وبسایت ها و وبلاگ های فعال و بنام قرار دادید تا بتونیم بخانیمشون . مرسی از نویسنده جوان و خوش فکر   شین براری صیقلانی 
          _________________________نظرات______________________  
۱۳۹۹/۰۱/۲۰  ۱۳:۵۶ً
♦  به شناسه کاربری ∆وبلاگ یا وبسایت←    
fariba60azaripar.blog.ir 
     ♦     مرصی  از   )( وبسایت   خوبتون   از پیج منم دیدن کنید  من شما رو دنبال میکنم    [گل] [گل] [گل]          _________________________نظرات______________________  
۱۳۹۸/۰۶/۲۳   ۲۰:۴۲ً  
♦  به شناسه کاربری ∆وبلاگ یا وبسایت←    
 Gholidon_sar.blog.ir 
  [گل]  این داستان کوتاه  م بود  و اثار شهروز براری صیقلانی  امضا نامحسوس و نامریی خودشو داره  کسی که --مث من  مخاطبش باشه  راحت  میتونه  تشخیص بده که اثر کیه .    شین  براری  میتونست  اینو با پیرنگ بنویسه  و یا از تکنیک خاص خودش ینی دو فرجام تمامش کنه   معلوم بود  که بی حوصله و بی ویرایش نوشته   وقتی مخاطب خاص داره بایستی واسشون ارزش احترام بیشتری قایل بشه  و  اثر رو  فی بداعه نده بیرون .   معلومه خیلی بی اعصاب و ئا بی انگیزه شده تازگیا    اخه چرا؟،،   ما منتظر شاهکار مث نیلیا هستیم اقای شین        تو بهترینی  
______________________نظرات_________________

بی پرده نویسی و رک گویی کار دستش داد شین براری را با اثاری همچپن چشهروز براری صیقلانی شعر سپید نو   شین براری   رامسر  ۱۳۹۵    شهروز براری صیقلانی داستان نویس اهل شمال ایران


فیدها

ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﻣﺮﺗﺒﻂ
ﺟﺴﺘﺠﻮ ﺩﺭ ﺳﺎﺖ
ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﺍﺕ / 1
ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﺍﺕ / 2 ﺧﺎﻧﻪ / ﻬﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﻗﻪﻫﺎ / ﻬﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﺎﺳﻮﻧﺮ / ﻓﺮﺍﻣﺎﺳﻮﻧﺮ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺎﺑﺎﻻ ، ﺟﺎﺩﻭ ﻭ ﻓﺮﻗﻪﻫﺎ ﺳﺮّ ‏( 1 ‏)
ﻓﺮﺍﻣﺎﺳﻮﻧﺮ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺎﺑﺎﻻ ، ﺟﺎﺩﻭ ﻭ ﻓﺮﻗﻪﻫﺎ ﺳﺮّ ‏( 1 ‏)
ﻬﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﺎﺳﻮﻧﺮ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﺩﺪﺎﻩ
1,777 ﺑﺎﺯﺩﺪ
ﺭﺸﻪﻫﺎ ﻓﺮﺍﻣﺎﺳﻮﻧﺮ ‏( ﻗﺴﻤﺖ ﺳﻮﻡ ‏) ﺟﺎﺩﻭ
ﺳﺪﻩﻫﺎ ﺷﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ﻭ ﻫﻔﺪﻫﻢ ﻣﻼﺩ ، ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺷﻮﻓﺎ ﺟﺎﺩﻭﺮ ، ﻤﺎﺮ ، ﻏﺐﻮ ، ﻃﺎﻟﻊﺑﻨ ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﻋﻠﻮﻡ ﺧﻔﻪ ﻭ ﻧﻔﻮﺫ ﻓﻮﻕﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺩﺭﺑﺎﺭﻫﺎ ﻭ ﻣﺤﺎﻓﻞ ﺍﺷﺮﺍﻓ ﻭ ﻓﺮﻫﻨ ﺍﺭﻭﺎﺳﺖ . ﺍﻦ ﻣﻮﺟ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺩﻗﻘﺎً ﺑﺎ ﺭﻧﺴﺎﻧﺲ ﺍﺘﺎﻟﺎ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻭﻣﺎﻧﺴﺖﻫﺎ ‏( 1 ‏) ﻮﻥ ﻮ ﺩﻻ ﻣﺮﺍﻧﺪﻭﻻ ﻣﺮﻭﺟﻦ ﺑﺰﺭ ﺁﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ‏( 2 ‏)
ﻋﺪﻩ ﺴﺎﻧ ﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﺎﺩﻭﺮ ﻣﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ، ﺎ ﺑﻪ ﻤﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺸﻪ ﺟﺎﺩﻭﺮ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ، ﺳﺮﻌﺎً ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺰﺍﺶ ﻧﻬﺎﺩ . ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺩﺭ ﺍﺘﺎﻟﺎ ﻣﺠﺎﻭﺭ ﺁﻟ ، ﺳﺎﺣﺮ ﺍﺯ ﺣﺚ ﻣﺎﻫﺖ ﻭ ﻣﻘﺎﺱ ﺑﻪﺻﻮﺭﺕ ﺑﻤﺎﺭ ﺳﺎﺭ ﺩﺭﺁﻣﺪ . ﺑﻪﻣﻮﺟﺐ ﺰﺍﺭﺵ ﻣﺸﻬﻮﺭ ، ﺑﺴﺖ ﻭ ﻨﺞ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻦ ﺩﺭ ﺟﻠﻪﺍ ﻧﺰﺩ ﺑﺮﺷﺎ ﺩﺭ ﺷﻨﺒﻪﺑﺎﺯﺍﺭ ﺟﺎﺩﻭﺮﺍﻥ ” ﺣﻀﻮﺭ ﺎﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ … ﺟﻨﻮﻥ ﺁﺎﻫ ﺍﺯ ﺁﻨﺪﻩ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺸﻮﺎﻥ - ﻒﺑﻨﺎﻥ ، ﻣﻌﺒّﺮﺍﻥ ، ﻃﺎﻟﻊﺑﻨﺎﻥ - ﺭﺍ ﺎﺭ ﻣﺩﺍﺩ . ﺮﻭﻩ ﺍﺧﺮ ﺩﺭ ﺍﺘﺎﻟﺎ ﻣﺘﻌﺪﺩﺗﺮ ﻭ ﻧﺮﻭﻣﻨﺪﺗﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺑﻘﻪ ﺍﺭﻭﺎ . ﺗﻘﺮﺒﺎً ﻫﺮ ﺩﻭﻟﺖ ﺍﺘﺎﻟﺎ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺳﻤ ﻃﺎﻟﻊﺑﻨ ﺩﺍﺷﺖ ﻪ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻣﻬﻢ ﺑﺮﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﺎﺭﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﺭﺍ ﺗﻌﻦ ﻣﺮﺩ … ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﺑﻪ ﺍﻦﻪ ﺳﺘﺎﺭﺎﻥ ﺑﺮ ﺧﻮ ﻭ ﺍﻣﻮﺭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺣﻮﻣﺖ ﻣﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﻋﻤﻮﻣﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻪ ﺑﺴﺎﺭ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ ﺩﺍﻧﺸﺎﻩ ﺩﺭ ﺍﺘﺎﻟﺎ ﺳﺎﻻﻧﻪ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺸﻮﻫﺎ ﻣﺒﺘﻨ ﺑﺮ ﻃﺎﻟﻊﺑﻨ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﻣﺮﺩﻧﺪ … ﻫﻨﺎﻣﻪ ﻟﻮﺭﻧﺘﺴﻮ ﻣﺪ ﺩﺍﻧﺸﺎﻩ ﺰﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺗﺄﺳﺲ ﺮﺩ ، ﺑﺮﺍ ﻃﺎﻟﻊﺑﻨ ﺷﻌﺒﻪﺍ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﻧﺮﻓﺖ . ﺍﻣﺎ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﺎﻥ ﺗﺸﻞ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﺼﺮﺍً ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﻧﺎﺎﺭ ﺑﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﺸﺎﻥ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﺮﺩ . ‏( 3 ‏)
ﺗﻌﻠّﻖ ﺑﻪ ﺟﺎﺩﻭ ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺧﻔّﻪ ﺑﺎ ﺴﺘﺮﺵ
ﻃﺮﻘﺖ ﻬﻮﺩ ﺎﺑﺎﻻ ﻭ ﺁﺭﻣﺎﻥﻫﺎ ﻣﺴﺤﺎ ﺩﺭ ﺍﺭﻭﺎ ﻮﻧﺪ ﻣﺴﺘﻘﻢ ﺩﺍﺷﺖ . ﻮ ، ﺪﺭ ﺎﺑﺎﻟﺴﻢ ﻣﺴﺤ ” ﻣﻔﺖ : ﻫ ﻋﻠﻤ ﻮﻥ ﺟﺎﺩﻭ ﻭ ﺎﺑﺎﻻ ﺣﻘﺎﻧﺖ ﻣﺴﺢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﺎ ﺛﺎﺑﺖ ﻧﻤﻨﺪ . ﺪﺍﺶ ﺻﻨﻌﺖ ﺎ ﺩﺭ ﺍﺭﻭﺎ ﻧﺰ ﺩﺭ ﺴﺘﺮﺵ ﺍﻦ ﻣﻮﺝ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﺆﺛﺮ ﺑﻮﺩ . ﺩﺘﺮ ﻮﺭﺕ ﺳﻠﻤﺎﻥ ﺭﻭﺍﺝ ﺴﺘﺮﺩﻩ ﺎﺑﺎﻻ ﻭ ﺟﺎﺩﻭ ﺩﺭ ﻓﻀﺎ ﻓﺮﻫﻨ ﺍﺭﻭﺎ ﺳﺪﻩﻫﺎ ﺷﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ﻭ ﻫﻔﺪﻫﻢ ﻭ ﻧﻘﺶ ﺻﻨﻌﺖ ﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻦ ﻓﺮﺍﻨﺪ ﻨﻦ ﺗﻮﺻﻒ ﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ :
ﺟﺎﺩﻭ ﺑﺎﺳﺘﺎﻧ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺭﻧﺴﺎﻧﺲ ﻗﺪﺭﺕ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩﺍ ﺎﻓﺖ … ﻣﺎﺷﻦ ﺎ ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻪ ﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩ … ﺩﺭ ﻣﺎﻥ ﺍﻦ ﺘﺎﺏﻫﺎ ﺬﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﻧﺠﻞ ﻭ ﺁﺛﺎﺭ ﻗﺎﺑﻞ ﻗﺒﻮﻝ ﻮﻧﺎﻧ ، ﺁﺛﺎﺭ ﺎﻓﺖ ﻣﺷﺪ ﻪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺭﻧ ﻭ ﺑﻮ ﺟﺎﺩﻭ ﺩﺍﺷﺖ . ﺩﺭ ﺍﻦ ﻣﺎﻥ ﻓﻨﻮﻥ ﺸﻮ ﺍﺯ ﺍﺭﺝ ﻭﺍﻻ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺑﻮﺩ : ﻒﺑﻨ ، ﺍﺧﺘﺮﻮ ﻭ ﻃﺎﻟﻊﺑﻨ ، ﻗﺎﻓﻪﺷﻨﺎﺳ ﻭ ﺩﺮ ﻓﻨﻮﻥ ﻣﺘﻮﻣﻪ ﺑﺴﺎﺭ ﺭﺍﺞ ﺷﺪ . ﺣﺘ ﺍﻭﺭﺍﺩ ﺟﺎﺩﻭ ﻭ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﺍﺭﻭﺍﺡ ﺧﺮ ﻭ ﺷﺮ ﻣﻮﺭﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻮﺴﻨﺪﺎﻧ ﻗﺮﺍﺭ ﺮﻓﺖ ﻪ ﻋﻘﺎﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻮﺿﻮﻋﺎﺗ ﻪ ﻗﺒﻼً ﺟﺰﻡ ﻠﺴﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﻔﺮ ﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻣﺩﺍﺷﺘﻨﺪ . ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺶ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺮ ﻣﻔﺘﻮﻥ ﺷﺮﻕ ﺷﺪﻧﺪ … ﺟﺎﺩﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺭﺷﺘﻪ ﻣﺘﻤﺎﺰ ﺩﺭ ﻣﺎﻥ ﻋﻠﻮﻡ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﻎ ” ‏[ ﺟﺎﺩﻭﺮ ‏] ﻫﻢ ، ﺮﻪ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﺍﺯ ﻋﻈﻤﺖ ﻭ ﻃﻤﻄﺮﺍﻕ ﺬﺷﺘﻪ ﺧﻮﺩ ، ﺍﻣﺎ ﺑﻬﺮﺣﺎﻝ ﻭﺍﺭﺩ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﺴﺤ ﺷﺪ … ﺟﺎﺩﻭ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺩﻦ ﻭ ﻠﺴﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺮﺩﺍﺏ ﻋﻠﻮﻡ ﺳﺮّ ﻭ ﻣﺎﻭﺭﺍﺀ ﻃﺒﻌ ﻭﺍﺭﺩ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ‏( 4 ‏)
ﺳﻠﻤﺎﻥ ﻧﺰ ﺍﺯ ﻮ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﺮﻭّﺝ ﺑﺰﺭ ﺟﺎﺩﻭ ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺧﻔّﻪ ﺎﺩ ﻣﻨﺪ :
ﻮ ﺩﺭ ﺁﺛﺎﺭﺵ ﺸﻮ ﺁﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻃﺮﻖ ﺭﺅﺎ ، ﺯﻧﺎﻥ ﻏﺐﻮ ، ﺍﺭﻭﺍﺡ ﻭ ﺗﻔﺄﻝ ﻭ ﻫﻤﻨﻦ ﺸﻮ ﺑﺎ ﺮﻧﺪﺎﻥ ﻭ ﺍﻣﻌﺎﺀ ﻭ ﺍﺣﺸﺎﺀ ﺣﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﺄﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺩﻭ ﺭﻭﺵ ﺍﺧﺮ ، ﻪ ﺑ ﻮﻥ ﻭ ﺮﺍ ﺎﺎﻧ ” ‏( 5 ‏) ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﺁﻣﺪ ، ﻣﺴﻠﻤﺎً ﻧﻤﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﻣﻮﺭﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﺍﻭﻟﺎﺀ ﻠﺴﺎ ﺭﻡ ﻗﺮﺍﺭ ﺮﺩ . ﺗﺄﺪ ﺍﻭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﻔﺎﺕ ﻭ ﺍﻟﻬﺎﻣﺎﺕ ﻠﺪﺍﻧﻫﺎ ، ﺳﺮﻭﺩﻫﺎ ﺍﺭﻓﺌﻮﺳ ﻭ ﻏﺮﻩ ﺍﺯ ﻫﻤﻦ ﺭﺩﻒ ﺑﻮﺩﻧﺪ … ﻮ ﺗﻼﺵ ﻣﺮﺩ ﻪ ﺑﺎ ﺎﺭ ﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺎﺑﺎﻻ ، ﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ ﻬﻮﺩ ﺧﻮﺩ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺑﻪ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﺧﻮﺶ ﻧﺎﻞ ﺷﻮﺩ … ‏( 6 ‏)
ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﻮ ﻭ ﺭﻭﺷﻠﻦ ، ﻮﻫﺎﻧﺲ ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ ‏( 7 ‏) ، ﺍﻭﻣﺎﻧﺴﺖ ﻧﺎﻣﺪﺍﺭ ، ﻧﺰ ﺑﻪ ﺟﺎﺩﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﻭﺍﻓﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﻦ ﺗﻌﻠّﻖ ، ﺑﻪ ﺗﺄﺛﺮ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻣﺮﻣﻮﺯ ” ﺑﻮﺩ . ﺳﻠﻤﺎﻥ ﻣﻧﻮﺴﺪ :
ﻫﻨﺎﻣﻪ ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻫﺎﺪﻟﺒﺮ ﺑﻮﺩ ، ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻣﺮﻣﻮﺯ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺮﺩ ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺳﺮّ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺁﻣﻮﺧﺖ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ،1482 ﺯﻣﺎﻧ ﻪ ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ ﺗﺼﻤﻢ ﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺯﺍﺩﺎﻫﺶ … ﺑﺎﺯﺮﺩﺩ ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻔﺖ ﻪ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺳﻔﺮ ﻠﺪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖﺳﺎﺯ ﺯﻧﺪﺍﺵ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺎﻓﺖ . ‏( 8 ‏)
ﺑﺪﻦﺳﺎﻥ ، ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ ﺭﺍﻫﺐ ﺷﺪ ، ﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ
ﺎﺑﺎﻟﺴﺖ ﻭ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﻋﻠﻮﻡ ﺧﻔّﻪ ﺷﻬﺮﺕ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺴﺐ ﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻦ ﺩﻟﻞ ﺩﺭ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﺷﺎﻫﺎﻥ ﻭ ﺣﻤﺮﺍﻧﺎﻥ ﺍﺭﻭﺎ ﻣﻘﺎﻣ ﺭﻓﻊ ﺎﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻥ ﺣﺪ ﻪ ﻣﺎﺰﻤﻠﺎﻥ ، ﺍﻣﺮﺍﺗﻮﺭ ﺭﻭﻡ ﻣﻘﺪﺱ ، ﺩﺭ ﺍﻣﻮﺭ ﺳﺎﺳ ” ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻣﺮﺩ . ‏( 9 ‏) ﺍﻦ ﻣﺎﺰﻤﻠﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺴ ﺍﺳﺖ ﻪ ﻫﺮﺷﻞ ﺯﺴﺪﺭﺩﻭﺭﻓ ﺎﺭﺰﺍﺭ ﻣﺎﻟﺍﺵ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻞ ﺭﻮﺱ ﺰﺷ ﺩﺭﺑﺎﺭﺵ . ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ ﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺑﺰﺭ ﻣﺸﺘﻤﻞ ﺑﺮ ﻧﺴﺦ ﺧﻄ ﺑﻪ ﻨﺞ ﺯﺑﺎﻥ ، ﺑﺸﺘﺮ ﻋﺒﺮ ﻭ ﻮﻧﺎﻧ ، ﻓﺮﺍﻫﻢ ﺁﻭﺭﺩ ﻪ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺑﺮﺧ ﺍﺯ ﻬﺮﻩﻫﺎ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﻓﺮ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ، ﺑﻪ ﻭﻩ ﺭﻭﺷﻠﻦ ، ﻗﺮﺍﺭ ﺮﻓﺖ . ﻧﺎﻡ ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﺆﻟﻒ ﻧﺨﺴﺘﻦ ﺘﺎﺏﺷﻨﺎﺳ ﺎ ‏( 10 ‏) ﺑﻪ ﺛﺒﺖ ﺭﺳﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ ﻣﺪﻋ
ﺍﺣﻀﺎﺭ ﺭﻭﺡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﻭّﺝ ﺑﺰﺭ ﻤﺎﺮ . ﺍﻭ ﻣﺆﻟﻒ ﺘﺎﺏ ﺗﺎﺭﺦ ﺟﺎﺩﻭﺮ ‏( 11 ‏) ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺮ ﻤﺎﺮﺍﻥ ﻭ ﺎﺑﺎﻟﺴﺖﻫﺎ ﻧﺎﻣﺪﺍﺭ ﻮﻥ ﺭﻭﺷﻠﻦ ﻭ ﺁﺮﺎ ﻭ ﺎﺭﺍﺳﻠﺴﻮﺱ ﺗﺄﺛﺮ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺮﺟﺎ ﻧﻬﺎﺩ . ﺩﻭﺭﺍﻧﺖ ﻣﻧﻮﺴﺪ :
‏[ ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ ‏] ﺩﺭ ﺯﻧﺪ ﻮﺗﺎﻫﺶ ﺟﺎﻣﻊﺍﻟﻌﻠﻮﻡ ﺸﺖ : ﺩﺭ ﺯﺑﺎﻥﻫﺎ ﻻﺗﻨ ، ﻮﻧﺎﻧ ﻭ ﻋﺒﺮ ﻭ ﺍﺩﺑﺎﺕ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﻬﺎﺭﺕ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺭﺍﺳﻤﻮﺱ ، ﻣﺎﺰﻤﻠﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﺰﻨﻨﺪﺎﻥ ﺍﻣﺮﺍﺗﻮﺭ ﻭ ﺩﺮ ﻣﺸﺎﻫﺮ ﻭ ﺑﺰﺭﺎﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻧﺎﻣﻪﻧﺎﺭ ﻣﺮﺩ . ﻣﺮﺩﻡ ﻋﺎﻣ ﺁﻥ ﻋﻬﺪ ﺗﻮﻓﻘﺎﺕ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﺳﺎﺱ ﺍﻦ ﻧﻈﺮﻪ ﺗﻮﺟﻪ ﻣﺮﺩﻧﺪ ﻪ ﺩﺍﺭﺍ ﻗﺪﺭﺕﻫﺎ ﻓﻮﻕ ﻃﺒﻌ ﻣﺮﻣﻮﺯ ﺍﺳﺖ . ‏( 12 ‏)
ﻮﻫﺎﻧﺲ ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ
ﻣﻨﺎﺑﻊ ﻬﻮﺩ ﺑﻪ ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ ﻧﺎﻫ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺎﺩ ﻣﻨﻨﺪ . ‏( 13 ‏)
ﻫﺎﻨﺮﺶ ﻮﺭﻧﻠﻮﺱ ﺁﺮﺎ ‏( 14 ‏) ﻬﺮﻩ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺩﺮ ﺭﻧﺴﺎﻧﺲ ، ﻧﺰ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﺮﻭّﺟﻦ ﺑﺰﺭ ﻋﻠﻮﻡ ﺧﻔّﻪ ﻭ ﺎﺑﺎﻻ ﺩﺭ ﺍﺭﻭﺎ ﺳﺪﻩ ﺷﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻣﺷﻮﺩ . ﺁﺷﻨﺎ ﺁﺮﺎ ﺑﺎ ﺟﺎﺩﻭ ﻭ ﺎﺑﺎﻻ ، ﺑﻪ ﺳﺎﻥ ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ ﺩﺭ ﻮﻧﺪ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺎ ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻧ ﻧﺎﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻭ ﻣﺮﻣﻮﺯ ﺻﻮﺭﺕ ﺮﻓﺖ . ﺩﻭﺭﺍﻧﺖ ﻣﻧﻮﺴﺪ :
ﻭ ﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻠﻦ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍ ﻧﻨﺎﻡ ﺑﻪ ﺩﻧﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮ ﺎﺭﺲ ﺪﺍ ﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻓﺮﻔﺘﻪ ﺟﻤﻌ ﺍﺯ ﺭﺍﺯﻭﺭﺍﻥ ﺎ ﺷﺎﺩﺍﻧ ﺷﺪ ﻪ ﺍﺩﻋﺎ ﻣﺮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺶ ﺳﺮّ ﺎ ﻋﻠﻮﻡ ﻏﺮﺒﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ . ﺗﺎﺯﻩﻭﺍﺭﺩ ﺗﺸﻨﻪ ﺴﺐ ﺩﺍﻧﺶ ﻭ ﺷﻬﺮﺕ ، ﺁﻣﻮﺧﺘﻦ ﻤﺎﺮ ﻭ ﺗﺤﺼﻞ ﻗﺒﺎﻟﻪ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺭﺍ ﺸﻪ ﺧﻮﺩ ﺳﺎﺧﺖ … ‏( 15 ‏)
ﺳﻠﻤﺎﻥ ﺭﻭﺍﺘ ﺩﺮ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﺩﻫﺪ ﻭ ﺳﻔﺮ ﺁﺮﺎ ﺑﻪ ﺎﺭﺲ ﺭﺍ ﻣﺄﻣﻮﺭﺖ ﺳﺎﺳ ﻣﺨﻔ ﺗﻮﺻﻒ ﻣﻨﺪ ﺑﺎ ﺎﻣﺪﻫﺎ ﻣﻬﻢ . ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻭ ، ﺍﻣﺮﺍﺗﻮﺭ ﻣﺎﺰﻤﻠﺎﻥ ﺁﺮﺎ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺄﻣﻮﺭﺖ ﺮﻣﺴﺌﻮﻟﺘ ﺑﻪ ﺎﺭﺲ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ . ﺍﻭ ﺩﺭ ﺎﺭﺲ ﺑﺎ ﻋﺪﻩﺍ ﺍﺯ ﺍﺩﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺷﺮﺍﻑﺯﺍﺩﻩ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﻧﺠﻤﻨ ﺳﺮّ ﺭﺍ ﺭﺨﺖ . ﺍﻋﻀﺎ ﺍﻧﺠﻤﻦ ﺑﺮﺍ ﺍﺻﻼﺡ ﺟﻬﺎﻥ ﻃﺮﺣ ﺭﺨﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺪﺮ ﻗﻮﻝ ﺎﺭ ﻭ ﻫﻤﺎﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ . ‏( 16 ‏) ﻣﺎ ﻧﺰ ﺗﺄﺪ ﻣﻨﺪ ﻪ ﺁﺮﺎ ﺩﺭ ﺎﺭﺲ
ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﻣﺨﻔ ﺭﺍﺯﺁﻣﺰ ﺑﻨﺎﻥ ﻧﻬﺎﺩ . ‏( 17 ‏)
ﺎﺩﺁﻭﺭ ﻣﺷﻮﺩ ﻪ ﺗﺎﻮ ﺁﺮﺎ ﻣﻘﺎﺭﻥ ﺑﺎ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﻭ ﺳﺘﺰ ﺍﻣﺮﺍﺗﻮﺭ ﺭﻭﻡ ﻣﻘﺪﺱ ﺑﺎ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺍﺳﺖ . ﺑﻪ ﺳﺎﺩ ﻣﺗﻮﺍﻥ ﺩﺭﺎﻓﺖ ﻪ ﺍﻦ ﻣﺄﻣﻮﺭﺖ ﺮﻣﺴﺌﻮﻟﺖ ” ﺰ ﺟﺰ ﻣﺄﻣﻮﺭﺖ ﺍﻃﻼﻋﺎﺗ ﺩﺳﺴﻪﺮﺍﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺗﺄﺳﺲ ﺍﻧﺠﻤﻦ ﺳﺮّ ” ﺩﺭ ﺎﺭﺲ ﻧﺰ ﺩﺭ ﻫﻤﻦ ﺎﺭﻮﺏ ﺻﻮﺭﺕ ﺮﻓﺖ . ﺗﻮﺟﻪ ﻨﻢ ﻪ ﺁﺮﺎ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1515 ﺩﺭ ﺯﻣﺮﻩ ﻗﺸﻮﻥ ﻣﺎﺰﻤﻠﺎﻥ ﺩﺭ ﺍﺘﺎﻟﺎ ﺟﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻦ ﺩﻟﻞ ﺑﻪ ﺩﺭﺎﻓﺖ ﻧﺸﺎﻥ ﺷﻬﺴﻮﺍﺭ ” ﻣﻔﺘﺨﺮ ﺷﺪ . ‏( 18 ‏) ﺍﻭ ﻣﺪﺗ ﺩﺭ ﺎﺭﺲ ﺰﺷ ﻟﻮﺰ ﺳﺎﻭ ‏( 19 ‏) ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻘﺘﺪﺭ ﻭ ﻧﺎﺐﺍﻟﺴﻠﻄﻨﻪ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮ ﺍﻭﻝ ﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ، ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﺲ ﺩﺭ ﺳﻤﺖ ﻣﺸﺎﻭﺭ ﺎﺭﻝ ﻨﺠﻢ ، ﻧﻮﻩ ﻣﺎﺰﻤﻠﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺳﺎﻧﺎ ﻭ ﺍﻣﺮﺍﺗﻮﺭ ﺭﻭﻡ ﻣﻘﺪﺱ ، ﺟﺎ ﺮﻓﺖ .
ﺑﺪﻦﺳﺎﻥ ، ﻧﺎﻡ ﺁﺮﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﺪ ﺩﺭ ﺯﻣﺮﻩ ﺴﺎﻧ ﺛﺒﺖ ﻧﻤﻮﺩ ﻪ ﺩﺭ ﺳﺪﻩ ﺷﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺳﺎﺳ / ﺍﻃﻼﻋﺎﺗ ﺑﻪ ﺗﺄﺳﺲ ﻓﺮﻗﻪﻫﺎ ﺳﺮّ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻧﺪ ، ﻣﻨﺎﺳ ﻭ ﻧﻤﺎﺩﻫﺎ ﺭﺍﺯﺁﻣﺰ ﻭ ﺟﺎﺩﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍ ﺍﺳﺘﺘﺎﺭ ﻋﻤﻠﺮﺩ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺎﺭ ﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺪﻦﺳﺎﻥ ﺷﺎﻟﻮﺩﻩﻫﺎ ﻣﺘﺒ ﺭﺍ ﺑﻨﺎﻥ ﻧﻬﺎﺩﻧﺪ ﻪ ﺩﺭ ﻧﻤﻪ ﺍﻭﻝ ﺳﺪﻩ ﻫﺠﺪﻫﻢ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﻓﺮﺍﻣﺎﺳﻮﻧﺮ ” ﻇﻬﻮﺭ ﺮﺩ . ﺑﻪ ﺩﻟﻞ ﻨﻦ ﺟﺎﺎﻫ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1798 ﻧﺸﺮﻪ ﻮﺍﺭﺗﺮﻟ ﺭﻮﻮ ‏( 20 ‏) ‏( ﺎ ﻟﻨﺪﻥ ‏) ﺁﺮﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺑﻨﺎﻧﺬﺍﺭ ﻭﺍﻗﻌ
ﻓﺮﺍﻣﺎﺳﻮﻧﺮ ﻣﻌﺮﻓ ﺮﺩ ﻭ ﻣﺪﻋ ﺷﺪ ﻪ ﻮﺎ ﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1510 ﺑﻪ ﻟﻨﺪﻥ ﺳﻔﺮ ﺮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻦ ﺷﻬﺮ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﻣﺨﻔ ﻤﺎﺮ ﺗﺄﺳﺲ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﻣﺎ ، ﺲ ﺍﺯ ﺑﺎﻥ ﻣﻄﻠﺐ ﻓﻮﻕ ، ﺍﻦﻮﻧﻪ ﺩﻋﺎﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﻪ ﻣﺧﻮﺍﻧﺪ . ‏( 21 ‏)
ﻫﺎﻨﺮﺶ ﻮﺭﻧﻠﻮﺱ ﺁﺮﺎ
ﺁﺮﺎ ﻣﺆﻟﻒ ﺘﺎﺏ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺳﻪ ﺭﺳﺎﻟﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﺏ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺧﻔﻪ ‏( 22 ‏) ﺍﺳﺖ ﻪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ،1533 ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺲ ﺍﺯ ﻇﻬﻮﺭ ﺩﻮﺪ ﺭﻭﺑﻨ ، ﺩﺭ ﻠﻦ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺮﺩ . ﺍﻭ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﺘﺸﺎﺭ ، ﻧﺴﺨﻪ ﺧﻄ ﺘﺎﺏ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﻧﺎﻣﻪﺍ ﺑﺮﺍ ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻨﻦ ﻧﻮﺷﺖ :
ﺣﺮﺕ ﺑﺴﺎﺭ ﺮﺩﻡ ، ﻭ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺧﺸﻤﻦ ﺷﺪﻡ ، ﻪ ﺮﺍ ﺗﺎ ﺍﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﺴ ﺑﺮﻧﺨﺎﺳﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺑﺤﺜ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺟﻠﻞ ﻭ ﻣﻘﺪﺱ ﺩﻓﺎﻉ ﻨﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻟﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻓﺘﺮﺍ ﺑﺩﻨ ﻣﺒﺮّﺍ ﺳﺎﺯﺩ . ﺑﺪﻦﺗﺮﺗﺐ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺭﻭﺡ ﻣﻦ ﻗﺎﻡ ﺮﺩ … ﺟﺎﺩﻭﺮ ﺑﺎﺳﺘﺎﻧ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻋﻤﻮﻡ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ، ﺍﺯ ﺧﻄﺎﻫﺎ ﻭ ﻟﻐﺰﺵﻫﺎ ﺑﺩﻨ ﻣﻨﺰّﻩ ﺑﻮﺩﻩ ، ﻭ ﺑﺮ ﺍﺻﻮﻝ ﻋﻘﻼﻧ ﺧﺎﺹ ﺧﻮﺩ ﺗﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ ﺩﺭ ﺎﺳﺦ ﻨﻦ ﻨﺪ ﺩﺍﺩ :
ﺑﺮﺍ ﻋﺎﻣﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺰﻫﺎ ﻋﺎﻣﺎﻧﻪ ﺳﺨﻦ ﺑﻮ ، ﻟﻦ ﻣﻄﺎﻟﺐ ﺑﻠﻨﺪﺎﻪ ﻭ ﻨﻬﺎﻧ ﺭﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍ ﺑﻠﻨﺪﺎﻪﺗﺮﻦ ﻭ ﺭﺍﺯﺩﺍﺭﺗﺮﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺖ ﻧﻪﺩﺍﺭ . ﻮﻧﺠﻪ ﺧﺸ ﺑﺮﺍ ﺎﻭ ﻧﺮ ، ﻭ ﻗﻨﺪ ﺑﺮﺍ ﻃﻮﻃ . ﺍﻦ ﻨﺪ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺁﻭﺰﻩ ﻮﺵ ﺳﺎﺯ . ﻣﺒﺎﺩﺍ ﻪ ﺗﻮ ﻧﺰ ﻮﻥ ﺑﺴﺎﺭ ﺍﺯ ﺩﺮﺍﻥ ﻟﺪﻮﺏ ﻧﺮّﻩﺎﻭﺍﻥ ﺷﻮ . ‏( 23 ‏)
ﺑﻪﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﺮﺘﺎﻧﺎ ، ﺍﻦ ﺘﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻄﺎﻟﻌﺎﺕ ﺭﻧﺴﺎﻧﺲ ﺩﺭ ﺯﻣﻨﻪ ﺟﺎﺩﻭﺮ ﺗﺤﺮ ﺟﺪﺪ ﺑﺨﺸﺪ ﻭ ﻧﺎﻡ ﺁﺮﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭﻟﻦ ﺭﻭﺍﺖﻫﺎ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻓﺎﺋﻮﺳﺖ ” ﻭﺍﺭﺩ ﺳﺎﺧﺖ . ﺍﻭ ﺩﺭ ﺘﺎﺑﺶ ﺑﻪ ﺗﺒﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺯ ﻃﺮﻖ ﺎﺑﺎﻻ ﻭ ﻭﺍﺎﻥ ﻋﺒﺮ ﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﻭ
ﺟﺎﺩﻭ ﺭﺍ ﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ ﺑﻬﺘﺮﻦ ﻭﺳﻠﻪ ﺑﺮﺍ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭ ﻃﺒﻌﺖ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ‏( 24 ‏) ﺁﺮﺎ ﺩﺭ ﺍﻦ ﺘﺎﺏ ﻣﻧﻮﺴﺪ :
ﻫﻤﺎﻥﻃﻮﺭ ﻪ ﺭﻭﺡ ﺑﺸﺮ ﺑﺮ ﺟﺴﺪ ﻭ ﻧﻔﻮﺫ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍ ﺩﺍﺭﺩ ، ﺭﻭﺡ ﺟﻬﺎﻧ ” ﻧﺰ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﺎﺩ ﻧﻔﻮﺫ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺣﻮﻣﺖ ﻣﻨﺪ . ﺍﻦ ﻣﻨﺒﻊ ﻋﻈﻢ ﻧﺮﻭ ﺭﻭﺣ ﺭﺍ ﻣﺗﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﻣﻐﺰ ﻪ ﺗﻬﺬﺐ ﺍﺧﻼﻗ ﺎﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺑﺮﺩﺑﺎﺭ ﻃﺮﻕ ﺟﺎﺩﻭﺮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﺎﺭ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ . ﻣﻐﺰ ﻪ ﺍﺯ ﺍﻦ ﻃﺮﻖ ﺴﺐ ﻧﺮﻭ ﺮﺩ ، ﻣﺗﻮﺍﻧﺪ ﺧﻮﺍﺹ ﻨﻬﺎﻧ ﺍﺷﺎﺀ ، ﺍﻋﺪﺍﺩ ، ﺣﺮﻭﻑ ﻭ ﻠﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﺸﻒ ﻨﺪ ، ﺑﺮ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﺳﺘﺎﺭﺎﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﺮ ﻗﻮﺍ ﺯﻣﻦ ﻭ ﺷﺎﻃﻦ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺎﺑﺪ .
ﺘﺎﺏ ﺍﻧﺘﺸﺎﺭ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺪﺍ ﺮﺩ ﻭ ﺎﻫﺎ ﻣﺮﺭ ﺲ ﺍﺯ ﻣﺮ ﻣﺆﻟﻔﺶ ﺳﺒﺐ ﺭﻭﺍﺝ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪﻫﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﺏ ﺧﻮﺩ ﺁﺮﺎ ﺷﺪ؛ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﻦﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺷﻄﺎﻥ ﻫﻤﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ، ﺷﻄﺎﻥ ﺩﺭ ﺟﻠﺪ ﺳ ﻫﻤﺸﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﻮﺍﻧﺎ ﻣﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺑﺮ ﻓﺮﺍﺯ ﺮﻩ ﺯﻣﻦ ﺮﻭﺍﺯ ﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺮﻩ ﻣﺎﻩ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ . ‏( 25 ‏)
ﺍﺯ ﻓﻠﻮﺱ ﻓﻦ ﻫﻮﻫﻨﻬﺎﻢ ﺁﻟﻤﺎﻧ ، ﻪ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﻻﺗﻦ ﺎﺭﺍﺳﻠﺴﻮﺱ ‏( 26 ‏) ﺷﻬﺮﺕ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﺩ ، ﻧﺰ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﺮﻭّﺟﻦ ﺑﺰﺭ ﺎﺑﺎﻻ ﻭ ﺟﺎﺩﻭﺮ ﺩﺭ ﻧﻤﻪ ﺍﻭﻝ ﺳﺪﻩ ﺷﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ﺎﺩ ﻣﻨﻨﺪ . ﺪﺭ ﺎﺭﺍﺳﻠﺴﻮﺱ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻧﺎﻣﺸﺮﻭﻉ ﺍﺯ ﺍﺷﺮﺍﻑ ﺗﻨﺪﻣﺰﺍﺝ ﺳﻮﺍﺑﺎ ﺑﻮﺩ . ﺴﺮ ﺩﺭ ﻣﺤﻄ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺮﻭﺭﺵ ﺎﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻌﺎﺩﻝ ﺭﻭﺍﻧ ﺑﻬﺮﻩ ﻨﺪﺍﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﺷﺎﺮﺩﺍﻧﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻨﻦ ﺗﻮﺻﻒ ﺮﺩﻩﺍﻧﺪ :
ﺍﻭﻮﺭﻨﻮﺱ ﻣﻧﻮﺴﺪ : ﻣﺪﺕ ﺩﻭ ﺳﺎﻟ ﻪ ﺩﺭ ﻣﺆﺍﻧﺴﺖ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﺑﺮﺩﻡ ، ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺑﺎﺩﻩﺴﺎﺭ ﻭ ﺮﺧﻮﺭ ﻣﺩﺪﻡ … ﺑﺴﺎﺭ ﻭﻟﺨﺮﺝ ﺑﻮﺩ ﺑﻪﻃﻮﺭ ﻪ ﺎﻫ ﺸﺰ ﺑﺮﺍﺶ ﺑﺎﻗ ﻧﻤﻣﺎﻧﺪ ”… ﻫﺎﻨﺮﺶ ﺑﻮﻟﻨﺮ ﻧﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﻦ ﻧﺤﻮ ، ﺎﺭﺍﺳﻠﺴﻮﺱ ﺭﺍ ﺑﺎﺩﻩﺴﺎﺭ ﺍﻓﺮﺍﻃ ﻭ ﺁﺩﻣ ﺑﻪﻏﺎﺖ ﻧﺎﻣﺮﺗﺐ ﻭ ﺜﻒ ” ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻮﺭﻨﻮﺱ ﺑﻪ ﺩﺭﻣﺎﻥﻫﺎ ﺗﺤﺴﻦﺍﻧﺰ ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﻮﺍﻫ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ : ﺩﺭ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﻗﺮﺣﻪﻫﺎ ﺗﻘﺮﺒﺎً ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﺮﺩ ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟ ﻪ ﻃﺒﺒﺎﻥ ﺩﺮ ﺁﻥ ﻣﻮﺍﺭﺩ ﺭﺍ ﻋﻼﺝﻧﺎﺷﺪﻧ ﺗﺸﺨﺺ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ”. ‏( 27 ‏)
ﺎﺭﺍﺳﻠﺴﻮﺱ
ﺮﺍﺳﻠﺴﻮﺱ ﺩﺭ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧ ﺑﻪ ﻤﺎ ﻭ ﺟﺎﺩﻭ ﻭ ﺰﺷ ﻋﻼﻗﻪﻣﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﺞ ﺑﻪ ﻃﺒﺒ ﻧﺎﻣﺪﺍﺭ ﻭ ﺟﺎﺩﻭﺮ ﺑﺰﺭ ﺑﺪﻝ ﺮﺩﺪ . ﺷﻬﺮﺗﺶ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻥﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺗﺎ ﺍﻭﺍﺳﻂ ﺳﺪﻩ ﻧﻮﺯﺩﻫﻢ ، ﻣﺮﺩﻣ ﻪ ﺩﺭ ﺍﺗﺮﺶ ﺩﺎﺭ ﺍﺯ ﺑﻤﺎﺭﻫﺎ ﺑﻮﻣ ﻣﺷﺪﻧﺪ ﺑﻪ ﺯﺎﺭﺕ ﺁﺭﺍﻣﺎﻩ ﺮﺍﺳﻠﺴﻮﺱ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﺰﺑﻮﺭ ﻣﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻭ ﺭﻭﺡ ﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥﻫﺎ ﺍﻭ ﻣﻃﻠﺒﺪﻧﺪ . ” ‏( 28 ‏) ﺎﺭﺍﺳﻠﺴﻮﺱ ﺗﺴﻠﻂ ﺑﺮ ﺎﺑﺎﻻ ﺭﺍ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺿﺮﻭﺭ ﺑﺮﺍ ﻤﺎﺮ ﻣﺩﺍﻧﺴﺖ . ‏( 29 ‏)
ﺳﻠﻤﺎﻥ ﻭ ﺩﻭﺭﺍﻧﺖ ﺗﺼﻮﺮ ﺑﺲ ﺍﺭﺟﻤﻨﺪ ﺍﺯ ﺎﺭﺍﺳﻠﺴﻮﺱ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩﺍﻧﺪ ‏( 30 ‏) ﻭ ﺍﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻟ ﺍﺳﺖ ﻪ ﻣﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺰﺭﺘﺮﻦ ﺷﺎﺩ ﻣﺩﺍﻧﺪ ﻪ ﺗﺎﻨﻮﻥ ﺩﺭ ﺮﻩ ﺍﺭﺽ ﺪﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ‏( 31 ‏) ﻮﻟﺪ ﻣﻧﻮﺴﺪ :
ﺷﺨﺼﺖ ﻭﺍﻗﻌ ﺎﺭﺍﺳﻠﺴﻮﺱ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻣﻨﺎﻗﺸﺎﺕ ﺑﺰﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺷﻔﺘﺎﻥ ﻭ ﺮﻭﺍﻧﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺎﻣﻞ ﺗﻤﺎﻣ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﻓﻠﺴﻔ ﻭ ﺰﺷ ﺳﺨﺖ ﺳﺘﻮﺩﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻦ ﺍﺩﻋﺎ ﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﻪ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺭﺍﺯ ﻋﻈﻢ ﺗﺒﺪﻞ ﻓﻠﺰﺍﺕ ﺴﺖ ﺑﻪ ﻃﻼ ﺁﺷﻨﺎ ﺩﺍﺷﺖ … ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ، ﺩﺮﺍﻥ ﺗﻤﺎﻣ ﺍﻗﺪﺍﻣﺎﺕ ﺰﺷ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﻬﻞ ، ﺷﺎﺩ ﻭ ﺑﺧﺮﺩ ﻣﻨﺘﺴﺐ ﺮﺩﻩﺍﻧﺪ . ﺝ . ﺮﺍﺗﻮ ‏( 32 ‏) ﺩﺭ ﺭﺳﺎﻟﻪﺍ ﺍﻋﻼﻡ ﺮﺩ ﻪ ﻃﺒﺎﺑﺖﻫﺎ ﺎﺭﺍﺳﻠﺴﻮﺱ ﺩﺭ ﺑﻮﻫﻢ ، ﺣﺘ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧ ﻪ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻮﺩ ، ﺗﻤﺎﻣ ﺑﻤﺎﺭﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺿﻌ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﺩﺍﺩ ﻪ ﺑﻪ ﺯﻭﺩ ﺩﺭ ﺍﺛﺮ ﻓﻠﺞ ﺎ ﺑﻬﻮﺷ ﻣﻣﺮﺩﻧﺪ … ﺍﺭﺍﺳﺘﻮﺱ ‏( 33 ‏) ﻪ ﺯﻣﺎﻧ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺷﺎﺮﺩ ﺎﺭﺍﺳﻠﺴﻮﺱ ﺑﻮﺩ ، ﺭﺳﺎﻟﻪﺍ ﻧﻮﺷﺖ ﻭ ﺷﺎﺩﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻓﺎﺵ ﺮﺩ . ﺍﻭ ﻣﻮﺪ ﺎﺭﺍﺳﻠﺴﻮﺱ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﻮﻧﺎﻧ ﺑﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻻﺗﻦ ﺭﺍ ﻨﺎﻥ ﺍﻧﺪ ﻣﺩﺍﻧﺴﺖ ﻪ ﺟﺮﺋﺖ ﻧﻤﺮﺩ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺍﻦ ﺯﺑﺎﻥ ﺳﺨﻦ ﺑﻮﺪ … ﻭ ﺣﺘ ﺁﺷﻨﺎ ﻭ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﺍﺵ ﻨﺎﻥ ﻧﺎﺰ ﺑﻮﺩ ﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﻧﻮﺷﺘﻪﻫﺎ ﺁﻟﻤﺎﻧ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍ ﺍﺻﻼﺡ ﺑﻪ ﺩﺮﺍﻥ ﺑﺪﻫﺪ . ‏( 34 ‏)
ﺮﻭﺍﻥ ﺍﻭ ، ﻪ ﺑﻪ ﺎﺭﺍﺳﻠﺴﺴﺖ ” ‏( 35 ‏) ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺗﺎ ﺣﻮﺍﻟ ﻧﻤﻪ ﺳﺪﻩ ﻫﻔﺪﻫﻢ ، ﻌﻨ ﺣﺪﻭﺩ ﺼﺪ ﺳﺎﻝ ﺲ ﺍﺯ ﻣﺮ ﺍﺳﺘﺎﺩﺷﺎﻥ ، ﺩﺭ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ . ﺑﺴﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﻄﺎﻟﺒ ﺭﺍ ﻪ ﺎﺭﺍﺳﻠﺴﻮﺱ ﺩﺭ ﺯﻣﻨﻪ ﺎﺑﺎﻻ ﻭ ﺟﺎﺩﻭ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺮﺩﻩ ، ﺑﻨﺎﻧﺬﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﺟﺎﺕ ﻋﺎﻟ ﻣﺎﺳﻮﻧ ﺩﺭ ﺁﺋﻦﻫﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺎﺭ ﺮﻓﺘﻪﺍﻧﺪ . ‏( 36 ‏)
ﺩﺭ ﻨﻦ ﻓﻀﺎ ﺍﺯ ﺴﺘﺮﺵ ﺎﺑﺎﻻ ﻭ ﺳﺤﺮ ﻭ ﺟﺎﺩﻭﺳﺖ ﻪ ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ‏( 37 ‏) ﻇﻬﻮﺭ ﺮﺩ؛ ﻧﺎﻣﺪﺍﺭﺗﺮﻦ ﺸﻮ ﺳﺪﻩﻫﺎ ﺍﺧﺮ ﻪ ﺷﻬﺮﺕ ﺍﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﺪﺍﻭﻡ ﺎﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
ﻣﺸﻞ ﻧﻮﺗﺮﺩﺍﻣ ، ﻪ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ” ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻣﺷﻮﺩ ، ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻬﻮﺩ ﺳﺎﻦ ﺮﻭﻧﺲ ‏( 38 ‏) ﺗﻌﻠﻖ ﺩﺍﺷﺖ ﻪ ﺲ ﺍﺯ ﺍﻟﺤﺎﻕ ﺍﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ‏( 1481 ‏) ﻣﺴﺤ ﺎﺗﻮﻟ ﺷﺪﻧﺪ . ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﻫﺎ ﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ﻤﺎﻧﺎﺭﺍﻥ ﺣﻮﻣﺖ ﻣﺤﻠ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺮﺩﺁﻭﺭ ﻣﺎﻟﺎﺕ ﺭﻭﺳﺘﺎﺎﻥ ﺍﺷﺘﻐﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ . ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ، ﻮﻥ ﺑﺴﺎﺭ ﺍﺯ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺮﻭﻧﺲ ، ﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻃﺒﺐ ﺁﻏﺎﺯ ﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﻬﺮﺗ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝﻫﺎ 1547-1538 ﺑﻪ ﺍﺘﺎﻟﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺎﺑﺎﻟﺴﺖﻫﺎ ﻬﻮﺩ ﺳﺎﻦ ﺍﻦ ﺳﺮﺯﻣﻦ ﻣﻠﺤﻖ ﺷﺪ . ﺲ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺸﺖ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ، ﻣﺮﻭّﺝ ﺎﺑﺎﻻ ﻭ ﺟﺎﺩﻭﺮ ﻭ ﻏﺐﻮ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺳﺎﻝ 1550 ﻧﺎﺭﺵ ﺸﻮﻫﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﺮﺩ . ﺩﺭ ﺍﻦ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﺕ ﺭﺳﺪ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1555 ﺘﺎﺏ ﺸﻮﻫﺎ ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ‏( 39 ‏) ﺩﺭ ﻟﻮﻥ ﺎ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﺶ ﺷﻬﺮﺕ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﻪ ﺍﺭﻣﻐﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩ .
ﺍﺷﺘﻬﺎﺭ ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ، ﻪ ﺑﺷ ﺑﺎ ﺣﻤﺎﺖ ﺷﺒﻪ ﻣﺨﻔ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺗﺤﻘﻖ ﺎﻓﺖ ، ﺗﻮﺟﻪ ﺎﺗﺮﻦ ﻣﺪ ‏( 40 ‏) ، ﻣﻠﻪ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺯﺭﺳﺎﻻﺭ ﻣﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮ ﺍﻭ ﺟﻠﺐ ﺮﺩ ﻭ ﻣﻠﻪ ﻭ ﺴﺮﺵ ، ﺷﺎﺭﻝ ﻧﻬﻢ ‏( 41 ‏) ﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﻤﺖ ﺰﺷ ﻭ ﻣﺸﺎﻭﺭ ﻭ ﻣﻨﺠﻢ ﺧﻮﺩ ﻤﺎﺭﺩﻧﺪ . ‏( 42 ‏) ﺎﺗﺮﻦ ﻣﺪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﺠﺬﻭﺏ ﻋﻠﻮﻡ ﺧﻔّﻪ ﻭ ﺟﺎﺩﻭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻨﺠﻤﺎﻥ ﻭ ﻏﺐﻮﺎﻥ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺭ ﺩﺭﺑﺎﺭﺵ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ . ‏( 43 ‏) ﺴﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﻧﺰ ﻨﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ : ﻫﻨﺮ ﺳﻮﻡ ‏( 44 ‏) ﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﺎﺷﺎﺴﺖﺗﺮﻦ ﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ” ﺎﺩ ﻣﻨﻨﺪ . ﻋﺎﺷﻖ ﺟﺎﺩﻭﺮ ﻭ ﺭﻣﺎﻟ ﻭ ﻫﺮ ﻧﻮﻉ ﻋﻠﻮﻡ ﻏﺮﺒﻪ ﺑﻮﺩ . ﺎﻩ ﻣﺪﺕﻫﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺝ ﺎﺭﺲ ﺩﺭ ﻭﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﻠﻮﺕ ﻣﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪﻫﺎ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺟﺎﺩﻭﺮﻫﺎ ﺍﻭ ﻣﻔﺘﻨﺪ . ﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﺶ ﻮﺳﺖ ﺩﺑﺎﻏ ﺷﺪﻩ ﻮﺩ ﻭ ﺁﻻﺕ ﻭ ﺍﺑﺰﺍﺭ ﻔﺮﺁﻣﺰ ﻧﻘﺮﻩﺍ ﺍﺯ ﺑﺮﺝ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻣﺪ ﻪ ﺩﺷﻤﺎﻧﺶ ﻓﻮﺭﺍً ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺘﺎﺑﻪﺍ ﺎ ﻭ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺮﺩﻧﺪ . ‏( 45 ‏)
ﺩﺭ ﺍﻭﺍﻞ ﺳﺪﻩ ﻫﻔﺪﻫﻢ ، ﺘﺎﺏ ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ، ﻪ ﺑﻪ ﺳﺪﻩﻫﺎ ‏( 46 ‏) ﺷﻬﺮﺕ ﺩﺍﺭﺩ ، ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥﻫﺎ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺭﻭﺎ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﺷﺪ ﻭ ﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻘﺎﻡ ﻧﺎﻣﺪﺍﺭﺗﺮﻦ ﺸﻮ ﺳﺪﻩﻫﺎ ﺍﺧﺮ ﺍﺭﺗﻘﺎ ﺩﺍﺩ . ﺍﻦ ﺘﺎﺏ ﻣﺸﺘﻤﻞ ﺑﺮ ﺻﺪﻫﺎ ﻓﻘﺮﻩ ﺸﻮ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﻨ ﻭ ﻣﺒﻬﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻔﺴﺮ ﻭ ﺗﺄﻭﻞﻫﺎ ﻣﺘﻀﺎﺩ . ﺍﻭ ﺩﺭ ﺍﻦ ﺘﺎﺏ ﺑﻪ ﺸﻮ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﺍﺯ ﻧﻤﻪ ﺳﺪﻩ ﺷﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ﺗﺎ ﺎﺎﻥ ﺟﻬﺎﻥ ” ﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﻪ ﺑﻪ ﺯﻋﻢ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 3797 ﻣﻼﺩ ﺭﺥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ . ﻣﻄﺎﻟﺐ ﺘﺎﺏ ﻨﺎﻥ ﻣﺎﻫﺮﺍﻧﻪ ﺩﺭ ﻟﻔﺎﻑ ﺍﺑﻬﺎﻡ ﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻪ ﻫﺮ ﺳﻄﺮ ﺁﻥ ﻣﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﻘﺮﺒﺎً ﺑﺮ ﻫﺮ ﻭﺍﻗﻌﻪﺍ ﺍﺯ ﺗﺎﺭﺦ ﺁﻨﺪﻩ ﺍﻧﻄﺒﺎﻕ ﺎﺑﺪ . ‏( 47 ‏) ﻣﺮﻭّﺟﻦ ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ﻣﺪﻋﺍﻧﺪ ﻪ ﺍﻭ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺎﺭﻟﺰ ﺍﻭﻝ ، ﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﻧﻠﺲ ﻭ ﻟﻮ ﺷﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ، ﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ، ﺁﺗﺶﺳﻮﺯ ﺳﺎﻝ 1666 ﻟﻨﺪﻥ ، ﻇﻬﻮﺭ ﻭ ﺳﻘﻮﻁ ﻧﺎﻠﺌﻮﻥ ﺍﻭﻝ ، ﻇﻬﻮﺭ ﻫﺘﻠﺮ ﻭ ﺑﺴﺎﺭ ﺍﺯ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﺩﺮ ﺭﺍ ﺶﺑﻨ ﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺍﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻟ ﺍﺳﺖ ﻪ ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ﺍﺯ ﺸﻮ ﻧﺰﺩﺗﺮﻦ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﺑﻮﺩ . ﺑﻪﻧﻮﺷﺘﻪ ﺩﻭﺭﺍﻧﺖ ، ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ﺑﺮﺍ ﺷﺎﺭﻝ ﻧﻬﻢ ﻋﻤﺮ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺸﻮ ﺮﺩ ﻪ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ 24 ﺳﺎﻟ ﺯﻧﺪ ﺭﺍ ﺑﺪﺭﻭﺩ ﻔﺖ . ” ‏( 48 ‏) ﺭﻭﻧﺎﻟﺪ ﺳﺎﺮ ‏( 49 ‏) ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﻧﺸﺎﻩ ﻭﺴﺎﻧﺴﻦ ، ﻣﻧﻮﺴﺪ :
ﺗﺮﺟﻤﻪﻫﺎ ﻧﺎﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﺗﺄﻭﻞﻫﺎ ﺧﺎﻝﺮﺩﺍﺯﺍﻧﻪ ﻫﻮﺍﺩﺍﺭﺍﻥ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﺳﺒﺐ ﺷﺪﻩ ﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺳﺎﺩﻩﻟﻮﺡ ﺑﺎﻭﺭ ﻨﻨﺪ ﻪ ﺸﻮﻫﺎ ﺑﺮﺧ ﺍﺯ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﻬﺎﺭ ﺳﺪﻩ ﺴﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺑﺎﻥ ﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﻭﻟ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ، ﺍﻦ ﺸﻮﻫﺎ ﺑﻪ ﻓﻀﺎ ﺗﺎﺭﺨ ﺳﺪﻩ ﺷﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ﻭ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎ ﺸﻮﺭﺸﺎﺎﻧﻪ ﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﻭ ﺍﻣﺮﺍﺗﻮﺭ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺗﻌﻠﻖ ﺩﺍﺭﺩ . ﻫﺮﻨﺪ ﺍﻦ ﺸﻮﻫﺎ ﻏﺎﻟﺒﺎً ﻧﺎﺩﺭﺳﺖ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺩﺭﺁﻣﺪﻩ ، ﻟﻦ ﺷﻬﺮﺕ ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ ﺑﺰﺭﺘﺮﻦ ﺸﻮ ﺭﻧﺴﺎﻧﺲ ﺑﺗﺰﻟﺰﻝ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ‏( 50 ‏)
ﺍﻦ ﺷﻬﺮﺕ ﻋﺠﺐ ﻧﻤﺗﻮﺍﻧﺪ ﺗﺼﺎﺩﻓ ﺑﺎﺷﺪ . ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺍﻦ ﻬﺎﺭ ﺳﺪﻩ ، ﺴﺎﻧ ﻭﻇﻔﻪ ﺗﻌﺒﺮ ﻭ ﺗﻔﺴﺮ ﺸﻮﻫﺎ ” ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪﺍﻧﺪ ، ﺩﺭ ﻫﺮ ﻣﻘﻄﻊ ﻣﻬﻢ ﺗﺎﺭﺨ ﻧﺎﻡ ﻭ ﺎﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﻣﺒﻬﻢ ﻭ ﺭﺍ ﺸﻮﻫﺎ ﺗﺤﻘﻖﺎﻓﺘﻪ ﺟﻠﻮﻩﺮ ﺳﺎﺧﺘﻪﺍﻧﺪ . ﺍﻦ ﻭﺿﻊ ﺭﺍ ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ﺑﻪ ﻋﺎﻥ ﻣﺑﻨﻢ : ﺩﺭ ﻧﺨﺴﺘﻦ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺲ ﺍﺯ ﺮﻭﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼﻣ ﺍﺮﺍﻥ ، ﺑﺮﺧ
ﺎﻧﻮﻥﻫﺎ ﻬﻮﺩ ﻏﺮﺏ ﻓﻠﻤ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺸﻮﻫﺎ ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ ﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺮﺍﻥ ﺶﺑﻨ ” ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺑﻠﻪ ﻨﻦ ﺟﻠﻮﻩﺮ ﻣﺷﺪ ﻪ ﻮﺎ ، ﻃﺒﻖ ﺸﻮﻫﺎ ﻓﻮﻕ ، ﺍﺮﺍﻥ ﻭ ﺩﻧﺎ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺎ ﺸﻮﺭﻫﺎ ﻤﻮﻧﺴﺘ ﻣﺘﺤﺪ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1999 ﻣﻼﺩ ﺍﺎﻻﺕ ﻣﺘﺤﺪﻩ ﺁﻣﺮﺎ ﺭﺍ ﺁﻣﺎﺝ ﺣﻤﻠﻪ ﺍﺗﻤ ﻗﺮﺍﺭ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺩﺍﺩ . ﻫﺪﻑ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﻮﺩ : ﺍﻟﻘﺎﺀ ﺧﻄﺮ ﺗﻬﺪﺪ ﺍﺗﻤ ” ﺑﻪ ﺍﻓﺎﺭ ﻋﻤﻮﻣ ﺁﻣﺮﺎ ﻭ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺯﻣﻨﻪ ﺭﻭﺍﻧ ﺑﺮﺍ ﺴﺘﺮﺵ ﺻﻨﺎﻊ ﺗﺴﻠﺤﺎﺗ ﺍﺯ ﺳﻮ ، ﻭ ﺗﺮﻭﺞ ﻧﻔﺮﺕ ﻋﻠﻪ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼﻣ ﺍﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺳﻮ ﺩﺮ . ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺩﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺪﺪﺗﺮﻦ ﻭﺮﺍﺶ ﺘﺎﺏ ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ﻣﺎﺑﻢ ﻪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺍﺧﺮ ﺑﻪ ﻓﺎﺭﺳ ﻧﺰ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻭ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﺩﺭ ﺍﻦ ﺘﺎﺏ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺯ ﻇﻬﻮﺭ ﺍﻣﺎﻡ ﺧﻤﻨ ﻭ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼﻣ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ﻬﻠﻮ ﺑﻪ ﻣﺼﺮ ﺳﺨﻦ ﺭﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪﻩ ، ﺑﻠﻪ ﺗﺒﺎﻫ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺍﺳﻼﻣ ﺍﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺍﺛﺮ ﺍﺧﺘﻼﺱ ” ﻧﺰ ﺶﺑﻨ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ! ‏( 51 ‏)
ﻮﻡ ﺴﺘﻞ ‏( 52 ‏) ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪ ﺳﺮﺷﻨﺎﺱ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻫﺒﺮﺍﻥ ﺎﺑﺎﻟﺴﻢ ﻣﺴﺤ ﺳﺪﻩ ﺷﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ، ﻧﺰ ﺍﺯ ﻣﺮﻭّﺟﻦ ﺑﺰﺭ
ﺟﺎﺩﻭﺮ ﺍﺳﺖ .
ﺷﺮﻭﻉ ﺎﺭ ﺴﺘﻞ ﺍﺯ ﺯﻣﺎﻧ ﺍﺳﺖ ﻪ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﺍ ﺍﻭﻝ ، ﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ، ﻭﺍﺭﺩ ﻤﺎﻥ ﺍﺗﺤﺎﺩ ﺑﺎ ﻋﺜﻤﺎﻧ ﻋﻠﻪ ﺍﻣﺮﺍﺗﻮﺭ ﺭﻭﻡ ﻣﻘﺪﺱ ﺷﺪ . ﺴﺘﻞ ، ﺑﺮﺍ ﻋﻘﺪ ﻤﺎﻥ ﺍﺗﺤﺎﺩ ﺑﺎ ﻋﺜﻤﺎﻧ ‏( 1536 ‏) ، ﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﺘﺮﺟﻢ ﺯﺑﺎﻥﻫﺎ ﺷﺮﻗ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺳﻔﺮ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺑﻪ ﻗﺴﻄﻨﻄﻨﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺳﺲ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﺣﺖ ﺩﺭ ﻮﻧﺎﻥ ، ﺁﺳﺎ ﺻﻐﺮ ﻭ ﺳﻮﺭﻪ ﺮﺩﺍﺧﺖ . ﺲ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺸﺖ ﺑﻪ ﺎﺭﺲ ، ﺭﺎﺳﺖ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺳﻪﺯﺑﺎﻧﻪ ” ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺮﻓﺖ . ﺩﺭ ﻭﻧﺰ ﺑﺎ ﺍﻟﺎ ﻟﻮﺘﺎ ‏( 53 ‏) ﻭ ﺩﺍﻧﻞ ﺑﺎﻣﺒﺮ ، ﺸﺎﻣﺎﻥ ﺎ ﻣﺘﻮﻥ ﻋﺒﺮ ، ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪ . ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﺘﺎﺏ ﻇﻬﺮ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻻﺗﻦ ﺭﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﺮﺩ ﻭ ﺭﺳﺎﻟﻪﻫﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻋﻠﻮﻡ ﺧﻔّﻪ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥﻫﺎ ﻋﺒﺮ ﻭ ﻻﺗﻦ ﺎ ﻧﻤﻮﺩ . ﺩﺭ ﺩﻫﻪ 1540 ﺗﺎﻮ ﻣﺴﺤﺎﺮﺍ ﺴﺘﻞ ﺑﻪ ﺍﻭﺝ ﺧﻮﺩ ﺭﺳﺪ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝﻫﺎ ،1550-1549 ﻇﺎﻫﺮﺍً ﺩﺭ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﻧﺴﺦ ﻤﺎﺏ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻋﻠﻮﻡ ﺧﻔﻪ ، ﺑﻪ ﻓﻠﺴﻄﻦ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺳﺲ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺎﺭﻝ ﻨﺠﻢ ، ﺍﻣﺮﺍﺗﻮﺭ ﺭﻭﻡ ﻣﻘﺪﺱ ، ﺑﻪ ﺗﺪﺭﺲ ﺩﺭ ﻭﻦ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﺒﻠﻎ ﺳﺎﻝ 1556 ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﻇﻬﻮﺭ ﻣﺴﺢ ﺮﺩﺍﺧﺖ .
ﺍﻭ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻥﺟﺎ ﺶ ﺗﺎﺧﺖ ﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻬﻮﺩ ” ﻣﺧﻮﺍﻧﺪ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1562 ﺑﻪ ﺎﺭﺲ ﺑﺎﺯﺸﺖ ﻭ ﺑﺮ ﻧﺴﻠ ﺍﺯ ﻣﺘﻔﺮﻦ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮ ﺲ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺗﺄﺛﺮ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺮﺟﺎ ﻧﻬﺎﺩ . ﺍﺯ ﺴﺘﻞ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﺆﺛﺮﺗﺮﻦ ﻭ ﻧﺎﻣﺪﺍﺭﺗﺮﻦ ﻬﺮﻩﻫﺎ ﻓﺮ ﺭﻧﺴﺎﻧﺲ ﺎﺩ ﻣﻨﻨﺪ . ‏( 54 ‏) ﻣﻮﻨﺪ ﻫﺪﻑ ﺍﺯ ﻧﻈﺮﻪﺮﺩﺍﺯﻫﺎ ﺴﺘﻞ ﺍﺠﺎﺩ ﺍﻣﺮﺍﺗﻮﺭ ﺟﻬﺎﻧ ﺑﻪ ﺭﻫﺒﺮ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺑﻮﺩ . ﻣﻊﻫﺬﺍ ، ﺑﻪﻧﻮﺷﺘﻪ ﺳﻠﻤﺎﻥ ﺑﺴﺎﺭ ﻋﺠﺐ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﺭﺳﺪ ﻪ ﺍﻣﺮﺍﺗﻮﺭ ﺁﻟﻤﺎﻧ ‏[ ﺎﺭﻝ ﻨﺠﻢ ‏] ﺍﺯ ﺴﺘﻞ ﺣﻤﺎﺖ ﻣﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﺄﻣﻮﺭﺖ ﻧﻈﺎﺭﺕ ﺑﺮ ﺎ ﺘﺐ ﻋﺮﺑ ﺑﻪ ﻭﻦ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ .” ‏( 55 ‏)
ﻣﻬﻤﺘﺮﻦ ﻓﺮﻗﻪﺍ ﻪ ﻣﻘﺎﺭﻥ ﺑﺎ ﺣﺎﺕ ﺁﺮﺎ ، ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ﻭ ﻮﻡ ﺴﺘﻞ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻓﻀﺎ ﺎﺭﺲ ﺮﺩﺳﺴﻪ ﻋﻬﺪ
ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﺍ ﺍﻭﻝ ﺷﻞ ﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﺗﻮﻃﺌﻪ ﺁﻣﺰ ﻭ ﻣﺮﻣﻮﺯ ﺳﺎﺳ ﺍﺭﻭﺎ ﻭ ﺗﺎﻮﻫﺎ ﻣﺴﺘﻌﻤﺮﺍﺗ ﺳﺪﻩﻫﺎ ﺴﻦ ﻧﻘﺶ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪﺍ ﺍﻔﺎ ﻧﻤﻮﺩ ، ﺍﻧﺠﻤﻦ ﺴﻮﻋ ‏( 56 ‏) ﺍﺳﺖ . ﺍﻦ ﻓﺮﻗﻪ ﺳﺎﺧﺘﺎﺭ ﺑﻪﺷﺪﺕ ﻣﺘﻤﺮﺰ ﻭ ﻨﻬﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺑﺮ ﺗﺒﻌّﺖ ﺍﺪ ﺍﺯ ﻣﺎﻓﻮﻕ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﺑﻮﺩ . ﺩﺭ ﻣﻘﺎﻻﺕ ﺸﻦ ﺑﻪ ﻓﺮﻗﻪ ﺴﻮﻋ ﺍﺷﺎﺭﺍﺗ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﻨﻦ ﻔﺘﻢ :
ﺟﻨ ﺻﻠﺒ ‏[ ﺎﺭﻝ ﻨﺠﻢ ‏] ﺩﺭ ﺷﻤﺎﻝ ﺁﻓﺮﻘﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﺯﻣﻨﻪﺳﺎﺯﻫﺎ ﺗﺒﻠﻐ ﻭ ﺭﻭﺍﻧ ﺑﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺑﺮﺍﻧﺨﺘﻦ ﺗﻮﺩﻩﻫﺎ ﻋﻮﺍﻡ ﺍﺭﻭﺎ ﻧﺒﻮﺩ . ﺍﻦ ﺗﺎﻮ ﺍﺯ ﺳﺎﻝ 1523 ﺑﺎ ﻇﻬﻮﺭ ” ﺩﻮﺪ ﺭﻭﺑﻨ ، ﺳﻔﺮ ﺩﻭﻟﺖ ﻣﺠﻌﻮﻝ ﺑﻨﺍﺳﺮﺍﺋﻞ ﺩﺭ ﺧﺒﺮ ، ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ ، ﺍﺯ ﺳﺎﻝ 1532 ﺑﺎ ﺗﺎﻮ ﺳﻮﻟﻮﻣﻮﻥ ﻣﻮﻟﺨﻮ ﺍﻭﺝ ﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1534 ﺑﻪ ﺗﺄﺳﺲ ﻓﺮﻗﻪ ﺴﻮﻋ ” ﺍﻧﺠﺎﻣﺪ .
ﺑﻨﺎﻧﺬﺍﺭ ﻓﺮﻗﻪ ﺴﻮﻋ ﺍﺯ ﻧﻈﺎﻣﺎﻥ ﺎﺭﻝ ﻨﺠﻢ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺍﻨﺎﺗﻮﺱ ﻟﻮﻮﻻﺋ ‏( 57 ‏) ﺍﺳﺖ . ﺍﻦ ﻓﺮﻗﻪ ﺑﺎ ﺣﻤﺎﺖ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺁﺭﺍﻮﻧ ﺑﻮﺭﺟﺎ ﻭ ﺩﺭﺑﺎﺭﻫﺎ ﻫﺎﺑﺴﺒﻮﺭ ﻭ ﺍﺳﺎﻧﺎ ﻭ ﺮﺗﻐﺎﻝ ﺗﺄﺳﺲ ﺷﺪ ﻭ ﺷﺎﺧﻪﻫﺎ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺍﺭﻭﺎ ﺴﺘﺮﺵ ﺎﻓﺖ . ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺗﺄﺳﺲ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺎ ﻞ ﺳﻮﻡ ﺻﺎﺩﺭ ﺮﺩ ﻪ ﺑﺮﺸﺪﻩ ﻭ ﺩﺳﺖﻧﺸﺎﻧﺪﻩ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺑﻮﺭﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻮﺭّﺧﻦ ﺍﺭﺗﻘﺎﺀ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﻠﺴﻠﻪ ﻣﺮﺍﺗﺐ ﻠﺴﺎ ﻧﺎﺷ ﺍﺯ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺟﻨﺴ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﺑﺎ ﺎ ﺁﻟﺴﺎﻧﺪﺭ ﺷﺸﻢ ‏( ﺭﻭﺩﺭﻮ ﺑﻮﺭﺟﺎ ‏) ﻣﺩﺍﻧﻨﺪ . ﺍﺯ ﺳﺮﺍﻥ ﺍﻭﻟﻪ ﻓﺮﻗﻪ ﻭ ﺑﻨﺎﻧﺬﺍﺭ ﻭ ﺭﺋﺲ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺍﺳﺎﻧﺎ ﻓﺮﺍﻧﺴﺲ ﺑﻮﺭﺟﺎ ‏( 58 ‏) ﺩﻭ ﺎﻧﺪﺎ ﻭ ﻧﺎﺐ ﺍﻟﺴﻠﻄﻨﻪ ﺎﺗﺎﻟﻮﻧﺎ ، ﺑﻮﺩ .
ﺍﻨﺎﺗﻮﺱ ، ﺍﻫﻞ ﻗﻠﻌﻪ ﻟﻮﻮﻻ ، ﺑﻪ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥﻫﺎ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﻭ ﺍﺷﺮﺍﻓ ﺍﺳﺎﻧﺎ ﺗﻌﻠﻖ ﺩﺍﺷﺖ . ﺍﻭ ﺍﺯ 15 ﺳﺎﻟ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﺸﺎﻧﺶ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻪ ﺧﺰﺍﻧﻪﺩﺍﺭ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﺎﺳﺘﻞ ﺑﻮﺩ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1517 ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﺩﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺸﺎﻧﺶ ، ﻧﺎﺐﺍﻟﺴﻠﻄﻨﻪ ﻧﺎﻭﺍﺭ ، ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺳﻮ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﺄﻣﻮﺭﺖﻫﺎ ﻧﻈﺎﻣ ﻭ ﺩﻠﻤﺎﺗ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﺷﺪ . ﺩﺭ ﻣﻪ 1521 ﺩﺭ ﺟﻨ ﺑﺎ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺍﺯ ﻧﺎﺣﻪ ﺎ ﻣﺠﺮﻭﺡ ﺷﺪ ﻭ ﺳﺲ ﻃ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺁﻣﺨﺘﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪﻫﺎ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺟﺎﻣﻪ ﺯﻫﺪ ﻮﺷﺪ ﻭ ﻇﺎﻫﺮﺍً ﺯﻧﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻭﻗﻒ ﻣﺴﺢ ﺮﺩ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝﻫﺎ 1524-1523 ﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ ﺯﺍﺋﺮ ﺩﺭ ﻓﻠﺴﻄﻦ ﺑﻮﺩ ، ﺳﺲ ﺑﻪ ﺴﻮﺕ ﺸﺸﺎﻥ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝﻫﺎ 1535-1528 ﺩﺭ ﺣﻮﺯﻩ ﻋﻠﻤﻪ ‏( ﺩﺍﻧﺸﺎﻩ ‏) ﺎﺭﺲ ، ﻪ ﻣﻬﻤﺘﺮﻦ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻋﻠﻮﻡ ﺩﻨ ﺍﺭﻭﺎ ﺑﻮﺩ ، ﺑﻪ ﺗﺤﺼﻞ ﺮﺩﺍﺧﺖ . ﺩﺭ ﺍﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﻓﻼﻧﺪﺭﺯ ‏( 1529-1528 ‏) ﻭ ﺍﻧﻠﺴﺘﺎﻥ ‏( 1530 ‏) ﻧﺰ ﺳﻔﺮ ﺮﺩ . ﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1534 ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺷﺶ ﺗﻦ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺩﺭ ﺎﺭﺲ ﺮﻭﻫ ﺍﺠﺎﺩ ﺮﺩ ﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻫﺴﺘﻪ ﺍﻭﻟﻪ ﻓﺮﻗﻪ ﺴﻮﻋ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻣﺷﻮﺩ . ﺍﻦ ﻣﻘﺎﺭﻥ ﺑﺎ ﺧﺼﻮﻣﺖﻫﺎ ﺷﺪﺪ ﺎﺭﻝ ﻨﺠﻢ ﻭ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﺍ ﺍﻭﻝ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻧﺪ ﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﻌﻘﺎﺩ ﻤﺎﻥ ﺍﺗﺤﺎﺩ ‏( 1536 ‏) ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﺍ ﺑﺎ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺳﻠﻤﺎﻥ ﺧﺎﻥ ﻋﺜﻤﺎﻧ؛ ﻭ ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻦ ﻧﻤﺗﻮﺍﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻫﺪﺍﻑ ﻭﺍﻗﻌ ﺍﻗﺎﻣﺖ ﺍﻨﺎﺗﻮﺱ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺩﺭ ﺎﺭﺲ ﻣﺸﻮ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1539 ﺍﻭﻟﻦ ﻃﺮﺡ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﻓﺮﻗﻪ ﺗﻨﻈﻢ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ 27 ﺳﺘﺎﻣﺒﺮ 1540 ﺑﻪ ﺗﺄﺪ ﺎ ﻞ ﺳﻮﻡ ﺭﺳﺪ .
ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺁﻏﺎﺯ ، ﻓﻌﺎﻟﺖﻫﺎ ﺗﺒﺸﺮ ﺍﺯ ﺎﺭﺮﺩﻫﺎ ﺍﺻﻠ ﻓﺮﻗﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎﺭ ﻣﺭﻓﺖ ﻪ ﺑﺎ ﻣﺄﻣﻮﺭﺖ ﻓﺮﺍﻧﺴﺲ ﺧﺎﻭﺮ ﺑﻪ ﻫﻨﺪ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ . ﺧﺎﻭﺮ ، ﺴﺮ ﺭﺋﺲ ﺷﻮﺭﺍ ﻣﺸﺎﻭﺭﺍﻥ ﺷﺎﻩ ﻧﺎﻭﺍﺭ ، ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻨﺎﺗﻮﺱ ﺩﺭ ﺣﻮﺯﻩ ﻋﻠﻤﻪ ﺎﺭﺲ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻔﺖ ﺑﻨﺎﻧﺬﺍﺭ ﺍﻭﻟﻪ ﻓﺮﻗﻪ ﺑﻮﺩ . ﺍﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1537 ﺩﺭ ﻭﻧﺰ ﺑﻪ ﺴﻮﺕ ﺸﺸﺎﻥ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻭ ﺳﺲ ﺍﺯ ﺳﻮ ﺍﻥ ﺳﻮﻡ ، ﺎﺩﺷﺎﻩ ﺮﺗﻐﺎﻝ ﻣﺄﻣﻮﺭ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﺴﺤ ﺮﺩﻥ ﺳﻨﻪ ﻣﺴﺘﻤﻠﺎﺕ ﺮﺗﻐﺎﻝ ﺩﺭ ﺷﺮﻕ ﻋﺎﺯﻡ ﻫﻨﺪ ﺷﻮﺩ . ﺩﺭ 15 ﻣﺎﺭﺱ ،1540 ﺶ ﺍﺯ ﺁﻥﻪ ﺍﻧﺠﻤﻦ ﺴﻮﻋ ” ﺍﺯ ﺳﻮ ﺎ ﺑﻪ ﺭﺳﻤﺖ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﻮﺩ ، ﺭﺍﻫ ﻫﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ 6 ﻣﻪ 1542 ﺩﺭ ﻮﺍ ، ﻣﺮﺰ ﺮﺗﻐﺎﻟﻫﺎ ﺩﺭ ﺷﺮﻕ ، ﺍﺳﺘﻘﺮﺍﺭ ﺎﻓﺖ . ﺍﻭﻟﻦ ﺗﺎﻮ ﻣﺴﻮﻧﺮ ﺮﺗﻐﺎﻟﻫﺎ ﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺳﺎﻝ 1530 ﺩﺭ ﺑﻨﺪﺭ ﻮﻦ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧ ﻪ ﺧﺎﻭﺮ ﻓﻌﺎﻟﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﻮﺍﺣﻞ ﺟﻨﻮﺏ ﺷﺮﻗ ﻫﻨﺪ ﺁﻏﺎﺯ ﻧﻤﻮﺩ ﺣﺪﻭﺩ 20 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻦ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻮﻣ ﻣﻨﻄﻘﻪ ، ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺎ ﺑﺮﺍ ﺟﻠﺐ ﺩﻭﺳﺘ ﺮﺗﻐﺎﻟﻫﺎ ، ﻣﺴﺤ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺍﻭ ﺩﺭ ﺎﺋﺰ 1545 ﺑﻪ ﻣﺴﺘﻤﻠﺎﺕ ﺮﺗﻐﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﺠﻤﻊ ﺍﻟﺠﺰﺍﺮ ﻣﺎﻻ ﻭ ﻣﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ 1548 ﺑﻪ ﻮﺍ ﺑﺎﺯﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻭﺕ 1549 ﺭﺍﻫ ﺍﻦ ﺷﺪ .
ﺍﻭ ﺩﺭ ﺍﻭﻟﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﺯ ﺍﻦ ، ﻪ ﺗﺎ ﺎﺎﻥ ﺳﺪﻩ ﺷﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ﺑﺶ ﺍﺯ ﺳ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺍﺭﻭﺎ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﺪ ، ﻧﻮﺷﺖ : ﺍﻨﻫﺎ ﺑﻬﺘﺮﻦ ﻣﺮﺩﻣﺍﻧﺪ ﻪ ﺗﺎﻨﻮﻥ ﺸﻒ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ ” ﺍﻭ ﺩﺭ ﺍﻭﺍﺧﺮ 1551 ﺑﻪ ﻫﻨﺪ ﺑﺎﺯﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺩﺳﺎﻣﺒﺮ 1552 ﺩﺭ ﺳﻮﺍﺣﻞ ﻦ ﺩﺭﺬﺷﺖ . ﺍﻓﺴﺎﻧﻪﺮﺩﺍﺯﺍﻥ ﺍﺭﻭﺎ ﻣﺪﻋ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻪ ﺧﺎﻭﺮ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺍﻗﺎﻣﺘﺶ ﺩﺭ ﺷﺮﻕ ﻣﻠﻮﻥ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻣﺴﺤ ﺮﺩ . ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ، ﻣﺤﻘﻘﻦ ﺍﻦ ﺭﻗﻢ ﺭﺍ ﻧﻤﺬﺮﻧﺪ ﻭ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺴﺎﻧ ﺭﺍ ﻪ ﺩﺭ ﺍﻦ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺍﺯ ﻃﺮﻖ ﺧﺎﻭﺮ ﻭ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﺴﺤﺖ ﺟﻠﺐ ﺷﺪﻧﺪ ﺣﺪﻭﺩ 30 ﻫﺰﺍﺭ ﻧﻔﺮ ﻣﺩﺍﻧﻨﺪ . ﺑﺎﺪ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻤﻮﺩ ﻪ ﺑﺨﺸ ﻧﻪ ﻨﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺍﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﺮﺩﺎﻥ ﺎ ﺍﺳﺮﺍﻧ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻪ ﻃﺒﻖ ﺭﻭﻪ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺮﺗﻐﺎﻟﻫﺎ ، ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺑﻪ ﻣﺴﺤﺖ ﻣﻌﺘﺮﻑ ﻣﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺨﺸ ﻣﺮﺩﻡ ﻗﺒﺎﻞ ﺑﺖﺮﺳﺘ ﻪ ﺩﻭﺳﺘ ﺑﺎ ﺮﺗﻐﺎﻟﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺩﻟﻞ ، ﺑﻪ ﻣﻨﻔﻌﺖ ﺧﻮﺶ ﻣﺩﺪﻧﺪ .
ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺮ ﺍﻨﺎﺗﻮﺱ ‏( 1556 ‏) ﺣﺪﻭﺩ ﻫﺰﺍﺭ ﺴﻮﻋ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺍﺭﻭﺎ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺳﺎ ﻭ ﺁﻓﺮﻘﺎ ﻭ ﺩﻧﺎ ﺟﺪﺪ ” ‏( ﻗﺎﺭﻩ ﺁﻣﺮﺎ ‏) ﺑﻪ ﺗﺎﻮﻫﺎ ﺗﺒﺸﺮ ﻭ ﻣﺴﺘﻌﻤﺮﺍﺗ ﺍﺷﺘﻐﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1626 ﺷﻤﺎﺭ ﺍﺸﺎﻥ ﺑﻪ 15544 ﻧﻔﺮ ﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1749 ﺑﻪ 22589 ﻧﻔﺮ ﺭﺳﺪ ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺍﻋﻀﺎ ﻓﺮﻗﻪ ﻓﻮﻕ ﺣﺪﻭﺩ 30 ﻫﺰﺍﺭ ﻧﻔﺮ ﺰﺍﺭﺵ ﻣﺷﻮﺩ . ﺴﻮﻋﻫﺎ ﺩﺭ ﻋﺮﺻﻪ ﺗﺠﺎﺭﺕ ﻣﺎﻭﺭﺍﺀ ﺑﺤﺎﺭ ﻧﺰ ﻓﻌﺎﻝ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻫﺌﺖ ﺴﻮﻋ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺩﺭ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﻄﺮ ﺒﺮ ﺭﻭﺳﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﺎﻓﺖ . ﺍﺯ ﺍﻭﺍﺳﻂ ﺳﺪﻩ ﻫﺠﺪﻫﻢ ، ﺑﻪ ﺩﻟﻞ ﻣﺸﺎﺭﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺴﻪﻫﺎ ﻣﺮﻣﻮﺯ ﺳﺎﺳ ، ﺑﻪ ﻭﻩ ﻋﻠﻪ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻮﺭﺑﻦ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ، ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻋﻠﻪ ﻓﺮﻗﻪ ﻓﻮﻕ ﺍﻭﺝ ﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1773 ﺎ ﻠﻤﻨﺖ ﻬﺎﺭﺩﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻪ ﺻﺪﻭﺭ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﻧﺤﻼﻝ ﺁﻥ ﺷﺪ . ﻣﻊﻫﺬﺍ ﺍﻦ ﻓﺮﻗﻪ ﻫﻤﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1814 ﺑﺎﺭ ﺩﺮ ﺎ ﻮﺱ ﻫﻔﺘﻢ ﻓﻌﺎﻟﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺭﺳﻤﺖ ﺑﺨﺸﺪ . ﺩﺭ ﺍﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﻧﺰ ﻓﺮﻗﻪ ﺴﻮﻋ ﺑﻪ ﺑﺰﺭﺘﺮﻦ ﺮﻭﻩ ﺗﺒﺸﺮ ﺎﺗﻮﻟ ﺩﺭ ﺷﺮﻕ ﺑﺪﻝ ﺷﺪ . ‏( 59 ‏)
ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﻧﺠﻤﻦ ﺴﻮﻋ ، ﻪ ﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ ﻓﺮﻗﻪ ﻣﺬﻫﺒ ﺍﻓﺮﺍﻃ ﻭ ﻣﺨﻮﻑ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻣﺷﺪ ، ﺑﺎ ﻓﺮﺍﻣﺎﺳﻮﻧﺮ ﺳﺪﻩ ﻫﺠﺪﻫﻢ ﺍﺯ ﻃﺮﻖ ﻧﻘﺶ ﻣﺸﺘﺮ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﻣﺨﻔ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﻭ ﺎﺭﺮﺩﻫﺎ ﻣﺸﺘﺮ ﺗﻮﻃﺌﻪﺁﻣﺰﺷﺎﻥ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺿﺢ ﺍﺳﺖ . ‏( 60 ‏) ﺩﺭ ﺍﺭﻭﺎ ﺳﺪﻩ ﻫﺠﺪﻫﻢ ﺑﺴﺎﺭ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﻨﻦ ﺭﺍﺑﻄﻪﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪﻧﻮﺷﺘﻪ ﺩﺍﺋﺮﺓﺍﻟﻤﻌﺎﺭﻑ ﻣﺎﺳﻮﻧ ﻣﺎ ، ﺴﻮﻋﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﺘﻬﻢ ﻣﺮﺩﻧﺪ ﻪ ﺑﺎ ﻓﺮﺍﻣﺎﺳﻮﻥﻫﺎ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺗﻨﺎﺗﻨ ﺩﺍﺭﻧﺪ . ‏( 61 ‏) ﻫﻨﺮ ﻮﻞ ، ﺑﻪ ﺭﻭﺵ ﺧﻮﺩ ﻨﻦ ﻣﻐﻠﻄﻪ ﻣﻨﺪ : ﺑﻌﻀ ﺴﻮﻋﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﻣﺎﺳﻮﻥﻫﺎ ﻣﺧﻮﺍﻧﻨﺪ ، ﺩﺮﺍﻥ ﻣﺎﺳﻮﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺴﻮﻋﻫﺎ ﻣﺩﺍﻧﻨﺪ . ﻭ ﺑﺮﺧ ﺣﺘ ﻣﻮﻨﺪ ﻪ ﺴﻮﻋﻫﺎ ﻓﺮﺍﻣﺎﺳﻮﻧﺮ ﺭﺍ ﺑﺮﺍ ﻤ ﺑﻪ ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺧﻮﺩ ﺍﺠﺎﺩ ﺮﺩﻧﺪ . ‏( 62 ‏)
ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺭﺩ …
ﻧﻮﺷﺖﻫﺎ :
-1 ﻭﺍﻩ ﺍﻭﻣﺎﻧﺴﺖ ” ﺍﺯ ﺣﻮﺍﻟ ﻧﻤﻪ ﺳﺪﻩ ﻧﻮﺯﺩﻫﻢ ﺑﻪ ﻭﻩ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﺸﺎﺭ ﺘﺎﺏ ﺍﺣﺎﺀ ﺍﺩﺑﺎﺕ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ ﺌﻮﺭ ﻓﻮﺖ ‏( George Voigt ‏) ، ﻣﻮﺭﺥ ﺁﻟﻤﺎﻧ ‏( 1859 ‏) ، ﺩﺭ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺑﺎﺏ ﺷﺪ . ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺍﻭﻣﺎﻧﺴﻢ ” ‏( Humanismus ‏) ﻣﻮﺝ ﻓﺮ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺑﺮﺍ ﺍﺣﺎﺀ ﺁﺛﺎﺭ ﺍﺩﺑ ﻼﺳ ” ﻮﻧﺎﻥ ﻭ ﺭﻭﻡ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺭﻧﺴﺎﻧﺲ ” ﺍﺘﺎﻟﺎ ﺭﻭﺍﺝ ﺩﺍﺷﺖ . ﺍﻨﻮﻧﻪ ﻣﺘﻔﺮﻦ ﺑﻪ ﺍﻭﻣﺎﻧﺴﺖﻫﺎ ” ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺷﺪﻧﺪ . ﺑﺪﻦ ﺗﺮﺗﺐ ، ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺍﻭﻣﺎﻧﺴﻢ ” ﻣﻮﺝ ﺮﺍﺶ ﺑﻪ ﻣﺘﻮﻥ ﺍﺩﺑ ﻗﺪﻣﺎ ﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﺎﺕ ” ‏( humanities ‏) ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺘﻮﻥ ﺩﻨ ﻣﺴﺤ ‏( ﺍﻟﻬﺎﺕ ‏) . ﺍﻭﻣﺎﻧﺴﻢ ” ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﺘﺐ ﻓﺮ ﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ﻣﺷﻨﺎﺳﻢ ﻭ ﻣﻌﺎﺩﻝ ﻓﺎﺭﺳ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺮﺍ ” ﺭﺍ ﺑﺮﺍ ﺁﻥ ﺑﺮﺰﺪﻩ ﺍﻢ ، ﺩﺭ ﻧﻤﻪ ﺩﻭﻡ ﺳﺪﻩ ﻧﻮﺯﺩﻫﻢ ﺑﺎ ﺪﺍﺶ ﻣﻔﺎﻫﻤ ﻮﻥ ﻣﺬﻫﺐ ﺍﻧﺴﺎﻧﺖ ” ‏( Religion of Humanity ‏) ﺭﻭﺍﺝ ﺎﻓﺖ . ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻓﺮﻫﻨ ﺁﺴﻔﻮﺭﺩ ، ﺍﺻﻄﻼﺡ ﺍﺧﺮ ﻧﺨﺴﺘﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1860 ﺩﺭ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﻧﻠﺴ ﺑﻪ ﺎﺭ ﺭﻓﺖ .
-2 ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭﺍﺝ ﺟﺎﺩﻭ ﻭ ﻤﺎﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﺭﻭﺎ ﺳﺪﻩﻫﺎ ﻓﻮﻕ ﺑﻨﺮﺪ ﺑﻪ : ﺍﺮﺝ ﻠﺴﺮﺧ ، ﺗﺎﺭﺦ ﺟﺎﺩﻭﺮ ، ﺗﻬﺮﺍﻥ : ﻧﺸﺮ ﻋﻠﻢ ، .1377 ﺘﺎﺏ ﻓﻮﻕ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺗﺮﺟﻤﻪﺍ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺘﺎﺏ ﺩﺘﺮ ﺳﻠﻤﺎﻥ ‏( Kurt Seligmann, The Mirror of Magic, New York: Pantheon, 1948 ‏) ﻮﺭﺕ ﺳﻠﻤﺎﻥ ‏( 1900-1962 ‏) ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﻘﺎﺵ ﺳﻮﺭﺭﺋﺎﻟﺴﺖ ﻭ ﻣﺮﻭﺝ ﺟﺎﺩﻭﺮ ﺷﻬﺮﺕ ﺩﺍﺭﺩ . ﺍﻭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﻝ ﺳﻮﺲ ﺑﻪ ﺩﻧﺎ ﺁﻣﺪ ، ﺍﺯ ﺳﺎﻝ 1939 ﺩﺭ ﺍﺎﻻﺕ ﻣﺘﺤﺪﻩ ﺁﻣﺮﺎ ﻣﺴﺘﻘﺮ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺯ ﻬﺮﻩﻫﺎ ﺳﺮﺷﻨﺎﺱ ﺍﻦ ﺸﻮﺭ ﺩﺭ ﺯﻣﻨﻪ ﺟﺎﺩﻭ ﻭ ﻫﻨﺮﻫﺎ ﺳﺎﻩ ” ‏( black arts ‏) ﺑﺪﻝ ﺮﺩﺪ . ﺩﺘﺮ ﺳﻠﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺘﺎﺏ ﻓﻮﻕ ﺗﻮﺻﻒ ﺮﺁﺏ ﻭ ﺗﺎﺏ ﻭ ﺟﺬﺍﺑ ﺍﺯ ﻃﺮﻘﺖ ﺎﺑﺎﻻ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ‏( ﺻﺺ 550-527 ‏) ﻭ ﺑﻪ ﺷﻠ ﻇﺮﻒ ﺍﺳﻄﻮﺭﻩ ﻣﻈﻠﻮﻣﺖ ” ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻟﻘﺎﺀ ﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ‏( ﺑﺮﺍ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺑﻨﺮﺩ ﺑﻪ ﺹ 426 ‏) .
-3 ﻭﻞ ﺩﻭﺭﺍﻧﺖ ، ﺗﺎﺭﺦ ﺗﻤﺪﻥ ، ﺟﻠﺪ ﻨﺠﻢ : ﺭﻧﺴﺎﻧﺲ ، ﺗﺮﺟﻤﻪ ﺻﻔﺪﺭ ﺗﻘ ﺯﺍﺩﻩ ﻭ ﺍﺑﻮﻃﺎﻟﺐ ﺻﺎﺭﻣ ، ﺗﻬﺮﺍﻥ : ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﺍﻧﺘﺸﺎﺭﺍﺕ ﻭ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼﻣ ، ،1367 ﺹ 560.
-4 ﻠﺴﺮﺧ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺻﺺ -468 469.
-5 ﺷﺮ ﺁﻟﻮﺩ . ﻣﻨﺴﻮﺏ ﺑﻪ ﺎﺎﻧﺴﻢ ” ﺭﻭﻡ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ .
-6 ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺹ .473
7. Johannes Trithemius [Johann Heidenberg of Tritheim] (1462-1516)
-8 ﻠﺴﺮﺧ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺹ 475.
-9 ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺹ .476
10. Liber der scriptoribus ecclesiasticis [Book about Ecclesiastical Writers]
ﺘﺎﺏ ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1494 ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺸﺨﺼﺎﺕ ﻬﺰﺍﺭ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺘﺎﺏ ﺩﻨ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺯﻣﺎﻧ ، ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﺍﻟﻔﺒﺎ ﻣﻨﺪﺭﺝ ﺑﻮﺩ .
11. Chronologica mystica (1508).
-12 ﻭﻞ ﺩﻭﺭﺍﻧﺖ ، ﺗﺎﺭﺦ ﺗﻤﺪﻥ ، ﺟﻠﺪ ﺷﺸﻢ : ﺍﺻﻼﺡ ﺩﻨ ، ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻓﺮﺪﻭﻥ ﺑﺪﺭﻩ ﺍ ، ﺳﻬﻞ ﺁﺫﺭ ﻭ ﺮﻭﺰ ﻣﺮﺯﺑﺎﻥ ، ﺗﻬﺮﺍﻥ : ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﺍﻧﺘﺸﺎﺭﺍﺕ ﻭ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼﻣ ، ،1368 ﺹ .387
13. Judaica, vol. 15, p. 1400.
14. Heinrich Cornelius Agrippa von Nettesheim (1486-1535)
-15 ﺩﻭﺭﺍﻧﺖ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺻﺺ -1015 1016.
-16 ﻠﺴﺮﺧ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺹ .482
17. Mackey, ibid, vol. 1, p.40.
-18 ﻠﺴﺮﺧ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺹ .483
19. Louise of Savoy (1476-1531)
20. Quarlerly Review
21. Mackey, ibid.
22. Libri Tres de Occulta Philosophia, Cologne, 1533 [Three Books of Occult Philosophy, London: 1651]
-23 ﺩﻭﺭﺍﻧﺖ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺝ ،6 ﺹ .1016
24. Britannica, 1977, vol. I, p. 147.
-25 ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺻﺺ .1017-1016
26. Theophrastus Bombastus von Hohenheim [Philippus Aureolus Paracelsus] (1493-1541)
-27 ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺹ 1048.
-28 ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺹ .1051
29. Judaica, vol. 2, p. 544.
-30 ﻠﺴﺮﺧ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺻﺺ ؛495-488 ﺩﻭﺭﺍﻧﺖ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺝ ،6 ﺻﺺ .1051-1044
31. Mackey, ibid, vol. 2, p. 750.
32. J. Crato
33. Erastus
34. Gould, ibid, vol. III, p. 78.
35. Paracelsist
36. Mackey, ibid.
37. Nostradamus [Michel de Nostredame] (1503-1566)
38. Provence
ﺮﻭﻧﺲ ﺩﺭ ﺟﻨﻮﺏ ﺷﺮﻗ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﻨﻮﻧ ، ﺩﺭ ﺣﺎﺷﻪ ﺩﺭﺎ ﻣﺪﺘﺮﺍﻧﻪ ، ﻭﺍﻗﻊ ﻭ ﺑﻨﺎﺩﺭ ﻣﻬﻢ ﺁﻥ ﻣﺎﺭﺳ ﻭ ﺗﻮﻟﻮﻥ ﺍﺳﺖ . ﺍﺳﺘﻘﺮﺍﺭ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺩﺭ ﺑﻨﺎﺩﺭ ﻭ ﺷﻬﺮﻫﺎ ﺍﻦ ﺳﺮﺯﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﺪﻩ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻢ ﻣﻼﺩ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺳﺪﻩ ﻬﺎﺭﺩﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﻓﺰﺍﺶ ﺎﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻥ ﺣﺪ ﻪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1348 ﺷﻤﺎﺭ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺑﻪ ﺣﺪﻭﺩ 15000 ﻧﻔﺮ ﺭﺳﺪ . ﺷﻐﻞ ﺍﺻﻠ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺮﻭﻧﺲ ﺭﺑﺎﺧﻮﺍﺭ ﺑﻮﺩ . ﺁﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﻃﺒﺎﺑﺖ ، ﺩﻻﻟ ، ﺗﺠﺎﺭﺕ ﺷﺮﺍﺏ ، ﻨﺪﻡ ، ﺍﺩﻭﻪ ﻭ ﻣﻨﺴﻮﺟﺎﺕ ﻧﺰ ﺍﺷﺘﻐﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ . ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺳﺎﻦ ﺑﻨﺪﺭ ﻣﺎﺭﺳ ﺍﺯ ﺳﺪﻩ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﺠﺎﺭﺕ ﺑﺎ ﻓﻠﺴﻄﻦ ، ﻣﺼﺮ ، ﺷﻤﺎﻝ ﺁﻓﺮﻘﺎ ، ﺍﺳﺎﻧﺎ ﻭ ﺍﺘﺎﻟﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﺩﻩ ، ﻮﺏ ، ﺍﺩﻭﻪ ، ﻣﻨﺴﻮﺟﺎﺕ ، ﻓﻠﺰﺍﺕ ، ﺎﻫﺎﻥ ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﻮﺳﺖ ﻣﻬﻤﺘﺮﻦ ﺍﻗﻼﻡ ﺗﺠﺎﺭ ﺍﺸﺎﻥ ﺑﻮﺩ . ﺍﺯ ﺳﺎﻝ 1331 ﺑﺮﺧ ﺷﻮﺭﺵﻫﺎ ﺿﺪ ﻬﻮﺩ ﺩﺭ ﺮﻭﻧﺲ ﺭﺥ ﺩﺍﺩ ﻪ ﻣﻬﻤﺘﺮﻦ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1348 ﺑﻮﺩ . ﺩﺭ ﺳﺪﻩ ﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ﻭﺿﻊ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺮﻭﻧﺲ ﺗﺜﺒﺖ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﻣﺘﺎﺯﺍﺕ ﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺣﻮﻣﺖ ﺮﻭﻧﺲ ﺩﺭ ﺳﺎﻝﻫﺎ 1480-1434 ﺑﺎ ﺷﺎﻫ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺭﻧﻪ ‏( King Rene ‏) ﺑﻮﺩ ﻪ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﻫﺎ ﻬﻮﺩ ﻓﻮﺭﺑﻦ ‏( Forbin ‏) ، ﺳﺎﻦ ﺮﻭﻧﺲ ، ﻭ ﺩﻭﺭﺎ ‏( Doria ‏) ، ﺳﺎﻦ ﺟﻨﻮﺍ ، ﻮﻧﺪ ﻣﺎﻟ ﺩﺍﺷﺖ . ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺭﻧﻪ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﻣﺘﺎﺯﺍﺕ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﻋﻤﻞ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺲ ﺍﺯ ﻣﺮ ﺭﻧﻪ ، ﺮﻭﻧﺲ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﻣﻨﻀﻢ ﺷﺪ ﻭ ﻤ ﺑﻌﺪ ﺷﻮﺭﺵﻫﺎ ﺿﺪ ﻬﻮﺩ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ . ﺷﻮﺭﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻋﻤﺪﻩ ﺭﻭﺳﺘﺎﺎﻥ ﺗﻬﺪﺳﺖ ﻭ ﺎﺭﺮﺍﻥ ﻓﺼﻠ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ، ﻣﻘﺎﻣﺎﺕ ﺩﻭﻟﺘ ﻭ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺍﺯ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺣﻤﺎﺖ ﻣﺮﺩﻧﺪ . ﺑﺎ ﺗﺪﺍﻭﻡ ﻭ ﺍﻭﺝ ﺮ ﺷﻮﺭﺵﻫﺎ ، ﺩﺭ ﺍﻭﺍﺧﺮ ﺳﺪﻩ ﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ﻟﻮ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻢ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺧﺮﺍﺝ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺮﻭﻧﺲ ﺻﺎﺩﺭ ﺮﺩ . ﺩﺭ ﺍﻦ ﺯﻣﺎﻥ ، ﺑﺨﺶ ﻣﻬﻤ ﺍﺯ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺮﻭﻧﺲ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﺴﺤ ﺷﺪﻧﺪ . ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺑﻪ ﺍﻦ ﻧﻮﺸﺎﻥ ” ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺑﺪﺑﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﻨﺎﻥ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻬﻮﺩ ﻭ ﻣﺴﺒﺐ ﻣﺼﺎﺐ ﺧﻮﺶ ﻣﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1611 ﺭﺳﺎﻟﻪﺍ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﺪ ﻪ ﻭﺿﻊ ﻭﺧﻢ ﺎﺭﻟﻤﺎﻥ ﺮﻭﻧﺲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻦ ﻧﻮﺸﺎﻥ ” ﻧﺴﺒﺖ ﻣﺩﺍﺩ . ﺩﺭ ﺍﻭﺍﻞ ﺳﺪﻩ ﻫﺠﺪﻫﻢ ﺭﺳﺎﻟﻪﺍ ﻋﻠﻪ ﺍﺷﺮﺍﻓﺖ ﺮﻭﻧﺲ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﺪ ﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﺨﺶ ﻣﻬﻤ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥﻫﺎ ﺍﺷﺮﺍﻓ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺍﺯ ﺗﺒﺎﺭ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﻓﻮﻕ ﻣﻌﺮﻓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺍﻦ ﺍﺩﻋﺎ ﻣﺘ ﺑﺮ ﻧﺎﻣﻪﻫﺎ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﺳﺎﻧﻮﻟ ﺑﻮﺩ ﻪ ﻮﺎ ﺳﺮﺍﻥ ﻬﻮﺩ ﺮﻭﻧﺲ ﺩﺭ ﺍﻭﺍﺧﺮ ﺳﺪﻩ ﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ﺑﻪ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﻗﺴﻄﻨﻄﻨﻪ ﻧﺎﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﺮﺍ ﺟﻠﻮﺮ ﺍﺯ ﺍﺧﺮﺍﺝ ﺧﻮﺶ ﺍﺯ ﺍﺸﺎﻥ ﺴﺐ ﺗﻠﻒ ﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻬﻮﺩﺎﻥ ﻋﺜﻤﺎﻧ ﺩﺭ ﺎﺳﺦ ﺮﻭﺵ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﻪ ﻣﺴﺤﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺻﻪ ﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
‏( Judaica, vol. 11, pp. 1055-57; vol. 13, pp. 1259-1264; vol. 15, p. 1285 ‏)
39. Les Propheties de Maistre Michel Nostradamus
40. Catherine de Medicis (1519-1589)
ﺩﺧﺘﺮ ﻟﻮﺭﻧﺘﺴﻮ ﻣﺪ ، ﺩﻭ ﺍﻭﺭﺑﻨﻮ ، ﻭ ﻧﻮﺍﺩﻩ ﻟﻮﺭﻧﺘﺴﻮ ﺑﺎﺷﻮﻩ ” ﻣﻠﻪ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎ 1559-1547 ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺴﻦ ﺎﺩﺷﺎﻫﺎﻥ ﺳﻠﺴﻠﻪ ﻭﺍﻟﻮﺍ . ﺎﺗﺮﻦ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﺳ ﺳﺎﻝ ﻣﻘﺘﺪﺭﺗﺮﻦ ﻬﺮﻩ ﺳﺎﺳ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺑﻮﺩ . ﻤ ﺲ ﺍﺯ ﺗﻮﻟﺪ ﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﺑﻤﺎﺭ ﺳﻔﻠﺲ ﺩﺭﺬﺷﺘﻨﺪ . ﺩﺭ 14 ﺳﺎﻟ ‏( 1533 ‏) ﻋﻤﻮﺶ ، ﺎ ﻠﻤﻨﺖ ﻫﻔﺘﻢ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﺩﻭ ﺍﻭﺭﻟﺌﺎﻥ ، ﺩﻭﻣﻦ ﺴﺮ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﺍ ﺍﻭﻝ ، ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻪ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﺎ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻫﻨﺮ ﺩﻭﻡ ” ﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ‏( 1559-1547 ‏) ﺷﺪ . ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺷﻮﻫﺮ ﻭ ﺴﺮ ﺑﺰﺭﺶ ، ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﺍ ﺩﻭﻡ ، ﺍﻗﺘﺪﺍﺭ ﺍﻧﺪ ﺩﺍﺷﺖ . ﺑﺎ ﻣﺮ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﺍ ﺩﻭﻡ ‏( 1560 ‏) ، ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﺎﺐ ﺍﻟﺴﻠﻄﻨﻪ ﺴﺮ ﺩﻭﻣﺶ ، ﺷﺎﺭﻝ ﻧﻬﻢ ، ﺣﻮﻣﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺎﻣﻞ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺮﻓﺖ ﻭ ﺲ ﺍﺯ ﺑﻠﻮﻍ ﺷﺎﺭﻝ ‏( 1563 ‏) ﻫﻤﻨﺎﻥ ﺣﻤﺮﺍﻥ ﻭﺍﻗﻌ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺑﻮﺩ . ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺍﻗﺘﺪﺍﺭ ﺎﺗﺮﻦ ﻣﻘﺎﺭﻥ ﺑﺎ ﺟﻨﻫﺎ ﻣﺬﻫﺒ ﺮﻭﺗﺴﺘﺎﻥﻫﺎ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮ ﺮﻭ ﺎﻟﻮﻥ ‏( ﻫﻮﻨﻮﻫﺎ ‏) ﻭ ﺎﺗﻮﻟﻫﺎ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺍﺯ ﺳﺎﻝ 1562 ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ . ﺎﺗﺮﻦ ، ﻪ ﺎﺗﻮﻟ ﺑﻮﺩ ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺍﺯ ﺎﺗﻮﻟﻫﺎ ﺣﻤﺎﺖ ﻣﺮﺩ ﻫﺮﻨﺪ ﻣﻮﺷﺪ ﺮﻭﺗﺴﺘﺎﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﺰ ﺭﺍﺿ ﻧﻪ ﺩﺍﺭﺩ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ،1560 ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺍﻟﺰﺍﺑﺖ ﻭﺍﻟﻮﺍ ، ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﻓﻠ ﺩﻭﻡ ، ﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﻘﺘﺪﺭ ﺍﺳﺎﻧﺎ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ؛ ‏( ﺍﻟﺰﺍﺑﺖ ﺳﻮﻣﻦ ﺯﻥ ﻓﻠ ﺑﻮﺩ ‏) ﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1572 ﺗﺮﺗﺐ ﻭﺻﻠﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺮﺵ ، ﻣﺎﺭﺎﺭﺕ ﻭﺍﻟﻮﺍ ، ﺑﺎ ﻫﻨﺮ ﺷﺎﻩ ﻧﺎﻭﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻪ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﻫﻨﺮ ﻬﺎﺭﻡ ” ﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺷﺪ . ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺍﻭﻝ ﺎﺗﻮﻟ ﻭ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺩﻭﻡ ﺮﻭﺗﺴﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1572 ﺑﻪ ﺩﻟﻞ ﺳﻠﻄﻪ ﻫﻮﻨﻮﻫﺎ ‏( Huguenots ‏) ﺑﺮ ﺴﺮﺵ ﺷﺎﺭﻝ ﺑﻪ ﺩﺳﺴﻪ ﻋﻠﻪ ﺍﺸﺎﻥ ﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﻗﺘﻞ ﺎﺳﺎﺭ ﻮﻟﻨ ‏( Gaspard de Coligny ‏) ، ﺩﺭﺎﺳﺎﻻﺭ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮ ﻭ ﺭﻫﺒﺮ ﻫﻮﻨﻮﻫﺎ ، ﻭ ﺸﺘﺎﺭ 50 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻦ ﺍﺯ ﺮﻭﺗﺴﺘﺎﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﺗﺐ ﺩﺍﺩ ‏( 24 ﺍﻭﺕ 1572 ‏) . ﺍﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻪ ﺸﺘﺎﺭ ﺭﻭﺯ ﺳﻦ ﺑﺎﺭﺗﻠﻤ ‏( Saint Bartholomew’s Day Massacre ‏) ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺍﺳﺖ . ﺎﺗﺮﻦ ﺩﻩ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺯﺍﺪ ﻪ ﺳﻪ ﺗﻦ ﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﺍﻤﺎﻥ ﺎ ﻮﺩ ﻣﺮﺩﻧﺪ .
41. Charles IX (1550-74)
ﺩﻭﻣﻦ ﺴﺮ ﻫﻨﺮ ﺩﻭﻡ ﻭ ﺎﺗﺮﻦ ﻣﺪ . ﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝﻫﺎ .1574-1560 ﺑﺎ ﻣﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺑﺰﺭﺶ ، ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﺍ ﺩﻭﻡ ، ﺑﻪ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺭﺳﺪ . ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺣﻮﻣﺖ ﺍﻭ ، ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺳﺘﺰﻫﺎ ﻭ ﺩﺳﺴﻪﻫﺎ ﺎﺗﻮﻟﻫﺎ ﻭ ﺮﻭﺗﺴﺘﺎﻥﻫﺎ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ‏( ﻫﻮﻨﻮﻫﺎ ‏) ﺍﺳﺖ .
42. Judaica, vol. 12, pp. 1230-1231; Geoffrey Wigoder, Dictionary of Jewish Biography, London: Simon & Schuster, 1991, pp. 376-377.
-43 ﻠﺴﺮﺧ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺹ .498
44. Henry III (1551-1589)
ﺳﻮﻣﻦ ﺴﺮ ﻫﻨﺮ ﺩﻭﻡ ﻭ ﺎﺗﺮﻦ ﻣﺪ . ﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝﻫﺎ 1589-1574 ﻭ ﺁﺧﺮﻦ ﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﻭﺍﻟﻮﺍ . ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺍﻭ ﺟﻨﻫﺎ ﻣﺬﻫﺒ ﺩﺍﺧﻠ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺑﻪ ﻭﺭﺷﺴﺘ ﻭ ﺍﻓﻼﺱ ﺍﻦ ﺸﻮﺭ ﺍﻧﺠﺎﻣﺪ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1573 ﺎﺩﺷﺎﻩ ﻟﻬﺴﺘﺎﻥ ﺷﺪ ﻭﻟ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ، ﺑﺎ ﻣﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺑﺎﺯﺸﺖ ﻭ ﺗﺎﺝ ﻭ ﺗﺨﺖ ﺍﻦ ﺸﻮﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺮﻓﺖ . ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻫﻨﺮ ﺳﻮﻡ ﻧﺰ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺟﻨﻫﺎ ﺧﻮﻧﻦ ﺩﺍﺧﻠ ﻣﺎﻥ ﺎﺗﻮﻟﻫﺎ ﻭ ﺮﻭﺗﺴﺘﺎﻥﻫﺎﺳﺖ . ﻫﻨﺮ ﺳﻮﻡ ﺑﻼﻋﻘﺐ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﻣﺮ ﺍﻭ ، ﺷﻮﻫﺮ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ، ﺷﺎﻩ ﻧﺎﻭﺍﺭ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺑﻮﺭﺑﻦ ، ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﻫﻨﺮ ﻬﺎﺭﻡ ﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺪﻨﺴﺎﻥ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﻓﻮﻕ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺎﻓﺖ . ﻫﻨﺮ ﻬﺎﺭﻡ ﺮﻭﺗﺴﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻮﻨﻮﻫﺎ . ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺷﺪﺪ ﺎ ﻭ ﺎﺗﻮﻟﻫﺎ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ . ﻟﺬﺍ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1593 ﺑﻪ ﻣﺬﻫﺐ ﺎﺗﻮﻟ ﺮﻭﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1598 ﺁﺋﻦ ﻓﻮﻕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﺬﻫﺐ ﺭﺳﻤ ﺸﻮﺭ ﺍﻋﻼﻡ ﺮﺩ . ﻣﻊﻫﺬﺍ ، ﺍﻭ ﺑﻪ ﺮﻭﺗﺴﺘﺎﻥﻫﺎ ﻧﺰ ﺁﺯﺍﺩ ﺎﻣﻞ ﺩﻨ ﻭ ﺳﺎﺳ ﺍﻋﻄﺎ ﻧﻤﻮﺩ .
-45 ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺹ .501
46. Centuries.
-47 ﺩﻭﺭﺍﻧﺖ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺝ ،6 ﺹ 1014.
-48 ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺹ .1013
49. Ronald C. Sawyer
50. Americana, 1985, vol. 20, p. 484
-51 ﺳﺮ ﻫﻮﺗﻦ ، ﺸﻮﻫﺎ ﻧﺴﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ، ﺗﺮﺟﻤﻪ ﺷﻬﻼ ﺍﻟﻤﻌ ، ﺗﻬﺮﺍﻥ : ﺑﺪﻬﻪ ، ،1376 ﺻﺺ .118-117
52. Guillaume Postel (1510-1581).
53. Elijahn Levita.
54. Judaica, vol. 13, pp. 932-933.
-55 ﻠﺴﺮﺧ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺹ 505
56. Society of Jesus (S.J.)
57. St. Ignatius of Loyola (1491-1556)
58. Francis Borgia, duke of Gandia and viceroy of Catalonia
59. Britannica, 1997, vol. V, pp. 549-550; ibid, vol. 11, pp. 165-167; ibid, vol. 19, p. 1055.
-60 ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﺷﻮﻩ ﺯﺴﺖ ﻭ ﺳﻠﻮ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﻣﺨﻔ ﺮﺳﺶ ﺍﺳﺎﺳ ﻣﻄﺮﺡ ﺍﺳﺖ : ﺩﺭ ﻓﻀﺎ ﺎﻣﻼً ﺩﻨ ﻓﺮﻗﻪﻫﺎ ﻮﻥ ﺴﻮﻋ ، ﺳﻠﻮ ﺍﺸﺎﻥ ﻮﻧﻪ

س    

 

  داستان بلند     رویادوز      اثری ادبی و متفاوت از نویسنده تازه قلم و   شمالی کشورمان است که پس از شش سال بایکوت  و ممنوع الچاپ شدنش  به ناگهانی  توسط ریاست جدیدی ممیزی و وزارت ارشاد اسلامی دولت تدبیر و امید  از کنج بایگانی بیرون کشیده شد و پس از بررسی مجدد ان با  توجه به ملاحظات شرعی    لحاظ شده بر آن  با چاپ و انتشار این اثر موافقت شد .   
  نویسنده ی  ممنوع القلم این اثر  که پس از میم مودب پور  جزو یکی از کم کارترین و  سانسور شده های عرصه نویسندگی است با لقب روی جلد شین براری  برای چاپ اثر داستانی بلند رویادوز  با واگذاری این اثر از  صفر تا صد موافقت نمود تا بجای نام وی  اسم نویسنده ای دیگر بر جلد ان بیاید و مشکل  ممنوع القلم بودن این اثر پر حاشیه را به طریقی حل نماید . 
به نقل از رومه قدس  :  
      استاد خاوری منفرد  ریاست محترم انتشارات  رامون که نیم قرن در عرصه ی نشر و چاپ کتاب در این مرزبوم سابقه ی فعالیت  دارد  پس از خواندن نسخه اولیه این اثر پیش از چاپ  فرمودند ؛         رویادوز  محصول  افکار و آرمان ها و  دیدگاه واقع بینانه ی یک فرد دهه شصتی است که  با مش کل خاص  دست به گریبان است و او بیش از حد و حدود یک فرد معمولی  میفهمد  میبیند  میشنود  و  تجزیه تحلیل های بی نقصی دارد  تا قسمت پیش آگاهی پیرنگ که پیش میرود به یکباره با ساختار شکنی نویسنده  تمام انتظارات خواننده   نابود و  در  مهلکه ی پر اشوبی رها میگردد و پس از کمی سرگردانی  و غیبت شخصیت اصلی و قهرمان داستان  ، کمی با شخصیت های هم راستا ، مترادف، متضاد و فرعی، و پویا و ایستای  داستان همقدم میشوند و تا جایی که  در قسمت نقطه ی اوج اثر  ، مخاطب به تمام باور های اولیه اش نصبت به نقش اول   شک میکند و او را منفور  دنیای ساخته شده ی  درون داستان میشمارد ،  و در نقطه اوج و کنش داستان   به حادثه ای مجهول  تمامی شخصیت ها  دچار دوگانگی احساس میشوند  و به بازی گرفته میشوند  ،  و با ظهور  حقیقت   مخاطب در میابد که شخصیت اصلی اثر تمام مدت  در زمان غیبتش مشغول خواندن همین اثر بوده و بعبارتی شخصیت اصلی خوده شخص مخاطب است و   به شکل شگفت انگیزی تمامی راز رمز ها  عیان و تمام پرسش ها بی جواب به مخاطب واگذار میشود و مخاطب در میابد که تک تک شخصیت های اثر نمادی از  خصایص  انسانی  مخاطب است      

__________________________________
                ♥♥♥ داستان دوم _نقد و بررسی♥♥♥               
              ♦♦♦            کلاغ ها                      ♦♦♦
       ♣♣
بازنشر از مجله چوبک           نقد و یررسی    رضاعلی  یزدی پناه              
در این اثر نویسنده دست به ساختارشکنی میزند و با سبکی نامتعارف و  متزل  و  دو پهلو  یک داستان بی  موضوع را در ردیف های پیچیده ی  پیرنگی خودساخته و بدیع میپیچاند و گره ی کوری میزند بر  جملات  معاوره ای و کوچه بازاری نو و جدید ک تاکنون به گوش مخاطب خاص نخورده     داستان  بطور  جذب کننده ای   خواننده را  محو  سیر پیوستگی اش میکند و  به آرامی  جریانات و روند  لاک پشت وار  داستان را به سمت و سوی  مشخصی سوق میدهد  و مخاطب خاص از جریان کلی ماجرا اگاه میشود و خود را در میان مهلکه ی پر اشوبی از  پیش داوری ها میابد  که همگی کورکورانه و غیر منصفانه  روی میدهند ولی خود شخص نویسنده ی خلاق این اثر زیبا  یعنی آقای شین براری  با نام حقیقی شهروز براری صیقلانی   با تکیه به تجارب زیستی خود  برای نخستین بار در ادبیات داستانی  این سرزمین به  موضوع ادم های خوبی که از جبر روزگار و  بد ماجرا دچار حادثه ای دهشتناک شده اند و بطور خود معرف به مراجع قانونی پناهنده شده تا صدای دادخواهی خودشان را به گوش دادستان وقت شهر برسانند پرداخته است که  بطور ضمنی به  حفره های خلا واری که در قوانین شرع و قانون قوه دادرسی و کیفری و قضایی کشور  از دیدرس همگان دور مانده میپردازد  و جریان را تا جلسه ی دادگاهی به پیش میبرد و  خواننده را  هیجان زده و  متعجب از بی عدالتی هایی میکند که کاملا بر اساس قوانین توجیه شده می دارد  بطوری که شخص شخیص قاضی در جلسه دادگاه بخوبی از حقیقت ماجرا و بی گناهی  متهم آگاه است و بلعکس  بر درستکاری و از خودگذشتگی او نیز اطمینان خاطر دارد ولی بنابر  قوانین تعریف شده ی قضایی  و رجوع وکیل متشاکی بر این قوانین ناچار به متهم شناختن  فرد بی گناه میشود  زیرا  بر طبق قوانین موجود بروی کاغذ  اگر چنین  مواردی موجود باشد و شاهد کافی هم وجود داشته باشد  پس فرد متهم گناهکار تشخیص داده میشود     اما در  نوبت تجدید نظر و اعتراض متهم    قاضی از اختیارات ویژه ی قضاوت و جایگاهش بهره گرفته و بر اساس ماده ای بنام   (تشخیص بر پایه ی علم قاضی)   متهم را تبریه میدارد    اما متهم  که تمام مدت تلاش به پرده برداری و افشای حقیقت ماجرا بوده   و میدانسته اتهامات  مطرح شده تنها بدلیل وقت کشی و  فرار از مهلکه ی حادثه ای به مراتب شوم تر است    به قاضی میگوید ;     در غیابم و طی ن
مدت بازداشت موقت من در زندان و مدت پنج شنبه ای که نوبت به رسیدگی پرونده ام نشد و جمعه و شنبه ای که تعطیل رسمی بود و دوشنبه و یکشنبه ای که سایت ثبت سنا در دولت الکترونیک قوه قضایی بسته بود و سه شنبه ای که شما دیر تشریف اوردید و  من مجدد به دو روز بعدش ارجاع دادید و پنج شنبه ای که در بهداری زندان زیر سروم و تشنج کرده بودم و جمعه ای که تلخ ترین روز زندگی ام بود   شاکی پرونده تمام زمین هایم را به مشتری های از پیش تعیین شده اش فروخت و واحدهای مسی ام را که با او شراکتی ساخته بودم را نیز به مشتری های متقاضی خرید فروخته و  و چون خانه ها  تازه ساخت و پیش فروش شده بودند پس لابد تاکنون خریدارهای جدید با پیگیری کد رهگیری در سامانه ثبت اسناد و املاک رسمی  پی به ی شریکم برده اند  و اینکه  بی شک تمام ۱۶ واحد مسی اپارتمان چهار طبقه ام را به شانزده  مستاجر  به رهن واگذار کرده و اکنون ۱۶  واحد با چهل و هشت مالک  و شانزده  صاحب حقیقی که شانزده واحد را یکسال پیش پیش خرید کرده بودند داریم   که  نصف این جرایم به پای من نوشته میشود چون شریک ان اپارتمان و سه دونگ اولیه هر واحدی بودم که به امانت تا تکمیل پروژه در اختیارم بود زیرا که همگی پیش فروش شده بودند    حالا مرا تبریه از پرونده ی سوری و ساختگی ای میکنید که به پشتوانه ی  دو شاهد  پولکی و دروغین   بنا شده بود  و   مرا به اتهام سرقت یک فرغون از اپارتمان خودم  به زندان کشاندی 


در قسمتی  دیگر از اثر  میخوانیم  ؛ 
              (توجه  این اثر بصورت نسخه مجازی موجود است و مجوز چاپ ان به دلیل وجود این اپیزود  ممنوع گردید  و  نویسنده اش   راضی به حذف این اپیزود کوتاه از کتاب نشد   
        توجه         ♦♦  نویسنده نیز  پس از  مدت دو ماه  بدلیل  اعتراض به سازمان  بررسی اثار ادبیات داستانی و تداخل با شئونات اسلامی و قوانین شرع   و سانسور و ممیزی وزارت ارشاد اسلامی     ممنوع قلم گرید  .  شین براری± )♦♦
/___________________________________،،،___


شین براری صیقلانی​​​​​​​
صفحه ۱۶۸   پاراگراف  سوم     اخرین سطر صفحه      اپیزود  هفت      بشکه های  صلواتی   
---______________________________________
قاضی گفت؛  خفه شو  مردیکه ی  تو  زیر کاغذی رو امضا زدی که  درون اگاهی اعتراف کرده بودی  و محکوم به سرقت هزار و هشتصد متر از کابل های  اصلی انتقال جریان برق  اداره توانیرو شهر چابهار هستی و همچنین سرقت  هزار و ششصد و بیست و چهار عدد شیر آب از سطح  پارک ها و بوستان های شهر کرج  شهرک اندیشه  تا پردیس . و بعد بلبل زبونی میکنی؟   
 متهم گفت؛   منو توی اگاهی کردن توی بشکه وو سر و ته  گذاشتن دو شبانه روز  و توی بشکه آب ریختن  بعدش منو بستن به پنکه  و  به پنجره    از بس که شلاق زدن کف پاهام رو که  شکافت  و من هیچ اعتراف نکردم وو به من گفتند لباس هایت را بپوش و برو ازادی ، سپس یک مامور مرا فراخواند و یک نخ سیگار تعارف کرد و گفتم  سیگاری نیستم   سپس از من دلجویی کرد و خواست کمی درون دفترش بمانم تا مرا کمی دیرتر با ماشین شخصی اش به خانه برساند  چون  کف پاهایم شکافته بود و توان  راه رفتن نداشتم    زمانی که  درون دفترش بودم به من وعده داد که بواسطه ی این سؤ  تفاهم و شکنجه ی من به من مبلغ قابل توجه ای دیه تعلق خواهد گرفت و  حتما به پزشکی قانونی مراجعه کنم     و طول درمان بگیرم   او گفت که  واقعا جای بسی تاسف است که همکارانش چنین کرده اند   و از اینکه به وی گفتم  زمان  شکنجه و  وقتی درون بشکه بودم به من شده و  طی یک هفته تعداد دفعاتی که به من شده از شمارش در رفته   بغض کرد و  چشمانش اشک افتاد     از اینکه به وی گفتم   تمام مدت به من فحاشی ناموسی میشد و میگفتند که باید از درون بشکه در حالت سرو ته صدای نه در بیاورم و اسم خواهرانم و همسرم و دخترم را با زبان بیاورم   خونش جوشید و  بر میز کاری اش مشت کوبید  بطوری که   استکان چای در نعلبکی به هوا برخواست    او مصمم شد و به من گفت که میخواهد کمکم کند تا دادخواهی کنم و از من خواست تا برای اثبات گفته هایم  جای زخم های شلاغ و  زخم های پشتم را به وی نشان دهم سپس تعداد شکاف های کف پایم را شمارش نمود و با اصرار خواست تا  تعداد دفعات را در ذهنم مرور کنم و تعداد صحیح دفعات
 را بگویم تا او درون برگه شکواییه ای که بر علیه همکارانش برایم مینوشت قید کند    و در طول این ماجرا من  ۹۹ بار از دفعات در طی هفت شبانه روز  درون بشکه  بودنم را شمارش کردم  و او گفت  ای کاش  بیشتر و دقیق تر  مرور میکردم تا بلکه رقم صحیح را  به یاد می اوردم  چون  اگر تعداد دفعات سه رقمی نوشته شود  دیه ی قابل توجهی به من تعلق خواهد گرفت که تا اخر عمر کفاف یک زندگی خوب را بدهد      سپس اصرار کرد که به دروغ بنویسد صد بار  اما وجدانم اجازه نداد   او  از   وجدانم  متعجب شد و اظهار داشت که ان روز  سیاه ترین روز تاریخ عمرش بوده که چنین فرد   رئوف و  با وجدانی این چنین  بی ابرو و   تحقیر شده   او  اشکهایش را پاک مینمود  که   پرونده ی جدیدی امد  و همکارش خواست تا  انرا نیز   (بزند تنگش)     ولی او گفت   چابهار  چه ربطی به شهرک اندیشه کرج دارد؟   
وی گفت  باشد  شاید  یکجوری اینها را کنار هم   جا دهد و پکیج کشوری  شکل بدهد   سپس  نگاهی به من کرد  و گفت   که  نمیتواند تا مرا تا خانه همراهی کند  سپس گفت برگه هایی که لطف کرده بود و برایم با دقت و وسواس  تکمیل نموده بود را  داد تا یک به یک امضأ  و انگشت کنم .   سپس گفت   ؛    بسلامت   
و خطاب به سربازی که جلوی درب بود گفت؛   سرباز  خاجوی   این اقا رو بنداز بازداشتگاه توی بشکه تا من برسم خدمتش و سه رقمیش کنم     حیفه ۹۹  بار    بمونه      سه رقمی بهتره 

درون دادگاه    متهم اینها را گفت   و اشکهایش را پاگ نمود و گفت   این ها همگی  یک چهارم  حقیقت بود    اصل ماجرا این بود که بنده با پای خودم به اگاهی رجوع کرده بودم و بعنوان شاهد یک مورد سرقت از میوه فروشی محل و  ربودن یک دسته شش تایی موز توسط خانمی چادری و پنهان کردنش زیر چادرش  به اگاهی احضار شده بودم  که   از همان ابتدا  ماموران به یکدیگر میگفتند  ؛ 
 عجب  سفیدی هستشا  این پسره      موههاش هم بلنده  ابروهایش هم نازکه  صداشم لطیفه      پس  یک مدتی  مهمان ماست 
قاضی گفت؛    پسر   دروغ نگو     مامورین  شرافتمند   اگاهی  هرگز از یاد خدا  غافل نیستن  و  شریف ترین  و با وجدان ترین  افراد  این سرزمین هستند که ما تمام اسایش و امنیت خودمون رو مدیونشون هستیم  .     تو  امضا کردی  و به اعتراف   و  داری  تهمت  ناروا  میزنی به  زحمتکش ترین  قشر  مملکت         امثال شما  سارقین هستند که   سبب ببکاری  فقر  فحشا  فساد    اختلال بانکی      احتکار   پولشویی   و  اخلال نظام بانکی  اختلاس    و شیوع بیماری های  همه گیر  و  خشکسالی  و   اعتیاد  و قاچاق غورباغه  و    و  سرقت مسلحانه   شورش  اختشاش     اسیب به  اموال عمومی        آدم ربایی      طلاق     بی سوادی      خشک سالی     خشک شدن دریاچه ی ارومیه    ریزش   پل  سید خندان    فروش داروی کمیاب ناصرخسرو       پل تجریش  افسریه     بیست متری افسریه    نبود؟   یه نفر   یه نفر حرکت           بیا  اقا   بیا  بالا  حرکت   دماوند   اسلامشهر     شاطره  یافت آباد    بازار مبل  اوین  ،  فرار مغزها      فلج اطفال       ایدز    یرغان    رزردی   سقط جنین      جنگ های سایبری 
 پرستار؛  سلام بچه ها  دارید  چه بازی ای میکنید؟ 
داریم دادگاه بازی میکنیم   من مثلا  اقای  قوزی هستم     
__قوزی چیه؟   منظورش  گازی  هستشاااا  
اره همون که  عیسی  عصبی میگه  درشت تره 
_درشت تر   نه!.   کلفت تر  درست تره 
اره همون که علی سیچان   گفت  کلفت تره  
ساعت خوردن  هاتون شده بچه ها     در ضمن   تو هم  که تازگیا از زندان  انتقالت دادن  اینجا      کمتر  از  این بازی های  دادگاه بازی  راه  بنداز       بیمارای  دیگه  رو  منحرف  میکنی  و ما دفعه قبل   نقی چولاق رو  نصفه جون  از توی  بشکه  در اوردیم       شانس اوردیم  که  زنده موند  شهروز براری صیقلانی  بیتوته


 

پسرک درون خلوت تنهاییش تکیه به دیوار سرد بی وفایی ها زده بود که  تقدیر به سراغش امد تا لحظاتی او را از تنهایی در بیاورد  اما پسرک که  توان دیدن حضور تقدیر را با کالبد زمینی اش نداشت   و  خیره به نقطه ای نامعلوم   غرق در افکاری  محزون گشته بود     و آه.  آهی از ته دل بر آورد  و تقدیر صدای آه را شنید و   پیامی را از  پستوی غم و اندوه نهفته در درون آه شنید و رفت تا  انتقام بگیرد   اما نسیمی وزید و  پنجره ای باز ماند تا تقدیر سوار بر نسیم  وارد اتاقی شود که  یک دختر  با شوق و ذوق مشغول  پرو لباس عروسش بود     تقدیر
  خزید و وارد اتاق شد و  آشوبی بپا کرد که  عروسی پا نگیرد و موفق هم شد ‌      اکنون سالهاست تقدیر گوش بزنگ ایستاده و پسرک  بی اختیار  آه میکشد  و. 
یک پنجره باز  باز میماند تا
********* اپیزود دوم************

دختری بود ‌.   روزگاری پسری نیز کنارش بود .  
دخترک همواره تکیه به  پسرک زده بود .  پسرک  ثابت قدم و پابرجا بود . در عبور از سالهای نوجوانی از سینزده سالگی تا به پانزده سالگی  آنها  در عبور از مسیر خانه تا به مدرسه هممسیر بودند  و خیره به یکدیگر ‌ .
   دو تقویم دور از هم گذشت ، 
پسرک مثل اسفند روی اتش  دلتنگش بود و دخترک بیخبر ‌ 
.   تقدیر بر زمین نشست 
گذر پسرک به تقدیر افتاد 
 ،  پسرک مبتلا به تقدیر  گشت ،  
تقدیر را با چشمان زمینی اش نمیتوانست ببیند اما وجود  انرژی ای فرای  اهگختیاراتش را به وضوح لمس نمود و باور کرد ،   پسرک در آیینه ی قدی  آرزوی محالی کرد  
تقدیر شنید 
معجزه شد .   آرزوی محالی تعبیر شد . پسرک به دخترک رسید 
، دست در دست هم از هفده سالگی هایشان گذر کردند  از هجده ، نوززده سالگی 
از بیست سالگی 
از بیست و یک و   
  اینک دیگر انها در مسیر مدرسه هممسیر نبودند بلکه  در گذر از مسیر زندگی و سرنوشت هممسیر  گشته بودند ‌  دخترک در ان سالها  بیش از صد هزار بار از پسرک پرسیده بود؛   قول میدی قسم میخوری تا ابد  با من و کنارم بمونی؟    
پسرک دنبال راهی بود تا او را خاطر جمع کند            
تقدیر کاری خواهد کرد که در آینده  براحتی  برای همگان ثابت خواهد شد اما تمام معادلات برهم میخورد جایی که : 
.
دخترک و پسرک  هممسیر و شریک لحظات هم ،  شریک غم ها   شادی ها  و زندگی یکدیگر  شده بود ند
حال پسرک در  روزگار هم مسیرش شده 
  دخترک پی برد که عشق پسرک حقیقی ست ، و گویی  یک دل که نه صد دل  اسیرش شده . دخترک رفت و نماند  
بهار بی دلیل رفت   
  دریغ از یک بهانه   
 او رفت و گناه را به گردن تقدیر انداخت   و گفت   ؛  
           _شهروز تقصیره من نیست   این کار  تقدیره .   بزار تقدیر کار خودشو بکنه .  
تقدیر  در حیبت یک شخص مستقل بود که همیشه در کنارشان بود  اما پسرک او را میدید و میشناخت   اما بهار تنها  شنیده بود که  چیزی بنام تقدیر نیز در زندگیشان حضور دارد   اما  به ان  باور نداشت و   نمیدانست که تقدیر نیز چشم دارد
    تقدیر نیز گوش دارد  
     تقدیر نیز   احساس دارد و اگر کسی گناه بی وفایی خویش را به گردن  بد بودن تقدیر بیندازد     و برود   آنگاه ست که تقدیر دل چرکین خواهد شد    و انتقام خواهد گرفت  
عمریست که   (عمریست یعنی سینزده تقویم چهار فصل ).  
      عمریست که  پسرک  زندگی کردن بی بهار و بی یار  را  آموخته   و  دخترک بی آنکه بداند  مشغول شکست خوردن از دست تقدیر است  ‌        و  بهار هربار  با  خواستگاری جدید  و با اشتیاق  کامل لباسی سفید  و توری عروس را  میدوزد و پرو میکند و خنچه ی عقدی  انتخاب میکند  و   پیش بسوی خوشبختی  گام های اخر را برمیدارد و  ناگه .
       هربار به طریقی  پنجره ای باز میماند  تا. 
 
********اپیزود اخر ************ 


بهار امد و عید شد   فروردین به ۲۲  رسید و 
دخترکی بنام بهار ،  امسال جای همه دوست های نداشته اش برای خودش هدیه میخرد 
قید همه هیچوپوچ و شرایط و دنیا را میزند
گور پدر همه ی دنیا و محتویاتش 
میرود در لاک خودش
انزوا انزوا انزوا 
عجیب عجین شده در وجودش
چیزی باید باقی میماند برای زنده نگه داشتنش اما 
اهمیت ، بی معنا ترین کلمه در خاطرش
و او که ساکن و بی حرکت در اقیانوس مشوش ذهنش غرق مانده
مانده در گلویش سکوت ها 
اخ امان از سکوت ها 
سکوت مگر قابل جمع بستن هم بود 
نمیداند
خیلی چیزها نمیداند
و اشفته از نخواستنش 
عجیب زمان میگذرد
و او او
او قدم به قدم ، نزدیکٍ به سی و سه سالگی  از دست تقدیر خسته میشود و میرود  و پسرک را میابد      به خانه اش میرود        و از او میخواهد که دیگر آه نکشد   
اما
آه. کاش به بهار میگفتم بروی اه نکشیدن من هیچ حسابی باز نکند   در عوض  پنجره ها را  ببندد ‌
شهروز . 

نویسنده ؛ شین براری . شهروز داستان کوتاه رایگان    شین براری     شهروز شین براری  با نام حقیقی  شهروز براری صیقلانی   از نویسندگان  سانسور شده   دوره ریاست جمهوری دکتر محمود  و دکتر حسن روحا


ﺍﻭﻟﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺛﺮ ﺩﺮ ﺍﺯ ﻧﻮﺴﻨﺪﻩ ﺘﺎﺏﻫﺎ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻣﺜﻞ ﺳﻪﺷﻨﺒﻪﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﻮﺭ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻨﺞ ﻧﻔﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﺎﺪ ﺟﺎﺩﻭﺗﺮﻦ ﻭ ﺮﻫﺠﺎﻥﺗﺮﻦ ﺘﺎﺏ ﻣﺍﻟﺒﻮﻡ ﺑﺎﺷﺪ . ﺘﺎﺑ ﺍﺳﺮﺍﺭﺁﻣﺰ ﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪﺍ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻗﺪﺭﺕ ﻮﻧﺪِ ﺍﻧﺴﺎﻧ .
ﺭﻭﺍﺖِ ﺍﻦ ﺘﺎﺏ ﺣﺮﺘ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺩﻝﻧﺸﻦ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺎﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﻫﺎ ﺍﺧﺘﺮﺍﻉ ﺗﻠﻔﻦ ﻭ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺮﺍﻫﺎﻡ ﺑﻞ ﺗﺎ ﺩﻧﺎِ ﺍﻣﺮﻭﺯِ ﻣﺎ ﻪ ﺩﺭﺮ ﺍﻦ ﺍﺧﺘﺮﺍﻉ ﺍﺳﺖ . ﺍﻭﻟﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﺍﺳﺖ ﻏﺮﺐ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺗﺎﺭﺦ ﻭ ﺍﻤﺎﻥ .
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺸﺖ ﺟﻠﺪ ﺭﻣﺎﻥ :
ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ، ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻮ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻮﻟﺪﻭﺍﺗﺮ ، ﻨﺪ ﺗﻠﻔﻦ ﺯﻧ ﻣﺧﻮﺭﺩ . ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺧﻂ ﺴﺎﻧ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻪ ﻣﻮﻨﺪ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺗﻤﺎﺱ ﺮﻓﺘﻪﺍﻧﺪ؛ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﺯﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ، ﻫﺮﺴ ﺑﺎ ﻋﺰﺰ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻪ . ﺁﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩﺍ ﻏﺮﺐ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ؟ ﺎ ﻓﺮﺒ ﺑﺰﺭ ﺩﺭ ﺎﺭ ﺍﺳﺖ؟ﻭﻗﺘ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺍﻦ ﺗﻤﺎﺱﻫﺎ ﻋﺠﺐ ﺨﺶ ﻣﺷﻮﺩ ، ﻏﺮﺒﻪﻫﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺳﺮﺍﺯﺮ ﻣﺷﻮﻧﺪ ﺗﺎ ﺁﻥﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﺸ ﺍﺯ ﺍﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ .
ﺷﻬﺮ ﻮ ﻭ ﺣﺘی ﺩﻧﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺑﺎ ﺍﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺯﺮ ﻭ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ؛ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﺸﻪ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺷﺎﺩ ﺑﺨﺶ ﺍﻧﺪ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ . ﻣﺮﺩ ﻫﺴﺖ ﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﺬﺮﺩ ﻨﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩﺍ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ ، ﻮﻥ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﺱ ﻧﻤﺮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﻫﻤ ﺑﺮ ﺯﺧﻢ ﺩﻭﺭﺍﺵ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﺎﺩﺁﻭﺭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻓﻘﺪﺍﻥ ﺴﺮﺵ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﻣﺷﻮﺩ .…
ﺍﻣﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ …
ﺍﻭﻟﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﺍﺳﺖ ﻏﺮﺐ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺗﺎﺭﺦ ﻭ ﺍﻤﺎﻥ .
ﺑﺨﺶ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺘﺎﺏ ﺍﻭﻟﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ 


خاموش ها گویاترند :
ﻠﻤﺎﺗ ﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪﺯﺑﺎﻥ ﻧﻤﺁﻭﺭﻧﺪ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﻠﻤﺎﺗ ﺍﺳﺖ ﻪ ﻣﻮﻨﺪ .
ﺻﺪﺍ ﻣﺎﺩﺭ ﺁﺩﻡ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺻﺪﺍ ﺩﺮ ﻓﺮﻕ ﻣﻨﺪ؛ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺗﺗ ﺑﺎﻻﻭﺎﻦﻫﺎ ﻭ ﻧﺠﻮﺍﻫﺎﺶ ﺁﺷﻨﺎ ﻫﺴﺘﻢ؛ ﺑﺎ ﺗﺗ ﻟﺮﺯﺵﻫﺎ ﺎ ﺟﻎﻫﺎ .
ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺩﺮﻫﻤﺸﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﺣﺘﺎ ﺍﺮ ﺩﺮ ﻧﺘﻮﺍﻧ ﺑﺒﻨ ﺎ ﻟﻤﺴﺶ ﻨ .
ﺑﺎﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺷﺮﻭﻉ ﻨ . ﻫﻤﻪ ﻫﻤﻦ ﺭﺍ ﻣﻮﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪ ﻪ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﻧﺴﺖ؛ ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘ ﻣﺤﺒﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﺩﻫﺪ ﻪ ﺩﺮ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﻤﺗﻮﺍﻧﺪ ‏ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺷﺮﻭﻉ ﻨﺪ ‏» . ﺑﺶﺗﺮ ﺰ ﺍﺳﺖ ﺷﺒﻪ ‏ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻭ ‏» . عین  تقویم چهار برگ ولی  بی بهار .   ﺩﺭﺩ ﻪ ﺗﻮ ﺯﻧﺪ ﻣﺸ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﺯﺎﺩ ﺭﻭ ﺗﻮ ﻧﺪﺍﺭﻩ … ﺭﻭ ﺧﻮﺩ ﻭﺍﻗﻌﺕ ﺗﺎﺛﺮ ﻧﺪﺍﺭﻩ … ﺧﻠ ﻗﻮﺗﺮ ﻭ ﺭﻭﺷﻦﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻧ ﻫﺴﺘ ﻪ ﺧﺎﻝ ﻣﻨ .
ﻣﻮﻨﺪ ﺍﻤﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﺎﻭﺭ ﺍﺳﺖ ، ﻮﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﻭﻗﺘ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺲ ﺩﺮ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﺩﻡ ﻓﺮ ﻣﻨﺪ .
ﻭﻗﺘ ﺑﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺎﺩ ﻣﺩﻫﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﺭﻭﻢ . ﺍﻣﺎ ﻫﺮﺰ ﻧﻤﻮﻨﺪ ﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺷﺎﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﺪ .
ﻣﺮﺩﻡ ﺰ ﻪ ﻣﺧﻮﺍﻥ ﺑﻬﺶ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﻨﻦ .
ﻫﺮ ﺯﻧﺪ ﺩﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ : ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﻪ ﺯﻧﺪ ﻣﻨﺪ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﻪ ﺩﺮﺍﻥ ﺗﻌﺮﻒ ﻣﻨﻨﺪ .
ﺍﺷﺘﺎﻕ ﻗﻄﺐﻧﻤﺎ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﻨﻈﻢ ﻣﻨﺪ ، ﺯﻧﺪ ﻭﺍﻗﻌ ﻣﺴﺮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻌﻦ ﻣﻨﺪ .
♦ﺩﺍﻧﻠﻮﺩ ﺭﺍﺎﻥ   آثار شهروز براری صیقلانی 
در  htt://shahroozbarary.blogfa.com   ♦ 
  اولین تماس از بهشت


  داستان بلند     رویادوز      اثری ادبی و متفاوت از نویسنده تازه قلم و   شمالی کشورمان است که پس از شش سال بایکوت  و ممنوع الچاپ شدنش  به ناگهانی  توسط ریاست جدیدی ممیزی و وزارت ارشاد اسلامی دولت تدبیر و امید  از کنج بایگانی بیرون کشیده شد و پس از بررسی مجدد ان با  توجه به ملاحظات شرعی    لحاظ شده بر آن  با چاپ و انتشار این اثر موافقت شد .   
  نویسنده ی  ممنوع القلم این اثر  که پس از میم مودب پور  جزو یکی از کم کارترین و  سانسور شده های عرصه نویسندگی است با لقب روی جلد شین براری  برای چاپ اثر داستانی بلند رویادوز  با واگذاری این اثر از  صفر تا صد موافقت نمود تا بجای نام وی  اسم نویسنده ای دیگر بر جلد ان بیاید و مشکل  ممنوع القلم بودن این اثر پر حاشیه را به طریقی حل نماید . 
به نقل از رومه قدس  :  
      استاد خاوری منفرد  ریاست محترم انتشارات  رامون که نیم قرن در عرصه ی نشر و چاپ کتاب در این مرزبوم سابقه ی فعالیت  دارد  پس از خواندن نسخه اولیه این اثر پیش از چاپ  فرمودند ؛         رویادوز  محصول  افکار و آرمان ها و  دیدگاه واقع بینانه ی یک فرد دهه شصتی است که  با مش کل خاص  دست به گریبان است و او بیش از حد و حدود یک فرد معمولی  میفهمد  میبیند  میشنود  و  تجزیه تحلیل های بی نقصی دارد  تا قسمت پیش آگاهی پیرنگ که پیش میرود به یکباره با ساختار شکنی نویسنده  تمام انتظارات خواننده   نابود و  در  مهلکه ی پر اشوبی رها میگردد و پس از کمی سرگردانی  و غیبت شخصیت اصلی و قهرمان داستان  ، کمی با شخصیت های هم راستا ، مترادف، متضاد و فرعی، و پویا و ایستای  داستان همقدم میشوند و تا جایی که  در قسمت نقطه ی اوج اثر  ، مخاطب به تمام باور های اولیه اش نصبت به نقش اول   شک میکند و او را منفور  دنیای ساخته شده ی  درون داستان میشمارد ،  و در نقطه اوج و کنش داستان   به حادثه ای مجهول  تمامی شخصیت ها  دچار دوگانگی احساس میشوند  و به بازی گرفته میشوند  ،  و با ظهور  حقیقت   مخاطب در میابد که شخصیت اصلی اثر تمام مدت  در زمان غیبتش مشغول خواندن همین اثر بوده و بعبارتی شخصیت اصلی خوده شخص مخاطب است و   به شکل شگفت انگیزی تمامی راز رمز ها  عیان و تمام پرسش ها بی جواب به مخاطب واگذار میشود و مخاطب در میابد که تک تک شخصیت های اثر نمادی از  خصایص  انسانی  مخاطب است      

__________________________________
                ♥♥♥ داستان دوم _نقد و بررسی♥♥♥               
              ♦♦♦            کلاغ ها                      ♦♦♦
       ♣♣
بازنشر از مجله چوبک           نقد و یررسی    رضاعلی  یزدی پناه              
در این اثر نویسنده دست به ساختارشکنی میزند و با سبکی نامتعارف و  متزل  و  دو پهلو  یک داستان بی  موضوع را در ردیف های پیچیده ی  پیرنگی خودساخته و بدیع میپیچاند و گره ی کوری میزند بر  جملات  معاوره ای و کوچه بازاری نو و جدید ک تاکنون به گوش مخاطب خاص نخورده     داستان  بطور  جذب کننده ای   خواننده را  محو  سیر پیوستگی اش میکند و  به آرامی  جریانات و روند  لاک پشت وار  داستان را به سمت و سوی  مشخصی سوق میدهد  و مخاطب خاص از جریان کلی ماجرا اگاه میشود و خود را در میان مهلکه ی پر اشوبی از  پیش داوری ها میابد  که همگی کورکورانه و غیر منصفانه  روی میدهند ولی خود شخص نویسنده ی خلاق این اثر زیبا  یعنی آقای شین براری  با نام حقیقی شهروز براری صیقلانی   با تکیه به تجارب زیستی خود  برای نخستین بار در ادبیات داستانی  این سرزمین به  موضوع ادم های خوبی که از جبر روزگار و  بد ماجرا دچار حادثه ای دهشتناک شده اند و بطور خود معرف به مراجع قانونی پناهنده شده تا صدای دادخواهی خودشان را به گوش دادستان وقت شهر برسانند پرداخته است که  بطور ضمنی به  حفره های خلا واری که در قوانین شرع و قانون قوه دادرسی و کیفری و قضایی کشور  از دیدرس همگان دور مانده میپردازد  و جریان را تا جلسه ی دادگاهی به پیش میبرد و  خواننده را  هیجان زده و  متعجب از بی عدالتی هایی میکند که کاملا بر اساس قوانین توجیه شده می دارد  بطوری که شخص شخیص قاضی در جلسه دادگاه بخوبی از حقیقت ماجرا و بی گناهی  متهم آگاه است و بلعکس  بر درستکاری و از خودگذشتگی او نیز اطمینان خاطر دارد ولی بنابر  قوانین تعریف شده ی قضایی  و رجوع وکیل متشاکی بر این قوانین ناچار به متهم شناختن  فرد بی گناه میشود  زیرا  بر طبق قوانین موجود بروی کاغذ  اگر چنین  مواردی موجود باشد و شاهد کافی هم وجود داشته باشد  پس فرد متهم گناهکار تشخیص داده میشود     اما در  نوبت تجدید نظر و اعتراض متهم    قاضی از اختیارات ویژه ی قضاوت و جایگاهش بهره گرفته و بر اساس ماده ای بنام   (تشخیص بر پایه ی علم قاضی)   متهم را تبریه میدارد    اما متهم  که تمام مدت تلاش به پرده برداری و افشای حقیقت ماجرا بوده   و میدانسته اتهامات  مطرح شده تنها بدلیل وقت کشی و  فرار از مهلکه ی حادثه ای به مراتب شوم تر است    به قاضی میگوید ;     در غیابم و طی ن
مدت بازداشت موقت من در زندان و مدت پنج شنبه ای که نوبت به رسیدگی پرونده ام نشد و جمعه و شنبه ای که تعطیل رسمی بود و دوشنبه و یکشنبه ای که سایت ثبت سنا در دولت الکترونیک قوه قضایی بسته بود و سه شنبه ای که شما دیر تشریف اوردید و  من مجدد به دو روز بعدش ارجاع دادید و پنج شنبه ای که در بهداری زندان زیر سروم و تشنج کرده بودم و جمعه ای که تلخ ترین روز زندگی ام بود   شاکی پرونده تمام زمین هایم را به مشتری های از پیش تعیین شده اش فروخت و واحدهای مسی ام را که با او شراکتی ساخته بودم را نیز به مشتری های متقاضی خرید فروخته و  و چون خانه ها  تازه ساخت و پیش فروش شده بودند پس لابد تاکنون خریدارهای جدید با پیگیری کد رهگیری در سامانه ثبت اسناد و املاک رسمی  پی به ی شریکم برده اند  و اینکه  بی شک تمام ۱۶ واحد مسی اپارتمان چهار طبقه ام را به شانزده  مستاجر  به رهن واگذار کرده و اکنون ۱۶  واحد با چهل و هشت مالک  و شانزده  صاحب حقیقی که شانزده واحد را یکسال پیش پیش خرید کرده بودند داریم   که  نصف این جرایم به پای من نوشته میشود چون شریک ان اپارتمان و سه دونگ اولیه هر واحدی بودم که به امانت تا تکمیل پروژه در اختیارم بود زیرا که همگی پیش فروش شده بودند    حالا مرا تبریه از پرونده ی سوری و ساختگی ای میکنید که به پشتوانه ی  دو شاهد  پولکی و دروغین   بنا شده بود  و   مرا به اتهام سرقت یک فرغون از اپارتمان خودم  به زندان کشاندی 


در قسمتی  دیگر از اثر  میخوانیم  ؛ 
              (توجه  این اثر بصورت نسخه مجازی موجود است و مجوز چاپ ان به دلیل وجود این اپیزود  ممنوع گردید  و  نویسنده اش   راضی به حذف این اپیزود کوتاه از کتاب نشد   
        توجه         ♦♦  نویسنده نیز  پس از  مدت دو ماه  بدلیل  اعتراض به سازمان  بررسی اثار ادبیات داستانی و تداخل با شئونات اسلامی و قوانین شرع   و سانسور و ممیزی وزارت ارشاد اسلامی     ممنوع قلم گرید  .  شین براری± )♦♦
/___________________________________،،،___
صفحه ۱۶۸   پاراگراف  سوم     اخرین سطر صفحه      اپیزود  هفت      بشکه های  صلواتی   
---______________________________________
قاضی گفت؛  خفه شو  مردیکه ی  تو  زیر کاغذی رو امضا زدی که  درون اگاهی اعتراف کرده بودی  و محکوم به سرقت هزار و هشتصد متر از کابل های  اصلی انتقال جریان برق  اداره توانیرو شهر چابهار هستی و همچنین سرقت  هزار و ششصد و بیست و چهار عدد شیر آب از سطح  پارک ها و بوستان های شهر کرج  شهرک اندیشه  تا پردیس . و بعد بلبل زبونی میکنی؟   
 متهم گفت؛   منو توی اگاهی کردن توی بشکه وو سر و ته  گذاشتن دو شبانه روز  و توی بشکه آب ریختن  بعدش منو بستن به پنکه  و  به پنجره    از بس که شلاق زدن کف پاهام رو که  شکافت  و من هیچ اعتراف نکردم وو به من گفتند لباس هایت را بپوش و برو ازادی ، سپس یک مامور مرا فراخواند و یک نخ سیگار تعارف کرد و گفتم  سیگاری نیستم   سپس از من دلجویی کرد و خواست کمی درون دفترش بمانم تا مرا کمی دیرتر با ماشین شخصی اش به خانه برساند  چون  کف پاهایم شکافته بود و توان  راه رفتن نداشتم    زمانی که  درون دفترش بودم به من وعده داد که بواسطه ی این سؤ  تفاهم و شکنجه ی من به من مبلغ قابل توجه ای دیه تعلق خواهد گرفت و  حتما به پزشکی قانونی مراجعه کنم     و طول درمان بگیرم   او گفت که  واقعا جای بسی تاسف است که همکارانش چنین کرده اند   و از اینکه به وی گفتم  زمان  شکنجه و  وقتی درون بشکه بودم به من شده و  طی یک هفته تعداد دفعاتی که به من شده از شمارش در رفته   بغض کرد و  چشمانش اشک افتاد     از اینکه به وی گفتم   تمام مدت به من فحاشی ناموسی میشد و میگفتند که باید از درون بشکه در حالت سرو ته صدای نه در بیاورم و اسم خواهرانم و همسرم و دخترم را با زبان بیاورم   خونش جوشید و  بر میز کاری اش مشت کوبید  بطوری که   استکان چای در نعلبکی به هوا برخواست    او مصمم شد و به من گفت که میخواهد کمکم کند تا دادخواهی کنم و از من خواست تا برای اثبات گفته هایم  جای زخم های شلاغ و  زخم های پشتم را به وی نشان دهم سپس تعداد شکاف های کف پایم را شمارش نمود و با اصرار خواست تا  تعداد دفعات را در ذهنم مرور کنم و تعداد صحیح دفعات
 را بگویم تا او درون برگه شکواییه ای که بر علیه همکارانش برایم مینوشت قید کند    و در طول این ماجرا من  ۹۹ بار از دفعات در طی هفت شبانه روز  درون بشکه  بودنم را شمارش کردم  و او گفت  ای کاش  بیشتر و دقیق تر  مرور میکردم تا بلکه رقم صحیح را  به یاد می اوردم  چون  اگر تعداد دفعات سه رقمی نوشته شود  دیه ی قابل توجهی به من تعلق خواهد گرفت که تا اخر عمر کفاف یک زندگی خوب را بدهد      سپس اصرار کرد که به دروغ بنویسد صد بار  اما وجدانم اجازه نداد   او  از   وجدانم  متعجب شد و اظهار داشت که ان روز  سیاه ترین روز تاریخ عمرش بوده که چنین فرد   رئوف و  با وجدانی این چنین  بی ابرو و   تحقیر شده   او  اشکهایش را پاک مینمود  که   پرونده ی جدیدی امد  و همکارش خواست تا  انرا نیز   (بزند تنگش)     ولی او گفت   چابهار  چه ربطی به شهرک اندیشه کرج دارد؟   
وی گفت  باشد  شاید  یکجوری اینها را کنار هم   جا دهد و پکیج کشوری  شکل بدهد   سپس  نگاهی به من کرد  و گفت   که  نمیتواند تا مرا تا خانه همراهی کند  سپس گفت برگه هایی که لطف کرده بود و برایم با دقت و وسواس  تکمیل نموده بود را  داد تا یک به یک امضأ  و انگشت کنم .   سپس گفت   ؛    بسلامت   
و خطاب به سربازی که جلوی درب بود گفت؛   سرباز  خاجوی   این اقا رو بنداز بازداشتگاه توی بشکه تا من برسم خدمتش و سه رقمیش کنم     حیفه ۹۹  بار    بمونه      سه رقمی بهتره 

درون دادگاه    متهم اینها را گفت   و اشکهایش را پاگ نمود و گفت   این ها همگی  یک چهارم  حقیقت بود    اصل ماجرا این بود که بنده با پای خودم به اگاهی رجوع کرده بودم و بعنوان شاهد یک مورد سرقت از میوه فروشی محل و  ربودن یک دسته شش تایی موز توسط خانمی چادری و پنهان کردنش زیر چادرش  به اگاهی احضار شده بودم  که   از همان ابتدا  ماموران به یکدیگر میگفتند  ؛ 
 عجب  سفیدی هستشا  این پسره      موههاش هم بلنده  ابروهایش هم نازکه  صداشم لطیفه      پس  یک مدتی  مهمان ماست 
قاضی گفت؛    پسر   دروغ نگو     مامورین  شرافتمند   اگاهی  هرگز از یاد خدا  غافل نیستن  و  شریف ترین  و با وجدان ترین  افراد  این سرزمین هستند که ما تمام اسایش و امنیت خودمون رو مدیونشون هستیم  .     تو  امضا کردی  و به اعتراف   و  داری  تهمت  ناروا  میزنی به  زحمتکش ترین  قشر  مملکت         امثال شما  سارقین هستند که   سبب ببکاری  فقر  فحشا  فساد    اختلال بانکی      احتکار   پولشویی   و  اخلال نظام بانکی  اختلاس    و شیوع بیماری های  همه گیر  و  خشکسالی  و   اعتیاد  و قاچاق غورباغه  و    و  سرقت مسلحانه   شورش  اختشاش     اسیب به  اموال عمومی        آدم ربایی      طلاق     بی سوادی      خشک سالی     خشک شدن دریاچه ی ارومیه    ریزش   پل  سید خندان    فروش داروی کمیاب ناصرخسرو       پل تجریش  افسریه     بیست متری افسریه    نبود؟   یه نفر   یه نفر حرکت           بیا  اقا   بیا  بالا  حرکت   دماوند   اسلامشهر     شاطره  یافت آباد    بازار مبل  اوین  ،  فرار مغزها      فلج اطفال       ایدز    یرغان    رزردی   سقط جنین      جنگ های سایبری 
 پرستار؛  سلام بچه ها  دارید  چه بازی ای میکنید؟ 
داریم دادگاه بازی میکنیم   من مثلا  اقای  قوزی هستم     
__قوزی چیه؟   منظورش  گازی  هستشاااا  
اره همون که  عیسی  عصبی میگه  درشت تره 
_درشت تر   نه!.   کلفت تر  درست تره 
اره همون که علی سیچان   گفت  کلفت تره  
ساعت خوردن  هاتون شده بچه ها     در ضمن   تو هم  که تازگیا از زندان  انتقالت دادن  اینجا      کمتر  از  این بازی های  دادگاه بازی  راه  بنداز       بیمارای  دیگه  رو  منحرف  میکنی  و ما دفعه قبل   نقی چولاق رو  نصفه جون  از توی  بشکه  در اوردیم       شانس اوردیم  که  زنده موند  

شهروز براری صیقلانیرمان مجازی برتر در سال ۹۸شین براری  صیقلانی


  •  

     

     

     
    مجموعه پیام تبریک ماه رمضان (ادبی، حدیث، شعر، پیام کوتاه)

    با مجموعه ای از پیام تبریک ماه رمضان، متن تبریک ماه رمضان، اس ام اس تبریک ماه رمضان، شعر تبریک رمضان و . همراه ما باشید.


    ستاره | سرویس سرگرمی - ماه رمضان بهترین ماه قمری است و با نزدیکی آمدن ماه نزول قرآن، همه در تدارک و آماده شدن برای این ماه عزیز هستند. خوب است که در این روزها با ارسال پیامک تبریک ماه رمضان به دوستان و آشنایان حلول ماه خدا را گرامی بداریم. ستاره بهترین پیام‌هایی را که می‌توانید ارسال کنید، در مطلب حاضر گردآوری و دسته‌بندی نموده است. از شما دعوت می‌کنیم که مجموعه پیام تبریک ماه رمضان را مطالعه کنید.

    آنچه در این مطلب خواهید خواند

    پیام ادبی تبریک ماه رمضانپیام ماه رمضان در قالب حدیثشعر تبریک ماه رمضانمتن کوتاه تبریک ماه رمضان

    پیام تبریک ماه رمضان (ادبی)

    فرا رسیدن ماه رمضان، ماه عبادت فرصت بنده شدن، شوق اطاعت از گنه کنده شدن، بهار روح و به خدا پیوستن و شوکت زیبایی و زیبنده شدن بر شما مبارک باد.
    〰* پیام تبریک ماه رمضان *〰
    هنگامه آمرزش و شهرُ الله العظمی آمد. ان شاء الله خداوند به همه ما توفیق عبادت عنایت فرماید. فرا رسیدن ماه ضیافت الهی بر شما و خانواده محترم مبارک باد.
    〰*〰*〰
    مسافر پرواز رمضان، پروازت بی خطر، امیدوارم توشه‌ات فراوان و سهم سوغات من، دعای شب‌های قدرشما باشد. التماس دعا
    〰*〰*〰*〰

    ماه رمضان آمده و دل‌های مسلمانان جشن گرفته است. در این روزها بر روی لبان گلبرک خنده‌ها همراه با ذکر خدا شکل می‌گیرد. هرگاه اشک شوق بر گونه‌هایت جاری شد و نغمه یارب یارب بر کلامت آهنگ گرفت، مرا از دعای خیر خود محروم نکن. التماس دعا.
    〰*〰*〰*〰
    حلول ماه مبارک رمضان، بهار قرآن، ماه عبادت‌های عاشقانه، نیایش‌های عارفانه و بندگی خالصانه را به شما تبریک عرض می‌کنم. التماس دعا.
    〰*〰*〰*〰
    السلام علیک یا شهر الله الاکبر و یا عید اولیائه. در ماه پر خیر و برکت رمضان برایتان قبولی طاعات و عبادات را آرزومندم. التماس دعا

    〰*〰*〰
    در سال یک ماه است که خدا بیشتر از همیشه دنبال دوست می‌گردد و ما بالقوه دوست او هستیم. آرزومند آمرزش گناهان و برآورده شدن حاجات روزه‌داران و دوستداران خدای مهربان هستم.
    〰*〰*〰*〰
    این بزم را خداوند برای تو آماده کرده است تا رستگاری‏ات را تضمین کند. بزمی که در آن تنها تو هستی که باید سرنوشت خویش را به سمت رستگاری سوق دهی. مهیای سفر شو. ماه رمضان مبارک باد.

    〰*〰*〰*〰

    در رحمت خالق به روی خلق باز شد و ماه مبارک از افق هویدا گشت. بر شما مژده باد که ماه مبارک پدید آمده است.

    ⇐ پیام تبریک ماه رمضان ⇒

    ضمن تبریک ماه رمضان از خداوند بزرگ خواهانم کمکمان کند که در این ماه رمضان تمرین کنیم ترک هر آنچه که درک دوران ظهور را به تأخیر می‌اندازد.

    〰*〰*〰*〰

    ماه رمضان برای آن است که یک ماه مرخصی از زمین برای سفر به ملکوت بگیریم. مرخصی رمضان الکریم بر شما مبارک.
    〰*〰*〰*〰

    ماه مبارک رمضان، بهترین ماه‌ها، ماه میهمانی خدا، ماه خوبی‌ها، ماه شب‌های قدر، ماه دعا و نیایش، ماه رحمت و آمرزش و ماه خیر و برکت بر شما مبارک.

    〰*〰*〰*〰
    ماه رمضان، ماه برچیده شدن بساط شیاطین از عرصه زندگی اولاد آدم و حضور ملموس ملائک در اطراف صائمین مشتاق شیدایی است. تبریک ماه مبارک رمضان را از بنده پذیرا باشید.


    〰*〰*〰*

    عازم یک سفرم، سفری دور به جایی نزدیک، سفری از خود من تا به خودم. مدتیست نگاهم به تماشای خداست و امیدم به خداوندی اوست. آغاز ماه رمضان مبارک و التماس دعا.

    〰*〰*〰*〰

     ماه رمضان ماه مفروش کردن قدوم شب قدر با اشک‌های شوق برای درک زیباترین لحظه حیات انسانی بر شما و تمامی مشتاقان رمضان مبارک باد.


    〰*〰*〰*

    ماه رمضان آمده و باز امشب حق تعالی بندگان را صدا می‌کند، او به مهمانسرای خویش دعوتمان نموده و با همه نقصی که در ما بوده است، پذیرایمان شده است. حلول ماه مبارک 
    (★★★★★)ً
    ماه رمضان فرصت خوبی برای خودسازی و پیداکردن خویشتن است. پس مواظب باشیم بعد از این ماه خودمان را گم نکنیم. التماس دعا.
    〰*〰*〰*〰

    ماه رمضان ماه کشیده شدن خط گذشت و غفران الهی بر خطاهای گناهکاران در سایه الغوث الغوث‌های عمق جانی» بر شما و خانواده محترمتان مبارک.
    〰*〰*〰*〰
    یک دانه از تسبیح نماز سحرت را، یک بار به نام من محتاج بینداز. شاید همان دانه تسبیح دعایت یک‌باره به دریای اجابت غلتان شود. طاعات و عبادات قبول.

    〰*〰*〰*〰
    هرچه داریم از خداست و هرچه توان داریم برای خدا باید خرج کنیم و با ادب خاص خود وارد این مهمانی بی مانند بشویم. ماه رمضان بر شما مبارک.

    〰*〰*〰*〰
    خدایا قرار ده روزه‌ام را در این ماه روزه روزه‌داران واقعی و شب زنده‌داری‌ام را نیز مانند شب زنده‌داران و بیدارم کن در آن از خواب بی‌خبران و گناهم را بر من ببخش ای معبود جهانیان و درگذر از من ای درگذرنده از گناهکاران.
    〰* پیام تبریک ماه رمضان *〰
    رمضان آمد و خدای مهربان بندگانش را آهسته صدا زد و آنها را مستعد سفر شهر خدا نمود. بر شما مبارک طرفه نسیمی که از گلستان کرم حضرت حق وزید و سراپای مسلمانان را پر از عطر و صفا کرد.

    ⇐ پیام تبریک ماه رمضان ⇒
    پیام ماه رمضان در قالب حدیث

    رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمودند: رمضان ماهی است که ابتدایش رحمت، میانه‏‌اش مغفرت و پایانش آزادی از آتش جهنم است.
    〰*〰*〰*〰
    رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمودند: برای هر چیزی زکاتی است و زکات بدن‌ها روزه است.
    〰*〰*〰*〰
    رسول خدا (ص) فرمودند: سحری بخورید، اگر چه یک دم آب باشد. خدای را فرشتگانی است که بر استغفارکنندگان در سحرگاهان، و سحری‌خوران صلوات و درود می‌فرستند.

    〰* پیام تبریک ماه رمضان *

    رسول خدا (ص) فرمودند: کسی‌که با اخلاص ماه رمضان را روزه بگیرد،خداوند ‌گناهان ‌گذشته‌اش‌ ر‌ا می‌آمرزد
    〰*〰*〰*〰
    پیامبر اسلام ‌(ص) می‌فرمایند: هرکس در این ماه روزه‌دار مؤمنی را افطار دهد، ثواب آزاد کردن بنده‌ای به او عطا خواهد شد و گناهان گذشته‌اش مورد عفو قرار خواهد گرفت.
    〰*〰*〰*〰

    امام صادق (ع) فرمودند: خواب روزه‌دار عبادت، خاموشی او تسبیح، عمل وی پذیرفته شده و دعای او مستجاب است.

    〰*〰*〰*〰

    امام صادق (علیه السلام) فرمودند: خداوند روزه را واجب کرده تا بدین وسیله دارا و ندار (غنی و فقیر) مساوی گردند.

    〰*〰*〰*〰

    امام صادق (ع) فرمودند: افضل الجهاد، الصّوم الحرّ؛ بهترین جهاد، روزه‌داری در هوای گرم است.
    〰*〰*〰*〰

    امام کاظم (ع) می‌فرمایند: دعای روزه‌دار هنگام افطار، مستجاب می‌شود.

    〰*〰*〰*〰

    امام رضا (ع) فرمودند: مردم به انجام روزه امر شده‌اند تا درد گرسنگی و تشنگی را بفهمند و به واسطه آن فقر و بیچارگی آخرت را درک کنند.

    ⇐ پیام تبریک ماه رمضان ⇒
    شین براری بازنشر ‍
    شعر و دوبیتی تبریک ماه رمضان

    آمد رمضان و مقدمش بوسیدم
    در رهگذرش طبق طبق گل چیدم

    من با چه زبان شکر بگویم که به چشم
    یک بار دگر ماه خدا را دیدم
    〰*〰*〰*〰
    مژده ای منتظران ماه خدا آمده است
    ماه شب‌های مناجات و دعا آمده است

    ماه دلدادگی بنده به معبود رسید
    بر سر سفره شاهانه گدا آمده است


    〰* پیام تبریک ماه رمضان *〰
    رمضان شهر عشق و عرفان است
    رمضان بحر فیض و احسان است

    رمضان ماه عترت و قرآن
    گاه تجدید عهد و پیمان است

    رمضان چشمه عطای خدا
    ماه عفو و گذشت و غفران است

    رمضان رهنما و راه گشا
    بهر گم گشتگان حیران است


    〰*〰*〰*〰

    السلام ای میهمانی خدا
    ماه خوب آسمانی خدا

    السلام ای روزه‌داران السلام
    عاشقان مخلص ماه صیام


    〰*〰*〰*

    رمزها در رمضان است، خدا می‌داند
    برتر از فهم و گمان است، خدا می‌داند

    موسم بندگی چشم و زبان و گوش است
    نه همین صوم دهان است خدا می‌داند

    بار عام و همه مهمان خداوند کریم
    ماه آزادی جان است، خدا می‌داند 


    〰*〰*〰

    یا اله الخلق یا رب الفلق
    ای خدای انجم و شمس و شفق

    از تو می‌خواهم در این ماه شریف
    چشم پوشیدن ز جرم ما سبق

    ⇐ پیام تبریک ماه رمضان ⇒ چ

    ماه رمضان آمد و تمرین صبوری
    هنگام دعای سحر و رزق سحوری

    برخیز که از قافله راز نمانیم
    حیف است نیابیم در این جمع حضوری

    〰*〰*〰*〰
    ماه رمضان که بهترین حال شماست
    در سیر و سلوک حق پر و بال شماست

    نور از صلوات می‌ستاند این ماه
    این روشنی آبروی اعمال شماست


    〰* پیام تبریک ماه رمضان *

    در دامن این بحر گرانمایه ببینید

    دریای گهرهای فراوان رمضان است

    با ذکر مناجات خدا در دل شب‌ها
    بر هستی ما دست گل افشان رمضان است
    〰*〰*〰*〰
    آمد رمضان و التهابی‌ست به لب
    هر لحظه مرا حسرت آبی‌ست به لب

    با شوق لب تو ربنا» می‌خوانم
    هر بوسه به پای تو دعای مستجابی‌ست به لب
    〰*〰*〰*〰
    دلا در روزه مهمان خدایی
    طعام آسمانی را خورایی

    در این مه چون در دوزخ ببندند
    هزاران در ز جنت برگشایند


    〰* پیام تبریک ماه رمضان *〰
    جمع بشید عاشقای ماه رمضون
    مهمونی داره خدای مهربون

    غنی و گدا رو دعوت می‌کنه
    همه عاشقا رو دعوت می‌کنه

    چی بگم که سفره خیلی با صفاست
    صاحب سفره ما امام رضاست

    ⇐ پیام تبریک ماه رمضان ⇒
    متن کوتاه تبریک ماه رمضان

    آغاز رمضان و گشوده شدن راه پرواز به سوی آسمان مبارک باد.

    〰*〰*〰*〰
    ماه مبارک رمضان، ماه دوری از گناهان و ماه بندگی مبارک باد.
    〰* پیام تبریک ماه رمضان *〰

    ماه رمضان مبارک و التماس دعا در لحظه‌های قشنگ خدایی‌تان.
    〰*〰*〰*〰
    عشق زمین، زمین‌ات می‌زند؛ آسمان را دریاب. رمضان مبارک.
    〰*〰*〰*〰
    حلول ماه مبارک رمضان بر شما مهمان ضیافت الهی مبارک باد.
    〰*〰*〰*〰
    ماه رمضان مبارک، در این لحظات عرفانی ما را هم دعا کن.
    〰*〰*〰*〰
    ماه مبارک رمضان، ماه دوری از گناهان، ماه بندگی مبارکتان باد.
    〰* پیام تبریک ماه رمضان *〰
    فرا رسیدن ماه خدا، ماه تزکیه و راز و نیاز با حضرت حق مبارک باد.
    〰*〰*〰*〰*_***______*___//; 
    الهی به حق ماه قشنگ رمضان هیچ کدام از آرزوهایت آرزو نماند

    〰*〰*〰*〰
    سلام بر تو ماه رمضان، ماه مهمانی رب الکریم، ماه سفره‌های مغفرت. آمدی؟ زیبا آمدی و خوش

    〰*〰*〰*〰
    ماهی سرشار از برکت و رحمت و عبادت‌های پذیرفته شده برایتان آرزومندم
    〰*〰*〰*〰
    خوبان سحرخیز که صاحب نَفَسان‌اند، ما را به دعا کاش نسازند فراموش. فرا رسیدن ماه مبارک رمضان بر شما مبارک
    〰*〰*〰*〰ة
    ماه پربرکت رمضان بر شما عاشقان صیام مبارک.
    〰* پیام تبریک ماه رمضان *〰

    فرا رسیدن ماه رمضان، ماه بارش باران رحمت الهی مبارک.
    〰*〰*〰*
    ماه رمضان، ماه چیده شدن مائده‌های آسمانی بر سفره جان‌های رسته از خاک و متصل به انوار اهورایی مبارک.
    〰*〰*〰*〰
    فرارسیدن ماه خدا، ماه نور، ماه مهربانی مبارک. التماس دعا.
    ★★★_★_★★★★__★★★★____آموزش نویسندگی شهروز براری صیقلانی فریده گلبو  اغاز گردید ثبت نام از
    در پایان ضمن آرزوی قبولی طاعات و عبادات خالصانه بندگان خوب خدا امیدواریم مجموعه پیام تبریک ماه رمضان برای شما مفید بوده باشد. در صورت تمایل از طریق ارسال نظر برایمان بنویسید کدام پیام را برای ارسال انتخاب کردید.
    شهروزبراری صیقلانی 

     


بروی ادامه مطلب کلیک نمایید  

  داستان بلند     رویادوز      اثری ادبی و متفاوت از نویسنده تازه قلم و   شمالی کشورمان است که پس از شش سال بایکوت  و ممنوع الچاپ شدنش  به ناگهانی  توسط ریاست جدیدی ممیزی و وزارت ارشاد اسلامی دولت تدبیر و امید  از کنج بایگانی بیرون کشیده شد و پس از بررسی مجدد ان با  توجه به ملاحظات شرعی    لحاظ شده بر آن  با چاپ و انتشار این اثر موافقت شد .   
  نویسنده ی  ممنوع القلم این اثر  که پس از میم مودب پور  جزو یکی از کم کارترین و  سانسور شده های عرصه نویسندگی است با لقب روی جلد شین براری  برای چاپ اثر داستانی بلند رویادوز  با واگذاری این اثر از  صفر تا صد موافقت نمود تا بجای نام وی  اسم نویسنده ای دیگر بر جلد ان بیاید و مشکل  ممنوع القلم بودن این اثر پر حاشیه را به طریقی حل نماید . 
به نقل از رومه قدس  :  
      استاد خاوری منفرد  ریاست محترم انتشارات  رامون که نیم قرن در عرصه ی نشر و چاپ کتاب در این مرزبوم سابقه ی فعالیت  دارد  پس از خواندن نسخه اولیه این اثر پیش از چاپ  فرمودند ؛         رویادوز  محصول  افکار و آرمان ها و  دیدگاه واقع بینانه ی یک فرد دهه شصتی است که  با مش کل خاص  دست به گریبان است و او بیش از حد و حدود یک فرد معمولی  میفهمد  میبیند  میشنود  و  تجزیه تحلیل های بی نقصی دارد  تا قسمت پیش آگاهی پیرنگ که پیش میرود به یکباره با ساختار شکنی نویسنده  تمام انتظارات خواننده   نابود و  در  مهلکه ی پر اشوبی رها میگردد و پس از کمی سرگردانی  و غیبت شخصیت اصلی و قهرمان داستان  ، کمی با شخصیت های هم راستا ، مترادف، متضاد و فرعی، و پویا و ایستای  داستان همقدم میشوند و تا جایی که  در قسمت نقطه ی اوج اثر  ، مخاطب به تمام باور های اولیه اش نصبت به نقش اول   شک میکند و او را منفور  دنیای ساخته شده ی  درون داستان میشمارد ،  و در نقطه اوج و کنش داستان   به حادثه ای مجهول  تمامی شخصیت ها  دچار دوگانگی احساس میشوند  و به بازی گرفته میشوند  ،  و با ظهور  حقیقت   مخاطب در میابد که شخصیت اصلی اثر تمام مدت  در زمان غیبتش مشغول خواندن همین اثر بوده و بعبارتی شخصیت اصلی خوده شخص مخاطب است و   به شکل شگفت انگیزی تمامی راز رمز ها  عیان و تمام پرسش ها بی جواب به مخاطب واگذار میشود و مخاطب در میابد که تک تک شخصیت های اثر نمادی از  خصایص  انسانی  مخاطب است      

__________________________کلاغ ها نسخه اندروید از شهروز براری صیقلانیشهروز براری صیقلانی اموزش نویسندگی  شهروز براری صیقلانی مدرس رسمی سازمان اموزش عالی کشور در جلسه سوم کانون فرهن‍  آموزشگاه نویسندگی و کارگاه داستان نویسی شین براری صیقلانی  خرداد ۱۳۹۵________
                ♥♥♥ داستان دوم _نقد و بررسی♥♥♥               
              ♦♦♦            کلاغ ها                      ♦♦♦
       ♣♣
بازنشر از مجله چوبک           نقد و یررسی    رضاعلی  یزدی پناه              
در این اثر نویسنده دست به ساختارشکنی میزند و با سبکی نامتعارف و  متزل  و  دو پهلو  یک داستان بی  موضوع را در ردیف های پیچیده ی  پیرنگی خودساخته و بدیع میپیچاند و گره ی کوری میزند بر  جملات  معاوره ای و کوچه بازاری نو و جدید ک تاکنون به گوش مخاطب خاص نخورده     داستان  بطور  جذب کننده ای   خواننده را  محو  سیر پیوستگی اش میکند و  به آرامی  جریانات و روند  لاک پشت وار  داستان را به سمت و سوی  مشخصی سوق میدهد  و مخاطب خاص از جریان کلی ماجرا اگاه میشود و خود را در میان مهلکه ی پر اشوبی از  پیش داوری ها میابد  که همگی کورکورانه و غیر منصفانه  روی میدهند ولی خود شخص نویسنده ی خلاق این اثر زیبا  یعنی آقای شین براری  با نام حقیقی شهروز براری صیقلانی   با تکیه به تجارب زیستی خود  برای نخستین بار در ادبیات داستانی  این سرزمین به  موضوع ادم های خوبی که از جبر روزگار و  بد ماجرا دچار حادثه ای دهشتناک شده اند و بطور خود معرف به مراجع قانونی پناهنده شده تا صدای دادخواهی خودشان را به گوش دادستان وقت شهر برسانند پرداخته است که  بطور ضمنی به  حفره های خلا واری که در قوانین شرع و قانون قوه دادرسی و کیفری و قضایی کشور  از دیدرس همگان دور مانده میپردازد  و جریان را تا جلسه ی دادگاهی به پیش میبرد و  خواننده را  هیجان زده و  متعجب از بی عدالتی هایی میکند که کاملا بر اساس قوانین توجیه شده می دارد  بطوری که شخص شخیص قاضی در جلسه دادگاه بخوبی از حقیقت ماجرا و بی گناهی  متهم آگاه است و بلعکس  بر درستکاری و از خودگذشتگی او نیز اطمینان خاطر دارد ولی بنابر  قوانین تعریف شده ی قضایی  و رجوع وکیل متشاکی بر این قوانین ناچار به متهم شناختن  فرد بی گناه میشود  زیرا  بر طبق قوانین موجود بروی کاغذ  اگر چنین  مواردی موجود باشد و شاهد کافی هم وجود داشته باشد  پس فرد متهم گناهکار تشخیص داده میشود     اما در  نوبت تجدید نظر و اعتراض متهم    قاضی از اختیارات ویژه ی قضاوت و جایگاهش بهره گرفته و بر اساس ماده ای بنام   (تشخیص بر پایه ی علم قاضی)   متهم را تبریه میدارد    اما متهم  که تمام مدت تلاش به پرده برداری و افشای حقیقت ماجرا بوده   و میدانسته اتهامات  مطرح شده تنها بدلیل وقت کشی و  فرار از مهلکه ی حادثه ای به مراتب شوم تر است    به قاضی میگوید ;     در غیابم و طی ن
مدت بازداشت موقت من در زندان و مدت پنج شنبه ای که نوبت به رسیدگی پرونده ام نشد و جمعه و شنبه ای که تعطیل رسمی بود و دوشنبه و یکشنبه ای که سایت ثبت سنا در دولت الکترونیک قوه قضایی بسته بود و سه شنبه ای که شما دیر تشریف اوردید و  من مجدد به دو روز بعدش ارجاع دادید و پنج شنبه ای که در بهداری زندان زیر سروم و تشنج کرده بودم و جمعه ای که تلخ ترین روز زندگی ام بود   شاکی پرونده تمام زمین هایم را به مشتری های از پیش تعیین شده اش فروخت و واحدهای مسی ام را که با او شراکتی ساخته بودم را نیز به مشتری های متقاضی خرید فروخته و  و چون خانه ها  تازه ساخت و پیش فروش شده بودند پس لابد تاکنون خریدارهای جدید با پیگیری کد رهگیری در سامانه ثبت اسناد و املاک رسمی  پی به ی شریکم برده اند  و اینکه  بی شک تمام ۱۶ واحد مسی اپارتمان چهار طبقه ام را به شانزده  مستاجر  به رهن واگذار کرده و اکنون ۱۶  واحد با چهل و هشت مالک  و شانزده  صاحب حقیقی که شانزده واحد را یکسال پیش پیش خرید کرده بودند داریم   که  نصف این جرایم به پای من نوشته میشود چون شریک ان اپارتمان و سه دونگ اولیه هر واحدی بودم که به امانت تا تکمیل پروژه در اختیارم بود زیرا که همگی پیش فروش شده بودند    حالا مرا تبریه از پرونده ی سوری و ساختگی ای میکنید که به پشتوانه ی  دو شاهد  پولکی و دروغین   بنا شده بود  و   مرا به اتهام سرقت یک فرغون از اپارتمان خودم  به زندان کشاندی 


در قسمتی  دیگر از اثر  میخوانیم  ؛ 
              (توجه  این اثر بصورت نسخه مجازی موجود است و مجوز چاپ ان به دلیل وجود این اپیزود  ممنوع گردید  و  نویسنده اش   راضی به حذف این اپیزود کوتاه از کتاب نشد   
        توجه         ♦♦  نویسنده نیز  پس از  مدت دو ماه  بدلیل  اعتراض به سازمان  بررسی اثار ادبیات داستانی و تداخل با شئونات اسلامی و قوانین شرع   و سانسور و ممیزی وزارت ارشاد اسلامی     ممنوع قلم گرید  .  شین براری± )♦♦
/___________________________________،،،___


شین براری صیقلانی
صفحه ۱۶۸   پاراگراف  سوم     اخرین سطر صفحه      اپیزود  هفت      بشکه های  صلواتی   
---______________________________________
قاضی گفت؛  خفه شو  مردیکه ی  تو  زیر کاغذی رو امضا زدی که  درون اگاهی اعتراف کرده بودی  و محکوم به سرقت هزار و هشتصد متر از کابل های  اصلی انتقال جریان برق  اداره توانیرو شهر چابهار هستی و همچنین سرقت  هزار و ششصد و بیست و چهار عدد شیر آب از سطح  پارک ها و بوستان های شهر کرج  شهرک اندیشه  تا پردیس . و بعد بلبل زبونی میکنی؟   
 متهم گفت؛   منو توی اگاهی کردن توی بشکه وو سر و ته  گذاشتن دو شبانه روز  و توی بشکه آب ریختن  بعدش منو بستن به پنکه  و  به پنجره    از بس که شلاق زدن کف پاهام رو که  شکافت  و من هیچ اعتراف نکردم وو به من گفتند لباس هایت را بپوش و برو ازادی ، سپس یک مامور مرا فراخواند و یک نخ سیگار تعارف کرد و گفتم  سیگاری نیستم   سپس از من دلجویی کرد و خواست کمی درون دفترش بمانم تا مرا کمی دیرتر با ماشین شخصی اش به خانه برساند  چون  کف پاهایم شکافته بود و توان  راه رفتن نداشتم    زمانی که  درون دفترش بودم به من وعده داد که بواسطه ی این سؤ  تفاهم و شکنجه ی من به من مبلغ قابل توجه ای دیه تعلق خواهد گرفت و  حتما به پزشکی قانونی مراجعه کنم     و طول درمان بگیرم   او گفت که  واقعا جای بسی تاسف است که همکارانش چنین کرده اند   و از اینکه به وی گفتم  زمان  شکنجه و  وقتی درون بشکه بودم به من شده و  طی یک هفته تعداد دفعاتی که به من شده از شمارش در رفته   بغض کرد و  چشمانش اشک افتاد     از اینکه به وی گفتم   تمام مدت به من فحاشی ناموسی میشد و میگفتند که باید از درون بشکه در حالت سرو ته صدای نه در بیاورم و اسم خواهرانم و همسرم و دخترم را با زبان بیاورم   خونش جوشید و  بر میز کاری اش مشت کوبید  بطوری که   استکان چای در نعلبکی به هوا برخواست    او مصمم شد و به من گفت که میخواهد کمکم کند تا دادخواهی کنم و از من خواست تا برای اثبات گفته هایم  جای زخم های شلاغ و  زخم های پشتم را به وی نشان دهم سپس تعداد شکاف های کف پایم را شمارش نمود و با اصرار خواست تا  تعداد دفعات را در ذهنم مرور کنم و تعداد صحیح دفعات
 را بگویم تا او درون برگه شکواییه ای که بر علیه همکارانش برایم مینوشت قید کند    و در طول این ماجرا من  ۹۹ بار از دفعات در طی هفت شبانه روز  درون بشکه  بودنم را شمارش کردم  و او گفت  ای کاش  بیشتر و دقیق تر  مرور میکردم تا بلکه رقم صحیح را  به یاد می اوردم  چون  اگر تعداد دفعات سه رقمی نوشته شود  دیه ی قابل توجهی به من تعلق خواهد گرفت که تا اخر عمر کفاف یک زندگی خوب را بدهد      سپس اصرار کرد که به دروغ بنویسد صد بار  اما وجدانم اجازه نداد   او  از   وجدانم  متعجب شد و اظهار داشت که ان روز  سیاه ترین روز تاریخ عمرش بوده که چنین فرد   رئوف و  با وجدانی این چنین  بی ابرو و   تحقیر شده   او  اشکهایش را پاک مینمود  که   پرونده ی جدیدی امد  و همکارش خواست تا  انرا نیز   (بزند تنگش)     ولی او گفت   چابهار  چه ربطی به شهرک اندیشه کرج دارد؟   
وی گفت  باشد  شاید  یکجوری اینها را کنار هم   جا دهد و پکیج کشوری  شکل بدهد   سپس  نگاهی به من کرد  و گفت   که  نمیتواند تا مرا تا خانه همراهی کند  سپس گفت برگه هایی که لطف کرده بود و برایم با دقت و وسواس  تکمیل نموده بود را  داد تا یک به یک امضأ  و انگشت کنم .   سپس گفت   ؛    بسلامت   
و خطاب به سربازی که جلوی درب بود گفت؛   سرباز  خاجوی   این اقا رو بنداز بازداشتگاه توی بشکه تا من برسم خدمتش و سه رقمیش کنم     حیفه ۹۹  بار    بمونه      سه رقمی بهتره 

درون دادگاه    متهم اینها را گفت   و اشکهایش را پاگ نمود و گفت   این ها همگی  یک چهارم  حقیقت بود    اصل ماجرا این بود که بنده با پای خودم به اگاهی رجوع کرده بودم و بعنوان شاهد یک مورد سرقت از میوه فروشی محل و  ربودن یک دسته شش تایی موز توسط خانمی چادری و پنهان کردنش زیر چادرش  به اگاهی احضار شده بودم  که   از همان ابتدا  ماموران به یکدیگر میگفتند  ؛ 
 عجب  سفیدی هستشا  این پسره      موههاش هم بلنده  ابروهایش هم نازکه  صداشم لطیفه      پس  یک مدتی  مهمان ماست 
قاضی گفت؛    پسر   دروغ نگو     مامورین  شرافتمند   اگاهی  هرگز از یاد خدا  غافل نیستن  و  شریف ترین  و با وجدان ترین  افراد  این سرزمین هستند که ما تمام اسایش و امنیت خودمون رو مدیونشون هستیم  .     تو  امضا کردی  و به اعتراف   و  داری  تهمت  ناروا  میزنی به  زحمتکش ترین  قشر  مملکت         امثال شما  سارقین هستند که   سبب ببکاری  فقر  فحشا  فساد    اختلال بانکی      احتکار   پولشویی   و  اخلال نظام بانکی  اختلاس    و شیوع بیماری های  همه گیر  و  خشکسالی  و   اعتیاد  و قاچاق غورباغه  و    و  سرقت مسلحانه   شورش  اختشاش     اسیب به  اموال عمومی        آدم ربایی      طلاق     بی سوادی      خشک سالی     خشک شدن دریاچه ی ارومیه    ریزش   پل  سید خندان    فروش داروی کمیاب ناصرخسرو       پل تجریش  افسریه     بیست متری افسریه    نبود؟   یه نفر   یه نفر حرکت           بیا  اقا   بیا  بالا  حرکت   دماوند   اسلامشهر     شاطره  یافت آباد    بازار مبل  اوین  ،  فرار مغزها      فلج اطفال       ایدز    یرغان    رزردی   سقط جنین      جنگ های سایبری 
 پرستار؛  سلام بچه ها  دارید  چه بازی ای میکنید؟ 
داریم دادگاه بازی میکنیم   من مثلا  اقای  قوزی هستم     
__قوزی چیه؟   منظورش  گازی  هستشاااا  
اره همون که  عیسی  عصبی میگه  درشت تره 
_درشت تر   نه!.   کلفت تر  درست تره 
اره همون که علی سیچان   گفت  کلفت تره  
ساعت خوردن  هاتون شده بچه ها     در ضمن   تو هم  که تازگیا از زندان  انتقالت دادن  اینجا      کمتر  از  این بازی های  دادگاه بازی  راه  بنداز       بیمارای  دیگه  رو  منحرف  میکنی  و ما دفعه قبل   نقی چولاق رو  نصفه جون  از توی  بشکه  در اوردیم       شانس اوردیم  که  زنده موند  شهروز براری صیقلانی  بیتوته


  داستان بلند     رویادوز      

اثری. جدید از نویسنده مدرنیته. کشورمان است که پس از شش سال بایکوت  و ممنوع الچاپ شدنش  به ناگهانی  توسط ریاست جدیدی ممیزی و وزارت ارشاد اسلامی دولت تدبیر و امید  از کنج بایگانی بیرون کشیده شد و پس از بررسی مجدد ان با  توجه به ملاحظات شرعی    لحاظ شده بر آن  با چاپ و انتشار این اثر موافقت شد .  
  نویسنده ی  ممنوع القلم این اثر  که پس از میم مودب پور  جزو یکی از کم کارترین و  سانسور شده های عرصه نویسندگی است با لقب روی جلد شین براری  برای چاپ اثر داستانی بلند رویادوز  با واگذاری این اثر از  صفر تا صد موافقت نمود تا بجای نام وی  اسم نویسنده ای دیگر بر جلد ان بیاید و مشکل  ممنوع القلم بودن این اثر پر حاشیه را به طریقی حل نماید . 
به نقل از رومه قدس  :  شین براری صیقلانی
      استاد خاوری منفرد  ریاست محترم انتشارات  رامون که نیم قرن در عرصه ی نشر و چاپ کتاب در این مرزبوم سابقه ی فعالیت  دارد  پس از خواندن نسخه اولیه این اثر پیش از چاپ  فرمودند ؛         رویادوز  محصول  افکار و آرمان ها و  دیدگاه واقع بینانه ی یک فرد دهه شصتی است که  با مش کل خاص  دست به گریبان است و او بیش از حد و حدود یک فرد معمولی  میفهمد  میبیند  میشنود  و  تجزیه تحلیل های بی نقصی دارد  تا قسمت پیش آگاهی پیرنگ که پیش میرود به یکباره با ساختار شکنی نویسنده  تمام انتظارات خواننده   نابود و  در  مهلکه ی پر اشوبی رها میگردد و پس از کمی سرگردانی  و غیبت شخصیت اصلی و قهرمان داستان  ، کمی با شخصیت های هم راستا ، مترادف، متضاد و فرعی، و پویا و ایستای  داستان همقدم میشوند و تا جایی که  در قسمت نقطه ی اوج اثر  ، مخاطب به تمام باور های اولیه اش نصبت به نقش اول   شک میکند و او را منفور  دنیای ساخته شده ی  درون داستان میشمارد ،  و در نقطه اوج و کنش داستان   به حادثه ای مجهول  تمامی شخصیت ها  دچار دوگانگی احساس میشوند  و به بازی گرفته میشوند  ،  و با ظهور  حقیقت   مخاطب در میابد که شخصیت اصلی اثر تمام مدت  در زمان غیبتش مشغول خواندن همین اثر بوده و بعبارتی شخصیت اصلی خوده شخص مخاطب است و   به شکل شگفت انگیزی تمامی راز رمز ها  عیان و تمام پرسش ها بی جواب به مخاطب واگذار میشود و مخاطب در میابد که تک تک شخصیت های اثر نمادی از  خصایص  انسانی  مخاطب است      

__________________________________
                ♥♥♥ داستان دوم _نقد و بررسی♥♥♥               
              ♦♦♦            کلاغ ها                      ♦♦♦
       ♣♣
بازنشر از مجله چوبک           نقد و یررسی    رضاعلی  یزدی پناه              
در این اثر نویسنده دست به ساختارشکنی میزند و با سبکی نامتعارف و  متزل  و  دو پهلو  یک داستان بی  موضوع را در ردیف های پیچیده ی  پیرنگی خودساخته و بدیع میپیچاند و گره ی کوری میزند بر  جملات  معاوره ای و کوچه بازاری نو و جدید ک تاکنون به گوش مخاطب خاص نخورده     داستان  بطور  جذب کننده ای   خواننده را  محو  سیر پیوستگی اش میکند و  به آرامی  جریانات و روند  لاک پشت وار  داستان را به سمت و سوی  مشخصی سوق میدهد  و مخاطب خاص از جریان کلی ماجرا اگاه میشود و خود را در میان مهلکه ی پر اشوبی از  پیش داوری ها میابد  که همگی کورکورانه و غیر منصفانه  روی میدهند ولی خود شخص نویسنده ی خلاق این اثر زیبا  یعنی آقای شین براری  با نام حقیقی شهروز براری صیقلانی   با تکیه به تجارب زیستی خود  برای نخستین بار در ادبیات داستانی  این سرزمین به  موضوع ادم های خوبی که از جبر روزگار و  بد ماجرا دچار حادثه ای دهشتناک شده اند و بطور خود معرف به مراجع قانونی پناهنده شده تا صدای دادخواهی خودشان را به گوش دادستان وقت شهر برسانند پرداخته است که  بطور ضمنی به  حفره های خلا واری که در قوانین شرع و قانون قوه دادرسی و کیفری و قضایی کشور  از دیدرس همگان دور مانده میپردازد  و جریان را تا جلسه ی دادگاهی به پیش میبرد و  خواننده را  هیجان زده و  متعجب از بی عدالتی هایی میکند که کاملا بر اساس قوانین توجیه شده می دارد  بطوری که شخص شخیص قاضی در جلسه دادگاه بخوبی از حقیقت ماجرا و بی گناهی  متهم آگاه است و بلعکس  بر درستکاری و از خودگذشتگی او نیز اطمینان خاطر دارد ولی بنابر  قوانین تعریف شده ی قضایی  و رجوع وکیل متشاکی بر این قوانین ناچار به متهم شناختن  فرد بی گناه میشود  زیرا  بر طبق قوانین موجود بروی کاغذ  اگر چنین  مواردی موجود باشد و شاهد کافی هم وجود داشته باشد  پس فرد متهم گناهکار تشخیص داده میشود     اما در  نوبت تجدید نظر و اعتراض متهم    قاضی از اختیارات ویژه ی قضاوت و جایگاهش بهره گرفته و بر اساس ماده ای بنام   (تشخیص بر پایه ی علم قاضی)   متهم را تبریه میدارد    اما متهم  که تمام مدت تلاش به پرده برداری و افشای حقیقت ماجرا بوده   و میدانسته اتهامات  مطرح شده تنها بدلیل وقت کشی و  فرار از مهلکه ی حادثه ای به مراتب شوم تر است    به قاضی میگوید ;     در غیابم و طی رمان قاصدک شین براری شهروز براری صیقلانی  
مدت بازداشت موقت من در زندان و مدت پنج شنبه ای که نوبت به رسیدگی پرونده ام نشد و جمعه و شنبه ای که تعطیل رسمی بود و دوشنبه و یکشنبه ای که سایت ثبت سنا در دولت الکترونیک قوه قضایی بسته بود و سه شنبه ای که شما دیر تشریف اوردید و  من مجدد به دو روز بعدش ارجاع دادید و پنج شنبه ای که در بهداری زندان زیر سروم و تشنج کرده بودم و جمعه ای که تلخ ترین روز زندگی ام بود   شاکی پرونده تمام زمین هایم را به مشتری های از پیش تعیین شده اش فروخت و واحدهای مسی ام را که با او شراکتی ساخته بودم را نیز به مشتری های متقاضی خرید فروخته و  و چون خانه ها  تازه ساخت و پیش فروش شده بودند پس لابد تاکنون خریدارهای جدید با پیگیری کد رهگیری در سامانه ثبت اسناد و املاک رسمی  پی به ی شریکم برده اند  و اینکه  بی شک تمام ۱۶ واحد مسی اپارتمان چهار طبقه ام را به شانزده  مستاجر  به رهن واگذار کرده و اکنون ۱۶  واحد با چهل و هشت مالک  و شانزده  صاحب حقیقی که شانزده واحد را یکسال پیش پیش خرید کرده بودند داریم   که  نصف این جرایم به پای من نوشته میشود چون شریک ان اپارتمان و سه دونگ اولیه هر واحدی بودم که به امانت تا تکمیل پروژه در اختیارم بود زیرا که همگی پیش فروش شده بودند    حالا مرا تبریه از پرونده ی سوری و ساختگی ای میکنید که به پشتوانه ی  دو شاهد  پولکی و دروغین   بنا شده بود  و   مرا به اتهام سرقت یک فرغون از اپارتمان خودم  به زندان کشاندی 


در قسمتی  دیگر از اثر  میخوانیم  ؛ 
              (توجه  این اثر بصورت نسخه مجازی موجود است و مجوز چاپ ان به دلیل وجود این اپیزود  ممنوع گردید  و  نویسنده اش   راضی به حذف این اپیزود کوتاه از کتاب نشد   
        توجه         ♦♦  نویسنده نیز  پس از  مدت دو ماه  بدلیل  اعتراض به سازمان  بررسی اثار ادبیات داستانی و تداخل با شئونات اسلامی و قوانین شرع   و سانسور و ممیزی وزارت ارشاد اسلامی     ممنوع قلم گرید  .  شین براری± )♦♦
/___________________________________،،،___
صفحه ۱۶۸   پاراگراف  سوم     اخرین سطر صفحه      اپیزود  هفت      بشکه های  صلواتی   
---______________________________________
قاضی گفت؛  خفه شو  مردیکه ی  تو  زیر کاغذی رو امضا زدی که  درون اگاهی اعتراف کرده بودی  و محکوم به سرقت هزار و هشتصد متر از کابل های  اصلی انتقال جریان برق  اداره توانیرو شهر چابهار هستی و همچنین سرقت  هزار و ششصد و بیست و چهار عدد شیر آب از سطح  پارک ها و بوستان های شهر کرج  شهرک اندیشه  تا پردیس . و بعد بلبل زبونی میکنی؟   
 متهم گفت؛   منو توی اگاهی کردن توی بشکه وو سر و ته  گذاشتن دو شبانه روز  و توی بشکه آب ریختن  بعدش منو بستن به پنکه  و  به پنجره    از بس که شلاق زدن کف پاهام رو که  شکافت  و من هیچ اعتراف نکردم وو به من گفتند لباس هایت را بپوش و برو ازادی ، سپس یک مامور مرا فراخواند و یک نخ سیگار تعارف کرد و گفتم  سیگاری نیستم   سپس از من دلجویی کرد و خواست کمی درون دفترش بمانم تا مرا کمی دیرتر با ماشین شخصی اش به خانه برساند  چون  کف پاهایم شکافته بود و توان  راه رفتن نداشتم    زمانی که  درون دفترش بودم به من وعده داد که بواسطه ی این سؤ  تفاهم و شکنجه ی من به من مبلغ قابل توجه ای دیه تعلق خواهد گرفت و  حتما به پزشکی قانونی مراجعه کنم     و طول درمان بگیرم   او گفت که  واقعا جای بسی تاسف است که همکارانش چنین کرده اند   و از اینکه به وی گفتم  زمان  شکنجه و  وقتی درون بشکه بودم به من شده و  طی یک هفته تعداد دفعاتی که به من شده از شمارش در رفته   بغض کرد و  چشمانش اشک افتاد     از اینکه به وی گفتم   تمام مدت به من فحاشی ناموسی میشد و میگفتند که باید از درون بشکه در حالت سرو ته صدای نه در بیاورم و اسم خواهرانم و همسرم و دخترم را با زبان بیاورم   خونش جوشید و  بر میز کاری اش مشت کوبید  بطوری که   استکان چای در نعلبکی به هوا برخواست    او مصمم شد و به من گفت که میخواهد کمکم کند تا دادخواهی کنم و از من خواست تا برای اثبات گفته هایم  جای زخم های شلاغ و  زخم های پشتم را به وی نشان دهم سپس تعداد شکاف های کف پایم را شمارش نمود و با اصرار خواست تا  تعداد دفعات را در ذهنم مرور کنم و تعداد صحیح دفعات
 را بگویم تا او درون برگه شکواییه ای که بر علیه همکارانش برایم مینوشت قید کند    و در طول این ماجرا من  ۹۹ بار از دفعات در طی هفت شبانه روز  درون بشکه  بودنم را شمارش کردم  و او گفت  ای کاش  بیشتر و دقیق تر  مرور میکردم تا بلکه رقم صحیح را  به یاد می اوردم  چون  اگر تعداد دفعات سه رقمی نوشته شود  دیه ی قابل توجهی به من تعلق خواهد گرفت که تا اخر عمر کفاف یک زندگی خوب را بدهد      سپس اصرار کرد که به دروغ بنویسد صد بار  اما وجدانم اجازه نداد   او  از   وجدانم  متعجب شد و اظهار داشت که ان روز  سیاه ترین روز تاریخ عمرش بوده که چنین فرد   رئوف و  با وجدانی این چنین  بی ابرو و   تحقیر شده   او  اشکهایش را پاک مینمود  که   پرونده ی جدیدی امد  و همکارش خواست تا  انرا نیز   (بزند تنگش)     ولی او گفت   چابهار  چه ربطی به شهرک اندیشه کرج دارد؟   
وی گفت  باشد  شاید  یکجوری اینها را کنار هم   جا دهد و پکیج کشوری  شکل بدهد   سپس  نگاهی به من کرد  و گفت   که  نمیتواند تا مرا تا خانه همراهی کند  سپس گفت برگه هایی که لطف کرده بود و برایم با دقت و وسواس  تکمیل نموده بود را  داد تا یک به یک امضأ  و انگشت کنم .   سپس گفت   ؛    بسلامت   
و خطاب به سربازی که جلوی درب بود گفت؛   سرباز  خاجوی   این اقا رو بنداز بازداشتگاه توی بشکه تا من برسم خدمتش و سه رقمیش کنم     حیفه ۹۹  بار    بمونه      سه رقمی بهتره 

درون دادگاه    متهم اینها را گفت   و اشکهایش را پاگ نمود و گفت   این ها همگی  یک چهارم  حقیقت بود    اصل ماجرا این بود که بنده با پای خودم به اگاهی رجوع کرده بودم و بعنوان شاهد یک مورد سرقت از میوه فروشی محل و  ربودن یک دسته شش تایی موز توسط خانمی چادری و پنهان کردنش زیر چادرش  به اگاهی احضار شده بودم  که   از همان ابتدا  ماموران به یکدیگر میگفتند  ؛ 
 عجب  سفیدی هستشا  این پسره      موههاش هم بلنده  ابروهایش هم نازکه  صداشم لطیفه      پس  یک مدتی  مهمان ماست 
قاضی گفت؛    پسر   دروغ نگو     مامورین  شرافتمند   اگاهی  هرگز از یاد خدا  غافل نیستن  و  شریف ترین  و با وجدان ترین  افراد  این سرزمین هستند که ما تمام اسایش و امنیت خودمون رو مدیونشون هستیم  .     تو  امضا کردی  و به اعتراف   و  داری  تهمت  ناروا  میزنی به  زحمتکش ترین  قشر  مملکت         امثال شما  سارقین هستند که   سبب ببکاری  فقر  فحشا  فساد    اختلال بانکی      احتکار   پولشویی   و  اخلال نظام بانکی  اختلاس    و شیوع بیماری های  همه گیر  و  خشکسالی  و   اعتیاد  و قاچاق غورباغه  و    و  سرقت مسلحانه   شورش  اختشاش     اسیب به  اموال عمومی        آدم ربایی      طلاق     بی سوادی      خشک سالی     خشک شدن دریاچه ی ارومیه    ریزش   پل  سید خندان    فروش داروی کمیاب ناصرخسرو       پل تجریش  افسریه     بیست متری افسریه    نبود؟   یه نفر   یه نفر حرکت           بیا  اقا   بیا  بالا  حرکت   دماوند   اسلامشهر     شاطره  یافت آباد    بازار مبل  اوین  ،  فرار مغزها      فلج اطفال       ایدز    یرغان    رزردی   سقط جنین      جنگ های سایبری 
 پرستار؛  سلام بچه ها  دارید  چه بازی ای میکنید؟ 
داریم دادگاه بازی میکنیم   من مثلا  اقای  قوزی هستم     
__قوزی چیه؟   منظورش  گازی  هستشاااا  
اره همون که  عیسی  عصبی میگه  درشت تره 
_درشت تر   نه!.   کلفت تر  درست تره 
اره همون که علی سیچان   گفت  کلفت تره  
ساعت خوردن  هاتون شده بچه ها     در ضمن   تو هم  که تازگیا از زندان  انتقالت دادن  اینجا      کمتر  از  این بازی های  دادگاه بازی  راه  بنداز       بیمارای  دیگه  رو  منحرف  میکنی  و ما دفعه قبل   نقی چولاق رو  نصفه جون  از توی  بشکه  در اوردیم       شانس اوردیم  که  زنده موند  

شهروز براری صیقلانیرمان مجازی برتر در سال ۹۸شین براری  صیقلانی


یک عاشقانه مستند و زیبا و ادبی. که به دست روزگار و قوانین نانوشته عشق و دست طبیعت اشاره داره و فوق العاده متفاوت و تاثیر گذاره (واقعی و 100درصد. حقیقی)  

پسرک درون خلوت تنهاییش تکیه به دیوار سرد بی وفایی ها زده بود که  تقدیر به سراغش امد تا لحظاتی او را از تنهایی در بیاورد  اما پسرک که  توان دیدن حضور تقدیر را با کالبد زمینی اش نداشت   و  خیره به نقطه ای نامعلوم   غرق در افکاری  محزون گشته بود     و آه.  آهی از ته دل بر آورد  و تقدیر صدای آه را شنید و   پیامی را از  پستوی غم و اندوه نهفته در درون آه شنید و رفت تا  انتقام بگیرد   اما نسیمی وزید و  پنجره ای باز ماند تا تقدیر سوار بر نسیم  وارد اتاقی شود که  یک دختر  با شوق و ذوق مشغول  پرو لباس عروسش بود     تقدیر
  خزید و وارد اتاق شد و  آشوبی بپا کرد که  عروسی پا نگیرد و موفق هم شد ‌      اکنون سالهاست تقدیر گوش بزنگ ایستاده و پسرک  بی اختیار  آه میکشد  و. 
یک پنجره باز  باز میماند تا
********* اپیزود دوم************

دختری بود ‌.   روزگاری پسری نیز کنارش بود .  
دخترک همواره تکیه به  پسرک زده بود .  پسرک  ثابت قدم و پابرجا بود . در عبور از سالهای نوجوانی از سینزده سالگی تا به پانزده سالگی  آنها  در عبور از مسیر خانه تا به مدرسه هممسیر بودند  و خیره به یکدیگر ‌ .
   دو تقویم دور از هم گذشت ، 
پسرک مثل اسفند روی اتش  دلتنگش بود و دخترک بیخبر ‌ 
.   تقدیر بر زمین نشست 
گذر پسرک به تقدیر افتاد 
 ،  پسرک مبتلا به تقدیر  گشت ،  
تقدیر را با چشمان زمینی اش نمیتوانست ببیند اما وجود  انرژی ای فرای  اختیاراتش را به وضوح لمس نمود و باور کرد ،   پسرک در آیینه ی قدی  آرزوی محالی کرد  
تقدیر شنید 
معجزه شد .   آرزوی محالی تعبیر شد . پسرک به دخترک رسید 
، دست در دست هم از هفده سالگی هایشان گذر کردند  از هجده ، نوززده سالگی 
از بیست سالگی 
از بیست و یک و   
  اینک دیگر انها در مسیر مدرسه هممسیر نبودند بلکه  در گذر از مسیر زندگی و سرنوشت هممسیر  گشته بودند ‌  دخترک در ان سالها  بیش از صد هزار بار از پسرک پرسیده بود؛   قول میدی قسم میخوری تا ابد  با من و کنارم بمونی؟    
پسرک دنبال راهی بود تا او را خاطر جمع کند            
تقدیر کاری خواهد کرد که در آینده  براحتی  برای همگان ثابت خواهد شد اما تمام معادلات برهم میخورد جایی که : 
.
دخترک و پسرک  هممسیر و شریک لحظات هم ،  شریک غم ها   شادی ها  و زندگی یکدیگر  شده بود ند
حال پسرک در  روزگار هم مسیرش شده 
  دخترک پی برد که عشق پسرک حقیقی ست ، و گویی  یک دل که نه صد دل  اسیرش شده . دخترک رفت و نماند  
بهار بی دلیل رفت   
  دریغ از یک بهانه   
 او رفت و گناه را به گردن تقدیر انداخت   و گفت   ؛  
           _شهروز تقصیره من نیست   این کار  تقدیره .   بزار تقدیر کار خودشو بکنه .  
تقدیر  در حیبت یک شخص مستقل بود که همیشه در کنارشان بود  اما پسرک او را میدید و میشناخت   اما بهار تنها  شنیده بود که  چیزی بنام تقدیر نیز در زندگیشان حضور دارد   اما  به ان  باور نداشت و   نمیدانست که تقدیر نیز چشم دارد
    تقدیر نیز گوش دارد  
     تقدیر نیز   احساس دارد و اگر کسی گناه بی وفایی خویش را به گردن  بد بودن تقدیر بیندازد     و برود   آنگاه ست که تقدیر دل چرکین خواهد شد    و انتقام خواهد گرفت  
عمریست که   (عمریست یعنی سینزده تقویم چهار فصل ).  
      عمریست که  پسرک  زندگی کردن بی بهار و بی یار  را  آموخته   و  دخترک بی آنکه بداند  مشغول شکست خوردن از دست تقدیر است  ‌        و  بهار هربار  با  خواستگاری جدید  و با اشتیاق  کامل لباسی سفید  و توری عروس را  میدوزد و پرو میکند و خنچه ی عقدی  انتخاب میکند  و   پیش بسوی خوشبختی  گام های اخر را برمیدارد و  ناگه .
       هربار به طریقی  پنجره ای باز میماند  تا. 
 
********اپیزود اخر ************ 


بهار امد و عید شد   فروردین به ۲۲  رسید و 
دخترکی بنام بهار ،  امسال جای همه دوست های نداشته اش برای خودش هدیه میخرد 
قید همه هیچوپوچ و شرایط و دنیا را میزند
گور پدر همه ی دنیا و محتویاتش 
میرود در لاک خودش
انزوا انزوا انزوا 
عجیب عجین شده در وجودش
چیزی باید باقی میماند برای زنده نگه داشتنش اما 
اهمیت ، بی معنا ترین کلمه در خاطرش
و او که ساکن و بی حرکت در اقیانوس مشوش ذهنش غرق مانده
مانده در گلویش سکوت ها 
اخ امان از سکوت ها 
سکوت مگر قابل جمع بستن هم بود 
نمیداند
خیلی چیزها نمیداند
و اشفته از نخواستنش 
عجیب زمان میگذرد
و او او
او قدم به قدم ، نزدیکٍ به سی و سه سالگی  از دست تقدیر خسته میشود و میرود  و پسرک را میابد      به خانه اش میرود        و از او میخواهد که دیگر آه نکشد   
اما
آه. کاش به بهار میگفتم بروی اه نکشیدن من هیچ حسابی باز نکند   در عوض  پنجره ها را  ببندد ‌
شهروز . 

نویسنده ؛ شین براری . شهروز داستان کوتاه رایگان    شین براری     شهروز شین براری  با نام حقیقی  شهروز براری صیقلانی   از نویسندگان  سانسور شده   دوره ریاست جمهوری دکتر محمود  و دکتر حسن روحا


 معرفی اثر ادبیات داستانی جدیدی با نام.  اولین تماس از بهشت.  و خلاصه ای از ماجرای داستان اولین تماس از بهشت  توسکا شهروز براری صیقلانی رمان جذابی جدید  رمان قاصدک شین براری شهروز براری صیقلانی شهروز براری صیقلانی کتاب زیبای کلاغ ها نسخه مجازی  دارا اش را از ما بخواهید با بیش نسیم مخالف از اثار شهروز براری صیقلانی توسط انتشارات کانون شیراز در فرانکفورت شهروز براری صیقلانی. اثر رمان مجازی جدید بنام سویل

 

 

ﻭﻟﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺛﺮ ﺩﺮ ﺍﺯ ﻧﻮﺴﻨﺪﻩ ﺘﺎﺏﻫﺎ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻣﺜﻞ ﺳﻪﺷﻨﺒﻪﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﻮﺭ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻨﺞ ﻧﻔﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﺎﺪ  ﺟﺎﺩﻭﺗﺮﻦ ﻭ ﺮﻫﺠﺎﻥﺗﺮﻦ ﺘﺎﺏ ﻣﺍﻟﺒﻮﻡ ﺑﺎﺷﺪ . ﺘﺎﺑ ﺍﺳﺮﺍﺭﺁﻣﺰ ﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪﺍ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻗﺪﺭﺕ ﻮﻧﺪِ ﺍﻧﺴﺎﻧ .شهروز براری صیقلانی. اثر رمان مجازی جدید بنام سویل  توسکا شهروز براری صیقلانی رمان جذابی جدید  رمان قاصدک شین براری شهروز براری صیقلانی
ﺭﻭﺍﺖِ ﺍﻦ ﺘﺎﺏ ﺣﺮﺘ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺩﻝﻧﺸﻦ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺎﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﻫﺎ ﺍﺧﺘﺮﺍﻉ ﺗﻠﻔﻦ ﻭ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺮﺍﻫﺎﻡ ﺑﻞ ﺗﺎ ﺩﻧﺎِ ﺍﻣﺮﻭﺯِ ﻣﺎ ﻪ ﺩﺭﺮ ﺍﻦ ﺍﺧﺘﺮﺍﻉ ﺍﺳﺖ . ﺍﻭﻟﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﺍﺳﺖ ﻏﺮﺐ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺗﺎﺭﺦ ﻭ ﺍﻤﺎﻥ .
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺸﺖ ﺟﻠﺪ ﺭﻣﺎﻥ :
ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ، ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻮ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻮﻟﺪﻭﺍﺗﺮ ، ﻨﺪ ﺗﻠﻔﻦ ﺯﻧ ﻣﺧﻮﺭﺩ . ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺧﻂ ﺴﺎﻧ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻪ ﻣﻮﻨﺪ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺗﻤﺎﺱ ﺮﻓﺘﻪﺍﻧﺪ؛ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﺯﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ، ﻫﺮﺴ ﺑﺎ ﻋﺰﺰ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻪ . ﺁﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩﺍ ﻏﺮﺐ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ؟ ﺎ ﻓﺮﺒ ﺑﺰﺭ ﺩﺭ ﺎﺭ ﺍﺳﺖ؟ﻭﻗﺘ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺍﻦ ﺗﻤﺎﺱﻫﺎ ﻋﺠﺐ ﺨﺶ ﻣﺷﻮﺩ ، ﻏﺮﺒﻪﻫﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺳﺮﺍﺯﺮ ﻣﺷﻮﻧﺪ ﺗﺎ ﺁﻥﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﺸ ﺍﺯ ﺍﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ .
ﺷﻬﺮ ﻮ ﻭ ﺣﺘی ﺩﻧﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺑﺎ ﺍﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺯﺮ ﻭ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ؛ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﺸﻪ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺷﺎﺩ ﺑﺨﺶ ﺍﻧﺪ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ . ﻣﺮﺩ ﻫﺴﺖ ﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﺬﺮﺩ ﻨﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩﺍ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ ، ﻮﻥ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﺱ ﻧﻤﺮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﻫﻤ ﺑﺮ ﺯﺧﻢ ﺩﻭﺭﺍﺵ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﺎﺩﺁﻭﺭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻓﻘﺪﺍﻥ ﺴﺮﺵ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﻣﺷﻮﺩ .…
ﺍﻣﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ …
ﺍﻭﻟﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﺍﺳﺖ ﻏﺮﺐ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺗﺎﺭﺦ ﻭ ﺍﻤﺎﻥ .
ﺑﺨﺶ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺘﺎﺏ ﺍﻭﻟﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ 


خاموش ها گویاترند :
ﻠﻤﺎﺗ ﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪﺯﺑﺎﻥ ﻧﻤﺁﻭﺭﻧﺪ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﻠﻤﺎﺗ ﺍﺳﺖ ﻪ ﻣﻮﻨﺪ .
ﺻﺪﺍ ﻣﺎﺩﺭ ﺁﺩﻡ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺻﺪﺍ ﺩﺮ ﻓﺮﻕ ﻣﻨﺪ؛ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺗﺗ ﺑﺎﻻﻭﺎﻦﻫﺎ ﻭ ﻧﺠﻮﺍﻫﺎﺶ ﺁﺷﻨﺎ ﻫﺴﺘﻢ؛ ﺑﺎ ﺗﺗ ﻟﺮﺯﺵﻫﺎ ﺎ ﺟﻎﻫﺎ .
ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺩﺮﻫﻤﺸﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﺣﺘﺎ ﺍﺮ ﺩﺮ ﻧﺘﻮﺍﻧ ﺑﺒﻨ ﺎ ﻟﻤﺴﺶ ﻨ .
ﺑﺎﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺷﺮﻭﻉ ﻨ . ﻫﻤﻪ ﻫﻤﻦ ﺭﺍ ﻣﻮﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪ ﻪ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﻧﺴﺖ؛ ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘ ﻣﺤﺒﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﺩﻫﺪ ﻪ ﺩﺮ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﻤﺗﻮﺍﻧﺪ ‏ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺷﺮﻭﻉ ﻨﺪ ‏» . ﺑﺶﺗﺮ ﺰ ﺍﺳﺖ ﺷﺒﻪ ‏ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻭ ‏» . عین  تقویم چهار برگ ولی  بی بهار .   ﺩﺭﺩ ﻪ ﺗﻮ ﺯﻧﺪ ﻣﺸ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﺯﺎﺩ ﺭﻭ ﺗﻮ ﻧﺪﺍﺭﻩ … ﺭﻭ ﺧﻮﺩ ﻭﺍﻗﻌﺕ ﺗﺎﺛﺮ ﻧﺪﺍﺭﻩ … ﺧﻠ ﻗﻮﺗﺮ ﻭ ﺭﻭﺷﻦﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻧ ﻫﺴﺘ ﻪ ﺧﺎﻝ ﻣﻨ .
ﻣﻮﻨﺪ ﺍﻤﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﺎﻭﺭ ﺍﺳﺖ ، ﻮﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﻭﻗﺘ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺲ ﺩﺮ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﺩﻡ ﻓﺮ ﻣﻨﺪ .
ﻭﻗﺘ ﺑﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺎﺩ ﻣﺩﻫﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﺭﻭﻢ . ﺍﻣﺎ ﻫﺮﺰ ﻧﻤﻮﻨﺪ ﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺷﺎﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﺪ .
ﻣﺮﺩﻡ ﺰ ﻪ ﻣﺧﻮﺍﻥ ﺑﻬﺶ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﻨﻦ .
ﻫﺮ ﺯﻧﺪ ﺩﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ : ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﻪ ﺯﻧﺪ ﻣﻨﺪ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﻪ ﺩﺮﺍﻥ ﺗﻌﺮﻒ ﻣﻨﻨﺪ .
ﺍﺷﺘﺎﻕ ﻗﻄﺐﻧﻤﺎ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﻨﻈﻢ ﻣﻨﺪ ، ﺯﻧﺪ ﻭﺍﻗﻌ ﻣﺴﺮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻌﻦ ﻣﻨﺪ .
♦ﺩﺍﻧﻠﻮﺩ ﺭﺍﺎﻥ   آثار شهروز براری صیقلانی 
در  htt://shahroozbarary.blogfa.com   ♦ 
  اولین تماس از بهشت


  روایتی مستند از زندگی عجیب یک کودک که در شب  سرنوشته و گرم تابستان از سر شیطنت و بازیگوشی به باغ همسایه میرود تا با طوطی کاسکو آنان بازی کند اما دست برقضا شاهد. وقوع یک. قتل. میشود. و. نهایتن قاتل. ناچار. بین دو راهی. گیر میکند. اینکه. او. را هم بقتل برساند یا؟    عاقبت. کودک را. ربوده. و فرار میکند. و نهایتن. برایش برایش. در نقش یک مادر. برایش غمخوار و پشتیبان میشود و او را بزرگ میکند کهشهروزبراری صیقلانی  

 

 

 خاداان  کوتاه      راز یک تقدیر  تلخ   


♠♣♥♦صفحه۸ خط  هفتم    داستان حقیقی  جالب 
______________________________________________
  عمه زری  اجازه م م می میدی  ک که ب برم  توی ک کو کوچه  ب بازی کنم؟  
زری؛  توی کوچه خبری نیست که  .  کجا میخوای بری؟    لابد. مخوای بری باز. یواشکی و طوطی کاسگکو مادام پیره  رو دید بزنی !  درست میگم ؟ 
ادوین :  آ ا اخه  از وق وقت وقتی  منو برده بودن  پر پرشگاه   تا حالا. دلم تنگ ش ش شده  واسش 
زری؛   پرپرشگاه چیه؟ منظورت پرورشگاهه؟   نبآید این حرف‌و جلوی کسی بگی ،   به همه بگو مسافرت بودی این دو هفته. رو .   پس برؤ ولئ زود برگرد خونه . 

ادوین که در عالم کودکی هایش از  دنیای پلید بزرگترها بیخبر است  هوش و حواسش جای دیگری ست و بروی نوک انگشتان پنجه ی پاه ایستاده و گردنش را کش آورده تا بلکه بتواند ته باغ را ببیند و نگاهی به طوطی محبوبش انداخته باشد،   آو نقشه ای زیرکانه میکشد. و توپ فوتبالش را به داخل حیاط  شوت میکند  تا به بهانه اش برود و به طوطی کاسکو سری بزند  .


‌  سپس بی مقدمه لحظه ی خروجش از درب چوبی حیاط تصمیمی میگیرد و کما فی سابق  از سر شیطنت متلکی به مادام بگوید و سپس فلنگ را ببندد ، او میگوید
مادام ، گواهینامه نداری ، بعد رفتی پشت عینک نشستی؟ پشت کن ،خم شو ، میخوام شماره پلاکت رو بردارم 
و خودش هار هارررر میخندد 

سپس از سر بازیگوشی و شیطنت تصمیم به گفتن جمله ای بی ربط و بی مقدمه به مادام میگیرد و با کمی مکث  چشمش به جاروی  بلند با دسته ی چوبی  کنج دیوار حیاط می افتد و نیم نگاهی هم به خال روی بینی مادام میکند  سپس میپرسد؛ 
مادام جوووون چرا جاروب  معروفت رو کنج حیاط پارک کردی؟  مگه بنزین نداره؟  ، شما که جوان تر بودی ،   از این کفشهای  نوک دراز هم میپوشیدی؟    
 مادام که با شوخی های زیرکانه ی پسرک خوب آشناست ، بین دو راهی شک و تردید مانده ، نمیداند  که لحن جدی پسرک اتیش پاره را باور کند و جدی پاسخش را بدهد و یا که بنا بر تجربه ی همیشگی ، پیشاپیش او را به فحش بگیرد و او فلنگ را ببندد ،   در نهایت میگوید؛ 
ای پسرک بیشرف ، ناقلا ، بر اون ذات خرابت لعنت ، از اون  لبخند موزیانه ات پیداست میخوای  یه چرت و پرتی بارم کنی و فلنگو ببندی  در بری 
_ نه مادام جون ،  اعتراف میکنم چنین قصد پلیدی داشتم اما دیگه نمیخام بگم ک جادوگر شهر اوز  هستی ،  و در عوض اگه پسر خوبی باشم ، و قول بدم که همش الکی الکی توپم رو نندازم توی باغ شما ، تا به بهانه ی قوطی قاسکو(طوطی کاسکو)  بیام و سرک بکشم  شما میزاری  هر روز بیام یکم با قوطی کاسکو بازی کنم؟  
•--  ای پدرسوخته. پس هر روز از قصد. توپت رو میندازی  توی حیاط  ؟ 
پسرک مجدد با شیطنت  اولین جمله ی خطور کرده به ذهنش را میگوید 
  اره ، خوب کاری میکنم. بازم میندازم ، در ضمن من  کوچولو تر که بودم  شما رو که میدیدم  همیشه  خیال میکردم با این عصای چوبی و خال روی بینی و موههای فر فری و روسری  قرمزی رنگت  سوار جاروی دسته بلندت میشی و پرواز میکنی و میخندی  توی اسمون و پرواز میکنی میری به شهر اوز.    
سپس زبانش را با شیطنت در اورد و فرار کرد. و لنگه دمپایی پرت شده به سویش ,به چارچوب درب چوبی حیاط خورد و داخل حیاط بازگشت .     
و با از سر شیطنت سریع از تیررس عصای چوبی مادام میگریزد و جیم میشود
_       _____________________________♦♥♠♣.
     صفحه ۶۵  خط سوم  پاراگراف اول     
//       /////////////////////////////////////////////
خاله جون شما خونه تون اون درب چوبی کهنه ست که ته بن بسته؟ 
الهی بمیرم ، با منی؟ چی پرسیدی ازم؟ ببخش حواسم نبود  دوباره بپرس ببینم دختر خوشگلم
پسربچه ی سفید روشن و شش ساله  کمی اخم کرد و دستش را به کمر زد و با لحنی کودکانه و شیرین گفت؛ 
_ خاله جون واقعا  بنظرت الان من دخترم؟  مگه هرکی خوشل موشل (خوشگل)  باشه ، باید حتما دخمل (دختر)  باشه؟  عمه  زری میگه من بعدا حتما سبیل و ریش در میارم ، فکرشو کن ،خخخ خنده ام میگیره 
مریم  مینشیند تا هم قدش شود و دستان ظریف و پژمرده اش را که از فرط  کلفتی و شستشوی رخت و لباس ،ظروف ، فرش و تماس وسواسگونه با آب   چروکیده شده را بروی شانه های کوچک پسرک میگذارد و غرق در عالم رویا ، به چشمان  پسرک خیره میشود  و میگوید؛ 
• اسمت چیه خوشگلکم؟ خونه ات کجاست ؟ من تا حالا ندیدمت توی این بن بست !?  پسره کی هستی؟  
پسرک که در عالم کودکانه هایش است ، سوالش را نشنیده میگیرد زیرا در این لحظه سراپای وجودش ،محو در کشف پاسخی ست برای  سوالی که در ناخودآگاهش مطرح شده  ، او  به تفاوت ظاهری مریم نسبت به خانم های دیگر می اندیشد ، زیرا در نظرش یکجای کار میلنگد ، و مریم با تمام ظرافت های نه و عشوه های دلبرانه اش ،باز چیزی نسبت به ن دیگر کم دارد ، پسرک چشمش به گوش های مریم می افتد و میگوید؛ 
هااا فهمیدم خاله جوون.  تو  گوشهات رو گوشواره ننداختی و گردنبند و النگو و دستبند و انگشتر و ساعت ننداختی ، و اصلا صورتتو آنانش (آرایش) نکردی. ،واسه همین یجوری انگار ناراحن (ناراحت) و غمینی(غمگینی) 
پسرک که بی توجه و بی اعتنا نسبت به پرسش مریم است ، باردگر پرسش نخست خودش را با کمی لُکنت زبانی که دارد تکرار کرد و گفت؛ 
خاله ژونی ، ش ش شما  وا ، وا ، واسه اون خونه ی آ ، آ، آخری هستی؟ ه ه ه هم هم همونی که درخت انجیل تکیه داده ب دی دی دیوارش؟ 
•; آره عزیزم  من واسه همون جام .  
 مریم که هرگز ازدواج نکرده و سالهاست اسیر دست مادرخوانده ی بدطینتش است  ، از سر مهر و لطافت روح زلال پسرک  لبخندی دلنشین بر چهره نشانده و دلش میخواهد پسربچه را در آغوشش مادرانه بفشارد ، اما  از  تصور  تقدیر بدی که در طالع اش رخنه کرده به یکباره افسرده و غمناک میشود و طراوت و نشاط بر چهره اش غریب میگردد ، نگاهش را از نگاه پسرک میرباید و با عبور نسیم بهاری از بینشان ، زولف بلند و سفیدش هویدا میشود و برای لحظاتی کوتاه در هوا پیچ و تابی میخورد و همراه نسیم میرقصد، مریم به نقطه ای نامعلوم در کمی انسوتر خیره مانده ، بروشنی پر واضح است که غمی جانکاه در روانش جاری گشته و برق از چشمان نافذ و درشتش پریده و روح سرد ناامیدی بر پیکرش دمیده ،   ناگه پسرک سکوت را جر میدهد و میگوید؛ 

_همونی که د د د د د درب چوبی دد دد د داره هااا ، اون خ خ خو. خو خونه که پشتش کلی باغ بزرگ د د د داره رو میگمااا ، اخه من یکبار با عمه ز ز ز. ز. ز زری  اومده بودیم  خ خ خو خونه تون ،  اما شما داشتی رخت میشستی و نمیدونم  چ چ چ چرا گریه میزدی(میکردی)  ف ف ف فکر کنم پیاز بود توی جیب لباسا ک چشمای خ خ خو خو خوشلت (خوشگلت)  اشک میشدش همش ،  من عاشق قوطی قاسقو  ش ش ش شمام
مریم از تعجب نگاهش به پسرک باز میگردد و با ابرویی بالاتر از حد معمول و حیرت میپرسد؛ 
•چی؟ چی گفتی؟ نفهمیدم چی رو میگی؟. 

_ ق قو قو قوطی قاسکو دیگه ه ه!  همونی که صدای پیشی رو در میاره   و توی ق ق قفس هستش و ب بجای غ غ غذا  فقط تخمه میخوره هااااا. اونو میگمممم 

•تخمه میخوره؟  چی تخمه میخوره؟. 

_همونی  ک ک که مادام پیره م م میگه اگه بزرگ بشه  حتی میتونه حرف بزنه دیگگگگه! 
•مادام پیره؟  منظورت مادرمه؟  
_ الکی ن ن نگو ، اون که م م  مادرت نیس ، اگه مادرت ب ب  بود که اذیتت نمیکرد    الکی نگوووو.   داری سرمو گول م م می می میمالی؟اره؟
• کی گفته ک مادام  پیره منو اذیت میکنه؟.  چرا چنین فکری میکنی؟
_همه میدونن ، خ خ خودم د د دیدم    
•منظورت از همه کیه؟
_اینارو ولش ک ک  کن ، قوطی قاسقو تون رو م م می میشه بدید به من؟ اخ اخه اخه اخه خیلی دوستش د د د دا  دارم ، قول میدم از قفس بیرونش نیارم ،که یهو پ پ پی  پیشی بخورتش

•آهااا تازه فهمیدم ، منظورت طوطی کاسکو توی قفسه مادام هست رو داری میگی؟ 
_آره دیگه ، پ پ پ پس چی !  
•وااای الهی بمیرم براات ، تازه فهمیدم ، تو برادرزاده ی زری خیاطی !  خدا پدر مادرتو بیامرزه  .  اسمت چی بود؟ 
_ ا ا اد. ادوین 
•ادوین چند وقته برگشتی پیش عمه؟   آخه شنیده بودم رفته بودی دو هفته مسافرت  
ادوین که راز کوچکی را پنهان کرده و ناتوان از دروغ گفتن است  بطور غریزی هول میشود و دستپاچگی به همراه لکنت زبان بسراغش میایند و او طبق معمول موقع لاپوشانی و یا مخفی کاری  به آسمان نگاه میکند و چشمانش را ریز کرده و کمی اخمو و جدی میشود  و کلمات را نامنظم و جویده جویده عنوان میکند ، او میگوید ؛
بله ، م م م من ن نبودم ، من ، من رفته بودم ، یعنی ،نرفته بودم ، منو به زور برده بودن ، منو  یه جایی ک که‍ که که ، تخت چند طبقه ای  زیاد د د دا داشت ، بعد صف ، من ، نوبتی ظ ظ ظر  ظرف غذامون استیل ، س س سا سالن غذاخوری ،  بعد  پسرای دیگه هم بودن. ،من  بهم حرفای بد زز زدن، بعد من ولی ، گریه نکردم ، اما ک ک  کتک خوردم ،   ک ک ک کم نه!  زیاد .  خیلی طولانی گذشت ، نمیدونم یعنی بلد نیستم بشمرم ، اما  دوبار  ج ج ج جم جمعه شد ، چون جمعه ها نهار برنج میدادن فقط و  ولی مال منو یه پسره سیاهه چاقالو بود که مسخره ام میکرد همش ، اون برنج م م من منو میخورد ، و من  من ف ف ف  فقط میترسیدم ، من که نبودم  چون برده بودنم پ پ پرورشگاهه . نه!نه! اشتباهی گفتم ، همون ک شما گفتی  بهتر تره . من ، من ه ه همو همون مسافرت ش ش شبا  شبانه روزی پسرانه نگه داشته ب ب بو  بودنم  
مریم که از حرفهای پسربچه ی معصوم حسابی احساساتی شده و اشک درون چشمانش حدقه زده  چشم در چشم او مانده و فقط میداند که اگر پلک چشمانش باز و بسته شود ،اولین اشک از ان سرازیر میشود و در همین حین بود که  . 
صدایی از انتهای کوچه پرخاشگرانه و غضب آلود  تمام حریم کوچه را هاشور زد و  در گوشهای پسرک میپیچد ، صدایی آشنا ،  و  خشن که میگفت ؛ 
∆ْ; مریم خدا ذلیلت کنه دختررر  توکه هنوز توی کوچه لش داری ، الان نانوایی میبنده هااا ،  خدا بگم ذلیلت کنه ،الهی سیاه بخت بشی که منه پیرزن  رو دق میدی با سربه هوا بودنات .

پسرک با ترس به پشتش نگاه میکند و از انجاکه میداند مادام گوشهایش سنگین است  با صدایی بلندتر از حد معمول میگوید؛ 
س س سلام  م م م مادام جون 
سپس بسمت مریم بازمیگردد اما متعجب از جای خالیش  ، زیر لب میگوید؛  
چ چ چی زود فرار زدش از ترس م م مادام پیره 
مادام که چشمانش خوب سوء نمیکند ، و بروی ویلچر نشسته  پسرک را فرا میخواند   و از انجایی که پسرک در غروب یکروز بهاری شلوارک کوتاهی از جنس لی به تن دارد ،او را شرتی صدا میزند و میگوید؛ 
∆ آهاای ی ، بیاا اینجا ببینم .   
سپس زیر لبی چند فحش نیز به رسم عادت حواله میکند و میگوید ؛ 
∆ پسرک مادر مُرده ی  ،بی پدر   .   
پسرک با قدمهای لع لع کنان و سرخوش به انتهای بن بست خمیده و خاکی میرود و میگوید؛ 
س س سلام مادام ،  م م م من ی نیستم که مادام جوون . م م من  ادوین هستم. اون دفعه با عمه ز ز  زری اومده ب ب بودیم و واسه (مادام وسط صحبتش میپرد و جملاتش را نیمه کاره میگذارد و با تلخی میپرسد)
∆;   کی از پرورشگاه در اوردش تو رو؟
ادوین که خیال میکرد هیچکس از رازش خبر ندارد  با حالتی شوکه و با کلماتی جویده جویده و  نامفهوم گفت؛ 
من ، من ، فقط اخه ، من ، اونجا ، فقط دو هفته  من ، فقط پرورشگاه مونده بودم ، چون من ،فقط عمه زری فهمید اومد سریع، زری ، منو در اورد  و قرار شد با من ، نه، یعنی ،من با اون زندگی کنم  م م  من شما کی گفت ب  به بهتون ، از کجا ،  ف ف فهمیدید؟  مم من مسافرت  بهتر تر بودشاا . من بخدا!.
مادام با صدایی یواش تر و با  حالتی شکاکانه و  لحنی تهدید آمیز گفت 
∆ داشتی به مریم چی میگفتی؟  وای بحالت اگه بفهمم راجع به اون خواستگاری ک عمه ی ات واسش پیدا کرده بود ،چیزی گفته باشی ،  کاری میکنم بندازنت باز  یتیم خونه 

ادوین در حالیکه دو پله از سطح حیاط و مادام  بلندتر  بود و زیر  چارچوب و طاق هشتی اش ایستاده   زول زد به مادام ،   او  که در حاضر جوابی و شیطنت های زیرکانه  نظیر ندارد ،  یک دستش را به کمر زد و با دست دیگر  جلوی دهانش بمانند ییسیم پلیس  نگه داشت و با حالتی نمایشی  و پر از  ادا. اطوار های کودکانه گفت؛ 
کیش کیششش   مادام پیره ، بوق بزن حرکت کن ، حرکت کن  پیره زن   خ خ خرفت    ک ک ک کیشششش  کیش.   اون توالت فرنگی سفیدی که زیرش چرخ داره  بزنه کنار ،  شما گواهینانه (گواهینامه)  نداری با چه حقی پشت عینک نشستی؟ 
کهنه، روعی ، مس، حلب، وسایل انبار ، نان خشک ، کتری کهنه ، رادیو قراضه ، مادام پیره خریداااریممممم
 
شلیک لنگه ی دمپایی از جانب مادام همانا و فلنگ رو بستن همان .  حین فرار و خنده های شیطنت وار  از کنار مریم گذشت ، بی آنکه متوجه ی حضورش شده باشد ،

پاراگراف سوم ، خط اول _ صفحه ۱۰۶ داستان بلند بلیط یکطرفه , بقلم شهروز براری صیقلانی
 مریم به خانه رفت و درب را نبست ،  و صدای قر قر های همیشگی مادام بلند شد ،  گویی تمام دق دلیهایش را سر مریم بینوا تخلیه مینمود و او را با صدای خشدارش چنین میخواند  و به مضحکه میگرفت؛ 

♪∆  ترشیده ی خاکبرسر ،  خاک عالم برسرت نگبت ، نسناس ، ریخت عجوزه ات رو از جلوی چشام دور کن ، اشتهام کور میشه .  فطرتت کلفتی و کنیزی هست ،  پتیاره ، چرا زنده هستی اخه؟ سربزار بمیر  ، نه تحصیلات عالی، نه هنری، نه دست کمالی ، نه دست پختی ، نه نجابتی، نه ظرافتی، نه پدری ، نه مادری،  اخه یه ادمم مگه این حد بی پدر مادر میشه؟   دغ کردن به درک واصل شدن. و از دستت نجات پیدا کردن ، این منه درمانده و علیلم که تمام  سربه هوا بازی هات رو تحمل میکنم و همش حرص و جوش میخورم  اما باز تحملت میکنم .  اخه نگبت با اون  قیافه ی کفتار   از زولف سفیدت حیا کن ، فلاکت ازت میباره ، چرا زنده هستی اخه ذلیل شده ؟  من هجده سالگیم شوهر دومم توی مسیر کربلا ناپدید که شده بود همه گفتن طوفان شن  اونو کشته ، ولی من اونقدر وفادار و متعهد بودم که به پاش نشستم، تا چهل روز رخت سیاه پوشیم ، بعدش اجازه دادم که میرآقا بیاد خواستگاریم 
~مریم پوزخندی به طعنه میزند ، طبق معمول چنین لحظاتی  سرپا  تند تند لباسها رو تا میکند و وسواسگونه بروی هم میچیند ، مریم زیر لب گفت؛ 
چهل روز صبر کرده ،چه افتخارم میکنه ، واسش چسب زخم بخریم، همچین میگه چهل ل ل ل روز ، که انگار  مثل من چهل سال تنهایی و بی شوهری سر کرده ! خنده دارش اینجاست که بعد ازدواج با میرآقا  ، پدرم میگفت  بعد یکماه نشده بود که شوهره قبلی زنده از کربلا برگشت   زکی ی ی 
مادام؛∆   زیر لب چی پچ پچ میکنی  هرزه ی ، ها؟ 

مریم خونش به جوش آمد ، دلش را به دریا زد و سکوتش را شکست ، قر قر های همیشگی مادام اینبار  با سنت شکنی مریم مواجه گشت ، و مادام به غلط   پنداشت که مریم از ماجرای خواستگاری که زری خیاط معرفی کرده بود را فهمیده و از همینروست که چنین گستاخ شده و حاضرجوابی میکند ، و به طعنه گفت؛ 
∆ میدونم از چی داری میسوزی ، حق داری خلاصه بعد فراغ نوغان یه خواستگار  مهندس و عاشق پیشه از آسمون افتاده بود زمین،  اونم که تا فهمید تو  چه دختر  شه و وسواسی و ناراحتی اعصاب داری هستی سریع پشیمون شد ، اما خیال نکن که اگه خودم بهت نگفتم  دلیل بدی داشته، نه اتفاقا من خیرت رو میخواستم و به گمونم زری خیاط دید که مهندسه چرب و نرمه ، خودش زیر پای مهندس نشست ،  و راهش زد ، حتی خبر دارم پشت سرت چیا به خواستگارت گفته

مریم سراپا شوکه و پشت به مادام ایستاده ،  یک قدم مانده به مرز جنون عانی برسد ، درون مغزش زله ای هشت ریشتری در حال وقوع ست .  آتش فشان افکارش در حال فوران ، چهل سال از بدو تولد تا ان لحظه ی شب هنگام بهاری  به سرعت نور در خاطرش گذر کرد ، او بابت از دست رفتن خواستگار به هیچ وجه ناراحت نیست ،زیرا خودش بهتر از هرکسی میداند که هیچ میل و کششی نسبت به جنس مخالف ندارد  و حتی تصور زندگی زیر یک سقف حتی برای یک شب ،نیز ناممکن است ،  مریم  به ناگاه با صدای بسته شدن درب چوبی حیاط ،تمام رشته افکارش پنبه میشود  و  سمت پنجره میرود ،  یعنی خیالاتی شده ، و تصور کرده که درب  حیاط  بسته شده یا که ؟.     
    اما بواسطه ی سنگینی گوشهای مادام  او هیچ واکنشی  بروز نداده و کماکان جلوی   تلویزیون کوچک سیاه سفید نشسته و یک نفس حرفهایش را به هم میبافد ،
مریم نگاهش بوی کافور میدهد ، او چای آخر را پر رنگ تر از تمام چای های یکسال اخیر  میریزد و برای مادام با نبات میبرد ،  با حالتی مشکوک چای را جلوی مادام میگذارد و زیر چشمی نگاهی به مادام میدوزد 
مادام ؛ ∆  توجه کردم که یکساله  خودت چای نمیخوری و فقط نبات داغ میخوری ،  یا که سر سفره بارها نان خالی میخوری ، اینا همه بخاطر  فطرت پایینته دختر ،  به مادر خدانیامرزت رفتی ، البت سرش بره پایین تر توی گور ، من که نحسیتش رو ندیده بودم. بلکه میرآقا. میگفت این مریم. به مادرش رفته .  

مریم از سالهای گذشته تصمیمی شرورانه و غیر معمول را در سر پرورانده بود ، اما هربار انجامش را به تعویق می انداخت  تا بلکه بخاطر  کهولت سن  طرف  بمیرد  و نیازی به الوده شدن دستانش به خون کسی نباشد.  او حتی با شیوه ای شیطانی و  عجیب مقدمات تعجیل مرگ مادام را فراهم کرده بود  

و دم های بریده شده ی مارمولک را که مملو از سم کشنده  تیؤکسین  میباشد را همراه چای خشک هربار در قوری دم میگذاشت و برای مادام از ان چای میریخت در فنجآن ها و برایش میبرد و از همینرو بود که خودش هرگز چای نمی نوشید .  و ترجیح میداد به یک استکان اب. جوش ساده بسنده کند .   

او بیخبر از حضور ادوین در حیاط خانه ،   نیمه شب  در حین بحث و جدل با مادام. از کوره در میرود و  با جای شمعدانی فی بر سرش میکوبد از پشت سر و مادام میمیرد.  .
مریم با بیل. انتهای باغ. قبری میکند و  مادام را به‍ زحمت و کشان کشان  سوی قبر میبرد و انرا درون قبر می اندازد ً    
و مجدد قبرش را نیز پر میکند و لحظه ای که هوا و اسمان به سپیدی صبح نزدیک میشده. کارش  تمام میشود. و ناگهان صدای کودکانه ای از پشت سر با لکنت میگوید ؛  
  الان قو ق ق قوطی ق قاسکو  مال من میشه؟  

مریم شوکه و متعجب به ارامی سرش را بر میگرداند و ادوین را بی خیال و بی ریاح میبیند  که نزدیک قفس طوطی کاسکو نشسته و دستانش را زیر چانه اش زده و خمیازه ای بلند میکشد  گویی که تمام. ز۰مت حفر قبر و پر نمودن مجددش را. او با چشمان درشت و نگاه  کنجکاو. کودکانه اش. نظاره گر بوده و حال. از  خستگی. خوابش. گرفته باشد  
مریم که  تمام مدت مشغول تلاش برای مخفی کردن جسد بوده  حال تمام زحماتش را نقش بر اب میبیند . چون. شاهدی وجود دارد که نظاره گر از صفر تا صد ماجرا بوده  
مریم   رنگ از رخصارش میپرد و چشمانش منبسط و دهانش باز میماند
                                   ____________________________________
پاراگراف اخر داستان صفحه ۳۸۷                                      
__  ♣♠♥♦            __________________________________          
  بیست سال بعد. . . .        
مریم جون تازه فوت شد ، من. ادوین هستم ، مریم چند روز  پیش بهم گفت که شب حادثه قصد داشته از ترس لو رفتن ، منم به قتل برسونه ، و لحظه ی اخر نتونسته بوده. ؤ تصمیم به یدن من و فرار از شهر. اردکان به. چابهار. کرده بود و. منم این بیست سال رو با مریم بزرگ شدم و زندگی کردم ، لوکنت دیگه ندارم .   شب حادثه. مریم بهم به دروغ گفت که اگه برگردم خونه   منو میبرند پرپرشگاه   یعنی پرورشگاه   
و منم حاضر شدم شبانه باهاش و به عشق این طوطی کاسکو. از اردکان فرار کنم . 

مادام پیره  روحت شاد ، هرسال. روز به قتل رسئدنت قاتلت  از عذاب وجدان هزار بار. میمرد  و زنده میشد.  .   کاش بودی و باز دمپایی پرت میکردی  برام.   
عمه زری  هیچ خبری ازت ندارم        ببخش. ببخش   فقط به‍ خاطر  طوطی  بود که. شب رفته بودم توی حیاط همسایه.   واین همه. پیچیده شدم به تقدیری عجیب.  
مریم عاشقانه برام مادری کرد 
الان هم ایستگاه قطار.  منم و یه قفس خالی .   

و بلیط یکطرفه
نویسنده.   شهروز براری صیقلانی 
فی البداعه 
____________________________________________________________________________نظرات  
۱۳۹۸/۱۲/۲۷    ۰۸:۱۴ً 
♦ به شناسه اینترنتی ↓←hassan-
         jamali@gmail.com  
♦  سلامی چو عطر خوش آشنایی    زندگی در قرنطینه و  شیوع بیماری کوبیو ۱۹  سبب  خانه نشینی و  بیکاری و سر رفتن حوصله ها شد از شما سپاسگذارم که به رایگان بیش از صد اثر کوتاه و بلند را در اختیار وبسایت ها و وبلاگ های فعال و بنام قرار دادید تا بتونیم بخانیمشون . مرسی از نویسنده جوان و خوش فکر   شین براری صیقلانی 
          _________________________نظرات______________________  
۱۳۹۹/۰۱/۲۰  ۱۳:۵۶ً
♦  به شناسه کاربری ∆وبلاگ یا وبسایت←    
fariba60azaripar.blog.ir 
     ♦     مرصی  از   )( وبسایت   خوبتون   از پیج منم دیدن کنید  من شما رو دنبال میکنم    [گل] [گل] [گل]          _________________________نظرات______________________  
۱۳۹۸/۰۶/۲۳   ۲۰:۴۲ً  
♦  به شناسه کاربری ∆وبلاگ یا وبسایت←    
 Gholidon_sar.blog.ir 
  [گل]  این داستان کوتاه  م بود  و اثار شهروز براری صیقلانی  امضا نامحسوس و نامریی خودشو داره  کسی که --مث من  مخاطبش باشه  راحت  میتونه  تشخیص بده که اثر کیه .    شین  براری  میتونست  اینو با پیرنگ بنویسه  و یا از تکنیک خاص خودش ینی دو فرجام تمامش کنه   معلوم بود  که بی حوصله و بی ویرایش نوشته   وقتی مخاطب خاص داره بایستی واسشون ارزش احترام بیشتری قایل بشه  و  اثر رو  فی بداعه نده بیرون .   معلومه خیلی بی اعصاب و ئا بی انگیزه شده تازگیا    اخه چرا؟،،   ما منتظر شاهکار مث نیلیا هستیم اقای شین        تو بهترینی  
______________________نظرات_________________

بی پرده نویسی و رک گویی کار دستش داد شین براری را با اثاری همچپن چشهروز براری صیقلانی شعر سپید نو   شین براری   رامسر  ۱۳۹۵    شهروز براری صیقلانی داستان نویس اهل شمال ایران


  به شرح و شجره و کارنامه و پیشینه ی فراماسونری و فرقه هایش و تاریخچه جادو و جادو گری و فرقه های یهودیت فرعی میپردازیم شین براری


ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﻣﺮﺗﺒﻂ
ﺟﺴﺘﺠﻮ ﺩﺭ ﺳﺎﺖ
ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﺍﺕ / 1
ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﺍﺕ / 2 ﺧﺎﻧﻪ / ﻬﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﻗﻪﻫﺎ / ﻬﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﺎﺳﻮﻧﺮ / ﻓﺮﺍﻣﺎﺳﻮﻧﺮ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺎﺑﺎﻻ ، ﺟﺎﺩﻭ ﻭ ﻓﺮﻗﻪﻫﺎ ﺳﺮّ ‏( 1 ‏)
ﻓﺮﺍﻣﺎﺳﻮﻧﺮ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺎﺑﺎﻻ ، ﺟﺎﺩﻭ ﻭ ﻓﺮﻗﻪﻫﺎ ﺳﺮّ ‏( 1 ‏)
ﻬﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﺎﺳﻮﻧﺮ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﺩﺪﺎﻩ
1,777 ﺑﺎﺯﺩﺪ
ﺭﺸﻪﻫﺎ ﻓﺮﺍﻣﺎﺳﻮﻧﺮ ‏( ﻗﺴﻤﺖ ﺳﻮﻡ ‏) ﺟﺎﺩﻭ
ﺳﺪﻩﻫﺎ ﺷﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ﻭ ﻫﻔﺪﻫﻢ ﻣﻼﺩ ، ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺷﻮﻓﺎ ﺟﺎﺩﻭﺮ ، ﻤﺎﺮ ، ﻏﺐﻮ ، ﻃﺎﻟﻊﺑﻨ ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﻋﻠﻮﻡ ﺧﻔﻪ ﻭ ﻧﻔﻮﺫ ﻓﻮﻕﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺩﺭﺑﺎﺭﻫﺎ ﻭ ﻣﺤﺎﻓﻞ ﺍﺷﺮﺍﻓ ﻭ ﻓﺮﻫﻨ ﺍﺭﻭﺎﺳﺖ . ﺍﻦ ﻣﻮﺟ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺩﻗﻘﺎً ﺑﺎ ﺭﻧﺴﺎﻧﺲ ﺍﺘﺎﻟﺎ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻭﻣﺎﻧﺴﺖﻫﺎ ‏( 1 ‏) ﻮﻥ ﻮ ﺩﻻ ﻣﺮﺍﻧﺪﻭﻻ ﻣﺮﻭﺟﻦ ﺑﺰﺭ ﺁﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ‏( 2 ‏)
ﻋﺪﻩ ﺴﺎﻧ ﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﺎﺩﻭﺮ ﻣﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ، ﺎ ﺑﻪ ﻤﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺸﻪ ﺟﺎﺩﻭﺮ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ، ﺳﺮﻌﺎً ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺰﺍﺶ ﻧﻬﺎﺩ . ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺩﺭ ﺍﺘﺎﻟﺎ ﻣﺠﺎﻭﺭ ﺁﻟ ، ﺳﺎﺣﺮ ﺍﺯ ﺣﺚ ﻣﺎﻫﺖ ﻭ ﻣﻘﺎﺱ ﺑﻪﺻﻮﺭﺕ ﺑﻤﺎﺭ ﺳﺎﺭ ﺩﺭﺁﻣﺪ . ﺑﻪﻣﻮﺟﺐ ﺰﺍﺭﺵ ﻣﺸﻬﻮﺭ ، ﺑﺴﺖ ﻭ ﻨﺞ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻦ ﺩﺭ ﺟﻠﻪﺍ ﻧﺰﺩ ﺑﺮﺷﺎ ﺩﺭ ﺷﻨﺒﻪﺑﺎﺯﺍﺭ ﺟﺎﺩﻭﺮﺍﻥ ” ﺣﻀﻮﺭ ﺎﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ … ﺟﻨﻮﻥ ﺁﺎﻫ ﺍﺯ ﺁﻨﺪﻩ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺸﻮﺎﻥ - ﻒﺑﻨﺎﻥ ، ﻣﻌﺒّﺮﺍﻥ ، ﻃﺎﻟﻊﺑﻨﺎﻥ - ﺭﺍ ﺎﺭ ﻣﺩﺍﺩ . ﺮﻭﻩ ﺍﺧﺮ ﺩﺭ ﺍﺘﺎﻟﺎ ﻣﺘﻌﺪﺩﺗﺮ ﻭ ﻧﺮﻭﻣﻨﺪﺗﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺑﻘﻪ ﺍﺭﻭﺎ . ﺗﻘﺮﺒﺎً ﻫﺮ ﺩﻭﻟﺖ ﺍﺘﺎﻟﺎ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺳﻤ ﻃﺎﻟﻊﺑﻨ ﺩﺍﺷﺖ ﻪ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻣﻬﻢ ﺑﺮﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﺎﺭﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﺭﺍ ﺗﻌﻦ ﻣﺮﺩ … ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﺑﻪ ﺍﻦﻪ ﺳﺘﺎﺭﺎﻥ ﺑﺮ ﺧﻮ ﻭ ﺍﻣﻮﺭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺣﻮﻣﺖ ﻣﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﻋﻤﻮﻣﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻪ ﺑﺴﺎﺭ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ ﺩﺍﻧﺸﺎﻩ ﺩﺭ ﺍﺘﺎﻟﺎ ﺳﺎﻻﻧﻪ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺸﻮﻫﺎ ﻣﺒﺘﻨ ﺑﺮ ﻃﺎﻟﻊﺑﻨ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﻣﺮﺩﻧﺪ … ﻫﻨﺎﻣﻪ ﻟﻮﺭﻧﺘﺴﻮ ﻣﺪ ﺩﺍﻧﺸﺎﻩ ﺰﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺗﺄﺳﺲ ﺮﺩ ، ﺑﺮﺍ ﻃﺎﻟﻊﺑﻨ ﺷﻌﺒﻪﺍ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﻧﺮﻓﺖ . ﺍﻣﺎ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﺎﻥ ﺗﺸﻞ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﺼﺮﺍً ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﻧﺎﺎﺭ ﺑﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﺸﺎﻥ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﺮﺩ . ‏( 3 ‏)
ﺗﻌﻠّﻖ ﺑﻪ ﺟﺎﺩﻭ ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺧﻔّﻪ ﺑﺎ ﺴﺘﺮﺵ
ﻃﺮﻘﺖ ﻬﻮﺩ ﺎﺑﺎﻻ ﻭ ﺁﺭﻣﺎﻥﻫﺎ ﻣﺴﺤﺎ ﺩﺭ ﺍﺭﻭﺎ ﻮﻧﺪ ﻣﺴﺘﻘﻢ ﺩﺍﺷﺖ . ﻮ ، ﺪﺭ ﺎﺑﺎﻟﺴﻢ ﻣﺴﺤ ” ﻣﻔﺖ : ﻫ ﻋﻠﻤ ﻮﻥ ﺟﺎﺩﻭ ﻭ ﺎﺑﺎﻻ ﺣﻘﺎﻧﺖ ﻣﺴﺢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﺎ ﺛﺎﺑﺖ ﻧﻤﻨﺪ . ﺪﺍﺶ ﺻﻨﻌﺖ ﺎ ﺩﺭ ﺍﺭﻭﺎ ﻧﺰ ﺩﺭ ﺴﺘﺮﺵ ﺍﻦ ﻣﻮﺝ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﺆﺛﺮ ﺑﻮﺩ . ﺩﺘﺮ ﻮﺭﺕ ﺳﻠﻤﺎﻥ ﺭﻭﺍﺝ ﺴﺘﺮﺩﻩ ﺎﺑﺎﻻ ﻭ ﺟﺎﺩﻭ ﺩﺭ ﻓﻀﺎ ﻓﺮﻫﻨ ﺍﺭﻭﺎ ﺳﺪﻩﻫﺎ ﺷﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ﻭ ﻫﻔﺪﻫﻢ ﻭ ﻧﻘﺶ ﺻﻨﻌﺖ ﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻦ ﻓﺮﺍﻨﺪ ﻨﻦ ﺗﻮﺻﻒ ﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ :
ﺟﺎﺩﻭ ﺑﺎﺳﺘﺎﻧ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺭﻧﺴﺎﻧﺲ ﻗﺪﺭﺕ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩﺍ ﺎﻓﺖ … ﻣﺎﺷﻦ ﺎ ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻪ ﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩ … ﺩﺭ ﻣﺎﻥ ﺍﻦ ﺘﺎﺏﻫﺎ ﺬﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﻧﺠﻞ ﻭ ﺁﺛﺎﺭ ﻗﺎﺑﻞ ﻗﺒﻮﻝ ﻮﻧﺎﻧ ، ﺁﺛﺎﺭ ﺎﻓﺖ ﻣﺷﺪ ﻪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺭﻧ ﻭ ﺑﻮ ﺟﺎﺩﻭ ﺩﺍﺷﺖ . ﺩﺭ ﺍﻦ ﻣﺎﻥ ﻓﻨﻮﻥ ﺸﻮ ﺍﺯ ﺍﺭﺝ ﻭﺍﻻ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺑﻮﺩ : ﻒﺑﻨ ، ﺍﺧﺘﺮﻮ ﻭ ﻃﺎﻟﻊﺑﻨ ، ﻗﺎﻓﻪﺷﻨﺎﺳ ﻭ ﺩﺮ ﻓﻨﻮﻥ ﻣﺘﻮﻣﻪ ﺑﺴﺎﺭ ﺭﺍﺞ ﺷﺪ . ﺣﺘ ﺍﻭﺭﺍﺩ ﺟﺎﺩﻭ ﻭ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﺍﺭﻭﺍﺡ ﺧﺮ ﻭ ﺷﺮ ﻣﻮﺭﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻮﺴﻨﺪﺎﻧ ﻗﺮﺍﺭ ﺮﻓﺖ ﻪ ﻋﻘﺎﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻮﺿﻮﻋﺎﺗ ﻪ ﻗﺒﻼً ﺟﺰﻡ ﻠﺴﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﻔﺮ ﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻣﺩﺍﺷﺘﻨﺪ . ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺶ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺮ ﻣﻔﺘﻮﻥ ﺷﺮﻕ ﺷﺪﻧﺪ … ﺟﺎﺩﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺭﺷﺘﻪ ﻣﺘﻤﺎﺰ ﺩﺭ ﻣﺎﻥ ﻋﻠﻮﻡ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﻎ ” ‏[ ﺟﺎﺩﻭﺮ ‏] ﻫﻢ ، ﺮﻪ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﺍﺯ ﻋﻈﻤﺖ ﻭ ﻃﻤﻄﺮﺍﻕ ﺬﺷﺘﻪ ﺧﻮﺩ ، ﺍﻣﺎ ﺑﻬﺮﺣﺎﻝ ﻭﺍﺭﺩ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﺴﺤ ﺷﺪ … ﺟﺎﺩﻭ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺩﻦ ﻭ ﻠﺴﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺮﺩﺍﺏ ﻋﻠﻮﻡ ﺳﺮّ ﻭ ﻣﺎﻭﺭﺍﺀ ﻃﺒﻌ ﻭﺍﺭﺩ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ‏( 4 ‏)
ﺳﻠﻤﺎﻥ ﻧﺰ ﺍﺯ ﻮ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﺮﻭّﺝ ﺑﺰﺭ ﺟﺎﺩﻭ ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺧﻔّﻪ ﺎﺩ ﻣﻨﺪ :
ﻮ ﺩﺭ ﺁﺛﺎﺭﺵ ﺸﻮ ﺁﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻃﺮﻖ ﺭﺅﺎ ، ﺯﻧﺎﻥ ﻏﺐﻮ ، ﺍﺭﻭﺍﺡ ﻭ ﺗﻔﺄﻝ ﻭ ﻫﻤﻨﻦ ﺸﻮ ﺑﺎ ﺮﻧﺪﺎﻥ ﻭ ﺍﻣﻌﺎﺀ ﻭ ﺍﺣﺸﺎﺀ ﺣﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﺄﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺩﻭ ﺭﻭﺵ ﺍﺧﺮ ، ﻪ ﺑ ﻮﻥ ﻭ ﺮﺍ ﺎﺎﻧ ” ‏( 5 ‏) ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﺁﻣﺪ ، ﻣﺴﻠﻤﺎً ﻧﻤﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﻣﻮﺭﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﺍﻭﻟﺎﺀ ﻠﺴﺎ ﺭﻡ ﻗﺮﺍﺭ ﺮﺩ . ﺗﺄﺪ ﺍﻭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﻔﺎﺕ ﻭ ﺍﻟﻬﺎﻣﺎﺕ ﻠﺪﺍﻧﻫﺎ ، ﺳﺮﻭﺩﻫﺎ ﺍﺭﻓﺌﻮﺳ ﻭ ﻏﺮﻩ ﺍﺯ ﻫﻤﻦ ﺭﺩﻒ ﺑﻮﺩﻧﺪ … ﻮ ﺗﻼﺵ ﻣﺮﺩ ﻪ ﺑﺎ ﺎﺭ ﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺎﺑﺎﻻ ، ﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ ﻬﻮﺩ ﺧﻮﺩ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺑﻪ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﺧﻮﺶ ﻧﺎﻞ ﺷﻮﺩ … ‏( 6 ‏)
ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﻮ ﻭ ﺭﻭﺷﻠﻦ ، ﻮﻫﺎﻧﺲ ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ ‏( 7 ‏) ، ﺍﻭﻣﺎﻧﺴﺖ ﻧﺎﻣﺪﺍﺭ ، ﻧﺰ ﺑﻪ ﺟﺎﺩﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﻭﺍﻓﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﻦ ﺗﻌﻠّﻖ ، ﺑﻪ ﺗﺄﺛﺮ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻣﺮﻣﻮﺯ ” ﺑﻮﺩ . ﺳﻠﻤﺎﻥ ﻣﻧﻮﺴﺪ :
ﻫﻨﺎﻣﻪ ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻫﺎﺪﻟﺒﺮ ﺑﻮﺩ ، ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻣﺮﻣﻮﺯ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺮﺩ ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺳﺮّ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺁﻣﻮﺧﺖ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ،1482 ﺯﻣﺎﻧ ﻪ ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ ﺗﺼﻤﻢ ﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺯﺍﺩﺎﻫﺶ … ﺑﺎﺯﺮﺩﺩ ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻔﺖ ﻪ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺳﻔﺮ ﻠﺪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖﺳﺎﺯ ﺯﻧﺪﺍﺵ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺎﻓﺖ . ‏( 8 ‏)
ﺑﺪﻦﺳﺎﻥ ، ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ ﺭﺍﻫﺐ ﺷﺪ ، ﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ
ﺎﺑﺎﻟﺴﺖ ﻭ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﻋﻠﻮﻡ ﺧﻔّﻪ ﺷﻬﺮﺕ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺴﺐ ﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻦ ﺩﻟﻞ ﺩﺭ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﺷﺎﻫﺎﻥ ﻭ ﺣﻤﺮﺍﻧﺎﻥ ﺍﺭﻭﺎ ﻣﻘﺎﻣ ﺭﻓﻊ ﺎﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻥ ﺣﺪ ﻪ ﻣﺎﺰﻤﻠﺎﻥ ، ﺍﻣﺮﺍﺗﻮﺭ ﺭﻭﻡ ﻣﻘﺪﺱ ، ﺩﺭ ﺍﻣﻮﺭ ﺳﺎﺳ ” ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻣﺮﺩ . ‏( 9 ‏) ﺍﻦ ﻣﺎﺰﻤﻠﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺴ ﺍﺳﺖ ﻪ ﻫﺮﺷﻞ ﺯﺴﺪﺭﺩﻭﺭﻓ ﺎﺭﺰﺍﺭ ﻣﺎﻟﺍﺵ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻞ ﺭﻮﺱ ﺰﺷ ﺩﺭﺑﺎﺭﺵ . ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ ﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺑﺰﺭ ﻣﺸﺘﻤﻞ ﺑﺮ ﻧﺴﺦ ﺧﻄ ﺑﻪ ﻨﺞ ﺯﺑﺎﻥ ، ﺑﺸﺘﺮ ﻋﺒﺮ ﻭ ﻮﻧﺎﻧ ، ﻓﺮﺍﻫﻢ ﺁﻭﺭﺩ ﻪ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺑﺮﺧ ﺍﺯ ﻬﺮﻩﻫﺎ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﻓﺮ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ، ﺑﻪ ﻭﻩ ﺭﻭﺷﻠﻦ ، ﻗﺮﺍﺭ ﺮﻓﺖ . ﻧﺎﻡ ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﺆﻟﻒ ﻧﺨﺴﺘﻦ ﺘﺎﺏﺷﻨﺎﺳ ﺎ ‏( 10 ‏) ﺑﻪ ﺛﺒﺖ ﺭﺳﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ ﻣﺪﻋ
ﺍﺣﻀﺎﺭ ﺭﻭﺡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﻭّﺝ ﺑﺰﺭ ﻤﺎﺮ . ﺍﻭ ﻣﺆﻟﻒ ﺘﺎﺏ ﺗﺎﺭﺦ ﺟﺎﺩﻭﺮ ‏( 11 ‏) ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺮ ﻤﺎﺮﺍﻥ ﻭ ﺎﺑﺎﻟﺴﺖﻫﺎ ﻧﺎﻣﺪﺍﺭ ﻮﻥ ﺭﻭﺷﻠﻦ ﻭ ﺁﺮﺎ ﻭ ﺎﺭﺍﺳﻠﺴﻮﺱ ﺗﺄﺛﺮ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺮﺟﺎ ﻧﻬﺎﺩ . ﺩﻭﺭﺍﻧﺖ ﻣﻧﻮﺴﺪ :
‏[ ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ ‏] ﺩﺭ ﺯﻧﺪ ﻮﺗﺎﻫﺶ ﺟﺎﻣﻊﺍﻟﻌﻠﻮﻡ ﺸﺖ : ﺩﺭ ﺯﺑﺎﻥﻫﺎ ﻻﺗﻨ ، ﻮﻧﺎﻧ ﻭ ﻋﺒﺮ ﻭ ﺍﺩﺑﺎﺕ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﻬﺎﺭﺕ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺭﺍﺳﻤﻮﺱ ، ﻣﺎﺰﻤﻠﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﺰﻨﻨﺪﺎﻥ ﺍﻣﺮﺍﺗﻮﺭ ﻭ ﺩﺮ ﻣﺸﺎﻫﺮ ﻭ ﺑﺰﺭﺎﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻧﺎﻣﻪﻧﺎﺭ ﻣﺮﺩ . ﻣﺮﺩﻡ ﻋﺎﻣ ﺁﻥ ﻋﻬﺪ ﺗﻮﻓﻘﺎﺕ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﺳﺎﺱ ﺍﻦ ﻧﻈﺮﻪ ﺗﻮﺟﻪ ﻣﺮﺩﻧﺪ ﻪ ﺩﺍﺭﺍ ﻗﺪﺭﺕﻫﺎ ﻓﻮﻕ ﻃﺒﻌ ﻣﺮﻣﻮﺯ ﺍﺳﺖ . ‏( 12 ‏)
ﻮﻫﺎﻧﺲ ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ
ﻣﻨﺎﺑﻊ ﻬﻮﺩ ﺑﻪ ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ ﻧﺎﻫ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺎﺩ ﻣﻨﻨﺪ . ‏( 13 ‏)
ﻫﺎﻨﺮﺶ ﻮﺭﻧﻠﻮﺱ ﺁﺮﺎ ‏( 14 ‏) ﻬﺮﻩ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺩﺮ ﺭﻧﺴﺎﻧﺲ ، ﻧﺰ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﺮﻭّﺟﻦ ﺑﺰﺭ ﻋﻠﻮﻡ ﺧﻔّﻪ ﻭ ﺎﺑﺎﻻ ﺩﺭ ﺍﺭﻭﺎ ﺳﺪﻩ ﺷﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻣﺷﻮﺩ . ﺁﺷﻨﺎ ﺁﺮﺎ ﺑﺎ ﺟﺎﺩﻭ ﻭ ﺎﺑﺎﻻ ، ﺑﻪ ﺳﺎﻥ ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ ﺩﺭ ﻮﻧﺪ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺎ ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻧ ﻧﺎﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻭ ﻣﺮﻣﻮﺯ ﺻﻮﺭﺕ ﺮﻓﺖ . ﺩﻭﺭﺍﻧﺖ ﻣﻧﻮﺴﺪ :
ﻭ ﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻠﻦ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍ ﻧﻨﺎﻡ ﺑﻪ ﺩﻧﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮ ﺎﺭﺲ ﺪﺍ ﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻓﺮﻔﺘﻪ ﺟﻤﻌ ﺍﺯ ﺭﺍﺯﻭﺭﺍﻥ ﺎ ﺷﺎﺩﺍﻧ ﺷﺪ ﻪ ﺍﺩﻋﺎ ﻣﺮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺶ ﺳﺮّ ﺎ ﻋﻠﻮﻡ ﻏﺮﺒﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ . ﺗﺎﺯﻩﻭﺍﺭﺩ ﺗﺸﻨﻪ ﺴﺐ ﺩﺍﻧﺶ ﻭ ﺷﻬﺮﺕ ، ﺁﻣﻮﺧﺘﻦ ﻤﺎﺮ ﻭ ﺗﺤﺼﻞ ﻗﺒﺎﻟﻪ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺭﺍ ﺸﻪ ﺧﻮﺩ ﺳﺎﺧﺖ … ‏( 15 ‏)
ﺳﻠﻤﺎﻥ ﺭﻭﺍﺘ ﺩﺮ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﺩﻫﺪ ﻭ ﺳﻔﺮ ﺁﺮﺎ ﺑﻪ ﺎﺭﺲ ﺭﺍ ﻣﺄﻣﻮﺭﺖ ﺳﺎﺳ ﻣﺨﻔ ﺗﻮﺻﻒ ﻣﻨﺪ ﺑﺎ ﺎﻣﺪﻫﺎ ﻣﻬﻢ . ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻭ ، ﺍﻣﺮﺍﺗﻮﺭ ﻣﺎﺰﻤﻠﺎﻥ ﺁﺮﺎ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺄﻣﻮﺭﺖ ﺮﻣﺴﺌﻮﻟﺘ ﺑﻪ ﺎﺭﺲ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ . ﺍﻭ ﺩﺭ ﺎﺭﺲ ﺑﺎ ﻋﺪﻩﺍ ﺍﺯ ﺍﺩﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺷﺮﺍﻑﺯﺍﺩﻩ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﻧﺠﻤﻨ ﺳﺮّ ﺭﺍ ﺭﺨﺖ . ﺍﻋﻀﺎ ﺍﻧﺠﻤﻦ ﺑﺮﺍ ﺍﺻﻼﺡ ﺟﻬﺎﻥ ﻃﺮﺣ ﺭﺨﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺪﺮ ﻗﻮﻝ ﺎﺭ ﻭ ﻫﻤﺎﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ . ‏( 16 ‏) ﻣﺎ ﻧﺰ ﺗﺄﺪ ﻣﻨﺪ ﻪ ﺁﺮﺎ ﺩﺭ ﺎﺭﺲ
ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﻣﺨﻔ ﺭﺍﺯﺁﻣﺰ ﺑﻨﺎﻥ ﻧﻬﺎﺩ . ‏( 17 ‏)
ﺎﺩﺁﻭﺭ ﻣﺷﻮﺩ ﻪ ﺗﺎﻮ ﺁﺮﺎ ﻣﻘﺎﺭﻥ ﺑﺎ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﻭ ﺳﺘﺰ ﺍﻣﺮﺍﺗﻮﺭ ﺭﻭﻡ ﻣﻘﺪﺱ ﺑﺎ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺍﺳﺖ . ﺑﻪ ﺳﺎﺩ ﻣﺗﻮﺍﻥ ﺩﺭﺎﻓﺖ ﻪ ﺍﻦ ﻣﺄﻣﻮﺭﺖ ﺮﻣﺴﺌﻮﻟﺖ ” ﺰ ﺟﺰ ﻣﺄﻣﻮﺭﺖ ﺍﻃﻼﻋﺎﺗ ﺩﺳﺴﻪﺮﺍﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺗﺄﺳﺲ ﺍﻧﺠﻤﻦ ﺳﺮّ ” ﺩﺭ ﺎﺭﺲ ﻧﺰ ﺩﺭ ﻫﻤﻦ ﺎﺭﻮﺏ ﺻﻮﺭﺕ ﺮﻓﺖ . ﺗﻮﺟﻪ ﻨﻢ ﻪ ﺁﺮﺎ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1515 ﺩﺭ ﺯﻣﺮﻩ ﻗﺸﻮﻥ ﻣﺎﺰﻤﻠﺎﻥ ﺩﺭ ﺍﺘﺎﻟﺎ ﺟﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻦ ﺩﻟﻞ ﺑﻪ ﺩﺭﺎﻓﺖ ﻧﺸﺎﻥ ﺷﻬﺴﻮﺍﺭ ” ﻣﻔﺘﺨﺮ ﺷﺪ . ‏( 18 ‏) ﺍﻭ ﻣﺪﺗ ﺩﺭ ﺎﺭﺲ ﺰﺷ ﻟﻮﺰ ﺳﺎﻭ ‏( 19 ‏) ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻘﺘﺪﺭ ﻭ ﻧﺎﺐﺍﻟﺴﻠﻄﻨﻪ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮ ﺍﻭﻝ ﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ، ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﺲ ﺩﺭ ﺳﻤﺖ ﻣﺸﺎﻭﺭ ﺎﺭﻝ ﻨﺠﻢ ، ﻧﻮﻩ ﻣﺎﺰﻤﻠﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺳﺎﻧﺎ ﻭ ﺍﻣﺮﺍﺗﻮﺭ ﺭﻭﻡ ﻣﻘﺪﺱ ، ﺟﺎ ﺮﻓﺖ .
ﺑﺪﻦﺳﺎﻥ ، ﻧﺎﻡ ﺁﺮﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﺪ ﺩﺭ ﺯﻣﺮﻩ ﺴﺎﻧ ﺛﺒﺖ ﻧﻤﻮﺩ ﻪ ﺩﺭ ﺳﺪﻩ ﺷﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺳﺎﺳ / ﺍﻃﻼﻋﺎﺗ ﺑﻪ ﺗﺄﺳﺲ ﻓﺮﻗﻪﻫﺎ ﺳﺮّ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻧﺪ ، ﻣﻨﺎﺳ ﻭ ﻧﻤﺎﺩﻫﺎ ﺭﺍﺯﺁﻣﺰ ﻭ ﺟﺎﺩﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍ ﺍﺳﺘﺘﺎﺭ ﻋﻤﻠﺮﺩ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺎﺭ ﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺪﻦﺳﺎﻥ ﺷﺎﻟﻮﺩﻩﻫﺎ ﻣﺘﺒ ﺭﺍ ﺑﻨﺎﻥ ﻧﻬﺎﺩﻧﺪ ﻪ ﺩﺭ ﻧﻤﻪ ﺍﻭﻝ ﺳﺪﻩ ﻫﺠﺪﻫﻢ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﻓﺮﺍﻣﺎﺳﻮﻧﺮ ” ﻇﻬﻮﺭ ﺮﺩ . ﺑﻪ ﺩﻟﻞ ﻨﻦ ﺟﺎﺎﻫ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1798 ﻧﺸﺮﻪ ﻮﺍﺭﺗﺮﻟ ﺭﻮﻮ ‏( 20 ‏) ‏( ﺎ ﻟﻨﺪﻥ ‏) ﺁﺮﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺑﻨﺎﻧﺬﺍﺭ ﻭﺍﻗﻌ
ﻓﺮﺍﻣﺎﺳﻮﻧﺮ ﻣﻌﺮﻓ ﺮﺩ ﻭ ﻣﺪﻋ ﺷﺪ ﻪ ﻮﺎ ﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1510 ﺑﻪ ﻟﻨﺪﻥ ﺳﻔﺮ ﺮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻦ ﺷﻬﺮ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﻣﺨﻔ ﻤﺎﺮ ﺗﺄﺳﺲ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﻣﺎ ، ﺲ ﺍﺯ ﺑﺎﻥ ﻣﻄﻠﺐ ﻓﻮﻕ ، ﺍﻦﻮﻧﻪ ﺩﻋﺎﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﻪ ﻣﺧﻮﺍﻧﺪ . ‏( 21 ‏)
ﻫﺎﻨﺮﺶ ﻮﺭﻧﻠﻮﺱ ﺁﺮﺎ
ﺁﺮﺎ ﻣﺆﻟﻒ ﺘﺎﺏ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺳﻪ ﺭﺳﺎﻟﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﺏ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺧﻔﻪ ‏( 22 ‏) ﺍﺳﺖ ﻪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ،1533 ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺲ ﺍﺯ ﻇﻬﻮﺭ ﺩﻮﺪ ﺭﻭﺑﻨ ، ﺩﺭ ﻠﻦ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺮﺩ . ﺍﻭ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﺘﺸﺎﺭ ، ﻧﺴﺨﻪ ﺧﻄ ﺘﺎﺏ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﻧﺎﻣﻪﺍ ﺑﺮﺍ ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻨﻦ ﻧﻮﺷﺖ :
ﺣﺮﺕ ﺑﺴﺎﺭ ﺮﺩﻡ ، ﻭ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺧﺸﻤﻦ ﺷﺪﻡ ، ﻪ ﺮﺍ ﺗﺎ ﺍﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﺴ ﺑﺮﻧﺨﺎﺳﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺑﺤﺜ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺟﻠﻞ ﻭ ﻣﻘﺪﺱ ﺩﻓﺎﻉ ﻨﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻟﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻓﺘﺮﺍ ﺑﺩﻨ ﻣﺒﺮّﺍ ﺳﺎﺯﺩ . ﺑﺪﻦﺗﺮﺗﺐ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺭﻭﺡ ﻣﻦ ﻗﺎﻡ ﺮﺩ … ﺟﺎﺩﻭﺮ ﺑﺎﺳﺘﺎﻧ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻋﻤﻮﻡ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ، ﺍﺯ ﺧﻄﺎﻫﺎ ﻭ ﻟﻐﺰﺵﻫﺎ ﺑﺩﻨ ﻣﻨﺰّﻩ ﺑﻮﺩﻩ ، ﻭ ﺑﺮ ﺍﺻﻮﻝ ﻋﻘﻼﻧ ﺧﺎﺹ ﺧﻮﺩ ﺗﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ ﺩﺭ ﺎﺳﺦ ﻨﻦ ﻨﺪ ﺩﺍﺩ :
ﺑﺮﺍ ﻋﺎﻣﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺰﻫﺎ ﻋﺎﻣﺎﻧﻪ ﺳﺨﻦ ﺑﻮ ، ﻟﻦ ﻣﻄﺎﻟﺐ ﺑﻠﻨﺪﺎﻪ ﻭ ﻨﻬﺎﻧ ﺭﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍ ﺑﻠﻨﺪﺎﻪﺗﺮﻦ ﻭ ﺭﺍﺯﺩﺍﺭﺗﺮﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺖ ﻧﻪﺩﺍﺭ . ﻮﻧﺠﻪ ﺧﺸ ﺑﺮﺍ ﺎﻭ ﻧﺮ ، ﻭ ﻗﻨﺪ ﺑﺮﺍ ﻃﻮﻃ . ﺍﻦ ﻨﺪ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺁﻭﺰﻩ ﻮﺵ ﺳﺎﺯ . ﻣﺒﺎﺩﺍ ﻪ ﺗﻮ ﻧﺰ ﻮﻥ ﺑﺴﺎﺭ ﺍﺯ ﺩﺮﺍﻥ ﻟﺪﻮﺏ ﻧﺮّﻩﺎﻭﺍﻥ ﺷﻮ . ‏( 23 ‏)
ﺑﻪﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﺮﺘﺎﻧﺎ ، ﺍﻦ ﺘﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻄﺎﻟﻌﺎﺕ ﺭﻧﺴﺎﻧﺲ ﺩﺭ ﺯﻣﻨﻪ ﺟﺎﺩﻭﺮ ﺗﺤﺮ ﺟﺪﺪ ﺑﺨﺸﺪ ﻭ ﻧﺎﻡ ﺁﺮﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭﻟﻦ ﺭﻭﺍﺖﻫﺎ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻓﺎﺋﻮﺳﺖ ” ﻭﺍﺭﺩ ﺳﺎﺧﺖ . ﺍﻭ ﺩﺭ ﺘﺎﺑﺶ ﺑﻪ ﺗﺒﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺯ ﻃﺮﻖ ﺎﺑﺎﻻ ﻭ ﻭﺍﺎﻥ ﻋﺒﺮ ﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﻭ
ﺟﺎﺩﻭ ﺭﺍ ﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ ﺑﻬﺘﺮﻦ ﻭﺳﻠﻪ ﺑﺮﺍ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭ ﻃﺒﻌﺖ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ‏( 24 ‏) ﺁﺮﺎ ﺩﺭ ﺍﻦ ﺘﺎﺏ ﻣﻧﻮﺴﺪ :
ﻫﻤﺎﻥﻃﻮﺭ ﻪ ﺭﻭﺡ ﺑﺸﺮ ﺑﺮ ﺟﺴﺪ ﻭ ﻧﻔﻮﺫ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍ ﺩﺍﺭﺩ ، ﺭﻭﺡ ﺟﻬﺎﻧ ” ﻧﺰ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﺎﺩ ﻧﻔﻮﺫ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺣﻮﻣﺖ ﻣﻨﺪ . ﺍﻦ ﻣﻨﺒﻊ ﻋﻈﻢ ﻧﺮﻭ ﺭﻭﺣ ﺭﺍ ﻣﺗﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﻣﻐﺰ ﻪ ﺗﻬﺬﺐ ﺍﺧﻼﻗ ﺎﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺑﺮﺩﺑﺎﺭ ﻃﺮﻕ ﺟﺎﺩﻭﺮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﺎﺭ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ . ﻣﻐﺰ ﻪ ﺍﺯ ﺍﻦ ﻃﺮﻖ ﺴﺐ ﻧﺮﻭ ﺮﺩ ، ﻣﺗﻮﺍﻧﺪ ﺧﻮﺍﺹ ﻨﻬﺎﻧ ﺍﺷﺎﺀ ، ﺍﻋﺪﺍﺩ ، ﺣﺮﻭﻑ ﻭ ﻠﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﺸﻒ ﻨﺪ ، ﺑﺮ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﺳﺘﺎﺭﺎﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﺮ ﻗﻮﺍ ﺯﻣﻦ ﻭ ﺷﺎﻃﻦ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺎﺑﺪ .
ﺘﺎﺏ ﺍﻧﺘﺸﺎﺭ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺪﺍ ﺮﺩ ﻭ ﺎﻫﺎ ﻣﺮﺭ ﺲ ﺍﺯ ﻣﺮ ﻣﺆﻟﻔﺶ ﺳﺒﺐ ﺭﻭﺍﺝ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪﻫﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﺏ ﺧﻮﺩ ﺁﺮﺎ ﺷﺪ؛ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﻦﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺷﻄﺎﻥ ﻫﻤﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ، ﺷﻄﺎﻥ ﺩﺭ ﺟﻠﺪ ﺳ ﻫﻤﺸﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﻮﺍﻧﺎ ﻣﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺑﺮ ﻓﺮﺍﺯ ﺮﻩ ﺯﻣﻦ ﺮﻭﺍﺯ ﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺮﻩ ﻣﺎﻩ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ . ‏( 25 ‏)
ﺍﺯ ﻓﻠﻮﺱ ﻓﻦ ﻫﻮﻫﻨﻬﺎﻢ ﺁﻟﻤﺎﻧ ، ﻪ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﻻﺗﻦ ﺎﺭﺍﺳﻠﺴﻮﺱ ‏( 26 ‏) ﺷﻬﺮﺕ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﺩ ، ﻧﺰ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﺮﻭّﺟﻦ ﺑﺰﺭ ﺎﺑﺎﻻ ﻭ ﺟﺎﺩﻭﺮ ﺩﺭ ﻧﻤﻪ ﺍﻭﻝ ﺳﺪﻩ ﺷﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ﺎﺩ ﻣﻨﻨﺪ . ﺪﺭ ﺎﺭﺍﺳﻠﺴﻮﺱ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻧﺎﻣﺸﺮﻭﻉ ﺍﺯ ﺍﺷﺮﺍﻑ ﺗﻨﺪﻣﺰﺍﺝ ﺳﻮﺍﺑﺎ ﺑﻮﺩ . ﺴﺮ ﺩﺭ ﻣﺤﻄ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺮﻭﺭﺵ ﺎﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻌﺎﺩﻝ ﺭﻭﺍﻧ ﺑﻬﺮﻩ ﻨﺪﺍﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﺷﺎﺮﺩﺍﻧﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻨﻦ ﺗﻮﺻﻒ ﺮﺩﻩﺍﻧﺪ :
ﺍﻭﻮﺭﻨﻮﺱ ﻣﻧﻮﺴﺪ : ﻣﺪﺕ ﺩﻭ ﺳﺎﻟ ﻪ ﺩﺭ ﻣﺆﺍﻧﺴﺖ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﺑﺮﺩﻡ ، ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺑﺎﺩﻩﺴﺎﺭ ﻭ ﺮﺧﻮﺭ ﻣﺩﺪﻡ … ﺑﺴﺎﺭ ﻭﻟﺨﺮﺝ ﺑﻮﺩ ﺑﻪﻃﻮﺭ ﻪ ﺎﻫ ﺸﺰ ﺑﺮﺍﺶ ﺑﺎﻗ ﻧﻤﻣﺎﻧﺪ ”… ﻫﺎﻨﺮﺶ ﺑﻮﻟﻨﺮ ﻧﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﻦ ﻧﺤﻮ ، ﺎﺭﺍﺳﻠﺴﻮﺱ ﺭﺍ ﺑﺎﺩﻩﺴﺎﺭ ﺍﻓﺮﺍﻃ ﻭ ﺁﺩﻣ ﺑﻪﻏﺎﺖ ﻧﺎﻣﺮﺗﺐ ﻭ ﺜﻒ ” ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻮﺭﻨﻮﺱ ﺑﻪ ﺩﺭﻣﺎﻥﻫﺎ ﺗﺤﺴﻦﺍﻧﺰ ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﻮﺍﻫ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ : ﺩﺭ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﻗﺮﺣﻪﻫﺎ ﺗﻘﺮﺒﺎً ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﺮﺩ ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟ ﻪ ﻃﺒﺒﺎﻥ ﺩﺮ ﺁﻥ ﻣﻮﺍﺭﺩ ﺭﺍ ﻋﻼﺝﻧﺎﺷﺪﻧ ﺗﺸﺨﺺ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ”. ‏( 27 ‏)
ﺎﺭﺍﺳﻠﺴﻮﺱ
ﺮﺍﺳﻠﺴﻮﺱ ﺩﺭ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧ ﺑﻪ ﻤﺎ ﻭ ﺟﺎﺩﻭ ﻭ ﺰﺷ ﻋﻼﻗﻪﻣﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﺞ ﺑﻪ ﻃﺒﺒ ﻧﺎﻣﺪﺍﺭ ﻭ ﺟﺎﺩﻭﺮ ﺑﺰﺭ ﺑﺪﻝ ﺮﺩﺪ . ﺷﻬﺮﺗﺶ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻥﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺗﺎ ﺍﻭﺍﺳﻂ ﺳﺪﻩ ﻧﻮﺯﺩﻫﻢ ، ﻣﺮﺩﻣ ﻪ ﺩﺭ ﺍﺗﺮﺶ ﺩﺎﺭ ﺍﺯ ﺑﻤﺎﺭﻫﺎ ﺑﻮﻣ ﻣﺷﺪﻧﺪ ﺑﻪ ﺯﺎﺭﺕ ﺁﺭﺍﻣﺎﻩ ﺮﺍﺳﻠﺴﻮﺱ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﺰﺑﻮﺭ ﻣﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻭ ﺭﻭﺡ ﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥﻫﺎ ﺍﻭ ﻣﻃﻠﺒﺪﻧﺪ . ” ‏( 28 ‏) ﺎﺭﺍﺳﻠﺴﻮﺱ ﺗﺴﻠﻂ ﺑﺮ ﺎﺑﺎﻻ ﺭﺍ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺿﺮﻭﺭ ﺑﺮﺍ ﻤﺎﺮ ﻣﺩﺍﻧﺴﺖ . ‏( 29 ‏)
ﺳﻠﻤﺎﻥ ﻭ ﺩﻭﺭﺍﻧﺖ ﺗﺼﻮﺮ ﺑﺲ ﺍﺭﺟﻤﻨﺪ ﺍﺯ ﺎﺭﺍﺳﻠﺴﻮﺱ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩﺍﻧﺪ ‏( 30 ‏) ﻭ ﺍﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻟ ﺍﺳﺖ ﻪ ﻣﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺰﺭﺘﺮﻦ ﺷﺎﺩ ﻣﺩﺍﻧﺪ ﻪ ﺗﺎﻨﻮﻥ ﺩﺭ ﺮﻩ ﺍﺭﺽ ﺪﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ‏( 31 ‏) ﻮﻟﺪ ﻣﻧﻮﺴﺪ :
ﺷﺨﺼﺖ ﻭﺍﻗﻌ ﺎﺭﺍﺳﻠﺴﻮﺱ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻣﻨﺎﻗﺸﺎﺕ ﺑﺰﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺷﻔﺘﺎﻥ ﻭ ﺮﻭﺍﻧﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺎﻣﻞ ﺗﻤﺎﻣ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﻓﻠﺴﻔ ﻭ ﺰﺷ ﺳﺨﺖ ﺳﺘﻮﺩﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻦ ﺍﺩﻋﺎ ﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﻪ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺭﺍﺯ ﻋﻈﻢ ﺗﺒﺪﻞ ﻓﻠﺰﺍﺕ ﺴﺖ ﺑﻪ ﻃﻼ ﺁﺷﻨﺎ ﺩﺍﺷﺖ … ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ، ﺩﺮﺍﻥ ﺗﻤﺎﻣ ﺍﻗﺪﺍﻣﺎﺕ ﺰﺷ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﻬﻞ ، ﺷﺎﺩ ﻭ ﺑﺧﺮﺩ ﻣﻨﺘﺴﺐ ﺮﺩﻩﺍﻧﺪ . ﺝ . ﺮﺍﺗﻮ ‏( 32 ‏) ﺩﺭ ﺭﺳﺎﻟﻪﺍ ﺍﻋﻼﻡ ﺮﺩ ﻪ ﻃﺒﺎﺑﺖﻫﺎ ﺎﺭﺍﺳﻠﺴﻮﺱ ﺩﺭ ﺑﻮﻫﻢ ، ﺣﺘ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧ ﻪ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻮﺩ ، ﺗﻤﺎﻣ ﺑﻤﺎﺭﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺿﻌ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﺩﺍﺩ ﻪ ﺑﻪ ﺯﻭﺩ ﺩﺭ ﺍﺛﺮ ﻓﻠﺞ ﺎ ﺑﻬﻮﺷ ﻣﻣﺮﺩﻧﺪ … ﺍﺭﺍﺳﺘﻮﺱ ‏( 33 ‏) ﻪ ﺯﻣﺎﻧ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺷﺎﺮﺩ ﺎﺭﺍﺳﻠﺴﻮﺱ ﺑﻮﺩ ، ﺭﺳﺎﻟﻪﺍ ﻧﻮﺷﺖ ﻭ ﺷﺎﺩﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻓﺎﺵ ﺮﺩ . ﺍﻭ ﻣﻮﺪ ﺎﺭﺍﺳﻠﺴﻮﺱ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﻮﻧﺎﻧ ﺑﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻻﺗﻦ ﺭﺍ ﻨﺎﻥ ﺍﻧﺪ ﻣﺩﺍﻧﺴﺖ ﻪ ﺟﺮﺋﺖ ﻧﻤﺮﺩ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺍﻦ ﺯﺑﺎﻥ ﺳﺨﻦ ﺑﻮﺪ … ﻭ ﺣﺘ ﺁﺷﻨﺎ ﻭ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﺍﺵ ﻨﺎﻥ ﻧﺎﺰ ﺑﻮﺩ ﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﻧﻮﺷﺘﻪﻫﺎ ﺁﻟﻤﺎﻧ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍ ﺍﺻﻼﺡ ﺑﻪ ﺩﺮﺍﻥ ﺑﺪﻫﺪ . ‏( 34 ‏)
ﺮﻭﺍﻥ ﺍﻭ ، ﻪ ﺑﻪ ﺎﺭﺍﺳﻠﺴﺴﺖ ” ‏( 35 ‏) ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺗﺎ ﺣﻮﺍﻟ ﻧﻤﻪ ﺳﺪﻩ ﻫﻔﺪﻫﻢ ، ﻌﻨ ﺣﺪﻭﺩ ﺼﺪ ﺳﺎﻝ ﺲ ﺍﺯ ﻣﺮ ﺍﺳﺘﺎﺩﺷﺎﻥ ، ﺩﺭ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ . ﺑﺴﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﻄﺎﻟﺒ ﺭﺍ ﻪ ﺎﺭﺍﺳﻠﺴﻮﺱ ﺩﺭ ﺯﻣﻨﻪ ﺎﺑﺎﻻ ﻭ ﺟﺎﺩﻭ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺮﺩﻩ ، ﺑﻨﺎﻧﺬﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﺟﺎﺕ ﻋﺎﻟ ﻣﺎﺳﻮﻧ ﺩﺭ ﺁﺋﻦﻫﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺎﺭ ﺮﻓﺘﻪﺍﻧﺪ . ‏( 36 ‏)
ﺩﺭ ﻨﻦ ﻓﻀﺎ ﺍﺯ ﺴﺘﺮﺵ ﺎﺑﺎﻻ ﻭ ﺳﺤﺮ ﻭ ﺟﺎﺩﻭﺳﺖ ﻪ ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ‏( 37 ‏) ﻇﻬﻮﺭ ﺮﺩ؛ ﻧﺎﻣﺪﺍﺭﺗﺮﻦ ﺸﻮ ﺳﺪﻩﻫﺎ ﺍﺧﺮ ﻪ ﺷﻬﺮﺕ ﺍﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﺪﺍﻭﻡ ﺎﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
ﻣﺸﻞ ﻧﻮﺗﺮﺩﺍﻣ ، ﻪ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ” ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻣﺷﻮﺩ ، ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻬﻮﺩ ﺳﺎﻦ ﺮﻭﻧﺲ ‏( 38 ‏) ﺗﻌﻠﻖ ﺩﺍﺷﺖ ﻪ ﺲ ﺍﺯ ﺍﻟﺤﺎﻕ ﺍﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ‏( 1481 ‏) ﻣﺴﺤ ﺎﺗﻮﻟ ﺷﺪﻧﺪ . ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﻫﺎ ﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ﻤﺎﻧﺎﺭﺍﻥ ﺣﻮﻣﺖ ﻣﺤﻠ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺮﺩﺁﻭﺭ ﻣﺎﻟﺎﺕ ﺭﻭﺳﺘﺎﺎﻥ ﺍﺷﺘﻐﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ . ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ، ﻮﻥ ﺑﺴﺎﺭ ﺍﺯ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺮﻭﻧﺲ ، ﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻃﺒﺐ ﺁﻏﺎﺯ ﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﻬﺮﺗ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝﻫﺎ 1547-1538 ﺑﻪ ﺍﺘﺎﻟﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺎﺑﺎﻟﺴﺖﻫﺎ ﻬﻮﺩ ﺳﺎﻦ ﺍﻦ ﺳﺮﺯﻣﻦ ﻣﻠﺤﻖ ﺷﺪ . ﺲ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺸﺖ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ، ﻣﺮﻭّﺝ ﺎﺑﺎﻻ ﻭ ﺟﺎﺩﻭﺮ ﻭ ﻏﺐﻮ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺳﺎﻝ 1550 ﻧﺎﺭﺵ ﺸﻮﻫﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﺮﺩ . ﺩﺭ ﺍﻦ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﺕ ﺭﺳﺪ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1555 ﺘﺎﺏ ﺸﻮﻫﺎ ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ‏( 39 ‏) ﺩﺭ ﻟﻮﻥ ﺎ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﺶ ﺷﻬﺮﺕ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﻪ ﺍﺭﻣﻐﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩ .
ﺍﺷﺘﻬﺎﺭ ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ، ﻪ ﺑﺷ ﺑﺎ ﺣﻤﺎﺖ ﺷﺒﻪ ﻣﺨﻔ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺗﺤﻘﻖ ﺎﻓﺖ ، ﺗﻮﺟﻪ ﺎﺗﺮﻦ ﻣﺪ ‏( 40 ‏) ، ﻣﻠﻪ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺯﺭﺳﺎﻻﺭ ﻣﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮ ﺍﻭ ﺟﻠﺐ ﺮﺩ ﻭ ﻣﻠﻪ ﻭ ﺴﺮﺵ ، ﺷﺎﺭﻝ ﻧﻬﻢ ‏( 41 ‏) ﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﻤﺖ ﺰﺷ ﻭ ﻣﺸﺎﻭﺭ ﻭ ﻣﻨﺠﻢ ﺧﻮﺩ ﻤﺎﺭﺩﻧﺪ . ‏( 42 ‏) ﺎﺗﺮﻦ ﻣﺪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﺠﺬﻭﺏ ﻋﻠﻮﻡ ﺧﻔّﻪ ﻭ ﺟﺎﺩﻭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻨﺠﻤﺎﻥ ﻭ ﻏﺐﻮﺎﻥ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺭ ﺩﺭﺑﺎﺭﺵ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ . ‏( 43 ‏) ﺴﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﻧﺰ ﻨﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ : ﻫﻨﺮ ﺳﻮﻡ ‏( 44 ‏) ﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﺎﺷﺎﺴﺖﺗﺮﻦ ﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ” ﺎﺩ ﻣﻨﻨﺪ . ﻋﺎﺷﻖ ﺟﺎﺩﻭﺮ ﻭ ﺭﻣﺎﻟ ﻭ ﻫﺮ ﻧﻮﻉ ﻋﻠﻮﻡ ﻏﺮﺒﻪ ﺑﻮﺩ . ﺎﻩ ﻣﺪﺕﻫﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺝ ﺎﺭﺲ ﺩﺭ ﻭﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﻠﻮﺕ ﻣﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪﻫﺎ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺟﺎﺩﻭﺮﻫﺎ ﺍﻭ ﻣﻔﺘﻨﺪ . ﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﺶ ﻮﺳﺖ ﺩﺑﺎﻏ ﺷﺪﻩ ﻮﺩ ﻭ ﺁﻻﺕ ﻭ ﺍﺑﺰﺍﺭ ﻔﺮﺁﻣﺰ ﻧﻘﺮﻩﺍ ﺍﺯ ﺑﺮﺝ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻣﺪ ﻪ ﺩﺷﻤﺎﻧﺶ ﻓﻮﺭﺍً ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺘﺎﺑﻪﺍ ﺎ ﻭ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺮﺩﻧﺪ . ‏( 45 ‏)
ﺩﺭ ﺍﻭﺍﻞ ﺳﺪﻩ ﻫﻔﺪﻫﻢ ، ﺘﺎﺏ ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ، ﻪ ﺑﻪ ﺳﺪﻩﻫﺎ ‏( 46 ‏) ﺷﻬﺮﺕ ﺩﺍﺭﺩ ، ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥﻫﺎ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺭﻭﺎ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﺷﺪ ﻭ ﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻘﺎﻡ ﻧﺎﻣﺪﺍﺭﺗﺮﻦ ﺸﻮ ﺳﺪﻩﻫﺎ ﺍﺧﺮ ﺍﺭﺗﻘﺎ ﺩﺍﺩ . ﺍﻦ ﺘﺎﺏ ﻣﺸﺘﻤﻞ ﺑﺮ ﺻﺪﻫﺎ ﻓﻘﺮﻩ ﺸﻮ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﻨ ﻭ ﻣﺒﻬﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻔﺴﺮ ﻭ ﺗﺄﻭﻞﻫﺎ ﻣﺘﻀﺎﺩ . ﺍﻭ ﺩﺭ ﺍﻦ ﺘﺎﺏ ﺑﻪ ﺸﻮ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﺍﺯ ﻧﻤﻪ ﺳﺪﻩ ﺷﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ﺗﺎ ﺎﺎﻥ ﺟﻬﺎﻥ ” ﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﻪ ﺑﻪ ﺯﻋﻢ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 3797 ﻣﻼﺩ ﺭﺥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ . ﻣﻄﺎﻟﺐ ﺘﺎﺏ ﻨﺎﻥ ﻣﺎﻫﺮﺍﻧﻪ ﺩﺭ ﻟﻔﺎﻑ ﺍﺑﻬﺎﻡ ﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻪ ﻫﺮ ﺳﻄﺮ ﺁﻥ ﻣﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﻘﺮﺒﺎً ﺑﺮ ﻫﺮ ﻭﺍﻗﻌﻪﺍ ﺍﺯ ﺗﺎﺭﺦ ﺁﻨﺪﻩ ﺍﻧﻄﺒﺎﻕ ﺎﺑﺪ . ‏( 47 ‏) ﻣﺮﻭّﺟﻦ ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ﻣﺪﻋﺍﻧﺪ ﻪ ﺍﻭ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺎﺭﻟﺰ ﺍﻭﻝ ، ﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﻧﻠﺲ ﻭ ﻟﻮ ﺷﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ، ﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ، ﺁﺗﺶﺳﻮﺯ ﺳﺎﻝ 1666 ﻟﻨﺪﻥ ، ﻇﻬﻮﺭ ﻭ ﺳﻘﻮﻁ ﻧﺎﻠﺌﻮﻥ ﺍﻭﻝ ، ﻇﻬﻮﺭ ﻫﺘﻠﺮ ﻭ ﺑﺴﺎﺭ ﺍﺯ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﺩﺮ ﺭﺍ ﺶﺑﻨ ﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺍﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻟ ﺍﺳﺖ ﻪ ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ﺍﺯ ﺸﻮ ﻧﺰﺩﺗﺮﻦ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﺑﻮﺩ . ﺑﻪﻧﻮﺷﺘﻪ ﺩﻭﺭﺍﻧﺖ ، ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ﺑﺮﺍ ﺷﺎﺭﻝ ﻧﻬﻢ ﻋﻤﺮ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺸﻮ ﺮﺩ ﻪ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ 24 ﺳﺎﻟ ﺯﻧﺪ ﺭﺍ ﺑﺪﺭﻭﺩ ﻔﺖ . ” ‏( 48 ‏) ﺭﻭﻧﺎﻟﺪ ﺳﺎﺮ ‏( 49 ‏) ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﻧﺸﺎﻩ ﻭﺴﺎﻧﺴﻦ ، ﻣﻧﻮﺴﺪ :
ﺗﺮﺟﻤﻪﻫﺎ ﻧﺎﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﺗﺄﻭﻞﻫﺎ ﺧﺎﻝﺮﺩﺍﺯﺍﻧﻪ ﻫﻮﺍﺩﺍﺭﺍﻥ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﺳﺒﺐ ﺷﺪﻩ ﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺳﺎﺩﻩﻟﻮﺡ ﺑﺎﻭﺭ ﻨﻨﺪ ﻪ ﺸﻮﻫﺎ ﺑﺮﺧ ﺍﺯ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﻬﺎﺭ ﺳﺪﻩ ﺴﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺑﺎﻥ ﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﻭﻟ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ، ﺍﻦ ﺸﻮﻫﺎ ﺑﻪ ﻓﻀﺎ ﺗﺎﺭﺨ ﺳﺪﻩ ﺷﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ﻭ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎ ﺸﻮﺭﺸﺎﺎﻧﻪ ﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﻭ ﺍﻣﺮﺍﺗﻮﺭ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺗﻌﻠﻖ ﺩﺍﺭﺩ . ﻫﺮﻨﺪ ﺍﻦ ﺸﻮﻫﺎ ﻏﺎﻟﺒﺎً ﻧﺎﺩﺭﺳﺖ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺩﺭﺁﻣﺪﻩ ، ﻟﻦ ﺷﻬﺮﺕ ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ ﺑﺰﺭﺘﺮﻦ ﺸﻮ ﺭﻧﺴﺎﻧﺲ ﺑﺗﺰﻟﺰﻝ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ‏( 50 ‏)
ﺍﻦ ﺷﻬﺮﺕ ﻋﺠﺐ ﻧﻤﺗﻮﺍﻧﺪ ﺗﺼﺎﺩﻓ ﺑﺎﺷﺪ . ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺍﻦ ﻬﺎﺭ ﺳﺪﻩ ، ﺴﺎﻧ ﻭﻇﻔﻪ ﺗﻌﺒﺮ ﻭ ﺗﻔﺴﺮ ﺸﻮﻫﺎ ” ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪﺍﻧﺪ ، ﺩﺭ ﻫﺮ ﻣﻘﻄﻊ ﻣﻬﻢ ﺗﺎﺭﺨ ﻧﺎﻡ ﻭ ﺎﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﻣﺒﻬﻢ ﻭ ﺭﺍ ﺸﻮﻫﺎ ﺗﺤﻘﻖﺎﻓﺘﻪ ﺟﻠﻮﻩﺮ ﺳﺎﺧﺘﻪﺍﻧﺪ . ﺍﻦ ﻭﺿﻊ ﺭﺍ ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ﺑﻪ ﻋﺎﻥ ﻣﺑﻨﻢ : ﺩﺭ ﻧﺨﺴﺘﻦ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺲ ﺍﺯ ﺮﻭﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼﻣ ﺍﺮﺍﻥ ، ﺑﺮﺧ
ﺎﻧﻮﻥﻫﺎ ﻬﻮﺩ ﻏﺮﺏ ﻓﻠﻤ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺸﻮﻫﺎ ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ ﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺮﺍﻥ ﺶﺑﻨ ” ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺑﻠﻪ ﻨﻦ ﺟﻠﻮﻩﺮ ﻣﺷﺪ ﻪ ﻮﺎ ، ﻃﺒﻖ ﺸﻮﻫﺎ ﻓﻮﻕ ، ﺍﺮﺍﻥ ﻭ ﺩﻧﺎ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺎ ﺸﻮﺭﻫﺎ ﻤﻮﻧﺴﺘ ﻣﺘﺤﺪ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1999 ﻣﻼﺩ ﺍﺎﻻﺕ ﻣﺘﺤﺪﻩ ﺁﻣﺮﺎ ﺭﺍ ﺁﻣﺎﺝ ﺣﻤﻠﻪ ﺍﺗﻤ ﻗﺮﺍﺭ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺩﺍﺩ . ﻫﺪﻑ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﻮﺩ : ﺍﻟﻘﺎﺀ ﺧﻄﺮ ﺗﻬﺪﺪ ﺍﺗﻤ ” ﺑﻪ ﺍﻓﺎﺭ ﻋﻤﻮﻣ ﺁﻣﺮﺎ ﻭ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺯﻣﻨﻪ ﺭﻭﺍﻧ ﺑﺮﺍ ﺴﺘﺮﺵ ﺻﻨﺎﻊ ﺗﺴﻠﺤﺎﺗ ﺍﺯ ﺳﻮ ، ﻭ ﺗﺮﻭﺞ ﻧﻔﺮﺕ ﻋﻠﻪ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼﻣ ﺍﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺳﻮ ﺩﺮ . ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺩﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺪﺪﺗﺮﻦ ﻭﺮﺍﺶ ﺘﺎﺏ ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ﻣﺎﺑﻢ ﻪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺍﺧﺮ ﺑﻪ ﻓﺎﺭﺳ ﻧﺰ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻭ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﺩﺭ ﺍﻦ ﺘﺎﺏ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺯ ﻇﻬﻮﺭ ﺍﻣﺎﻡ ﺧﻤﻨ ﻭ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼﻣ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ﻬﻠﻮ ﺑﻪ ﻣﺼﺮ ﺳﺨﻦ ﺭﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪﻩ ، ﺑﻠﻪ ﺗﺒﺎﻫ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺍﺳﻼﻣ ﺍﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺍﺛﺮ ﺍﺧﺘﻼﺱ ” ﻧﺰ ﺶﺑﻨ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ! ‏( 51 ‏)
ﻮﻡ ﺴﺘﻞ ‏( 52 ‏) ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪ ﺳﺮﺷﻨﺎﺱ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻫﺒﺮﺍﻥ ﺎﺑﺎﻟﺴﻢ ﻣﺴﺤ ﺳﺪﻩ ﺷﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ، ﻧﺰ ﺍﺯ ﻣﺮﻭّﺟﻦ ﺑﺰﺭ
ﺟﺎﺩﻭﺮ ﺍﺳﺖ .
ﺷﺮﻭﻉ ﺎﺭ ﺴﺘﻞ ﺍﺯ ﺯﻣﺎﻧ ﺍﺳﺖ ﻪ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﺍ ﺍﻭﻝ ، ﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ، ﻭﺍﺭﺩ ﻤﺎﻥ ﺍﺗﺤﺎﺩ ﺑﺎ ﻋﺜﻤﺎﻧ ﻋﻠﻪ ﺍﻣﺮﺍﺗﻮﺭ ﺭﻭﻡ ﻣﻘﺪﺱ ﺷﺪ . ﺴﺘﻞ ، ﺑﺮﺍ ﻋﻘﺪ ﻤﺎﻥ ﺍﺗﺤﺎﺩ ﺑﺎ ﻋﺜﻤﺎﻧ ‏( 1536 ‏) ، ﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﺘﺮﺟﻢ ﺯﺑﺎﻥﻫﺎ ﺷﺮﻗ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺳﻔﺮ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺑﻪ ﻗﺴﻄﻨﻄﻨﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺳﺲ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﺣﺖ ﺩﺭ ﻮﻧﺎﻥ ، ﺁﺳﺎ ﺻﻐﺮ ﻭ ﺳﻮﺭﻪ ﺮﺩﺍﺧﺖ . ﺲ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺸﺖ ﺑﻪ ﺎﺭﺲ ، ﺭﺎﺳﺖ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺳﻪﺯﺑﺎﻧﻪ ” ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺮﻓﺖ . ﺩﺭ ﻭﻧﺰ ﺑﺎ ﺍﻟﺎ ﻟﻮﺘﺎ ‏( 53 ‏) ﻭ ﺩﺍﻧﻞ ﺑﺎﻣﺒﺮ ، ﺸﺎﻣﺎﻥ ﺎ ﻣﺘﻮﻥ ﻋﺒﺮ ، ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪ . ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﺘﺎﺏ ﻇﻬﺮ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻻﺗﻦ ﺭﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﺮﺩ ﻭ ﺭﺳﺎﻟﻪﻫﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻋﻠﻮﻡ ﺧﻔّﻪ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥﻫﺎ ﻋﺒﺮ ﻭ ﻻﺗﻦ ﺎ ﻧﻤﻮﺩ . ﺩﺭ ﺩﻫﻪ 1540 ﺗﺎﻮ ﻣﺴﺤﺎﺮﺍ ﺴﺘﻞ ﺑﻪ ﺍﻭﺝ ﺧﻮﺩ ﺭﺳﺪ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝﻫﺎ ،1550-1549 ﻇﺎﻫﺮﺍً ﺩﺭ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﻧﺴﺦ ﻤﺎﺏ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻋﻠﻮﻡ ﺧﻔﻪ ، ﺑﻪ ﻓﻠﺴﻄﻦ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺳﺲ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺎﺭﻝ ﻨﺠﻢ ، ﺍﻣﺮﺍﺗﻮﺭ ﺭﻭﻡ ﻣﻘﺪﺱ ، ﺑﻪ ﺗﺪﺭﺲ ﺩﺭ ﻭﻦ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﺒﻠﻎ ﺳﺎﻝ 1556 ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﻇﻬﻮﺭ ﻣﺴﺢ ﺮﺩﺍﺧﺖ .
ﺍﻭ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻥﺟﺎ ﺶ ﺗﺎﺧﺖ ﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻬﻮﺩ ” ﻣﺧﻮﺍﻧﺪ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1562 ﺑﻪ ﺎﺭﺲ ﺑﺎﺯﺸﺖ ﻭ ﺑﺮ ﻧﺴﻠ ﺍﺯ ﻣﺘﻔﺮﻦ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮ ﺲ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺗﺄﺛﺮ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺮﺟﺎ ﻧﻬﺎﺩ . ﺍﺯ ﺴﺘﻞ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﺆﺛﺮﺗﺮﻦ ﻭ ﻧﺎﻣﺪﺍﺭﺗﺮﻦ ﻬﺮﻩﻫﺎ ﻓﺮ ﺭﻧﺴﺎﻧﺲ ﺎﺩ ﻣﻨﻨﺪ . ‏( 54 ‏) ﻣﻮﻨﺪ ﻫﺪﻑ ﺍﺯ ﻧﻈﺮﻪﺮﺩﺍﺯﻫﺎ ﺴﺘﻞ ﺍﺠﺎﺩ ﺍﻣﺮﺍﺗﻮﺭ ﺟﻬﺎﻧ ﺑﻪ ﺭﻫﺒﺮ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺑﻮﺩ . ﻣﻊﻫﺬﺍ ، ﺑﻪﻧﻮﺷﺘﻪ ﺳﻠﻤﺎﻥ ﺑﺴﺎﺭ ﻋﺠﺐ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﺭﺳﺪ ﻪ ﺍﻣﺮﺍﺗﻮﺭ ﺁﻟﻤﺎﻧ ‏[ ﺎﺭﻝ ﻨﺠﻢ ‏] ﺍﺯ ﺴﺘﻞ ﺣﻤﺎﺖ ﻣﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﺄﻣﻮﺭﺖ ﻧﻈﺎﺭﺕ ﺑﺮ ﺎ ﺘﺐ ﻋﺮﺑ ﺑﻪ ﻭﻦ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ .” ‏( 55 ‏)
ﻣﻬﻤﺘﺮﻦ ﻓﺮﻗﻪﺍ ﻪ ﻣﻘﺎﺭﻥ ﺑﺎ ﺣﺎﺕ ﺁﺮﺎ ، ﻧﻮﺳﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ﻭ ﻮﻡ ﺴﺘﻞ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻓﻀﺎ ﺎﺭﺲ ﺮﺩﺳﺴﻪ ﻋﻬﺪ
ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﺍ ﺍﻭﻝ ﺷﻞ ﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﺗﻮﻃﺌﻪ ﺁﻣﺰ ﻭ ﻣﺮﻣﻮﺯ ﺳﺎﺳ ﺍﺭﻭﺎ ﻭ ﺗﺎﻮﻫﺎ ﻣﺴﺘﻌﻤﺮﺍﺗ ﺳﺪﻩﻫﺎ ﺴﻦ ﻧﻘﺶ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪﺍ ﺍﻔﺎ ﻧﻤﻮﺩ ، ﺍﻧﺠﻤﻦ ﺴﻮﻋ ‏( 56 ‏) ﺍﺳﺖ . ﺍﻦ ﻓﺮﻗﻪ ﺳﺎﺧﺘﺎﺭ ﺑﻪﺷﺪﺕ ﻣﺘﻤﺮﺰ ﻭ ﻨﻬﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺑﺮ ﺗﺒﻌّﺖ ﺍﺪ ﺍﺯ ﻣﺎﻓﻮﻕ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﺑﻮﺩ . ﺩﺭ ﻣﻘﺎﻻﺕ ﺸﻦ ﺑﻪ ﻓﺮﻗﻪ ﺴﻮﻋ ﺍﺷﺎﺭﺍﺗ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﻨﻦ ﻔﺘﻢ :
ﺟﻨ ﺻﻠﺒ ‏[ ﺎﺭﻝ ﻨﺠﻢ ‏] ﺩﺭ ﺷﻤﺎﻝ ﺁﻓﺮﻘﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﺯﻣﻨﻪﺳﺎﺯﻫﺎ ﺗﺒﻠﻐ ﻭ ﺭﻭﺍﻧ ﺑﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺑﺮﺍﻧﺨﺘﻦ ﺗﻮﺩﻩﻫﺎ ﻋﻮﺍﻡ ﺍﺭﻭﺎ ﻧﺒﻮﺩ . ﺍﻦ ﺗﺎﻮ ﺍﺯ ﺳﺎﻝ 1523 ﺑﺎ ﻇﻬﻮﺭ ” ﺩﻮﺪ ﺭﻭﺑﻨ ، ﺳﻔﺮ ﺩﻭﻟﺖ ﻣﺠﻌﻮﻝ ﺑﻨﺍﺳﺮﺍﺋﻞ ﺩﺭ ﺧﺒﺮ ، ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ ، ﺍﺯ ﺳﺎﻝ 1532 ﺑﺎ ﺗﺎﻮ ﺳﻮﻟﻮﻣﻮﻥ ﻣﻮﻟﺨﻮ ﺍﻭﺝ ﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1534 ﺑﻪ ﺗﺄﺳﺲ ﻓﺮﻗﻪ ﺴﻮﻋ ” ﺍﻧﺠﺎﻣﺪ .
ﺑﻨﺎﻧﺬﺍﺭ ﻓﺮﻗﻪ ﺴﻮﻋ ﺍﺯ ﻧﻈﺎﻣﺎﻥ ﺎﺭﻝ ﻨﺠﻢ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺍﻨﺎﺗﻮﺱ ﻟﻮﻮﻻﺋ ‏( 57 ‏) ﺍﺳﺖ . ﺍﻦ ﻓﺮﻗﻪ ﺑﺎ ﺣﻤﺎﺖ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺁﺭﺍﻮﻧ ﺑﻮﺭﺟﺎ ﻭ ﺩﺭﺑﺎﺭﻫﺎ ﻫﺎﺑﺴﺒﻮﺭ ﻭ ﺍﺳﺎﻧﺎ ﻭ ﺮﺗﻐﺎﻝ ﺗﺄﺳﺲ ﺷﺪ ﻭ ﺷﺎﺧﻪﻫﺎ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺍﺭﻭﺎ ﺴﺘﺮﺵ ﺎﻓﺖ . ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺗﺄﺳﺲ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺎ ﻞ ﺳﻮﻡ ﺻﺎﺩﺭ ﺮﺩ ﻪ ﺑﺮﺸﺪﻩ ﻭ ﺩﺳﺖﻧﺸﺎﻧﺪﻩ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺑﻮﺭﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻮﺭّﺧﻦ ﺍﺭﺗﻘﺎﺀ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﻠﺴﻠﻪ ﻣﺮﺍﺗﺐ ﻠﺴﺎ ﻧﺎﺷ ﺍﺯ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺟﻨﺴ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﺑﺎ ﺎ ﺁﻟﺴﺎﻧﺪﺭ ﺷﺸﻢ ‏( ﺭﻭﺩﺭﻮ ﺑﻮﺭﺟﺎ ‏) ﻣﺩﺍﻧﻨﺪ . ﺍﺯ ﺳﺮﺍﻥ ﺍﻭﻟﻪ ﻓﺮﻗﻪ ﻭ ﺑﻨﺎﻧﺬﺍﺭ ﻭ ﺭﺋﺲ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺍﺳﺎﻧﺎ ﻓﺮﺍﻧﺴﺲ ﺑﻮﺭﺟﺎ ‏( 58 ‏) ﺩﻭ ﺎﻧﺪﺎ ﻭ ﻧﺎﺐ ﺍﻟﺴﻠﻄﻨﻪ ﺎﺗﺎﻟﻮﻧﺎ ، ﺑﻮﺩ .
ﺍﻨﺎﺗﻮﺱ ، ﺍﻫﻞ ﻗﻠﻌﻪ ﻟﻮﻮﻻ ، ﺑﻪ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥﻫﺎ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﻭ ﺍﺷﺮﺍﻓ ﺍﺳﺎﻧﺎ ﺗﻌﻠﻖ ﺩﺍﺷﺖ . ﺍﻭ ﺍﺯ 15 ﺳﺎﻟ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﺸﺎﻧﺶ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻪ ﺧﺰﺍﻧﻪﺩﺍﺭ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﺎﺳﺘﻞ ﺑﻮﺩ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1517 ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﺩﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺸﺎﻧﺶ ، ﻧﺎﺐﺍﻟﺴﻠﻄﻨﻪ ﻧﺎﻭﺍﺭ ، ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺳﻮ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﺄﻣﻮﺭﺖﻫﺎ ﻧﻈﺎﻣ ﻭ ﺩﻠﻤﺎﺗ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﺷﺪ . ﺩﺭ ﻣﻪ 1521 ﺩﺭ ﺟﻨ ﺑﺎ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺍﺯ ﻧﺎﺣﻪ ﺎ ﻣﺠﺮﻭﺡ ﺷﺪ ﻭ ﺳﺲ ﻃ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺁﻣﺨﺘﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪﻫﺎ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺟﺎﻣﻪ ﺯﻫﺪ ﻮﺷﺪ ﻭ ﻇﺎﻫﺮﺍً ﺯﻧﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻭﻗﻒ ﻣﺴﺢ ﺮﺩ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝﻫﺎ 1524-1523 ﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ ﺯﺍﺋﺮ ﺩﺭ ﻓﻠﺴﻄﻦ ﺑﻮﺩ ، ﺳﺲ ﺑﻪ ﺴﻮﺕ ﺸﺸﺎﻥ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝﻫﺎ 1535-1528 ﺩﺭ ﺣﻮﺯﻩ ﻋﻠﻤﻪ ‏( ﺩﺍﻧﺸﺎﻩ ‏) ﺎﺭﺲ ، ﻪ ﻣﻬﻤﺘﺮﻦ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻋﻠﻮﻡ ﺩﻨ ﺍﺭﻭﺎ ﺑﻮﺩ ، ﺑﻪ ﺗﺤﺼﻞ ﺮﺩﺍﺧﺖ . ﺩﺭ ﺍﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﻓﻼﻧﺪﺭﺯ ‏( 1529-1528 ‏) ﻭ ﺍﻧﻠﺴﺘﺎﻥ ‏( 1530 ‏) ﻧﺰ ﺳﻔﺮ ﺮﺩ . ﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1534 ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺷﺶ ﺗﻦ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺩﺭ ﺎﺭﺲ ﺮﻭﻫ ﺍﺠﺎﺩ ﺮﺩ ﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻫﺴﺘﻪ ﺍﻭﻟﻪ ﻓﺮﻗﻪ ﺴﻮﻋ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻣﺷﻮﺩ . ﺍﻦ ﻣﻘﺎﺭﻥ ﺑﺎ ﺧﺼﻮﻣﺖﻫﺎ ﺷﺪﺪ ﺎﺭﻝ ﻨﺠﻢ ﻭ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﺍ ﺍﻭﻝ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻧﺪ ﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﻌﻘﺎﺩ ﻤﺎﻥ ﺍﺗﺤﺎﺩ ‏( 1536 ‏) ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﺍ ﺑﺎ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺳﻠﻤﺎﻥ ﺧﺎﻥ ﻋﺜﻤﺎﻧ؛ ﻭ ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻦ ﻧﻤﺗﻮﺍﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻫﺪﺍﻑ ﻭﺍﻗﻌ ﺍﻗﺎﻣﺖ ﺍﻨﺎﺗﻮﺱ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺩﺭ ﺎﺭﺲ ﻣﺸﻮ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1539 ﺍﻭﻟﻦ ﻃﺮﺡ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﻓﺮﻗﻪ ﺗﻨﻈﻢ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ 27 ﺳﺘﺎﻣﺒﺮ 1540 ﺑﻪ ﺗﺄﺪ ﺎ ﻞ ﺳﻮﻡ ﺭﺳﺪ .
ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺁﻏﺎﺯ ، ﻓﻌﺎﻟﺖﻫﺎ ﺗﺒﺸﺮ ﺍﺯ ﺎﺭﺮﺩﻫﺎ ﺍﺻﻠ ﻓﺮﻗﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎﺭ ﻣﺭﻓﺖ ﻪ ﺑﺎ ﻣﺄﻣﻮﺭﺖ ﻓﺮﺍﻧﺴﺲ ﺧﺎﻭﺮ ﺑﻪ ﻫﻨﺪ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ . ﺧﺎﻭﺮ ، ﺴﺮ ﺭﺋﺲ ﺷﻮﺭﺍ ﻣﺸﺎﻭﺭﺍﻥ ﺷﺎﻩ ﻧﺎﻭﺍﺭ ، ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻨﺎﺗﻮﺱ ﺩﺭ ﺣﻮﺯﻩ ﻋﻠﻤﻪ ﺎﺭﺲ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻔﺖ ﺑﻨﺎﻧﺬﺍﺭ ﺍﻭﻟﻪ ﻓﺮﻗﻪ ﺑﻮﺩ . ﺍﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1537 ﺩﺭ ﻭﻧﺰ ﺑﻪ ﺴﻮﺕ ﺸﺸﺎﻥ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻭ ﺳﺲ ﺍﺯ ﺳﻮ ﺍﻥ ﺳﻮﻡ ، ﺎﺩﺷﺎﻩ ﺮﺗﻐﺎﻝ ﻣﺄﻣﻮﺭ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﺴﺤ ﺮﺩﻥ ﺳﻨﻪ ﻣﺴﺘﻤﻠﺎﺕ ﺮﺗﻐﺎﻝ ﺩﺭ ﺷﺮﻕ ﻋﺎﺯﻡ ﻫﻨﺪ ﺷﻮﺩ . ﺩﺭ 15 ﻣﺎﺭﺱ ،1540 ﺶ ﺍﺯ ﺁﻥﻪ ﺍﻧﺠﻤﻦ ﺴﻮﻋ ” ﺍﺯ ﺳﻮ ﺎ ﺑﻪ ﺭﺳﻤﺖ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﻮﺩ ، ﺭﺍﻫ ﻫﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ 6 ﻣﻪ 1542 ﺩﺭ ﻮﺍ ، ﻣﺮﺰ ﺮﺗﻐﺎﻟﻫﺎ ﺩﺭ ﺷﺮﻕ ، ﺍﺳﺘﻘﺮﺍﺭ ﺎﻓﺖ . ﺍﻭﻟﻦ ﺗﺎﻮ ﻣﺴﻮﻧﺮ ﺮﺗﻐﺎﻟﻫﺎ ﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺳﺎﻝ 1530 ﺩﺭ ﺑﻨﺪﺭ ﻮﻦ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧ ﻪ ﺧﺎﻭﺮ ﻓﻌﺎﻟﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﻮﺍﺣﻞ ﺟﻨﻮﺏ ﺷﺮﻗ ﻫﻨﺪ ﺁﻏﺎﺯ ﻧﻤﻮﺩ ﺣﺪﻭﺩ 20 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻦ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻮﻣ ﻣﻨﻄﻘﻪ ، ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺎ ﺑﺮﺍ ﺟﻠﺐ ﺩﻭﺳﺘ ﺮﺗﻐﺎﻟﻫﺎ ، ﻣﺴﺤ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺍﻭ ﺩﺭ ﺎﺋﺰ 1545 ﺑﻪ ﻣﺴﺘﻤﻠﺎﺕ ﺮﺗﻐﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﺠﻤﻊ ﺍﻟﺠﺰﺍﺮ ﻣﺎﻻ ﻭ ﻣﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ 1548 ﺑﻪ ﻮﺍ ﺑﺎﺯﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻭﺕ 1549 ﺭﺍﻫ ﺍﻦ ﺷﺪ .
ﺍﻭ ﺩﺭ ﺍﻭﻟﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﺯ ﺍﻦ ، ﻪ ﺗﺎ ﺎﺎﻥ ﺳﺪﻩ ﺷﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ﺑﺶ ﺍﺯ ﺳ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺍﺭﻭﺎ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﺪ ، ﻧﻮﺷﺖ : ﺍﻨﻫﺎ ﺑﻬﺘﺮﻦ ﻣﺮﺩﻣﺍﻧﺪ ﻪ ﺗﺎﻨﻮﻥ ﺸﻒ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ ” ﺍﻭ ﺩﺭ ﺍﻭﺍﺧﺮ 1551 ﺑﻪ ﻫﻨﺪ ﺑﺎﺯﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺩﺳﺎﻣﺒﺮ 1552 ﺩﺭ ﺳﻮﺍﺣﻞ ﻦ ﺩﺭﺬﺷﺖ . ﺍﻓﺴﺎﻧﻪﺮﺩﺍﺯﺍﻥ ﺍﺭﻭﺎ ﻣﺪﻋ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻪ ﺧﺎﻭﺮ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺍﻗﺎﻣﺘﺶ ﺩﺭ ﺷﺮﻕ ﻣﻠﻮﻥ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻣﺴﺤ ﺮﺩ . ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ، ﻣﺤﻘﻘﻦ ﺍﻦ ﺭﻗﻢ ﺭﺍ ﻧﻤﺬﺮﻧﺪ ﻭ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺴﺎﻧ ﺭﺍ ﻪ ﺩﺭ ﺍﻦ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺍﺯ ﻃﺮﻖ ﺧﺎﻭﺮ ﻭ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﺴﺤﺖ ﺟﻠﺐ ﺷﺪﻧﺪ ﺣﺪﻭﺩ 30 ﻫﺰﺍﺭ ﻧﻔﺮ ﻣﺩﺍﻧﻨﺪ . ﺑﺎﺪ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻤﻮﺩ ﻪ ﺑﺨﺸ ﻧﻪ ﻨﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺍﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﺮﺩﺎﻥ ﺎ ﺍﺳﺮﺍﻧ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻪ ﻃﺒﻖ ﺭﻭﻪ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺮﺗﻐﺎﻟﻫﺎ ، ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺑﻪ ﻣﺴﺤﺖ ﻣﻌﺘﺮﻑ ﻣﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺨﺸ ﻣﺮﺩﻡ ﻗﺒﺎﻞ ﺑﺖﺮﺳﺘ ﻪ ﺩﻭﺳﺘ ﺑﺎ ﺮﺗﻐﺎﻟﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺩﻟﻞ ، ﺑﻪ ﻣﻨﻔﻌﺖ ﺧﻮﺶ ﻣﺩﺪﻧﺪ .
ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺮ ﺍﻨﺎﺗﻮﺱ ‏( 1556 ‏) ﺣﺪﻭﺩ ﻫﺰﺍﺭ ﺴﻮﻋ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺍﺭﻭﺎ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺳﺎ ﻭ ﺁﻓﺮﻘﺎ ﻭ ﺩﻧﺎ ﺟﺪﺪ ” ‏( ﻗﺎﺭﻩ ﺁﻣﺮﺎ ‏) ﺑﻪ ﺗﺎﻮﻫﺎ ﺗﺒﺸﺮ ﻭ ﻣﺴﺘﻌﻤﺮﺍﺗ ﺍﺷﺘﻐﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1626 ﺷﻤﺎﺭ ﺍﺸﺎﻥ ﺑﻪ 15544 ﻧﻔﺮ ﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1749 ﺑﻪ 22589 ﻧﻔﺮ ﺭﺳﺪ ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺍﻋﻀﺎ ﻓﺮﻗﻪ ﻓﻮﻕ ﺣﺪﻭﺩ 30 ﻫﺰﺍﺭ ﻧﻔﺮ ﺰﺍﺭﺵ ﻣﺷﻮﺩ . ﺴﻮﻋﻫﺎ ﺩﺭ ﻋﺮﺻﻪ ﺗﺠﺎﺭﺕ ﻣﺎﻭﺭﺍﺀ ﺑﺤﺎﺭ ﻧﺰ ﻓﻌﺎﻝ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻫﺌﺖ ﺴﻮﻋ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺩﺭ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﻄﺮ ﺒﺮ ﺭﻭﺳﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﺎﻓﺖ . ﺍﺯ ﺍﻭﺍﺳﻂ ﺳﺪﻩ ﻫﺠﺪﻫﻢ ، ﺑﻪ ﺩﻟﻞ ﻣﺸﺎﺭﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺴﻪﻫﺎ ﻣﺮﻣﻮﺯ ﺳﺎﺳ ، ﺑﻪ ﻭﻩ ﻋﻠﻪ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻮﺭﺑﻦ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ، ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻋﻠﻪ ﻓﺮﻗﻪ ﻓﻮﻕ ﺍﻭﺝ ﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1773 ﺎ ﻠﻤﻨﺖ ﻬﺎﺭﺩﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻪ ﺻﺪﻭﺭ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﻧﺤﻼﻝ ﺁﻥ ﺷﺪ . ﻣﻊﻫﺬﺍ ﺍﻦ ﻓﺮﻗﻪ ﻫﻤﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1814 ﺑﺎﺭ ﺩﺮ ﺎ ﻮﺱ ﻫﻔﺘﻢ ﻓﻌﺎﻟﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺭﺳﻤﺖ ﺑﺨﺸﺪ . ﺩﺭ ﺍﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﻧﺰ ﻓﺮﻗﻪ ﺴﻮﻋ ﺑﻪ ﺑﺰﺭﺘﺮﻦ ﺮﻭﻩ ﺗﺒﺸﺮ ﺎﺗﻮﻟ ﺩﺭ ﺷﺮﻕ ﺑﺪﻝ ﺷﺪ . ‏( 59 ‏)
ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﻧﺠﻤﻦ ﺴﻮﻋ ، ﻪ ﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ ﻓﺮﻗﻪ ﻣﺬﻫﺒ ﺍﻓﺮﺍﻃ ﻭ ﻣﺨﻮﻑ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻣﺷﺪ ، ﺑﺎ ﻓﺮﺍﻣﺎﺳﻮﻧﺮ ﺳﺪﻩ ﻫﺠﺪﻫﻢ ﺍﺯ ﻃﺮﻖ ﻧﻘﺶ ﻣﺸﺘﺮ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﻣﺨﻔ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﻭ ﺎﺭﺮﺩﻫﺎ ﻣﺸﺘﺮ ﺗﻮﻃﺌﻪﺁﻣﺰﺷﺎﻥ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺿﺢ ﺍﺳﺖ . ‏( 60 ‏) ﺩﺭ ﺍﺭﻭﺎ ﺳﺪﻩ ﻫﺠﺪﻫﻢ ﺑﺴﺎﺭ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﻨﻦ ﺭﺍﺑﻄﻪﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪﻧﻮﺷﺘﻪ ﺩﺍﺋﺮﺓﺍﻟﻤﻌﺎﺭﻑ ﻣﺎﺳﻮﻧ ﻣﺎ ، ﺴﻮﻋﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﺘﻬﻢ ﻣﺮﺩﻧﺪ ﻪ ﺑﺎ ﻓﺮﺍﻣﺎﺳﻮﻥﻫﺎ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺗﻨﺎﺗﻨ ﺩﺍﺭﻧﺪ . ‏( 61 ‏) ﻫﻨﺮ ﻮﻞ ، ﺑﻪ ﺭﻭﺵ ﺧﻮﺩ ﻨﻦ ﻣﻐﻠﻄﻪ ﻣﻨﺪ : ﺑﻌﻀ ﺴﻮﻋﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﻣﺎﺳﻮﻥﻫﺎ ﻣﺧﻮﺍﻧﻨﺪ ، ﺩﺮﺍﻥ ﻣﺎﺳﻮﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺴﻮﻋﻫﺎ ﻣﺩﺍﻧﻨﺪ . ﻭ ﺑﺮﺧ ﺣﺘ ﻣﻮﻨﺪ ﻪ ﺴﻮﻋﻫﺎ ﻓﺮﺍﻣﺎﺳﻮﻧﺮ ﺭﺍ ﺑﺮﺍ ﻤ ﺑﻪ ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺧﻮﺩ ﺍﺠﺎﺩ ﺮﺩﻧﺪ . ‏( 62 ‏)
ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺭﺩ …
ﻧﻮﺷﺖﻫﺎ :
-1 ﻭﺍﻩ ﺍﻭﻣﺎﻧﺴﺖ ” ﺍﺯ ﺣﻮﺍﻟ ﻧﻤﻪ ﺳﺪﻩ ﻧﻮﺯﺩﻫﻢ ﺑﻪ ﻭﻩ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﺸﺎﺭ ﺘﺎﺏ ﺍﺣﺎﺀ ﺍﺩﺑﺎﺕ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ ﺌﻮﺭ ﻓﻮﺖ ‏( George Voigt ‏) ، ﻣﻮﺭﺥ ﺁﻟﻤﺎﻧ ‏( 1859 ‏) ، ﺩﺭ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺑﺎﺏ ﺷﺪ . ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺍﻭﻣﺎﻧﺴﻢ ” ‏( Humanismus ‏) ﻣﻮﺝ ﻓﺮ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺑﺮﺍ ﺍﺣﺎﺀ ﺁﺛﺎﺭ ﺍﺩﺑ ﻼﺳ ” ﻮﻧﺎﻥ ﻭ ﺭﻭﻡ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺭﻧﺴﺎﻧﺲ ” ﺍﺘﺎﻟﺎ ﺭﻭﺍﺝ ﺩﺍﺷﺖ . ﺍﻨﻮﻧﻪ ﻣﺘﻔﺮﻦ ﺑﻪ ﺍﻭﻣﺎﻧﺴﺖﻫﺎ ” ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺷﺪﻧﺪ . ﺑﺪﻦ ﺗﺮﺗﺐ ، ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺍﻭﻣﺎﻧﺴﻢ ” ﻣﻮﺝ ﺮﺍﺶ ﺑﻪ ﻣﺘﻮﻥ ﺍﺩﺑ ﻗﺪﻣﺎ ﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﺎﺕ ” ‏( humanities ‏) ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺘﻮﻥ ﺩﻨ ﻣﺴﺤ ‏( ﺍﻟﻬﺎﺕ ‏) . ﺍﻭﻣﺎﻧﺴﻢ ” ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﺘﺐ ﻓﺮ ﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ﻣﺷﻨﺎﺳﻢ ﻭ ﻣﻌﺎﺩﻝ ﻓﺎﺭﺳ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺮﺍ ” ﺭﺍ ﺑﺮﺍ ﺁﻥ ﺑﺮﺰﺪﻩ ﺍﻢ ، ﺩﺭ ﻧﻤﻪ ﺩﻭﻡ ﺳﺪﻩ ﻧﻮﺯﺩﻫﻢ ﺑﺎ ﺪﺍﺶ ﻣﻔﺎﻫﻤ ﻮﻥ ﻣﺬﻫﺐ ﺍﻧﺴﺎﻧﺖ ” ‏( Religion of Humanity ‏) ﺭﻭﺍﺝ ﺎﻓﺖ . ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻓﺮﻫﻨ ﺁﺴﻔﻮﺭﺩ ، ﺍﺻﻄﻼﺡ ﺍﺧﺮ ﻧﺨﺴﺘﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1860 ﺩﺭ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﻧﻠﺴ ﺑﻪ ﺎﺭ ﺭﻓﺖ .
-2 ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭﺍﺝ ﺟﺎﺩﻭ ﻭ ﻤﺎﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﺭﻭﺎ ﺳﺪﻩﻫﺎ ﻓﻮﻕ ﺑﻨﺮﺪ ﺑﻪ : ﺍﺮﺝ ﻠﺴﺮﺧ ، ﺗﺎﺭﺦ ﺟﺎﺩﻭﺮ ، ﺗﻬﺮﺍﻥ : ﻧﺸﺮ ﻋﻠﻢ ، .1377 ﺘﺎﺏ ﻓﻮﻕ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺗﺮﺟﻤﻪﺍ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺘﺎﺏ ﺩﺘﺮ ﺳﻠﻤﺎﻥ ‏( Kurt Seligmann, The Mirror of Magic, New York: Pantheon, 1948 ‏) ﻮﺭﺕ ﺳﻠﻤﺎﻥ ‏( 1900-1962 ‏) ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﻘﺎﺵ ﺳﻮﺭﺭﺋﺎﻟﺴﺖ ﻭ ﻣﺮﻭﺝ ﺟﺎﺩﻭﺮ ﺷﻬﺮﺕ ﺩﺍﺭﺩ . ﺍﻭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﻝ ﺳﻮﺲ ﺑﻪ ﺩﻧﺎ ﺁﻣﺪ ، ﺍﺯ ﺳﺎﻝ 1939 ﺩﺭ ﺍﺎﻻﺕ ﻣﺘﺤﺪﻩ ﺁﻣﺮﺎ ﻣﺴﺘﻘﺮ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺯ ﻬﺮﻩﻫﺎ ﺳﺮﺷﻨﺎﺱ ﺍﻦ ﺸﻮﺭ ﺩﺭ ﺯﻣﻨﻪ ﺟﺎﺩﻭ ﻭ ﻫﻨﺮﻫﺎ ﺳﺎﻩ ” ‏( black arts ‏) ﺑﺪﻝ ﺮﺩﺪ . ﺩﺘﺮ ﺳﻠﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺘﺎﺏ ﻓﻮﻕ ﺗﻮﺻﻒ ﺮﺁﺏ ﻭ ﺗﺎﺏ ﻭ ﺟﺬﺍﺑ ﺍﺯ ﻃﺮﻘﺖ ﺎﺑﺎﻻ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ‏( ﺻﺺ 550-527 ‏) ﻭ ﺑﻪ ﺷﻠ ﻇﺮﻒ ﺍﺳﻄﻮﺭﻩ ﻣﻈﻠﻮﻣﺖ ” ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻟﻘﺎﺀ ﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ‏( ﺑﺮﺍ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺑﻨﺮﺩ ﺑﻪ ﺹ 426 ‏) .
-3 ﻭﻞ ﺩﻭﺭﺍﻧﺖ ، ﺗﺎﺭﺦ ﺗﻤﺪﻥ ، ﺟﻠﺪ ﻨﺠﻢ : ﺭﻧﺴﺎﻧﺲ ، ﺗﺮﺟﻤﻪ ﺻﻔﺪﺭ ﺗﻘ ﺯﺍﺩﻩ ﻭ ﺍﺑﻮﻃﺎﻟﺐ ﺻﺎﺭﻣ ، ﺗﻬﺮﺍﻥ : ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﺍﻧﺘﺸﺎﺭﺍﺕ ﻭ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼﻣ ، ،1367 ﺹ 560.
-4 ﻠﺴﺮﺧ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺻﺺ -468 469.
-5 ﺷﺮ ﺁﻟﻮﺩ . ﻣﻨﺴﻮﺏ ﺑﻪ ﺎﺎﻧﺴﻢ ” ﺭﻭﻡ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ .
-6 ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺹ .473
7. Johannes Trithemius [Johann Heidenberg of Tritheim] (1462-1516)
-8 ﻠﺴﺮﺧ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺹ 475.
-9 ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺹ .476
10. Liber der scriptoribus ecclesiasticis [Book about Ecclesiastical Writers]
ﺘﺎﺏ ﺗﺮﺘﻤﻮﺱ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1494 ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺸﺨﺼﺎﺕ ﻬﺰﺍﺭ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺘﺎﺏ ﺩﻨ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺯﻣﺎﻧ ، ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﺍﻟﻔﺒﺎ ﻣﻨﺪﺭﺝ ﺑﻮﺩ .
11. Chronologica mystica (1508).
-12 ﻭﻞ ﺩﻭﺭﺍﻧﺖ ، ﺗﺎﺭﺦ ﺗﻤﺪﻥ ، ﺟﻠﺪ ﺷﺸﻢ : ﺍﺻﻼﺡ ﺩﻨ ، ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻓﺮﺪﻭﻥ ﺑﺪﺭﻩ ﺍ ، ﺳﻬﻞ ﺁﺫﺭ ﻭ ﺮﻭﺰ ﻣﺮﺯﺑﺎﻥ ، ﺗﻬﺮﺍﻥ : ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﺍﻧﺘﺸﺎﺭﺍﺕ ﻭ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼﻣ ، ،1368 ﺹ .387
13. Judaica, vol. 15, p. 1400.
14. Heinrich Cornelius Agrippa von Nettesheim (1486-1535)
-15 ﺩﻭﺭﺍﻧﺖ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺻﺺ -1015 1016.
-16 ﻠﺴﺮﺧ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺹ .482
17. Mackey, ibid, vol. 1, p.40.
-18 ﻠﺴﺮﺧ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺹ .483
19. Louise of Savoy (1476-1531)
20. Quarlerly Review
21. Mackey, ibid.
22. Libri Tres de Occulta Philosophia, Cologne, 1533 [Three Books of Occult Philosophy, London: 1651]
-23 ﺩﻭﺭﺍﻧﺖ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺝ ،6 ﺹ .1016
24. Britannica, 1977, vol. I, p. 147.
-25 ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺻﺺ .1017-1016
26. Theophrastus Bombastus von Hohenheim [Philippus Aureolus Paracelsus] (1493-1541)
-27 ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺹ 1048.
-28 ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺹ .1051
29. Judaica, vol. 2, p. 544.
-30 ﻠﺴﺮﺧ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺻﺺ ؛495-488 ﺩﻭﺭﺍﻧﺖ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺝ ،6 ﺻﺺ .1051-1044
31. Mackey, ibid, vol. 2, p. 750.
32. J. Crato
33. Erastus
34. Gould, ibid, vol. III, p. 78.
35. Paracelsist
36. Mackey, ibid.
37. Nostradamus [Michel de Nostredame] (1503-1566)
38. Provence
ﺮﻭﻧﺲ ﺩﺭ ﺟﻨﻮﺏ ﺷﺮﻗ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﻨﻮﻧ ، ﺩﺭ ﺣﺎﺷﻪ ﺩﺭﺎ ﻣﺪﺘﺮﺍﻧﻪ ، ﻭﺍﻗﻊ ﻭ ﺑﻨﺎﺩﺭ ﻣﻬﻢ ﺁﻥ ﻣﺎﺭﺳ ﻭ ﺗﻮﻟﻮﻥ ﺍﺳﺖ . ﺍﺳﺘﻘﺮﺍﺭ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺩﺭ ﺑﻨﺎﺩﺭ ﻭ ﺷﻬﺮﻫﺎ ﺍﻦ ﺳﺮﺯﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﺪﻩ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻢ ﻣﻼﺩ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺳﺪﻩ ﻬﺎﺭﺩﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﻓﺰﺍﺶ ﺎﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻥ ﺣﺪ ﻪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1348 ﺷﻤﺎﺭ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺑﻪ ﺣﺪﻭﺩ 15000 ﻧﻔﺮ ﺭﺳﺪ . ﺷﻐﻞ ﺍﺻﻠ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺮﻭﻧﺲ ﺭﺑﺎﺧﻮﺍﺭ ﺑﻮﺩ . ﺁﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﻃﺒﺎﺑﺖ ، ﺩﻻﻟ ، ﺗﺠﺎﺭﺕ ﺷﺮﺍﺏ ، ﻨﺪﻡ ، ﺍﺩﻭﻪ ﻭ ﻣﻨﺴﻮﺟﺎﺕ ﻧﺰ ﺍﺷﺘﻐﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ . ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺳﺎﻦ ﺑﻨﺪﺭ ﻣﺎﺭﺳ ﺍﺯ ﺳﺪﻩ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﺠﺎﺭﺕ ﺑﺎ ﻓﻠﺴﻄﻦ ، ﻣﺼﺮ ، ﺷﻤﺎﻝ ﺁﻓﺮﻘﺎ ، ﺍﺳﺎﻧﺎ ﻭ ﺍﺘﺎﻟﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﺩﻩ ، ﻮﺏ ، ﺍﺩﻭﻪ ، ﻣﻨﺴﻮﺟﺎﺕ ، ﻓﻠﺰﺍﺕ ، ﺎﻫﺎﻥ ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﻮﺳﺖ ﻣﻬﻤﺘﺮﻦ ﺍﻗﻼﻡ ﺗﺠﺎﺭ ﺍﺸﺎﻥ ﺑﻮﺩ . ﺍﺯ ﺳﺎﻝ 1331 ﺑﺮﺧ ﺷﻮﺭﺵﻫﺎ ﺿﺪ ﻬﻮﺩ ﺩﺭ ﺮﻭﻧﺲ ﺭﺥ ﺩﺍﺩ ﻪ ﻣﻬﻤﺘﺮﻦ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1348 ﺑﻮﺩ . ﺩﺭ ﺳﺪﻩ ﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ﻭﺿﻊ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺮﻭﻧﺲ ﺗﺜﺒﺖ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﻣﺘﺎﺯﺍﺕ ﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺣﻮﻣﺖ ﺮﻭﻧﺲ ﺩﺭ ﺳﺎﻝﻫﺎ 1480-1434 ﺑﺎ ﺷﺎﻫ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺭﻧﻪ ‏( King Rene ‏) ﺑﻮﺩ ﻪ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﻫﺎ ﻬﻮﺩ ﻓﻮﺭﺑﻦ ‏( Forbin ‏) ، ﺳﺎﻦ ﺮﻭﻧﺲ ، ﻭ ﺩﻭﺭﺎ ‏( Doria ‏) ، ﺳﺎﻦ ﺟﻨﻮﺍ ، ﻮﻧﺪ ﻣﺎﻟ ﺩﺍﺷﺖ . ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺭﻧﻪ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﻣﺘﺎﺯﺍﺕ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﻋﻤﻞ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺲ ﺍﺯ ﻣﺮ ﺭﻧﻪ ، ﺮﻭﻧﺲ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﻣﻨﻀﻢ ﺷﺪ ﻭ ﻤ ﺑﻌﺪ ﺷﻮﺭﺵﻫﺎ ﺿﺪ ﻬﻮﺩ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ . ﺷﻮﺭﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻋﻤﺪﻩ ﺭﻭﺳﺘﺎﺎﻥ ﺗﻬﺪﺳﺖ ﻭ ﺎﺭﺮﺍﻥ ﻓﺼﻠ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ، ﻣﻘﺎﻣﺎﺕ ﺩﻭﻟﺘ ﻭ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺍﺯ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺣﻤﺎﺖ ﻣﺮﺩﻧﺪ . ﺑﺎ ﺗﺪﺍﻭﻡ ﻭ ﺍﻭﺝ ﺮ ﺷﻮﺭﺵﻫﺎ ، ﺩﺭ ﺍﻭﺍﺧﺮ ﺳﺪﻩ ﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ﻟﻮ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻢ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺧﺮﺍﺝ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺮﻭﻧﺲ ﺻﺎﺩﺭ ﺮﺩ . ﺩﺭ ﺍﻦ ﺯﻣﺎﻥ ، ﺑﺨﺶ ﻣﻬﻤ ﺍﺯ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﺮﻭﻧﺲ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﺴﺤ ﺷﺪﻧﺪ . ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺑﻪ ﺍﻦ ﻧﻮﺸﺎﻥ ” ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺑﺪﺑﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﻨﺎﻥ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻬﻮﺩ ﻭ ﻣﺴﺒﺐ ﻣﺼﺎﺐ ﺧﻮﺶ ﻣﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1611 ﺭﺳﺎﻟﻪﺍ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﺪ ﻪ ﻭﺿﻊ ﻭﺧﻢ ﺎﺭﻟﻤﺎﻥ ﺮﻭﻧﺲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻦ ﻧﻮﺸﺎﻥ ” ﻧﺴﺒﺖ ﻣﺩﺍﺩ . ﺩﺭ ﺍﻭﺍﻞ ﺳﺪﻩ ﻫﺠﺪﻫﻢ ﺭﺳﺎﻟﻪﺍ ﻋﻠﻪ ﺍﺷﺮﺍﻓﺖ ﺮﻭﻧﺲ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﺪ ﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﺨﺶ ﻣﻬﻤ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥﻫﺎ ﺍﺷﺮﺍﻓ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺍﺯ ﺗﺒﺎﺭ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﻓﻮﻕ ﻣﻌﺮﻓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺍﻦ ﺍﺩﻋﺎ ﻣﺘ ﺑﺮ ﻧﺎﻣﻪﻫﺎ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﺳﺎﻧﻮﻟ ﺑﻮﺩ ﻪ ﻮﺎ ﺳﺮﺍﻥ ﻬﻮﺩ ﺮﻭﻧﺲ ﺩﺭ ﺍﻭﺍﺧﺮ ﺳﺪﻩ ﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ﺑﻪ ﻬﻮﺩﺎﻥ ﻗﺴﻄﻨﻄﻨﻪ ﻧﺎﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﺮﺍ ﺟﻠﻮﺮ ﺍﺯ ﺍﺧﺮﺍﺝ ﺧﻮﺶ ﺍﺯ ﺍﺸﺎﻥ ﺴﺐ ﺗﻠﻒ ﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻬﻮﺩﺎﻥ ﻋﺜﻤﺎﻧ ﺩﺭ ﺎﺳﺦ ﺮﻭﺵ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﻪ ﻣﺴﺤﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺻﻪ ﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
‏( Judaica, vol. 11, pp. 1055-57; vol. 13, pp. 1259-1264; vol. 15, p. 1285 ‏)
39. Les Propheties de Maistre Michel Nostradamus
40. Catherine de Medicis (1519-1589)
ﺩﺧﺘﺮ ﻟﻮﺭﻧﺘﺴﻮ ﻣﺪ ، ﺩﻭ ﺍﻭﺭﺑﻨﻮ ، ﻭ ﻧﻮﺍﺩﻩ ﻟﻮﺭﻧﺘﺴﻮ ﺑﺎﺷﻮﻩ ” ﻣﻠﻪ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎ 1559-1547 ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺴﻦ ﺎﺩﺷﺎﻫﺎﻥ ﺳﻠﺴﻠﻪ ﻭﺍﻟﻮﺍ . ﺎﺗﺮﻦ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﺳ ﺳﺎﻝ ﻣﻘﺘﺪﺭﺗﺮﻦ ﻬﺮﻩ ﺳﺎﺳ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺑﻮﺩ . ﻤ ﺲ ﺍﺯ ﺗﻮﻟﺪ ﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﺑﻤﺎﺭ ﺳﻔﻠﺲ ﺩﺭﺬﺷﺘﻨﺪ . ﺩﺭ 14 ﺳﺎﻟ ‏( 1533 ‏) ﻋﻤﻮﺶ ، ﺎ ﻠﻤﻨﺖ ﻫﻔﺘﻢ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﺩﻭ ﺍﻭﺭﻟﺌﺎﻥ ، ﺩﻭﻣﻦ ﺴﺮ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﺍ ﺍﻭﻝ ، ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻪ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﺎ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻫﻨﺮ ﺩﻭﻡ ” ﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ‏( 1559-1547 ‏) ﺷﺪ . ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺷﻮﻫﺮ ﻭ ﺴﺮ ﺑﺰﺭﺶ ، ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﺍ ﺩﻭﻡ ، ﺍﻗﺘﺪﺍﺭ ﺍﻧﺪ ﺩﺍﺷﺖ . ﺑﺎ ﻣﺮ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﺍ ﺩﻭﻡ ‏( 1560 ‏) ، ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﺎﺐ ﺍﻟﺴﻠﻄﻨﻪ ﺴﺮ ﺩﻭﻣﺶ ، ﺷﺎﺭﻝ ﻧﻬﻢ ، ﺣﻮﻣﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺎﻣﻞ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺮﻓﺖ ﻭ ﺲ ﺍﺯ ﺑﻠﻮﻍ ﺷﺎﺭﻝ ‏( 1563 ‏) ﻫﻤﻨﺎﻥ ﺣﻤﺮﺍﻥ ﻭﺍﻗﻌ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺑﻮﺩ . ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺍﻗﺘﺪﺍﺭ ﺎﺗﺮﻦ ﻣﻘﺎﺭﻥ ﺑﺎ ﺟﻨﻫﺎ ﻣﺬﻫﺒ ﺮﻭﺗﺴﺘﺎﻥﻫﺎ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮ ﺮﻭ ﺎﻟﻮﻥ ‏( ﻫﻮﻨﻮﻫﺎ ‏) ﻭ ﺎﺗﻮﻟﻫﺎ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺍﺯ ﺳﺎﻝ 1562 ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ . ﺎﺗﺮﻦ ، ﻪ ﺎﺗﻮﻟ ﺑﻮﺩ ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺍﺯ ﺎﺗﻮﻟﻫﺎ ﺣﻤﺎﺖ ﻣﺮﺩ ﻫﺮﻨﺪ ﻣﻮﺷﺪ ﺮﻭﺗﺴﺘﺎﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﺰ ﺭﺍﺿ ﻧﻪ ﺩﺍﺭﺩ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ،1560 ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺍﻟﺰﺍﺑﺖ ﻭﺍﻟﻮﺍ ، ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﻓﻠ ﺩﻭﻡ ، ﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﻘﺘﺪﺭ ﺍﺳﺎﻧﺎ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ؛ ‏( ﺍﻟﺰﺍﺑﺖ ﺳﻮﻣﻦ ﺯﻥ ﻓﻠ ﺑﻮﺩ ‏) ﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1572 ﺗﺮﺗﺐ ﻭﺻﻠﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺮﺵ ، ﻣﺎﺭﺎﺭﺕ ﻭﺍﻟﻮﺍ ، ﺑﺎ ﻫﻨﺮ ﺷﺎﻩ ﻧﺎﻭﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻪ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﻫﻨﺮ ﻬﺎﺭﻡ ” ﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺷﺪ . ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺍﻭﻝ ﺎﺗﻮﻟ ﻭ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺩﻭﻡ ﺮﻭﺗﺴﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1572 ﺑﻪ ﺩﻟﻞ ﺳﻠﻄﻪ ﻫﻮﻨﻮﻫﺎ ‏( Huguenots ‏) ﺑﺮ ﺴﺮﺵ ﺷﺎﺭﻝ ﺑﻪ ﺩﺳﺴﻪ ﻋﻠﻪ ﺍﺸﺎﻥ ﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﻗﺘﻞ ﺎﺳﺎﺭ ﻮﻟﻨ ‏( Gaspard de Coligny ‏) ، ﺩﺭﺎﺳﺎﻻﺭ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮ ﻭ ﺭﻫﺒﺮ ﻫﻮﻨﻮﻫﺎ ، ﻭ ﺸﺘﺎﺭ 50 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻦ ﺍﺯ ﺮﻭﺗﺴﺘﺎﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﺗﺐ ﺩﺍﺩ ‏( 24 ﺍﻭﺕ 1572 ‏) . ﺍﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻪ ﺸﺘﺎﺭ ﺭﻭﺯ ﺳﻦ ﺑﺎﺭﺗﻠﻤ ‏( Saint Bartholomew’s Day Massacre ‏) ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺍﺳﺖ . ﺎﺗﺮﻦ ﺩﻩ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺯﺍﺪ ﻪ ﺳﻪ ﺗﻦ ﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﺍﻤﺎﻥ ﺎ ﻮﺩ ﻣﺮﺩﻧﺪ .
41. Charles IX (1550-74)
ﺩﻭﻣﻦ ﺴﺮ ﻫﻨﺮ ﺩﻭﻡ ﻭ ﺎﺗﺮﻦ ﻣﺪ . ﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝﻫﺎ .1574-1560 ﺑﺎ ﻣﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺑﺰﺭﺶ ، ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﺍ ﺩﻭﻡ ، ﺑﻪ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺭﺳﺪ . ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺣﻮﻣﺖ ﺍﻭ ، ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺳﺘﺰﻫﺎ ﻭ ﺩﺳﺴﻪﻫﺎ ﺎﺗﻮﻟﻫﺎ ﻭ ﺮﻭﺗﺴﺘﺎﻥﻫﺎ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ‏( ﻫﻮﻨﻮﻫﺎ ‏) ﺍﺳﺖ .
42. Judaica, vol. 12, pp. 1230-1231; Geoffrey Wigoder, Dictionary of Jewish Biography, London: Simon & Schuster, 1991, pp. 376-377.
-43 ﻠﺴﺮﺧ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺹ .498
44. Henry III (1551-1589)
ﺳﻮﻣﻦ ﺴﺮ ﻫﻨﺮ ﺩﻭﻡ ﻭ ﺎﺗﺮﻦ ﻣﺪ . ﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝﻫﺎ 1589-1574 ﻭ ﺁﺧﺮﻦ ﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﻭﺍﻟﻮﺍ . ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺍﻭ ﺟﻨﻫﺎ ﻣﺬﻫﺒ ﺩﺍﺧﻠ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺑﻪ ﻭﺭﺷﺴﺘ ﻭ ﺍﻓﻼﺱ ﺍﻦ ﺸﻮﺭ ﺍﻧﺠﺎﻣﺪ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1573 ﺎﺩﺷﺎﻩ ﻟﻬﺴﺘﺎﻥ ﺷﺪ ﻭﻟ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ، ﺑﺎ ﻣﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺑﺎﺯﺸﺖ ﻭ ﺗﺎﺝ ﻭ ﺗﺨﺖ ﺍﻦ ﺸﻮﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺮﻓﺖ . ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻫﻨﺮ ﺳﻮﻡ ﻧﺰ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺟﻨﻫﺎ ﺧﻮﻧﻦ ﺩﺍﺧﻠ ﻣﺎﻥ ﺎﺗﻮﻟﻫﺎ ﻭ ﺮﻭﺗﺴﺘﺎﻥﻫﺎﺳﺖ . ﻫﻨﺮ ﺳﻮﻡ ﺑﻼﻋﻘﺐ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﻣﺮ ﺍﻭ ، ﺷﻮﻫﺮ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ، ﺷﺎﻩ ﻧﺎﻭﺍﺭ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺑﻮﺭﺑﻦ ، ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﻫﻨﺮ ﻬﺎﺭﻡ ﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺪﻨﺴﺎﻥ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﻓﻮﻕ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺎﻓﺖ . ﻫﻨﺮ ﻬﺎﺭﻡ ﺮﻭﺗﺴﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻮﻨﻮﻫﺎ . ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺷﺪﺪ ﺎ ﻭ ﺎﺗﻮﻟﻫﺎ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ . ﻟﺬﺍ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1593 ﺑﻪ ﻣﺬﻫﺐ ﺎﺗﻮﻟ ﺮﻭﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1598 ﺁﺋﻦ ﻓﻮﻕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﺬﻫﺐ ﺭﺳﻤ ﺸﻮﺭ ﺍﻋﻼﻡ ﺮﺩ . ﻣﻊﻫﺬﺍ ، ﺍﻭ ﺑﻪ ﺮﻭﺗﺴﺘﺎﻥﻫﺎ ﻧﺰ ﺁﺯﺍﺩ ﺎﻣﻞ ﺩﻨ ﻭ ﺳﺎﺳ ﺍﻋﻄﺎ ﻧﻤﻮﺩ .
-45 ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺹ .501
46. Centuries.
-47 ﺩﻭﺭﺍﻧﺖ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺝ ،6 ﺹ 1014.
-48 ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺹ .1013
49. Ronald C. Sawyer
50. Americana, 1985, vol. 20, p. 484
-51 ﺳﺮ ﻫﻮﺗﻦ ، ﺸﻮﻫﺎ ﻧﺴﺘﺮﺍﺩﺍﻣﻮﺱ ، ﺗﺮﺟﻤﻪ ﺷﻬﻼ ﺍﻟﻤﻌ ، ﺗﻬﺮﺍﻥ : ﺑﺪﻬﻪ ، ،1376 ﺻﺺ .118-117
52. Guillaume Postel (1510-1581).
53. Elijahn Levita.
54. Judaica, vol. 13, pp. 932-933.
-55 ﻠﺴﺮﺧ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺄﺧﺬ ، ﺹ 505
56. Society of Jesus (S.J.)
57. St. Ignatius of Loyola (1491-1556)
58. Francis

     پیرنگ. متفاوت داشتن چیز جدیدی نیست اما همچون اثر.   رویادوز   ساختارشکن و خلاق بودن یک پدیده ی ناب و جاودانه محسوب خواهد شد. پس چرا نویسنده اش ممنوع قلم گردیده و بیشتر. 

  داستان بلند   رویا دوز      اثری ادبی و متفاوت از نویسنده تازه قلم و   شمالی کشورمان است که پس از شش سال بایکوت  و ممنوع الچاپ شدنش  به ناگهانی  توسط ریاست جدیدی ممیزی و وزارت ارشاد اسلامی دولت تدبیر و امید  از کنج بایگانی بیرون کشیده شد و پس از بررسی مجدد ان با  توجه به ملاحظات شرعی    لحاظ شده بر آن  با چاپ و انتشار این اثر موافقت شد .   
  نویسنده ی  ممنوع القلم این اثر  که پس از میم مودب پور  جزو یکی از کم کارترین و  سانسور شده های عرصه نویسندگی است با لقب روی جلد شین براری  برای چاپ اثر داستانی بلند رویادوز  با واگذاری این اثر از  صفر تا صد موافقت نمود تا بجای نام وی  اسم نویسنده ای دیگر بر جلد ان بیاید و مشکل  ممنوع القلم بودن این اثر پر حاشیه را به طریقی حل نماید . 
به نقل از رومه قدس  :  
      استاد خاوری منفرد  ریاست محترم انتشارات  رامون که نیم قرن در عرصه ی نشر و چاپ کتاب در این مرزبوم سابقه ی فعالیت  دارد  پس از خواندن نسخه اولیه این اثر پیش از چاپ  فرمودند ؛         رویادوز  محصول  افکار و آرمان ها و  دیدگاه واقع بینانه ی یک فرد دهه شصتی است که  با مش کل خاص  دست به گریبان است و او بیش از حد و حدود یک فرد معمولی  میفهمد  میبیند  میشنود  و  تجزیه تحلیل های بی نقصی دارد  تا قسمت پیش آگاهی پیرنگ که پیش میرود به یکباره با ساختار شکنی نویسنده  تمام انتظارات خواننده   نابود و  در  مهلکه ی پر اشوبی رها میگردد و پس از کمی سرگردانی  و غیبت شخصیت اصلی و قهرمان داستان  ، کمی با شخصیت های هم راستا ، مترادف، متضاد و فرعی، و پویا و ایستای  داستان همقدم میشوند و تا جایی که  در قسمت نقطه ی اوج اثر  ، مخاطب به تمام باور های اولیه اش نصبت به نقش اول   شک میکند و او را منفور  دنیای ساخته شده ی  درون داستان میشمارد ،  و در نقطه اوج و کنش داستان   به حادثه ای مجهول  تمامی شخصیت ها  دچار دوگانگی احساس میشوند  و به بازی گرفته میشوند  ،  و با ظهور  حقیقت   مخاطب در میابد که شخصیت اصلی اثر تمام مدت  در زمان غیبتش مشغول خواندن همین اثر بوده و بعبارتی شخصیت اصلی خوده شخص مخاطب است و   به شکل شگفت انگیزی تمامی راز رمز ها  عیان و تمام پرسش ها بی جواب به مخاطب واگذار میشود و مخاطب در میابد که تک تک شخصیت های اثر نمادی از  خصایص  انسانی  مخاطب است      

__________________________کلاغ ها نسخه اندروید از شهروز براری صیقلانیشهروز براری صیقلانی اموزش نویسندگی  شهروز براری صیقلانی مدرس رسمی سازمان اموزش عالی کشور در جلسه سوم کانون فرهن‍  آموزشگاه نویسندگی و کارگاه داستان نویسی شین براری صیقلانی  خرداد ۱۳۹۵________
                ♥♥♥ داستان دوم _نقد و بررسی♥♥♥               
              ♦♦♦            کلاغ ها                      ♦♦♦
       ♣♣
بازنشر از مجله چوبک           نقد و یررسی    رضاعلی  یزدی پناه              
در این اثر نویسنده دست به ساختارشکنی میزند و با سبکی نامتعارف و  متزل  و  دو پهلو  یک داستان بی  موضوع را در ردیف های پیچیده ی  پیرنگی خودساخته و بدیع میپیچاند و گره ی کوری میزند بر  جملات  معاوره ای و کوچه بازاری نو و جدید ک تاکنون به گوش مخاطب خاص نخورده     داستان  بطور  جذب کننده ای   خواننده را  محو  سیر پیوستگی اش میکند و  به آرامی  جریانات و روند  لاک پشت وار  داستان را به سمت و سوی  مشخصی سوق میدهد  و مخاطب خاص از جریان کلی ماجرا اگاه میشود و خود را در میان مهلکه ی پر اشوبی از  پیش داوری ها میابد  که همگی کورکورانه و غیر منصفانه  روی میدهند ولی خود شخص نویسنده ی خلاق این اثر زیبا  یعنی آقای شین براری  با نام حقیقی شهروز براری صیقلانی   با تکیه به تجارب زیستی خود  برای نخستین بار در ادبیات داستانی  این سرزمین به  موضوع ادم های خوبی که از جبر روزگار و  بد ماجرا دچار حادثه ای دهشتناک شده اند و بطور خود معرف به مراجع قانونی پناهنده شده تا صدای دادخواهی خودشان را به گوش دادستان وقت شهر برسانند پرداخته است که  بطور ضمنی به  حفره های خلا واری که در قوانین شرع و قانون قوه دادرسی و کیفری و قضایی کشور  از دیدرس همگان دور مانده میپردازد  و جریان را تا جلسه ی دادگاهی به پیش میبرد و  خواننده را  هیجان زده و  متعجب از بی عدالتی هایی میکند که کاملا بر اساس قوانین توجیه شده می دارد  بطوری که شخص شخیص قاضی در جلسه دادگاه بخوبی از حقیقت ماجرا و بی گناهی  متهم آگاه است و بلعکس  بر درستکاری و از خودگذشتگی او نیز اطمینان خاطر دارد ولی بنابر  قوانین تعریف شده ی قضایی  و رجوع وکیل متشاکی بر این قوانین ناچار به متهم شناختن  فرد بی گناه میشود  زیرا  بر طبق قوانین موجود بروی کاغذ  اگر چنین  مواردی موجود باشد و شاهد کافی هم وجود داشته باشد  پس فرد متهم گناهکار تشخیص داده میشود     اما در  نوبت تجدید نظر و اعتراض متهم    قاضی از اختیارات ویژه ی قضاوت و جایگاهش بهره گرفته و بر اساس ماده ای بنام   (تشخیص بر پایه ی علم قاضی)   متهم را تبریه میدارد    اما متهم  که تمام مدت تلاش به پرده برداری و افشای حقیقت ماجرا بوده   و میدانسته اتهامات  مطرح شده تنها بدلیل وقت کشی و  فرار از مهلکه ی حادثه ای به مراتب شوم تر است    به قاضی میگوید ;     در غیابم و طی ن
مدت بازداشت موقت من در زندان و مدت پنج شنبه ای که نوبت به رسیدگی پرونده ام نشد و جمعه و شنبه ای که تعطیل رسمی بود و دوشنبه و یکشنبه ای که سایت ثبت سنا در دولت الکترونیک قوه قضایی بسته بود و سه شنبه ای که شما دیر تشریف اوردید و  من مجدد به دو روز بعدش ارجاع دادید و پنج شنبه ای که در بهداری زندان زیر سروم و تشنج کرده بودم و جمعه ای که تلخ ترین روز زندگی ام بود   شاکی پرونده تمام زمین هایم را به مشتری های از پیش تعیین شده اش فروخت و واحدهای مسی ام را که با او شراکتی ساخته بودم را نیز به مشتری های متقاضی خرید فروخته و  و چون خانه ها  تازه ساخت و پیش فروش شده بودند پس لابد تاکنون خریدارهای جدید با پیگیری کد رهگیری در سامانه ثبت اسناد و املاک رسمی  پی به ی شریکم برده اند  و اینکه  بی شک تمام ۱۶ واحد مسی اپارتمان چهار طبقه ام را به شانزده  مستاجر  به رهن واگذار کرده و اکنون ۱۶  واحد با چهل و هشت مالک  و شانزده  صاحب حقیقی که شانزده واحد را یکسال پیش پیش خرید کرده بودند داریم   که  نصف این جرایم به پای من نوشته میشود چون شریک ان اپارتمان و سه دونگ اولیه هر واحدی بودم که به امانت تا تکمیل پروژه در اختیارم بود زیرا که همگی پیش فروش شده بودند    حالا مرا تبریه از پرونده ی سوری و ساختگی ای میکنید که به پشتوانه ی  دو شاهد  پولکی و دروغین   بنا شده بود  و   مرا به اتهام سرقت یک فرغون از اپارتمان خودم  به زندان کشاندی 


در قسمتی  دیگر از اثر  میخوانیم  ؛ 
              (توجه  این اثر بصورت نسخه مجازی موجود است و مجوز چاپ ان به دلیل وجود این اپیزود  ممنوع گردید  و  نویسنده اش   راضی به حذف این اپیزود کوتاه از کتاب نشد   
        توجه         ♦♦  نویسنده نیز  پس از  مدت دو ماه  بدلیل  اعتراض به سازمان  بررسی اثار ادبیات داستانی و تداخل با شئونات اسلامی و قوانین شرع   و سانسور و ممیزی وزارت ارشاد اسلامی     ممنوع قلم گرید  .  شین براری± )♦♦
/___________________________________،،،___


شین براری صیقلانی
صفحه ۱۶۸   پاراگراف  سوم     اخرین سطر صفحه      اپیزود  هفت      بشکه های  صلواتی   
---______________________________________
قاضی گفت؛  خفه شو  مردیکه ی  تو  زیر کاغذی رو امضا زدی که  درون اگاهی اعتراف کرده بودی  و محکوم به سرقت هزار و هشتصد متر از کابل های  اصلی انتقال جریان برق  اداره توانیرو شهر چابهار هستی و همچنین سرقت  هزار و ششصد و بیست و چهار عدد شیر آب از سطح  پارک ها و بوستان های شهر کرج  شهرک اندیشه  تا پردیس . و بعد بلبل زبونی میکنی؟   
 متهم گفت؛   منو توی اگاهی کردن توی بشکه وو سر و ته  گذاشتن دو شبانه روز  و توی بشکه آب ریختن  بعدش منو بستن به پنکه  و  به پنجره    از بس که شلاق زدن کف پاهام رو که  شکافت  و من هیچ اعتراف نکردم وو به من گفتند لباس هایت را بپوش و برو ازادی ، سپس یک مامور مرا فراخواند و یک نخ سیگار تعارف کرد و گفتم  سیگاری نیستم   سپس از من دلجویی کرد و خواست کمی درون دفترش بمانم تا مرا کمی دیرتر با ماشین شخصی اش به خانه برساند  چون  کف پاهایم شکافته بود و توان  راه رفتن نداشتم    زمانی که  درون دفترش بودم به من وعده داد که بواسطه ی این سؤ  تفاهم و شکنجه ی من به من مبلغ قابل توجه ای دیه تعلق خواهد گرفت و  حتما به پزشکی قانونی مراجعه کنم     و طول درمان بگیرم   او گفت که  واقعا جای بسی تاسف است که همکارانش چنین کرده اند   و از اینکه به وی گفتم  زمان  شکنجه و  وقتی درون بشکه بودم به من شده و  طی یک هفته تعداد دفعاتی که به من شده از شمارش در رفته   بغض کرد و  چشمانش اشک افتاد     از اینکه به وی گفتم   تمام مدت به من فحاشی ناموسی میشد و میگفتند که باید از درون بشکه در حالت سرو ته صدای نه در بیاورم و اسم خواهرانم و همسرم و دخترم را با زبان بیاورم   خونش جوشید و  بر میز کاری اش مشت کوبید  بطوری که   استکان چای در نعلبکی به هوا برخواست    او مصمم شد و به من گفت که میخواهد کمکم کند تا دادخواهی کنم و از من خواست تا برای اثبات گفته هایم  جای زخم های شلاغ و  زخم های پشتم را به وی نشان دهم سپس تعداد شکاف های کف پایم را شمارش نمود و با اصرار خواست تا  تعداد دفعات را در ذهنم مرور کنم و تعداد صحیح دفعات
 را بگویم تا او درون برگه شکواییه ای که بر علیه همکارانش برایم مینوشت قید کند    و در طول این ماجرا من  ۹۹ بار از دفعات در طی هفت شبانه روز  درون بشکه  بودنم را شمارش کردم  و او گفت  ای کاش  بیشتر و دقیق تر  مرور میکردم تا بلکه رقم صحیح را  به یاد می اوردم  چون  اگر تعداد دفعات سه رقمی نوشته شود  دیه ی قابل توجهی به من تعلق خواهد گرفت که تا اخر عمر کفاف یک زندگی خوب را بدهد      سپس اصرار کرد که به دروغ بنویسد صد بار  اما وجدانم اجازه نداد   او  از   وجدانم  متعجب شد و اظهار داشت که ان روز  سیاه ترین روز تاریخ عمرش بوده که چنین فرد   رئوف و  با وجدانی این چنین  بی ابرو و   تحقیر شده   او  اشکهایش را پاک مینمود  که   پرونده ی جدیدی امد  و همکارش خواست تا  انرا نیز   (بزند تنگش)     ولی او گفت   چابهار  چه ربطی به شهرک اندیشه کرج دارد؟   
وی گفت  باشد  شاید  یکجوری اینها را کنار هم   جا دهد و پکیج کشوری  شکل بدهد   سپس  نگاهی به من کرد  و گفت   که  نمیتواند تا مرا تا خانه همراهی کند  سپس گفت برگه هایی که لطف کرده بود و برایم با دقت و وسواس  تکمیل نموده بود را  داد تا یک به یک امضأ  و انگشت کنم .   سپس گفت   ؛    بسلامت   
و خطاب به سربازی که جلوی درب بود گفت؛   سرباز  خاجوی   این اقا رو بنداز بازداشتگاه توی بشکه تا من برسم خدمتش و سه رقمیش کنم     حیفه ۹۹  بار    بمونه      سه رقمی بهتره 

درون دادگاه    متهم اینها را گفت   و اشکهایش را پاگ نمود و گفت   این ها همگی  یک چهارم  حقیقت بود    اصل ماجرا این بود که بنده با پای خودم به اگاهی رجوع کرده بودم و بعنوان شاهد یک مورد سرقت از میوه فروشی محل و  ربودن یک دسته شش تایی موز توسط خانمی چادری و پنهان کردنش زیر چادرش  به اگاهی احضار شده بودم  که   از همان ابتدا  ماموران به یکدیگر میگفتند  ؛ 
 عجب  سفیدی هستشا  این پسره      موههاش هم بلنده  ابروهایش هم نازکه  صداشم لطیفه      پس  یک مدتی  مهمان ماست 
قاضی گفت؛    پسر   دروغ نگو     مامورین  شرافتمند   اگاهی  هرگز از یاد خدا  غافل نیستن  و  شریف ترین  و با وجدان ترین  افراد  این سرزمین هستند که ما تمام اسایش و امنیت خودمون رو مدیونشون هستیم  .     تو  امضا کردی  و به اعتراف   و  داری  تهمت  ناروا  میزنی به  زحمتکش ترین  قشر  مملکت         امثال شما  سارقین هستند که   سبب ببکاری  فقر  فحشا  فساد    اختلال بانکی      احتکار   پولشویی   و  اخلال نظام بانکی  اختلاس    و شیوع بیماری های  همه گیر  و  خشکسالی  و   اعتیاد  و قاچاق غورباغه  و    و  سرقت مسلحانه   شورش  اختشاش     اسیب به  اموال عمومی        آدم ربایی      طلاق     بی سوادی      خشک سالی     خشک شدن دریاچه ی ارومیه    ریزش   پل  سید خندان    فروش داروی کمیاب ناصرخسرو       پل تجریش  افسریه     بیست متری افسریه    نبود؟   یه نفر   یه نفر حرکت           بیا  اقا   بیا  بالا  حرکت   دماوند   اسلامشهر     شاطره  یافت آباد    بازار مبل  اوین  ،  فرار مغزها      فلج اطفال       ایدز    یرغان    رزردی   سقط جنین      جنگ های سایبری 
 پرستار؛  سلام بچه ها  دارید  چه بازی ای میکنید؟ 
داریم دادگاه بازی میکنیم   من مثلا  اقای  قوزی هستم     
__قوزی چیه؟   منظورش  گازی  هستشاااا  
اره همون که  عیسی  عصبی میگه  درشت تره 
_درشت تر   نه!.   کلفت تر  درست تره 
اره همون که علی سیچان   گفت  کلفت تره  
ساعت خوردن  هاتون شده بچه ها     در ضمن   تو هم  که تازگیا از زندان  انتقالت دادن  اینجا      کمتر  از  این بازی های  دادگاه بازی  راه  بنداز       بیمارای  دیگه  رو  منحرف  میکنی  و ما دفعه قبل   نقی چولاق رو  نصفه جون  از توی  بشکه  در اوردیم       شانس اوردیم  که  زنده موند  شهروز براری صیقلانی  بیتوته


    رمان رکسانا ۷ 


فردا صبح ساعت هشت بود که دیدم پدرم ومادرم اومدن بالا سرم! عموم جریان دیشب رو سر صبحونه بهشون گفته بود. پدرم وقتی مطمئن شد که حالم خوبه، با عموم رفتن شرکت و منم زود جریان رو به مادرم گفتم. بعد از اینکه خوب خنده هاشو کرد، با خیال راحت رفت خونه خودمون. من ومانی ام بلند شدیم و دوتایی دوش گرفتیم و رفتیم تو حیاط خونه ما و صبحونمونو خوردیم که بعدش مانی گفت:

بیا یه دقیقه بریم ته حیاط خونه ما، باهات کار دارم.

چیکار داری؟

کارت دارم!

خی همینجا بگو! ته حیاط برای چی؟

یه نگاه بهم کرد و گفت:

نترس دختر چهارده ساله! من بهت قول شرف می دم که تا عقدت نکنم، حتی یه ماچ خشک و خالی ام از اون لپ مثل سیب سرخ ات ور نچینم!

زهر مار!

مرتیکه اینجا که نمی شه حرف زد! پاشو بریم!

دوتایی رفتیم ته حیاط خونه شون و یه گوشه تکیه مونو دادیم به دیوار و نشستیم که مانی دو تا سیگار روشن کرد و گفت:

تو معلوم هست چی کار داری می کنی؟

چی رو؟

همین جریان رکسانا رو میگم! دیشب دیدم گرمی، چیزی بهت نگفتم اما موضوع داره جدی می شه!

جدی هس!

همین اش بده دیگه!

بد برای چی؟!

رکسانا مسیحیه! حواست هست؟! اگه مسلمون نشه چی؟! فکر عمو اینا رو کردی؟! اینا نمی ذارن تو یه دختر مسیحی رو بگیری؟! وقتی ام نتونستی باهاش ازدواج کنی، هم تو ضربه می خوری و هم اون! منو اگه می ببینی، هم ترمه مسلمونه و هم من کارمو با شوخی و جدی پیش می برم! اما تو نه! از من می شنوی ازش بگذر!

نمی تونم!

مانی- برای چی؟

دوستش دارم.

تو که تا دیشب ساعت ده، ده و نیم می گفتی ای! ازش خوشم میاد!» حالا چطور شد تو این هفت و هشت ساعت یه مرتبه درخت تناور و با شکوه عشق تو قلبت رشد کرد وشد اندازه چنارای بغل خیابان؟1

خودمم موندم، اصلا نمی فهمم؟!

مانی- اما من می فهمم! این وامونده بذر عشق رو اگه کود خوب پاش بدی، یه شبه سه چهار متر رشد می کنه! اگه کود انسانی باشه که دیگه هیچی!

بی تربیت!

مانی- حالا یا بی تربیت یا با تربیت، من بهت گفتم، این عشق آنتی بیوتیکی که هشت ساعت به هشت ساعته، هیچ سرانجامی نداره! عشقی ام که سرانجامی نداشت باید چیز کرد بهش! یعنی پشت کرد بهش!

خیلی بی ادبی مانی.

دارم حقایق رو و عریان و بدون هیچ پوششی بهت نشون می دم.

به نظر من عشق خیلی بالاتر از این حرفاس! من وقتی برم و بشینم با پدر و مادرم صحبت کنم و بهشون بگم که عشق یه چیز آسمونی یه و با صدای بلند از عشق حرف بزنم، حتما خودشون درک می کنن! در مورد عشق که نباید ته حیاط صحبت کرد! عشق اگه پاک باشه باید کاری کرد که همه بفهمن ش! باید عشق پاک رو عنوان کرد تا همه بشناسن اش! باید.

مانی- ببین! داد نزن یه دقیقه تا یه چیزی بهت بگم. به نظر من صلاح اینه که عشق رو با صدای آروم آروم و زیر لب صدا کنی و مثل بادبادک هواشم نکنی که همه ببینن اش! اینطوری بهتره!

یعنی از همه پنهونش کنم؟!

مانی- نخیر! ببر بذارش نمایشگاه بین المللی که همه بیان بازدیدش!

زدم زیر خنده که گفت:

مرد حسابی مگه چیز تو کله ات خورده! اگه این عشق رو عنوان کنی، از یه طرف کلیسای ارامنه و از یه طرفم اقوام مسلمونت قیامت به پا می کنن! می خوای جنگ صلیبی راه بندازی؟!

پس چیکار کنم آخه؟!

مانی- اگر از من می پرسیی، می گم از این دختر بگذر.

گفتم که نمی شه.

حالا که نمی شه،پس فعلا صداشو درنیار تا ببینیم چی پیش میاد. شاید به امید خدا، همونطور که خودش گفته، یه ایدزی، چیزی داشته باشه و مسئله خود به خود منتفی بشه بره پی کارش.

یعنی تو کمکم نمی کنی؟!

مانی- چی کار کنم؟! برم دست به دامن پاپ بشم؟1 حالا شانس آوردی که اگه مسیحیا مسلمون بشن براشون حکم قتل صادر نمی شه!

مانی تو حال منو نمی فهمی! به جون تو خیلی دوستش دارم.

به جون عمه ات، مرتیکه تو تا پریروز به این دختره نگاه نمی کردی.

برای همین نگاه نمی کردم دیگه. می ترسیدم عاشقش بشم.

مانی- خوب الحمدلله که نگاه نکردی و عاشقم نشدی.

د نیگا کردم دیگه!

مانی- غلط کردی کرتیکه چشم چرون هرزه! چه آدمای بی شرفی تو دنیا پیدا میشن آ! همه شون چشم شون دنبال دخترای مردمه!

واقعا نامردی مانی!

مانی- بابا هنوز چیزی نشده که من کمکت کنم!

پس کمکم می کنی!؟

آره بابا!آره! فعلا پاشو لباسات رو عوض کن بریم که ترمه منتظره!

پس رکسانا چی میشه؟

به گور پدر رکسانا! صبح نوبت منه دیگه! دیشب نوبت تو بود.

خیلی خوب بابا، الان حاضر میشم.

اون رفت خونه خودشون و منم رفتم اتاقم و لباسامو عوض کردمو اومدم بیرون که دیدم مانی ماشین رو روشن کرده. رفتم سوار شدم و حرکت کردیم. سه ربع بعد جلو خونه ترمه بودیم.

مانی از پایین زنگ زد که ترمه جواب داد و گفت که داره میاد پایین و مانی ام اومد طرف ماشین وگفت:

ببین راستی! موبایلت تو داشپورته!

پس ترمه چی؟

واسش یکی خریدم.

از تو داشپورت موبایلمو برداشتم که ترمه در خونه رو وا کرد و اومد بیرون. منم پیاده شدم و با همدیگه سلام و احوالپرسی کردیم و سه تایی سوار شدیم و حر کت کردیم که ترمه گفت:

او.! مانی دیوونه! چرا دیشب بهم زنگ نزدی؟

مانی- این چه طرز حرف زدنه؟ حداقل از این هامون و رکسانا یاد بگیر. اینا تا بههمدیگه می رسن انقدر مودبانه حرف می زنن و هی از همدیگه معذرت می خوان! اونوقت تو نرسیده به من فش می دی؟!

ترمه- هامون و رکسانا از همدیگه معذرت می خوان؟! چرا؟!

مانی- حالا سر هر چیش مهم نیس. مهم نفس قضیه اس. ببین! اول این به اون میگه معذرت می خوام. بعد اون به این میگه : نه! من معذرت می خوام. بعد این به اون میگه: نه، نه، من معذرت می خوام. بعد اون به این میگه: اصلا، اصلا من باید معذرت بخوام. بعد هر دو یه خنده شیرین می کنن و به همدیگه می گن: چطوره هر دو از همدیگه معذرت بخوایم؟! بعد شروع می کنن تند و تند از همدیگه معذرت می خوان.

ترمه- اون وقت بعدش چی کار می کنن؟

مانی- هیچی دیگه، هر دو راضی و خوشحال از عذر خواهی خودشون، از همدیگه جدا می شن.

ترمه- اصلا معلوم هس چی میگی؟ هامون خان خودتون بگین. این جریان عذر خواهی چیه؟

داره چرت و پرت میگه.

مانی- این عاشق رکسانا شده و می خواد عشقش رو مثل بادبادک هوا کنه تا همه بشناسن

اش.

ترمه- چرا؟

مانی- تبلیغات جدیده دیگه.

ترمه- وای خدا. چه عالی! رکسانا چی؟

مانی- با دست پیش می کشه و با پا پس می زنه!

ترمه- یعنی چی؟

مانی- می آد جلو این طفل معصوم ساده و ادا اطوار در می آره که این عاشقش بشه و بعدش انگار که می گه که یه مرض پرضی داره که نمی تونه زن این بشه.

ترمه یه جیغ کشید و گفت:

مگه هامون ازش تقاضای ازدواج کرده؟

مانی- پس چی؟ هاپو اهل خانه و خانواده!

زهر مار!

ترمه- وای! باورم نمی شه. چقدر عالی! من هر کاری بتونم براتون می کنم به خدا.

مانی- شما اگه خیلی کار می کنی یه کار واسه خدت بکن.

ترمه- واسه خودم چیکار کنم؟

مانی- هیچی، اما حواست باشه من ممکنه هر لحظه تو» بزنم.

ترمه- تو تو» بزنی؟! چه از خود راضی! می دونی من الان چقدر خواستگار دارم؟

مانی- ا.؟! ترب ام رفت جزو میوه ها؟!

تا اینوگفت ترمه از پشت با کیفشمحکم زد تو سر مانی! مانی ام همونجا گرفت یه گوشه خیابون وایساد و از ماشین پیاده شد و از لای در به ترمه گفت:

این دفعه دومت بود که این کارو کردی!

ترمه- آخه تو حرف بی تربیتی زدی.

مانی- حالا من میذارم و میرم تا یاد بگیری که به مربی خودت حمله نکنی!

اینو گفت و در ماشین رو بست و رفت ه داد ترمه بلند شد!

سگ خودتی!

بعد برگشت یه نگاه به من کرد و گفت:

خیلی لوس واز خود متشکره.

برگشتم طرف مانی که دیدم یه سیگار روشن کرد و گذاشت گوشه لب اش و دستاشو کرد تو جیب اش و گوشه خیابون واستاد!

ترمه- اونقدر واسته تا علف زیر پاش سبز بشه!

درست پنج دقیقه نگذشته بود که یه پژو 206 که دو تا دختر سوارش بودند اومدن و از جلوش رد شدن و پنجاه متر جلوتر زدن رو ترمز و یه خرده دنده عقب گگرفتن و تا رسیدن جلو مانی، شیشه رو کشیدن پایین و شروع کردن باهاش حرف زدن که دیگه ترمه معطل نکرد و در ماشین رو وا کرد و از همونجا داد زد و گفت: مانی،مانی

مانی برگشت طرفش که گفت:

بیا لوس نشو دیرم شده.

مانی روش رو کرد به دخترا که ترمه پیاده شد و رفت طرف مانی و تا رسید بهش، پژوئه گاز داد و رفت. بعدش یهخورده ترمه با مانی صحبت کرد و بعدم دستش را گرفت و کشید و آورد طرف ماشین و دوتایی سوار شدن که ترمه گفت:

آقا حرف بد زده تازه باید نازشم بکشیم.

مانی- توام که هیچ کار نکردی.

ترمه- نه چیکارت کردم؟

مانی- من بودم که با کیف زدم تو سر تو؟

ترمه- دختر عمه اتم! چه عیبی داره؟!

مانی- چون دختر عمه منی، اجازه داری هر وقت تو جواب دادن کم آوردی با اون کیف سنگین ات بزنی تو سر پسر دایی ات؟ چه کیفی ام هست؟! عین چمدون می مونه. می خوره ت سر و جلو چشم آدم سیاهی می ره. توش چیه؟ کباده زورخونه توش گذاشتی؟

ترمه- اصلا این کیف من وزن داره؟

مانی- آره به خدا.

ترمه- چهار تا وسایل آرایش چقدر وزنشه؟

مانی- بستگی داره! اگه وسایل آرایش مربوط باشه به دختر زشتی مثل تو که مجبوره به وسیله انواع و اقسام رنگ ها و کرم ها و پودرها و سایه ها و چی و چی و چی، چهره اش رو قابل تحمل کنه، حتما سنگین می شه دیگه.

ترمه- یکی دیگه می زنم تو سرت ها!

مانی- بزنی دیگه مانی رو نمی بینی.

ترمه- جدی اگه بزنم می ذاری میری؟

مانی- اگهتنها دختر روی زمین باشی، اگر از خوشگلی ات ونوس جلوات خجالت بکشه، اگر از زیبایی و خوش اندامی افرودیت باشی، دیگه منو نمی بینی. نیگا به این خنده ها و شوخی هام نکن. من سگی ام که فقط بولداگ حریفمه؟!

ترمه- پس چیکارت کنم وقتی این حرفا رو بهم می زنی؟

مانی- خب جوابم رو بده.

یه مرتبه مانی یه داد کشید! برگشتم دیدم ترمه بازوش رو وشگون گرفته!

ترمه- هامون خان رکسانا چه بیماری داره؟!

مانی- مثل تو هاره.

خیلی بی ادبی مانی.

ترمه- واقعا که!

رکسانا هیچ بیماری نداره.این چرت و پرت میگه.

ترمه- دختر خیلی خوشگلی یه ها! قبل از من، تهیه کننده به اون پیشنهاد بازی داد اما نمی دونم چرا قبول نکرد.

مانی- امروز چقدر کارت طول میکشه؟

ترمه- با خداس!

مانی- پس ما ترو می رسونیم اونجا و میریم. هر وقت کارت داشت تموم می شد، یه زنگ بهم بزن بیام دنبالت.

ترمه- شما غلط می کنی میری، همونجا پیش من هستی تا کارم تموم بشه.

مانی- یعنی اینقدر دوستم داری؟! این خیلی بده ها! یعنی خودت اذیت می شی! سعی کن احساساتت رو کنترل کنی.

ترمه- واقعا قربون عمه ات بری مانی.

خلاصه تا همون خونه که توش فیلمبرداری می شد، مانی سربسر ترمه می گذاشت و من می خندیدم. یکی این می گفت، یکی اون می گفت.

تقریبا نیم ساعت بعد رسیدیم. من و ترمه پیاده شدیم و مانی رفت که ماشین رو پارک کنه. همونجور که اونجا واستاده بودم یه مرتبه ترمه بازوی منو گرفت و گفت:

هامون خان تا مانی نیومده یه چیزی ازتون می خواستم بپرسم. یعنی می خاستم باهاتون م کنم. راستش نمی دونم چرا خیلی به شما اعتماد دارم.مثل برادر بزرگترم می مونین.

طوری شده؟

ترمه- می خواستم ازتون بپرسم که مانی واقعا منو دوست داره؟

شماچی؟ واقعا دوستش دارین؟

یه مرتبه یه خنده رو لب هاش نشست و گفت:

مگه میشه یه دختر این ویوونه رو ببینه و دوستش نداشته باشه! بااون حرفهایی که می زنه و کارایی که می کنه.

فقط به خاطر همین.

نه! خوب مانی هم خوش قیافه اس و هم خوش تیپ و خوش هیکل! راستش رو بگم من خیلی دوستش دارم اما می ترسم!

برای چی؟

ترمه- نمی دونم! همه اش فکر می کنم چون عمه اش ازش خواسته، اونم اومده طرف من! یا اینکهچون هنرپیشه هستم

اصلا این طوری نیست. من فکر می کنم اونم شما رو خیلی دوست داره.

ترمه- آخه ببین چه چیزایی بهم میگه!

از همون چیزایی که میگه می فهمم!

ترمه-چطور مگه؟

آخه مانی با هیچکس اینطوری حرف نمی زنه، معمولا همیشه ازشون تعریف میکنه و خیلی مودبانه رفتار می کنه.

ترمه- یعنی این دلیل دوست داشتن شه!

فکر می کنم.

ترمه- عجب دیوونه ایه.

داره می آد!

مانی داشت از دور می آمد و ما رو نگاهمی کرد و تا یه خورده نزدیک شد بلند گفت:

ایشالا هر کی پشت سر من ازم بد میگه امشب سوسک بیافته تو تنش.

ترمه- پشت سر تو حرف نمی زدم.

مانی- گوش چپ ام زنگ زد. فهمیدم داری ازم بد میگی، الهی امشب تا میری بخوابی، یه موش گنده زشت تو رختخوابت باشه و یه گاز مجکم ازت بگیره!

ترمه یه مرتبه اشک تو چشماش جمع شد و گفت:

خیلی از دستم ناراحتی مانی؟

مانی ام تا دید ترمه واقعا ناراحت شده گفت:

موشه غلط کرده بیاد طرف تو، پدرشو درمی آرم. اصلا یه گربه می خرم و می دم بهت، ولش بدی تو خونه ات که همه موش آرو بگیره و بخوره و هلاک شون کنه! گریه نکن قربون اوناشکت برم، غلط کردم! عجب خری ام من، الهی زبونم سرطان بگیره که اختیارش دست خودم نیست. حالا که ناراحتت کردم، چشمم کور میشه و یه کادوی خوشگل برات میگیرم که از دلت دربیاد! اصلا چرا موکول کنم به آینده؟! همین الان یه کادو بهت می دم. آن! آن!

بعد دست کرد تو جیب اش و یه بسته کوچیک کادو شده درآورد و گرفت جلو ترمه و گفت:

ببین! من همه چیز رو از قبل پیش بینی می کنم. بفرمایین. قابل شما رو نداره! کوفتتون بشه! یعنی مباکت باشه!

ترمه یه نگاه به مانی کرد و بعد زد زیر خنده وبسته رو ازش گرفت و وا کرد و یه مرتبه یه جیغ آرومکشید. مانی براش یه انگشتر خیلی خوشگل گرفته بود که یه نگین درشت وسط اش بود.

ترمه- اصله؟

مانی- دست شما درد نکنه.

ترمه- خریدیش؟

مانی- به قیافه من می خوره باشم؟

ترمه- یعنی برای من خریدیش؟ یعنی منظور خاصی داشتی؟!

مانی- آره بابا، من اصلا همه کارام با منظوره! بده به من ببینم.

بعد انگشتر رو از تو بسته درآورد و کرد تو انگشت ترمه و گفت:

از این لحظه به بعد تو نامزد منی! حالا کی این بابام بیاد خواستگاریت خدا می دونه.

نمی دونم یه مرتبه چرا انقدر خوشحال شدم که زدم زیر خنده!

مانی- زهرمار! این خنده چه وقتیه؟

خیلی خوشحالم مانی، بهتون تبریک می گم، ایشالا خوشبخت بشین!

دوباره خندیدم.

مانی- خیلی ممنون.

باید یه جشن بگیریم!همین امشب!

دوباره خندیدم که مانی گفت:

رو آب مرده شور خونه بخندی. همه دارن نیگا می کنن. جلو خودتو بگیر.

دست خودم نیس به جون تو.مانی- بابا بریم تو خونه آبرومون رفت! جای اینکه این دختره خوشحال بشه و ذوق کنه، این مرتیکه داره غش می کنه و ریسه می ره!

ترمه- ببین مانی! این انگشترو خریدی و دستم کردی، دستت درد نکنه اما پدرت کی قراره بیاد خواستگاری؟

مانی- امسال، سال دیگه، دو سال دیگه، سه سال دیگه! خدا می دونه! اما تو اصلا ناراحت نباش ها! ما کارمونو می کنیم! حالا هر وقت بابا وقت کرد اومد، فدمش رو چشم. نیومدم ما چیزی رو از دست ندادیم! چطوره!

ترمه یه نگاه بهش کرد و بعد جعبه انگشتر رو انداخت رو زمین و گفت:

برو گم شو! اصلا لازم نکرده ازم خواستگاری کنی! اینم نمی خوام!

مانی- یعنی جعبه شو نمی خوای؟

ترمه- اصلا می فهمی جلو هامو چه چرت و پرت هایی می گی؟

مانی- چیزی نگفتم که؟

ترمه- می فهمی معنی حرفت چیه؟

مانی- یعنی می گم ما دو تا فعل نامزد هستیم تا بابام رسما بیاد جلو! مگه حرف بدی زدک؟

ترمه- آهان، اینو از اول می گفتی!

مانی- حالا اگه اینجوری دوست نداری، انگشترو بدم دست صاحبش.

ترمه- مگه اینو از کسی گرفتی؟

مانی- نه!

ترمه- پس از کجا آوردیش؟

مانی- بابا به پیر به پیغمبر خریدمش!

ترمه- پس صاحبش کیه؟

مانی- یه دختر از تو خوشگل تر که شرایط منو قبول کنه.

دیدم الانه اش که دوباره ترمه با کیف اش بزنه تو سر مانی! زود گفتم:

بابا دیر شد. بیایین بریم خونه. مانی تو ام اینقدر ترمه خانم رو اذیت نکن! تو شوخی می کنی، ایشون باور می کنن.

مانی اومد یه چیزی بگه که ترمه محکم با پاش زد تو ساق پای مانی. همچین محکم زد که مانی یه آخ بلند گفت و ساق پاش رو گرفت تو دستش و نشست رو زمین و همونجور که با دست می مالیدش گفت:

الهی پات چلاق بشه ترمه! لعنت به مرده و زنده اش اگه ترو بگیره دختره وحشی. دلم ضعف رفت بخدا! عجب آدم سنگدلیه این!

ترمه- دلم خنک شد.

مانی- مرده شور اون دلت رو ببرن! ایشالا سدر و کافور خنک اش کنه. عجب پای پر قوتی داره! عینپای علی دایی می مونه.

ترمه- دیگه از این چرت و پرت ها بهم نگی ها! بلند شو بریم تو!

مانی- برو دختر که الهی جای اون پات، پای مصنوعی ببینم. اگه می دونستم اینقدر وحشی ای، کوفتم برات نمی خریدم. انگشترمو پس بده!

ترمه- این انگشتر دیگه مال منه! مگه این انگشت امو ببری تا بتونی درش بیاری!

مانی- اگه شده دونه دونه انگشتاتو بجوئم، درش می آرم. ترو خدا هنر پیشه مملکت مارو باش. هم گاز می گیره! هم لگد می ززنه! هم با اون چمدون سیارش تو سر ادم می زنه! اون وقت میگه شما بیایین مواظب من باشین. مواظب چی ات باشیم؟! تو خودت شصت از ما رو مواظبت می کنی! نیگا کن ترو خدا! پام اندازه یه گردو باد کرد اومد بالا! مرده شور اون کفشهای نوک تیزت رو ببرن. ای عمه خانم تو اون روح ات صلوات!ببین ما رو گیر چه دختر وحشی انداختی! اصلا آدم وقتی پیش اینه، تامین جانی نداره. پاهاش عین پاهای مارادوناس. پام از گیر رفت بخدا.

ترمه- پاشو خوددتو لوس نکن! اصلا محکم نزدم.

مانی- پس اگهمحکم می زدی پس چی می شد. تو چرا هنر پیشه شدی؟! بیا ببرمت تو یکی از تیم آی استقلال پرسپولیس ثبت نامت کنم پنالتی آرو تو بزن! هامون جون زنگ بزن اورژانس تهران یه صندلی چرخ دار برام بفرستن.

حالا من دارم می خندم و اینم هی داره اینارو میگه!

ترمه- پاشو مانی زشته!

زشته چیه؟ می گم نمی تونم از جام ت بخورم.

ترمه- دروغ نگو. من اونطوری محکم نزدم،تازه من اونقدر بدنم ظریفه که نمی تونم اونطوری که تو میگی محکم لگد بزنم.

مانی- نمی تونی مجکم بزنی؟ این لگد رو اگه تو فوتبال به کسی می زدی و داور برات دست به کارت می شد حناق گرفته! این عمه می دونست این چه دختر سرکشی یه و مثلا ما رو فرستاده رامش کنیم. هامون جون تو یف اینو بگرد ببین چاقویی چیزی توش نباشه.

پاشو خجالت بکش پسر!!

مانی- میگم به ارواح خاک مادرم نمی تونم.

جلوش نشستم و شلوارش رو دادم بالا و جورابش رو کشیدم پایین که دیدم راست میگه طفلک. پاش اندازه یه گردو باد کرده بود. حالا هم براش ناراحت شدم و هم خنده امگرفته بود.

خب چرا سربسرش می ذاری که این بلا رو سرت بیاره؟!

مانی- خدا شاهده من تا حالا دختر مثل این جونور ندیدم. اون دفعه تو خونشون به شوخی گفتم من به خاطر خواهش عمه اومدم سراغش که یه مرتبه ماهی تابهرو همچین پرت کرد طرفم که اگه سرمو نیده بودم مغزم پخش شده بود کف آشپزخونه. عین این کامانو هاست. فیلم رمبو رو دیدی؟؟ فتوکپی رمبوئه. فقط تو کاری که می کنی اینه که نم ذاری طرف من بیاد.چون آمادگی ندارم و حتما به دستش کشته می شم. ببین الان چه وقتی یه بهت گفتم هامون. من اگه با این نامزد بشم تا عقد نمی کشم. حتما تو دوران نامزدی یه بلایی سرم میاره.

تومه اومد پشت سر من و گفت:

راست می گه هامون خان؟

بعد سرک کشید و تا چشمش افتاد به پای مانی که یه مرتبه رنگش پرید و گفت:

وای! چرا اینجوری شد پات؟! بخدا نمی خواستم محکم بزنم!

من از جام بلند شدم و اون نشست جلومانی و همونجور که به پاش نگاه می کرد گفت:

ایشالا پام بشکنه! ببخش ترو خدا.

مانی ام خودشو مثل بچه لوس کرد و گفت:

نمی خوام، نمی خوام.

ترمه- غلط کردم! ایشالا پام چلاق بشه.

نمی خوام، نمی خوام.

بخدا نفهمیدم مانی جون. بیا توام یه لگد بزن به پام.

نمی خوام، نمی خوام.

بیا تکیه ات رو بده به من، بریم تو برات مرکورکروم بزنم.

نمی خوام، نمی خوام.

وای خدا مرگم بده، ببین چی شد پاش! عجب بی شعوری ام من.

نمی خوام، نمی خوام.

-زهر مار نمی خوام، نمی خوام. بلند شو خرس گنده خجالت بکش.

نمی خوام، بتو چه؟! پای خودمه.

ترمه- باشه قربونت برم! دیگه از این به بعد هر چی تو گفتی همونه.

مانی- دیگه کتک ام نمی زنی!

ترمه- نه! غلط می کنم.

مانی- اگهبزنی میرم بابامو میارم آ!

ترمه- باشه، بیار.

مانی- بابام خیلی پر زوره ها، انقدر گنده اش! اندازه من و هامون رو هم.

من و ترمه مرده بودیم از خنده که جورابش رو کشید بالا و گفت:

تازه باید برام یه جوراب نو هم بخری.

ترمه شروع کرد خاک شلوارش رو تدن و گفت:

باشه، اصلا برات یهشلوار نو می خرم.

مانی- باشه! منم این شلوار کهنه مو می دم به هامون بپوشه باهاش بره یش رکسانا نامزد بازی.

مانی بلند شو، زشته بخدا.

رفتم جلو زیر بغلش رو بگیرم بلند شه که هل ام داد عقب و گفت:

ترو نمی خوام، ترمه رو می خوام.

به درک، مرده و ببرن!

ترمه با خنده کمک کرد تا از جاش بلند شد و شلون شلون راه افتاد طرف در خونه و همونجور که شل می زد شروع کردبه خوندن!

مانی- شل بی کتاب، رفته به جنگ، خورده تفنگ، موشالا به جونش! موشالا به جونش!شلون شلون، از تو حموم، تا سر شوم، واسه دیدار یار مهربون، اومده بیرون، تا لب بوم موشالا به جونش! موشالا به جونش!

اینا رو می خوند و همچنین مخصوصا شل می زد و راه می رفت مصل اینکه داره قر می ده و می ره.

من و ترمه واستاده بودیم و می خندیدیم که رسید جلو در و برگشت و گفت:

بیایین دیگه!

مانی تو خجالت نمی کشی؟! به خدا هرکی رد می شه، نگات می کنه و می خنده!

مانی- بده مردم را شاد کنم؟ یه کدومتون بیایین زنگ بزنین از پا افتادم.

ترمه رفت جلو و زنگ زد و یه خرده بعد در رو واکردن و سه تایی رفتیم تو خونه و رفتیم تو حیاط و از حیاط رد شدیم و از پله ها رفتیم بالا و رفتیم تو خونه و با همه سلام و احوالپرسسی کردیم و ترمه به یه نفر گفت که دو صندلی و چایی برای ما بیاره و خودش رفت تو اتاق گریم و یهخ رده بعد با یه شیشه مرکورکروم و پنبه برگشت و شلوار مانی رو زد بالا و یه خرده براش زد و با چسب زخم روش رو بست و گفت:

شماها همین جا باشین تا من برم لباسامو عوض کنم.

بعدش رفت تو اتاق گریم و بیست دقیقه نیم ساعت بعد، گریم کرده و لباس عوش کرده برگشت و اومد جلو مانی و گفت:

پات بهتره؟

مانی- آره، چقدر امروز کار دارین؟

ترمه- نمی دونم.

مانی- زود تمومش کن بریم.

ترمه- اگه ناراحتی همین الان بریم.

مانی- نه، کارترو بکن.

یه خنده ای بهمانی کرد و گفت:

عوضش شب شام مهمون منی!

بعدش رفت پیش کارگردان که منتظرش بود و یه خردهبا همدیگه صحبت کردن و بعدش کارگردان با بقیه صحبت کرد و یه ربع بعد همه آماده شدن. خونه دوبلکس بود و ترمه از پله ها رفت بالا، طبقه دوم و همه ساکت شدن و کارگردان حرکت داد و ترمه آروم از پله ها اومد پایین و رفت تو سالن و رفت سر یه کمدو بعدش این ور و اون ور رو نگاه کرد و وقتی دید کسی اونجا نیس، از تو جیب اش یه کلید درآورد و در کمد رو یواش باز کرد و شروع کرد تشو رو گشتن و یه خورده بعد یه مرتبه یه جیغ کوتاه کشید. و یه چیز شبیه هفت تیر رو از تو کمد بیرون کشید و یه خرده نگاهش کرد و بعد با عصبانیت انداختش تو کمد و در کمد رو قفل کرد. بعدش همونجا نشست و سرش رو گرفت تو دستش و یه مرتبه زد زیر گریه که کارگردان کات داد.

بعدش دوباره رفت تو اتاق گریم و یه ربع بعد با یه لباس دیگه برگشت و رفت نشست رویه مبل تو سالن. دوباره همه ساکت شدن و کارگردان حرکت داد.جریانم اینجوری بود که ترمه نشسته بود و ماهواره تماشا میکرد. دوربین مخصوصا یه صحنه از تلویزیون گرفت. یه صحنه که دخترا با بیکی نی می اومدن و می رفتن! البته خیلی کوتاه فیلم برداری کرد.

بعدش یه مرتبه تلفن زنگ می زنه و ترمه جواب می ده:

الو! بفرمائین.

سلام و زهرمار، برو گمشو.

غلط کردی، تا حالا سه بار زنگ زدم. دوبارش که نبودی یه بارشم شوهرت خنه بود و گفتی بهم زنگ می زنی!

خوبم، چه خبر!

نه، نیس! بیرونه. چطور مگه؟

چی؟!

بلندتر بگو!

کجا؟!

جلو دانشگاه؟!

با موتور؟ موتور برای چی؟!

اشتباه نمی کنی؟!

مطمئنی؟!

یه مرتبه کارگردان کات داد و رفت جلو به ترمه گفت:

یه خورده هیجان تون کمه! ببین! این دوستتون داره در مورد شوهرتون حرف می زنه. شوهری که تا حالا فکر می کردینتو کار صادرات و وارداته! حالا تازه دارین می فهمین شغل واقعی اش چیه! کارشم طوریهکه شما ازش نفرت دارین. خب باید خیلی ناراحت و مضطرب بشین وقتی دوستتون این خبر رو بهتون میده که مثلا شوهرتونو فلان جا دیده. متوجه شدین!

ترمه- دیالوگ رو چی کار کنم؟ درست مثل همین بگم؟

کارگردان- حالا یه خورده این ور و اون ور شد عیبی نداره.

کارگردان برگشت سرجاش و جرکت داد. اون صحنه های ماهواره و تلویزیون دوباره تکرار شد و بعد تلفن زنگ زد و ترمه جواب داد:

الو! بفرمائین!

سلام و زهرمار، برو گمشو.

غلط کردی، تا حالا سه بار زنگ زدم. دوبارش که نبودی یه بارشم شوهرت خنه بود و گفتی بهم زنگ می زنی!

خوبم، چه خبر!

نه، نیس! بیرونه. چطور مگه؟

چی؟!

بلندتر بگو!

کجا؟!

جلو دانشگاه؟!

با موتور؟ موتور برای چی؟!

اشتباه نمی کنی؟!

مطمئنی؟!

نه!

نه!

می گم نه، نمی غهمی!

این حرفا چیه؟!

زده به کله ات نوشین؟! حرف دهن ات رو بفهم!

خفه شو! اینا همه اش از حسودیته! می دونم کجات می سوزه!

گم شو کثافت! خفه شو آشغال!

بعد گوشی را محکم زد رو تلفن و بعدشم تلفن و سیم شو همه رو از جا بلند کرد و پرت کرد یه طرف! بلافاصله هنرپیشه کات داد. تو همین موقع، همون هنرپیشه جوون در رو وا کرد و اومد تو و اومد طرف من و مانی و با همدیگه سلام و احوالپرسی کردیم که کارگردان بهش گفت:

اگه زودتر گریم کنین سکانس بعد رو برداشت می کنیم.

هنرپیشه رفت تو یه اتاق و کمی بعد برگشت. یه ریش نازک براش گذاشته بودند و لباساشم عوش کرده بود.

ترمه ام رفت و لباساشو عوش کرد و برگشتو نشست جلو تلویزیون. هنرپیشه هه رفت طبقه بالا و کارگردانم از همه خواست که ساکت باشن و بعدش حرکت داد.

ترمه در حالی که خیلی ناراحت بود داشت ماهواره تماشا می کرد که هنرپیشه هه از پله ها اومد پایین و رفت طرفش و همونجور که چشمش به تلویزیون بود گفت:

پارازیت اش قطع شد؟

دوربین یه لحظه رفت رو صحنه تلویزیون و برگشت! بعدش هنرپیشه هه نشست جلو تلویزیون و مشغول تماشا کردن شد و یه لحظه بعد ترمه از جاش بلند شد و رفت طرف در ساختمان که کارگردان کات داد و همه شروع کردن به کف زدن.

کارگردان اومد جلو ترمه گفت:

عالی بود خانم! اگهسکانس بعدی رو هم همینجور بگیریم خیلی جلو افتادیم.

ترمه اومد پیش ما و به مانی گفت:

درد پات کم شد؟

مانی- آره! خیلی خوب بازی کردی آ!

ترمه- مرسی عزیزم.

مانی- چه باهام خوب شدی.

ترمه انگشتش رو که توش انگشتر بود نشون داد و گفت:

همه اش به خاطر اینه عزیزم.

مانی- هامون تو شاهد باش و ببین که از خود درخته! من ساکت و با ادب یه جا نشستم اما خودش میاد و منو انگولک می کنه.

ترمه- آخه تو تا شیطونی نکنی با نمک نمی شی.

-ترمه خانم آخر داستان چی میشه؟

ترمه- درست معلوم نیست! شاید اصلا عوضش کنن.

-چرا؟!

ترمه- الا فهمیدم! انگار ممکنه واسش مجوز ندن.

-برای چی؟1

ترمه- می گم داستان منطبق با واقعیت نیست.

مانی- خب راست می گن؟

ترمه- چرا؟

مانی- باید هنرپیشه مرد رو عوض کنن تا بهش مجوز بدن!

ترمه- اونو برای چی عوض کنن؟ اتفاقا خوب بازی می کنه!

مانی- برای همین ام میگم! پسره آدم حسابیه! با تو جور درنمیاد!

ترمه- یه لگد دیگه می زنم به اون پات آ!

-حالا چی کار می خوان بکنن؟

ترمه- احتمالا یه قسمت هایی رو سانسور می کنن.

-اینکه دیگه به درد نمی خوره.

مانی- یه قسمت سانسور بشه ایرادی نداره.

سانسور کلا چیز بدیه!

مانی- قسمت های ناجور فیلم رو می زنن!

-قسمت ناجور نداره که، کجاهاش رو بزنن؟!

مانی- قسمت هایی که ترمه وارد صحنه میشه!بچه های مردم که گناه نکردن قیافه های ترسناک رو ببینن!

ترمه- خدا از ته دلت بشنوه.

مانی نگاهش کرد و خندید:

همون خنده ات جواب منو داد.

مانی- حالا برو زودتر تمومش کن گرسنه مون شد.

ترمه- باید وسایل رو ببرن تو حیاط. مانی اونقدر دلم می خواد با تو توی یه فیلم بازی کنم.

مانی- منم خیلی دلم می خواد اما نمی شه.

ترمه- چرا؟!

مانی- آخه من فیلم های ترسناک دوست ندارم.

ترمه- اینم خدا از ته دلت بشنوه. حالا جدی اصلا دوست نداری هنرپیشه بشی؟!

مانی- چرا اما تو یه فیلم که سناریوش مورد علاقه ام باشه.

ترمه- چه جور نقشهایی دوست داری؟

من دوست دارم نقش یه جوون پلید و دیو سیرت رو بازی کنم که دخترای معصوم رو قول میزنه و از راه بدر می کنه و بعدش پلیس تعقیب اش می کنه و اونم از کشور خارج می شه و می ره مثلا اروپا و دوباره همون جا همین کارو ادامه میده و بعدش پلیس اونجا می افته دنبالش و اونم از این کشور اروپایی میره اون کشور و از اون کشور به اون یکی و از اون یکی به یکی دیگه و خلاصه تا آخر فیلم موضوع همین باشه!

ترمه همیجوری نگاش کرد!

مانی- البته این فیلم جنبه آموزنده داره که دختر خانما آگاه بشن و بعدش دیگه گول آدمای پلیدی مثل منو نخورن. ولی این فیلم هزینه اش خیلی میره بالا البته برای اعتلای فرهنگ لازمه. یعنی حداقل صد، صد و پنجاه، شصت ها هنرپیشه زن تو این فیلم باید بازی کنن.

ترمه- همه اش! اگه یه وقت فکر می کنی کمه، میشه سناریو رو عوض کرد و رسوندش به دویست سیصد تا ها!

مانی- نه بابا! همون آینده صد و بیست تا دختر فریب خورده برای عبرت بقیه دختر خانما کافبه! فکر کنم بعد از اینکه صد و بیست بار اینجور عاقبت آرو دیدن دیگه جواب سلام هیچ مرد پلیدی رو هم ندن.

ترمه- اونوقت فیلم بعدی ات چی باشه خوبه؟

مانی- مرد چهار زنه! مردی برای تمام فصول! یک مرد و یک شهر، سفر به سیاره ن، مرد زمینی، ن ونوسی! همینا رو هم برسیم فیلم برداری کنیم خودش خیلی کاره!

ترمه- نه! یه فیلم دیگه بازی کنی بد نیست؟!

مانی- چه فیلمی؟

ترمه- زندگی پس از مرگ!

مانی- باشه، چه عیبی داره. اونجا که برم، می رم تو بهشت و با حوریای بهشتی فیلم تولدت مبارک رو بازی می کنم.

ترمه- اگر بردنت جهنم چی؟

مانی- فیلم شب نشینی در جهنم رو بازی می کنیم. ببین، خیالت از بابت من راحت باشه. منو اگه تو قطب شمال هم ببرن، یه کاری می کنم که بهم بد نگذره.

ترمه- دیگه چاخان نکن. اونجا جز یخ و برف چیزی پیدا نمی شه که.

مانی- چرا! شنیدم میگن خرس ماده خیلی اهل خونه و زندگیه! واسه من چه فرقی می کنه! چه تو چه خرس.

ترمه- ایشالا اون زبونت رو مار بزنه که اینقدر حاضر جواب نباشی.

مانی- اگه مارش ماده بود عیبی نداره.

ترمه اومد یه چیزی بگه که کارگدان صداش کرد.

ترمه- پاشین بریم تو حیاط. یه صحنه هم اونجا باید بگیریم.

سه تایی راه افتادیم طرف حیاط. تمام وسایل رو برده بودند اونجا. من و مانی ام رفتیم یه گوشه واستادیم که یه خرده بعد فیلم برداری شروع شد.

ترمه همانطور که از پله ها می اومد پایین، از تو جیب اش یه موبایل درآورد و یه شماره گرفت و از ساختمون دور شد.

الو! نوشین!

این حرفارو بذار کنار، عصبانی بودم، یه چیز بهت گفتم.

آره انگار درست می گفتی.

هنوز درست فهمیدم.

از کمدش! تو کمدش یه چیزی دیدم! دارم بخدا دیوونه میشم. اصلا نمی دونم چیکار باید بکنم.

بعد شروع کرد به گریه کردن و گفت:

می دونم! می دونم! اما چطوری؟

آره اما برام خیلی سخته.

باشه، سعی می کنم.

نه، خونه اس. داره ماهواره تماشا می کنه.

باشه، چیزی شد بهت خبر میدم.

نه، فعلا به کسیچیزی نگو.

باشه، خداحافظ.

تلفن رو قطع کرد و برگشت طرف ساختمون و به یه جا خیره شد که کارگردان کات داد و بهترمه گفت:

عالی بود خانم، خیلی جلوافتادیم.

بعدش به یه نفر گفت:

یه صحنه از تو خونه بگیرین. شوهرش نشسته و داره ماهواره می بینه. یه لحظه هم از همون کانال رو نشون بدین. یه صحنه رو انتخاب کنین که یه مانکن با یه مایو توش باشه. یه لحظه کوتاه آ! زیاد نشه! بعدا کمی کح.ش می کنیم.

ترمه اومد پیش ما و گفت:

فکر کنم دیگه تموم شد. یه دقیقه صبر کنین!

از دور به کارگردان اشاره کرد که خودش اومد پیش ما.

ترمه- با من دیگه کاری ندارین؟

کارگردان- نه ممنون، فقط احتمالا فردا جلوی دانشگاه برداشت داریم. فقط اگه بتونیم یه کاری بکنیم که اونجا ازدحام ایجاد بشه! یه چیزی شبیه تظاهرات!

ترمه- اینکه خیلی مشکه!

کارگردان- تو همین فکرم، باید مجوز بگیریم که سخت میدن. تازه اگه بدن باید حداقل صد نفر آدم اونجا جمع کنیم. هزینه یه خورده میره بالا. حالا هزینه اش هیچی، این همه آدم رو چه جوری بیاریم اونجا؟! ترافیک وشلوغی و این چیزا ممکنه باعث بشه مجوز ندن.

مانی- می خواین جلو دانشگاه شلوغ پلوغ بشه؟!

کاگردان- آره! مشکل همینه.

مانی- کاری نداره که، نیم ساعت مونده به تعطیل شدن دانشگاه، یه پاتیل شربت نذری یا شیر کاکائو بذارین جلو در دانشگاه! ده تا استکان هم بیشتر نذارین. همچین صف می بندن که انگار تظاهرات! وقتی هم که دانجو ها تعطیل بشن و این جمعیت رو جلو داشگاه ببینن، آنی فکر می کنن بهشون حمله کردن و اونام میریزن بیرون و درست میشه مثل صحنه تظاهرات. اگه بتونین با شیر کاکائو یکی یه بسته هم بیسکوئیت بدین که دیگه واقعا سرش خون راه می افته! اونوقت میشه تظاهرات با درگیریهای خشونت آمیز. فقط باید قبل از تعطیل شدن دانشگاه باشه که مردم اونجا رو شلوغ کنن.

کارگردان شروع کرد به خندیدن و گفت:

عجب فکرعالی ای! فردا همین کارو می کنیم. واقعا شما به درد کارگردانی می خورین نه هنرپیشگی.

اینو گفت و ازمون خداحافظی کرد و رفت که مانی به ترمه گفت:

بی استارت کارم با کارگردانیه، حواست باشه که از ای به بعد باید زیر دست خودم کار کنی! ت بخوری، بهت کات می دم.

ترمه- جوابت رو بعدا بهت میدم! بذار این یکی پات خوب بشه تا خدممت اون یکی برسم.

بعد رفت که لباساشو عوض کنه.

-شماها چه برنامه ای دارین؟

مانی- نمی دونم! بذار بیاد!

-پس من می رم.

مانی- کجا؟

-می رم پیش رکسانا، کاری که باهام نداری؟!

مانی- نمی آی باهم بریم؟

نه! شماها برین.

مانی- پس بذار ترمه بیاد، سه تایی با همدیگه می ریم.

خودم می رم!

مانی- نه بابا! تا اینجا تا خونه راهی نیست می رسونمت.

یه خورده بعد ترمه اومد و از همه خداحافظی کردیم و از خونه اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و نیم ساعت بعد سر کوچه خودمون پیاده ام کردن و اونا رفتن. منم رفتم و ماشین ام رو ورداشتم و حرکت کردم طرف خونه عمه. تو راه یه زنگ زدم به رکساناو گفتم که اماده باشه.

بیست دقیقه بعد رسیدیم دم خونه شون و زنگ زدم. لباس پوشیده، آماده بود و زود اومد بیرون. با همون روپوش و روسری.

تا منو دید، خندید و گفت:

چه زود رسیدی؟

توام چه زود حاضر شدی؟

رکسانا- من همیشه برای تو حاضرم.

یه نگاه بهش کردم و گفتم:

پس چرا بهم نه میگی؟

دستم رو گرفت و با خودش کشید و گفت:

بیا! بیا! به موقع اش خودت می فهمی.

رفتیم طرف ماشین و در رو وا کردم وسوار شد وخودمم از اون طرف سوار شدم که گفت:

ماشینت خیلی قشنگه هامون! مثل ماشین مانی خان می مونه.

فقط رنگش فرق می کنه.

-خیلی گروف قیمته؟

سرمو ت دادم و ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم.

رکسانا- کجا می خوایم بریم؟

یه خرده خرید دارم. تولد دختر خالمه! می خوام براش چند تا چیز بگیرم، سایزش درست مثل توئه. برای همین گفتم توام باهام بیایی! می خوام براش با سلیقه تو چیز بخرم.

هیچی نگفت و فقط جلوش رو نگاه کرد! یه خرده که رفتیمگفتم:

چرا ساکت شدی؟

ساکت نشدم!

خب پس بگو.

چی بگم؟

بعد از اینکه اومدین ایران چی شد؟

یه خرده نگاهم کرد و گفت:

چه فرقی می کنه؟

خیلی فرق می کنه، برام مهمه که بدونم!

یه دقیقه چیزی نگفت و بعدش دوباره یهنگاه به من کرد و گفت:

اولش که اومدیم ایران، برام یه معلم گرفت. مادرم رو می گم. یه معلم برای خوندن و نوشتن برام گرفت. حدودا یه سال طول کشید تا تونستم فارسی رو خوب بنویسم و بخونم. بعدش تو یه مدرسه راهنمایی ثبت نام کردم. وقتایی که مدرسه بودم عالی بود! برام خیلی تازگی داشت! حرفای دخترا! درد دل هاشون! غم هاشون! شادی هاشون! همه اش برام شیرین بود! برای دختری که تو اروپا بزرگ شده بود آشنایی با یه فرهنگ دیگه خیلی جالب بود. می دونم برداشت ام از همه حرفا و حرکات و طرز تفکرا و خلاصه همه چیز چی بود؟؟

نگاهش کردم.

رکسانا- کنجکاوی؟

-در مورد تو؟!

رکسانا- نه! در مورد پسرا! در مورد جنس مخالف! جنس مخالف براشون یه راز بزرگ بود! همه اش می خواستن بدونن اونا چه جورین؟! چه طرز فکری دارن؟! چه خصوصیاتی دارن؟! به چی فکر می کنن؟! ایده هاشون چه جوریه؟! حق ام داشتن! با وضعیت اینجا، هیچ ارتباطی با همدیگه نداشتن. حتی اونایی که مثلا یکی یا دو تا برادر داشتن.

-خب پس حتما کمی اشنایی پیدا رده بودن.

-نه! اصلا! رابطه هاشون بقدر بک همدیگه کم بود که هیچکدوم نتونسته بودن همدیگه رو بشناسن. برادرا اکثرا خشک و متعصب بود اما آزاد. اون می تونست آزادانه بره بیرون و تجربه کنه اما دخترا نه! برای هر حرکت احتیاج به مجوز خونواده داشتن! حتی برای حرکت های خیلی ساد.

مثلا اگه یه روز می خواستیم بعد از مدرسه با همدیگه بریم تو یه پیتزا فروشی و ناهار بخوریم، باید حتما از پدر و مادرشون اجازه می گرفتن. اکثراً هم که موافقت نمی شد. اگه می خواستیم با همدیگه یه سینما بریم، جواب منفی بود! اگه می خواستیم یه صبح جمعه باهم بریم پارک، جواب منفی بود.

دیوار، نرده، حفاظ، سیم خاردار، پوشش. همهچی برای اونا بود. اونا مرد رو فقط بصرت تئوری شناخته بودند.

یعنی باید آزمایش اش می کردند؟

نه! منظورم این نیست. تو مثلا اگه بخوای با اسید سولفوریک یه آزمایش انجام بدی و خواص اش رو بشناسی، حتما دلیل بر این نیست که بخوای بخوریش یا بریزی رو دستت. تو فقط می خوای اونو بشناسی. خصوصیات اش رو بفهمی. فایده ها و ضررهاشو بدونی.

به نظر من این بد نیست. اگه قرارباشه از اسید سولفوریک فقط تو کتابا نام ببرن که نشد شناسائی. اون موقع اگه یه روز این ماده به دستت برسه، فاجعه آمیز می شه. او اونو نشناختی. طرز کار باهاش رو یاد نگرفتی. نمی دونی باید چه جوری باهاش کار کنی که بهت ضرر نرسونه.

من این چیزا رو یاد گرفتم. تو پاریس من یه مدرسه مختلط می رفتم. از همون اول با پسرا رو یه نیمکت می نشستم. پسر برام یه چیز پر رمز و راز نبود. شناخته بودمش. اونم منو شناخته بود. یعنی در واقع هر دو جنس همدیگه رو شناخته بودند و با اخلاق و خصوصیات همدیگه اشنایی داشتن. این خیلی مهم بود. اونجا پسر و دختر با همدیگه دوست بودن. همشاگردی بودن! همین.

-اما من چیزای دیگه ای هم شنیدم.

یعنی اینجا که همه از همدیگه جدا هستن نیست؟!

هیچی نگفتم که گفت:

البته این مسئله موضوع بحث ما نیست اما اگه برات بگم که اونجا چه جوری سعی می کردن که جنس مخالف رو بشناسن، اون موقع خودت می فهمی که کدوم راه درست تره! حتما به بعضی از آمارها دسترسی داری؟! فکر کنم احتیاجی به یادآوریشون باشه!

یه خرده ساکت شد و بعد گفت:

در مرحله دبیرستان وضع بدتر بود.من شده بودم منبع اطلاعاتی شوم. با خونواده که نمی تونستن راحت ارتباط برقرار کنن. کسی ام نبود که بهشون این آگاهی ها رو بده. پس از من می پرسیدن.

تو آگاهی داشتی؟

داشتم! و چیز بدی ام نبود. من با پسرا بزرگ شده بودم. می شناختمشون. همین.

از اطلاعاتی که بهشون می دادی استفاده می کردن؟

متاسفانه اونام بصورت تئوری بود.مثل تعریف کردن یه داستان. یا یه خاطره از سفری که رفته بودی و چیزایی که دیده بودی. پس برای شنونده جالب بود اما کارایی انچنانی نداشت. به همین دلیل سعی می کردن که خودشون تجربه کنن و همین باعث خیلی از سقوط ها شد.

ما اونجا با پسرا تو نهارخوری با هم بودیم. سینما می رفتیم. پارک می رفتیم. تریا می رفتیم. تا همینجا به اندازه کافی شناخت از همدیگه پیدا می کردیم و حس کنجکاویمون می شد اما اینجا نه! اینجا به خاطر جو موحود، از نهارخوری و پارک و سینما و تریا شروع نمی شد.

یه مکث کرد و بعد گفت:

سقوط ناگهانی! شاید با اولین تماس

یه خرده مکث کرد و بعدش گفت:

اسمش چیه؟

اسم چی؟

دخترخالت.

کی؟؟

دخترخالت که گفتی؟

آهان! چیز! سمیرا.

سمیرا؟

آره. چطور مگه؟

هیچی همینجوری پرسیدم.

خب بعدش چی شد؟

من تو یه همچین جوی مدرسه رفتم و دیپلم گرفتم. این از محیط درسی ام اما محطی کهتوش زندگی می کردم.

دوباره ساکت شد که گفتم:

خب؟

افتضاح بود! یعنی خصوصیات اخلاقی من در حال تغییر کردن بود! آمیزه ای از یه فرهنگ شرقی و غربی. دیگه بعد از چند سال زندگی در ایران، خیلی از چیزهایی که تو اروپا انجامش عادی بود، زشت می دونستم. القا فرهنگی.

یعنی چی؟

تو اونجا یه زن تنها اجازه داره که با مردا ارتباط داشته باشه. بصورت آزاد.و این عجیب نیست اما اینجا چرا. علاه بر اینکه عجیبه، یه جرم محسوب می شه.

متوجه نمیشم.

مادرم!

برگشتم نگاهش کردم که روش رو برگردوند اون طرف و جلوش رو نگاه کرد و دیگه هیچی نگفت.

رسیدیم بهپارکینگ پاساژ گلستان و رفتیم تو و ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم که گفت:

یه دقیقه صبر کن هامون!

چی شده؟

من هنوز اونقدر اروپایی هستم که حرف دلمو بهت بزنم. یعنی بگم دلم میخواد باهات راحت باشم و در واقع دورویی نکنم. یعنی دل و زبونم باهات یکی باشه.

یعنی چی؟!

رکسانا- من دلم نمی خواد که بیام خرید!

چرا؟

اگه تو می خوای برای دختر خاله ات چیزی بخری، خب خودت برو بخر. یعنی باید من بدونم ارتباط تو با اون چیه؟

خندیدم و گفتم:

حسودی می کنی؟

اگه رابطه من با تو یه دوستی ساده بود، اصلا. اما تو به من پیشنهاد ازدواج دادی. پس این حق منه که بدونم.

دباره خندیدم و گفتم: رابطه ای باهاش ندارم. فقط دخترخاله منه و می خوام برای تولدش براش کادو بگیرم. حالا فهمیدی؟!

خندید و گفت:

می دونم همیشه راست میگی. برای همینم حرفت رو قبول می کنم.

از کجا می دونی؟

بعدا خودت می فهمی. تو آدمی هستی که میشه بهش اعتماد کرد. اونم خیلی زیاد. من مطمئنم وقتی میگی باهاش رابطه نداری، راست میگی.

بهش خندیدم و دوتایی حرکت کردیم که بریم تو پاساژ، یه خرده که رفتیم گفت:

یه پسر ممکنه تو دوازده سالگی چیزی ندونه اما یه دختر نه. منم وقتی اومدم ایرا یازده دوازده سالم بود. یه مدت که تو خونه معلم داشتم و بعدشم که رفتم مدرسه. یادمه هر وقت از مدرسه برمی گشتم یه احساس بدی بهم دیت می داد! هر دفعه ام یه جور بود. مثل هم!

غذا اکثرا از بیرون بود. پیتزا، ساندویچ، همبرگر، تن ماهی، نیمرو، املت، کباب کوبیده، مرغ کنتاکی، چلو کباب و خلاصخ از این چیزا. شاید مثلا دو روز در هفته مادرم تو خونه غذا می پخت اونم چه غذایی. یه چیزی بعنوان غذا، برای از سر وا کردن و رفع تکلیف.

جالب اینجا بود که همیشه یکی دوتا ظرف یه بار مصرف یا جعبه اضافی ام تو سطل آشغال می دیدم. حالا نه هر روز. اکثراً.

این برام معما شده بود. چرا مادرم وقت درست کردن غذا را نداشت؟ اونکه شاغل نبود. این جعبه ها و ظرف ها اضافی مال کی بود؟

ساعت چند می اومدی خونه؟

سه چهار بعد از ظهر. همیشه ام مادرم نهارش رو خورده بود و یا خواب بود و یا حموم می کرد و یا آرایش و این چیزا. منم عادت کرده بودم. خودم می رفتم و نهارم رو تنهایی می خوردم و بعدش یه استراحت و بعدش درس.

روزها همینطوری می گذشت و من هر روز بیشتر ایرانی می شدم. می دونی؟! تو غرب روابط مثل اینجا نیس. اونجا خیلی کمتره. اینجا یعنی ایرانی ها روابطشون خیلی بهم نزدیکه. زود باهم خودمونی می شن و زودم راز زندگی شونو به همدیگه میگن. همینم باعث شده بود من هر روز بیشتر ایرانی بشم. به همین خاطر از یاران خوشم آمدهبود. هر روز بعد از ظهر که برمی گشتم خونه، منتظر بودم تا د

رمان    رکسانا   ۸    بقلم     شین  براری  صیقلانی   


    

   ((ماشین رو تازه پارک کرده بودم که دیدم یکی برام سوت زد! پیاده شدم که دیدم مانی رو پشتبوم خونهٔ همسایه ایستاده و داره برام دست ت میده!))

-رو پشتبوم مردم چیکار میکنی؟!

مانی-مگه اینجا خونه خودمون نیست؟!

-زهر مار برو انور زشته!

مانی-همهٔ ملک ایران سرای من است!

-اونجا چیکار میکنی؟!

مانی-یواش!چه خبرت؟!آروم بیا بالا تا بهت بگم!

-از همون درخت بیام بالا؟!من نمیتونم!

مانی-نه در رو و میکنم بیا بالا!

-بیام توی خونه مردم؟!

مانی-ا.!اینجا مثل خونه خودمونه! بیام بالا خجالت نکش!

-آخه نمیگن امدی توی خونه ما چیکار؟!

مانی-نترس!هیچکس بهت چیزی نمیگه! سلام کن بیا بالا!

((بعدش از اون بالا یهچیزی به پایین گفت که یه خورده بعد در و شد.منم مجبوری رفتم جلو و رفتم تو خونه همسایمون!حالا همه ش خجالت میکشم که اونجا چیبگم!

حیاط رو راد کردم که یکی گفت))

-بفرمائین تو!مانی خان بالا منتظرتونن!

-ببیخشید خانم که مزاحم شدیم!بابا اینا خوبن؟!

-خیلی ممنون، سلام مئرسونن. بفرمائین.

((رفتم تو ساختمون و از پلها رفتم بالا و از طبقه دوم رفتم رو پشت بوم و تا رسیدم به مانی گفتم))

-تو خجالت نمیکشی؟!

مانی-برای چی؟!

-آخه فکر نمیکنی این همسایههای روبرو وقتی تورو اینجا ببینن چیمیگن؟!

مانی-اینا از بس منو بالا پشتبوم این خونه و اون خونه دیدن هماشون فکر میکنن تمومه این خونهها مال ماس!حالا اینا رو ولش کن!بابا و عمو غضبمون کردن!

-برای چی؟!

مانی-خوب قرار بود مثلا امروز خونه باشیم و حضرت عالی استراحت کنین!آمدن خونه و دیدن ماها نیستیم و داد و فریادشون رفته هوا!عزیز بهشون گفت که یه ذره پیش رفتن بیرون یکمی قدم بزنن و زود زنگ زد به من!

-پس چرا به من نزد؟

مانی-زده جواب ندادی!

-خوب حالا چیکار کنیم؟!

مانی-فعلا بیا خونه ما تا بهت بگم!

-تو کجا بودی؟مگه با ترم نبودی؟

مانی-چرا!

-پس اینجا چیکار میکنی؟!

((همون جور که داشت میپرید رو پشت بوم خونشون گفت))

-شیفت اونجام تموم شد اومدم اینجا!

-واقعاً که مانی!

مانی-آ. این روزا یه شغل داشتن که زندگی آدم رو تامین نمیکن!باید دو شیفت سه شیفت کار کرد تا چرخ زندگی بچرخه!حالا زود بپر و مسائل اقتصادی رو این وست وا نکن!

((از اون بالا پریدم رو پشت بوم مانی اینا و دوتایی رفتیم تو اتاق مانی که گفت))

-زود لباس تو خونه بپوش.وقتی رفتیم پیش بابا اینا، بگو نیم ساعت رفتیم بیرون قدم زدیم و بد برگشتیم خونه.همین!توضیح دیگه ندی آ!

-تو ناهار خوردی؟

مانی-جات خالی!دلت نخواد!دوبار خوردم!یکی شیفت اول،یکی شیفت دوم!بیا بریم دیر شد!

((دوتایی از پلهها رفتیم پائین و رفتیم تو حیاط و از اونجا رفتیم تو حیاط خونه ما که مانی گفت))

-آروم راه برو!مثل اینکه هنوز بی حالی!

((دو تایی رفتیم تو خونه و سلام کردیم که یه مرتبه پدرم گفت))

-کجا بودین؟

مانی-خونه ما بودیم عمو!

عمو-پس چرا صداتون کردم جواب ندادین؟!

مانی-حتما رفته بودیم بالا پشتبوم!شما کی صدا مون کردین؟!

عمو-ده بار صداتون کردم!

مانی-ما بیست دقیقه رفتیم بیرون قدم زدیم و این دوبار یه خورده دلش درد گرفت و برگشتیم خاناوا لباسمون رو عوض کردیم و رفتیم تو اتاق من و بعدش حوصلمون سر رفت و رفتیم رو پشت بوم!

پدرماونجا میرین چیکار؟!

مانی-شهر رو از اون بالا نگاه میکنی!اینقدر قشنگ عمو جون!

((پدرم و عمو یه نگاه به ه ما کردن و یه نگاه به لباسمون کردن و دیگه هیچی نگفتن که مادرم زود گفت))

-ناهار خوردین؟!بیاین بشینین تا براتون بکشم بخورین!

مانی-اصلا اصلا این هنوز تو پرهیز!

مادرمخوب ضعف میگیرد تون!

مانی-بیرون که بودیم یه ابپرتقل ساده بهش دادم بس شه!

مادرم-خودت چی؟!

مانی- هیچ اشتها ندارم!یعنی امروز نه اینکه فعالیت نکردم،گشنه م نشد!

عموم- خیلی خوب!حالا بیاین بشینین باهاتون کار داریم.داداش میخوان باهاتون صحبت کنن.

((دو تایی نشستیم که پدرم آروم گفت))

-باز پیش عمتون رفتین؟!

مانی-عمه مون؟!عمه مون کیه؟!

عموم- باز شروع کردی؟

مانی-آهان همون خانم؟!نه بابا!بعدا معلوم شد که کلاه بر داره و میخواد ازمون اخاذی کنه و ما م ولش کردیم!

عموم- بخدا قسم هرچی جلو دستم باشه پرت میکنم تو سرت ا!

مانی- برای چی؟!

عموم- درست جواب عموت رو بده!

مانی-چشم شما سوال کنین ما جواب میدیم!

عموم- اون دختر چیشد؟!

مانی-کدوم شون؟!یعنی کدوم دختر؟!

عموم- همون که باهاش بودی!

مانی-سوال مبهم!اگه میشه اطلاعات بیشتری بدین!

عموما ه.!همونکه گفتی خیلی خوشگل و فلان و فلانه!

مانی-سوال مبهم تر شد!

عموم- میزنم تو سرت ا!

مانی-ا!چرا زور میگین؟!با این مشخصات صد تا اسم وجود داره!

((مادرم یه مرتبه زد زیر خنده و رفت تو آشپز خونه!پدرمم روش رو کرد اون طرف خندش معلوم نشه که عموم گفت))

-همونکه گفتی هنر پیشست!

مانی-آهان خوب سرچ محدودتر شد!عرضم به حضورتون که اون دختر الحمدو للّه سالم و خوبه!خدا همه رو در پناه خودش سالم حفظ کنه!

عموم- میگم کارش با تو چی شد؟!

مانی-کدوم کارش؟!

((اینو که گفت من و پدر هردو سرمون رو انداختیم پایین که خندمون معلوم نشه!))

-لا اله الله!پسر کلافم کردی!

مانی-آخه بابا جون اولا قرار بود عمو با ما صحبت کنه!فعلا که همش شما دارین صحبت میکنین!بعدشم شما بگین کدوم کارش، من جواب بدم!

عموم- مگه نیومدی بگی میخوایی باهاش عروسی کنی؟!

مانی-میخواین مقدمات عروسی رو فراهم کنین؟!

عموم- نخیر!

مانی-پس برای چی میپرسین؟!

عموم- یعنی میخوام بهت بگم که عروسی بی عروسی!

مانی-یعنی همینجوری بیارمش خونه عیبی نداره؟

((من دیگه نمیتونستم از خواند سرم رو بلند کنم!پدرمم به هوای سیگار کشیدن بلند شد و رفت انطرف سالن!عموم خودش خندش گرفته بود اما به زور جلو خودشو میگرفت!))

عموم- پسر سر به سر من نظر بد میبینی ا!

مانی-جوون مرگ بشم اگه بخوام سر به سر شما بذارم اما سوالات شما خیلی دوپهلوئه!

عموم- میگم ازدواج تو سن شما هنوز زوده!

مانی- شما که همیشه میگفتین پسر تا ریش و سبیلش در اومد باید زنش داد و دختر تا چیز شد.

عموم- زهر مار ادم این چزارو جلو بزرگ ترش نمیگه!

مانی-چشم!

عموم- من این حرفا رو اون موقعها میگفتم که هنوز ریش و سبیلتون در نیومد بود!میگفتم که مثلا به راههای بد نیفتین!وگر نه خود تو شونزده سالگی ریش و سبیلت در اومده بود!باید زنت میدادم؟!

مانی-ببخشین!پس تو سنّ و ساله ما استاندارد زن گرفتن چیه؟ یعنی چی مون باید در بیاد تا واجد شرایط باشیم؟!

عموم- زهر مار!بازم از این حرفا زدی؟!ادم جلو بزرگ ترشحیا میکنه!

مانی-ببخشین!حواسم نبود!

عموم- من میگم این همه جوون تو این مملکتن!دارن چیکار میکنن؟!همشون تا بهٔیه دختر رسیدن میگن میخواییم باهاش عروسی کنیم؟!معلومه که نه!می گه به هر باغرسیدی گلی بچین و برو!

مانی-ببخشین!این حرف شما جنبه بد آموزی داره ها!

عموم- نه!اصلا! من هیچوقت نمیگم که کار بدی انجام بدین!منظور من اینه که شما هم فعلا همون کاری رو بکنین که بقیه جوانهای هم سنو سالتون میکنن!

مانی-یعنی بریم معتاد بشیم؟!

عموم- مگه همهٔ جوونا معتاد میشن؟!

مانی-تقریبا!حالا همشون نه اما خیلیهاشون از بد بختی و بیچارگی دارن معتاد میشن.حالا اگه صلاح میدونین ما حرفی نداریم!

عموم- من گفتم برین معتاد بشین؟!گفتم فعلا برین برای خودتون همین جوری یه چند وقتی بگردین تا بد!

مانی-بعد یعنی کی؟!وقتی چهل سالمون شد؟!نکنه شما خیال دارین پاتختی مون و شب هفتمون رو یه جا بگیرین؟!

((من دیگه داشتم همین جوری میخندیدم!پدرم که گذاشت از سالن رفت بیرون!صدای خنده مادرمم از تو آشپز خونه میومد!

عموم داشت همینجوری مانی رو نگاه میکرد که مانی گفت))

-ببخشین بابا جون اما یعنی ما نباید از خودمون هیچ دفاعی بکنیم؟!

عموم- مگه داریم اینجاسر تونو میبریم که میخوایین از خودتون دفاع کنین؟!

مانی-نه اما شما میگین زن گرفتن واسه تون زوده!بعد میگین برین واسه خودتون بگردین و تو باغا گل بچینین!بعدش هم میگین کار بد نکنین!بعد میگین هرکاری جوانهای دیگه کردن شما هم بکنین!بعد صبر کنیم که چهل سالمون بشه اونوقت بهمون زن بدین!حتما م توی اون سنّ و سال یه دختر سی و هفت هشت ساله رو عقد کنیم!خوب سرمون رو ببرین که راحت تره!آخه کجای دنیا دیدین به یه جوون که وقت زن گرفتن شه بگن برو تو خیابون بگرد و کار بدم نکن؟!حالا گیریم ما بریم تو خیابون بگردیم!مردم نمیگن این دو تا دیوونه شدن و هی تو خیابونا دوره خودشون میچرخن؟!

عموم- چرا دوره خیابونا؟!برین دنیا رو بگردین!پول که الحمدو للّه هست!

مانی-خوب اگه میخواستین که ما جهان گرد بشیم پس چرا به زور وادارمون کردین درس بخوانیم و کنکور قبول بشیم و بریم دانشگاه و لیسانس بگیریم؟!خوب از همون اول یکی یه کل پشتی برامون میخریدین و هم خودتونو راحت میکردین هم مارو!

عموم- باز چرتو پرت گفتی؟!

مانی-ببخشین!چشم!فقط اگه جسارت نیست بفرمائین که ما دوتا باید پیاده جهانگردی کنیم یا با دوچرخه؟!یعنی میگم اگر قراره با دوچرخه بریم، فکر باشیم و یه بادی به لاستیک شون بزنیم!بعدشم سفر رو اول از هندوستان شروع کنیم یا خاور دور؟!

عموم- پاشو برو دنبال کارت!لازم نکرده اصلا حرف بزنی!پاشو برو ببینم!

((دو تایی بلند شدیم و از خونه امدیم تو حیاط که شنیدیم عموم اینا دارن سه تایی میخندن!همونجوری که خودمم داشتم میخندیدم به مانی گفتم))

-آنقدر سربه سر عمو نذار!

مانی-اینو ببین!بابام مخصوصاً کاری میکنه که من از این چیزا بگم که بعدش تنها میشه یادشون بیفته و بخنده!کیف میکنه از داشتن یه همچین پسری!راستی!بریم یه ساعت یه چرت بزنیم که شب خونه ترمه دعوت داریم!رکسانا و توام گفت بیان!

-چه خبره؟!

مانی-همین جوری گفت دوره هم باشیم!

-من خوابم نمیاد الان!

مانی-ولی من خوابم میاد!خستم!

-مگه چیکار کردی؟!

مانی-بابا آدم وقتی دو تا شیفت کار میکنه احتیاج به یه ساعت خوابم داره دیگه!تازه باید تجدید قوا کنیم و آماده بشیم واسه سفر هندوستان!

((دوتایی رفتیم خونه مانی اینا و اون رفت گرفت خوابید و منم برگشتم خونه خودمون و یه دوش گرفتم و بعدش دراز کشیدم و اونقدر نوار گوش دادم تا خوابم برد!))

ساعت حدود پنج و نیم بود که مانی صدام کرد.بیدار شدم و تا کارم رو کردم ساعت شیش شد و زنگ زدم به رکسانا و جریان مهمونی رو گفتم و قرار شد حاضر بشه که برم دنبالش.

دوتایی از خونه امدیم بیرون و رفتیم طرف خونه عمه و نیم ساعت بعد رسیدیم و رفتیم تو که هم عمه رو ببینیم و هم رکسانا رو ورداریم بریم.

یه رب بیست دقیقه بیشتر اونجا نموندیم.یعنی وقتی رسیدیم رکسانا حاضر نبود و تا ما یه چایی بخوریم حاضر شد.

وقتی اومد تو اتاق باور نمیکردم که این رکسانا همون رکسانا باشه!یعنی لباسایی رو که خریده بودم پوشده بود که خیلی بش میومد و موهاشم قشنگ درست کرده بود و یه کمی م آرایش!اینقدر خوشگل شده بود که دلم نمیومد چشم ازش ور دارم!

یه خورده بعد از عمه خداها فظی کردیم و رکسانا م یکی از همون روپوش هارو پوشید که خوشگل تر شد و یه شالم انداخت رو سرش و سه تایی راه افتادیم سه رب بعد رسیدیم دم خونه ترمه و پیاده شدیم و زنگ زدیم و رفتیم بالا.

ترمه م خودش رو خیلی خوشگل درست کرده بود و منتظرمون بود و تا رکسانا رو دید دوتایی زدن زیر گریه و همدیگه رو بغل کردن!من و مانی یخورده سر بسرشون گذاشتیم و خلاصه رفتیم تو خونه.

خونه ترمه یه آپارتمان قدیمی دو اتاق بود.یکی اتاق خواب و اونیکی هم اتاق پذیرای و یه هال کوچولو.

ترمه رفت که برامون چایی بیاره و رکسانا هم رفت کمکش و من و مانی رو دوتا مبل نشستیم که به مانی گفتم

-مگه قرار نبود که ترمه خانم به سلامتی رخت سفر ببنده!

مانی-خدا از دهنت بشنوه!ایشاله هرچه زود تر این ترمه خانم رخت سفر ببنده!

-زهر مار!منظورم اسباب کشی!مگه قرار نبود بیاد خونه بالا؟

مانی-چرا اما نمیاد!

-چرا؟

مانی-چه میدونم!

-خوب یه مقدار وسایل تهیه کن که اونجا آماده بشه!

مانی-امادس!یه چیزیی خریدم و بردم اونجا اما ایشون فعلا تشریف نمیارن!

-آخه چرا؟!

امنی-یه ایدههایی برای خودشون دارن!

-اونوقت توم هیچی بهشون نگفتی؟!

مانی-چرا گفتم!

-چی گفتی؟

مانی-گفتم بدرک که تشریف نمیارن!

-والا حق داره اگه نیاد!منم بودم نمیومدم!

((تو همین موقع ترمه با یه سینی چایی اومد تو پذیرایی و پشت سرش رکسانا با یه ظرف میوه و همونجر که ترمه چایی بهمون تعارف میکرد گفت))

-خیلی ممنون هامون خان!میدونم که شما کاملا مانی رو میشناسین!برای همین م من فعلا نمیتونم روی این هیچ حسابی بکنم!

مانی-چرا نمیتونی حساب کنی؟

ترمه- برای اینکه بهت اعتماد ندارم!

مانی-مگه چی از من دیدی؟

ترمه- چیزی ندیدم ولی هنوز بهت اعتماد ندارم بفرمائین!چایی تون رو ور دارین!

مانی-توش چیز میز که نریختی؟

ترمه- چی توش نریختم؟!

مانی-از این جادو جنبل ا و مهر و گیاه و گرد محبت و این چیزا!

ترمه- برو گمشو!من احتیاجی به این چیزا ندارم!اصلا لازم نکرده چایی بخوری!

((مانی زود چاییش رو برداشت و گفت))

-تو و عمه و این رکسانا خانوم و اون دو تا دوستاتون همه با هم دیگه دست به یکی کردین و طبق یه نقش حساب شده، دو تا شوهر مثل من و هامون برای خودتون دست و پا کردین!واقعا بهتون تبریک میگم!این دو تا شوهر سی سال گارانتی کارخونه و پنجاه سال تضمین قطعات یدکی و خدمات پس از فروش!

ترمه- امشب اینجا مهمونیه، جوابت رو نمیدودم!

((یه خورده از چایی ش رو خورد و گفت))

-چاییت چرا مزهٔ د د ت میده؟!نکنه مسمومم کنی و تو حالت مسمومیت یه نفر رو بیاری که واسه من عقدت کنه؟!اون عقد باطله ها!از الان بهت گفت باشم ها!هرچند تو اگه جای د د ت به من سیا نورم بخورونی امکان نداره بتونی از من بعله بگیری!

((ترمه همونجر که مییخندید و میرفت طرف آشپز خونه گفت))

-خدا از ته دلت بشنوه!

((رکسانا اومد بغله من نشست و شروع کرد برامون میوه گذاشتن که مانی گفت))

-رکسانا خانوم، شما یه خورده با این دختر حرف بزنین و نصیحتش کنین!بهش بگین که داره به بخت خودش لگد میزنه!امشب آخرین باریه که بهش افتخار همسری خودم رو میدم!به ارواح خاک پدرم قسم اگه امشب بگذره اگه پشت گوشش رو دید منم میبینه!

رکسانا- پدرتون که در قید حیات هستن!

مانی-منظورم همون مادرم بود!

((تا اینو گفت ترمه شروع کرد تو آشپز خونه بلند بلند خندیدن!مانی آروم گفت))

-رو آب بخندی!

((ترمه سرش رو از آشپز خونه اورد بیرون و گفت))

-چی گفتی؟!

مانی-گفتم الهی قربون اون خندههات برم که چقدر شیرین!

((ترمه خندید و برگشت تو آشپز خونه که مانی دوباره آروم گفت))

-مگه این که تو زن من نشی!کاری میکنم که آرزوی یه لبخند به دلت بمونه!دختر ور پریده به من میگه بهت اعتماد ندارم!مردم میان دخترشون رو امانت میسپرن دست من و یه ماه یه ماه میرن مسافرت!اون وقت این ناله دلٔ زده میگیه بهت اعتماد ندارم!تورو خدا ببین کار ما به کجا کشیده!ایشالا خیر نبینی عمه خانم که یه همچین نو نی تو دامن من گذشتی!

-خیلی بی ادبی مانی!

مانی-ا!تو هم عمه شناس شدی واسه من!

-خوب راست میگم ترمه خانم!

مانی-دروغ میگه مثل چیز!یعنی مثل یه دروغ گو!این از اون وقتی که منو شناخته دیگه بدون من نمیتون زندگی کنه!دو ساعت میگذر و بهش تلفن نمیزنم،عین مرغ سر کنده بال بال میزنه!به حالاش نگا نکنین که میگه به من بی اعتباره!

-به من بی اعتباره یعنی چی؟!

مانی-اه!اصطلاح قدیمیه!یعنی ازم خاطر نا جمعه!

-این یکی یعنی چی؟!

مانی-برو از ننه بابت بپرس یعنی چی!

-بی تربیت!

((یه مرتبه ترمه از آشپز خونه اومد بیرون و به مانی گفت))

-چی میگی تو؟!

مانی-هیچی به خدا!

ترمه- چاییت رو خوردی؟!

مانی-اره دست شما درد نکنه!خیلی عالی بود اما هنوز جادو جنبل ش اثر نکرده!

ترمه- من و رکسانا اونقدر خوشگل هستیم که احتیاج به گرد محبت و این چیزا نداشته باشیم!حالا اگه میخوای پاشو بیا تو اشپزن ثابت کن که صادقی!

مانی-من مانی م، صادق بابامه!

ترمه- لوس نشو!پاشو بیا!رکسانا جون توام روپوشت رو در بیار و راحت باش.

((رکسانا بلند شد و روپوشش رو در آورد و به من گفت))

-بلند شو بیا هامون!

-کجا؟

رکسانا- تو آشپز خونه!

-آشپز خونه؟!برای چی؟!

رکسانا- بیا میفهمی!

ترمه- بلند شو مانی که وقت امتحانه!

مانی-همین الان میخوایی ازم امتحان بگیری؟!

-بعله!

مانی-من مداد پاک کنم رو نیوردم که!

ترمه- مداد پاک کن لازم نیست!فقط خودت بیا!چیه؟!میترسی؟!

مانی-ترس!عجب خیال خامی!

((بعد همونجور که تند از جاش بلند میشود،رفت طرف آشپز خونه و گفت))

-منو همین الان ول کن بین یه فوج دختر!به جون این هامون اگه یه سر سوزن ترس تو دلم باشه!

((تو همین موقع رسید جلو داره آشپز خونه و یه نگاه کرد و بعد برگشت به طرف ترمه و گفت))

-اینا چیه؟!صفا خونه وا کردی؟!

((بلند شدم و رفتم طرف آشپز خونه که دیدم رو یه میز وسط آشپز خونه، یه سینی گذاشتن و توش یه چیزی حدود بیست سی تا شمع روشن کردن!))

مانی-جشن تولد گرفتی برام؟!حالا که وقتش نیست!

ترمه- به این میگن بازی راستی و حقیقت!برو بشین پشت میز!

مانی-من سی سال نمیرم اونجا بشینم!یعنی چی؟!میخواین بفهمین آدم راست میگه یا نه خوب بگین براتون صد تا شاهد و گواه بیارم!اصلا بیاین تو محل استشهاد جمع کنین!دیگه این کارا یعنی چی؟!بیا بریم هامون!جایی که در مورد دو تا جوون پاک و صادق این قدر شک و شبه وجود داره نباید پا گذشت!توف به این روزگار که توش اعتماد بین آدما از بین رفته!بیا بریم هامون!

((تا اینو گفت ترمه هلش داد تو آشپز خونه و بعدشم بلوزش رو گرفت و کشید و به زور نشوندش رو یه صندلی پشت میز!))

 

مانی-چرا هل میدی؟!خوب بگو برو بشین میرم میشینم دیگه!

((من و رکسانا رفتیم بغله هم دیگه رو دو تا صندلی نشستیم که ترمه چراغ رو خاموش کرد و اونم اومد نشست که مانی یه نگاه به ماها کرد و گفت))

-وای!قیافههاتون چقدر ترسناک شده!من میترسم چراغ و روشن کن!

ترمه- ساکت!دیگه موضوع جدیه!

مانی-میخواین چیکارمون کنین!من به بابام گفتم میام اینجا ها!اگه یه ساعت دیر کنم میاد دنبالم!

ترمه- کولی بازی در نیار مانی!

مانی-وای صورتت چه ترسناکه ترمه جون!شدی عین اون دختر تو فیلم جنّ گیر!

((راست میگفت نور شمع از زیر افتاده بود تو صورتمون و قیافهامون خیلی عجیب شده بود!

ترمه- این بازی سی و سه شمع!رکسانا بلده!جریان شمع اینجوری که ماها هر کدوم از یه نفر که دلمون بخواد سوال میکنیم.اگه اون راست جواب داد که شعلهها ت نمیخورن!اما اگه دروغ بگه شعلهها میلرزن!حالا آماده این؟!

((من سرم رو ت دادم که برگشت طرف مانی و گفت))

-اگه به خودت اعتماد داری همین الان بلند شو برو!

مانی-من اعتماد ندارم؟!از اون حرفا گفتی ا!شروع کن ببینم!

ترمه- خوب دستا تون رو بدین به همدیگه!

((دستهای همدیگه رو گرفتیم.یه طرفم مانی بود و اون طرفم رکسانا!یه مرتبه برگشتم نگاهش کردم!انگار اون هم همین احساس رو داشت که بهم خندید!))

مانی-مگه دسگیرهٔ در رو گرفتی که اینقدر فشار میدی!یواش ندید بدید!

((همه زدیم زیر خنده که ترمه گفت))

-خوب! مانی خان شما چند سالته؟!

((مانی یه نگاه به ترمه کرد و یه نگاه به شمع ا و آروم گفت))

-بیستو هفت،بیستو هشت.

((شعلهها اصلا ت نخوردن))

مانی-دیدین هیچ ت نخوردن!پاشو چراغها رو روشن کن که من روسفید شدم!پاشو ببینم!

ترمه- تازه اول کار!صبر داشته باش!

مانی-خوب دیگه نوبت من تمام شد!این هامون رو امتحانش کنیم!

ترمه- نوبت هامون خان م میرسه!حالا تو بگو ببینم تاحالا به چند نفر غیر از من گفتی که دوستشون داری؟!

مانی-هیچ کس!

((تا اینو گفت تموم شعله شمعها شروع کرد به لرزیدن!من و رکسانا زدیم زیر خنده!))

مانی-عجب شمعهای کهنیی آن!اینا رو دونهای چند خریدی؟!دو زار؟!

ترمه- اشکال از شمع ا نیست!مطمئن باش!

مانی-یعنی چی؟!خوب آدم وقتی حرف میزنه نفس از تو دهانش در میاد بیرون و آتیش سر شمع ت میخوره دیگه!به راست و دروغ مربوط نیست!

ترمهخیلی خوب همین سوال رو از هامون خان میکنیم!رکسانا جون تو بپرس!

((رکسانا برگشت طرف من و بهم یه لبخند زد و گفت))

-ناراحت نمیشی اگر یه همچین سؤالی ازت بکنم؟!

مانی-بیا یاد بگیر خانم!اصلا این سوال یجور توهین به آدم!اونم به یه کسی مثل من!من دیگه بازی نمیکنم!

ترمه- بگیر بشین تا اون روی سگم در نیومد ها!ماهیتابه یادت رفت؟!

مانی-عجب بدبختی ییگیر کردیم ا! بابا آدم شب با آتیش بازی کنه تو جاش بارون میاد!ول کن دیگه!

ترمه- بلند میشم ا!

مانی-اه!هی تهدید میکنه آدمو!

ترمه- ساکت!

((برگشتم به رکسانا گفتم))

 

-هرچی میخوای بپرس!

رکسانا- به چند نفر تاحالا گفتی که دوستشون داری؟!

((برگشتم مانی رو نگاه کردم!ذول زده بود به شمع ا! آروم گفتم))

-چهار نفر!

((شعلهها اصلا ت نخورد))

رکسانا- به کیا گفتی؟!

-مانی،پدرم،مادرم و عموم

((این دفعه شعلهها ت خوردن!که یه مرتبه مانی بلند گفت))

-آخ!ایشالا چلاق بشی ترمه!

ترمه- هامون خان دوباره جواب بدین!این از اینجا شمع ا رو فوت کرد که ت بخورن!

((سه تایی زدیم زیر خنده که من دوباره گفتم))

-مانی،مادرم،پدرم و عموم

((شعلهها ت نخوردن!))

ترمه- دیدی مانی خان این بازی حقیقت!

مانی-چی چی حقیقت!این هامون بیحال جون نداره حرف بزنه!برای همین م آتیش اینا ت نمیخر!من چون پر حرارتم حرارت به حرارت طبق قانون فیزیک باعث لرزش میشه!به همین سادگی!اصلا یه سوال دیگه ازم بکن!

ترمه- باشه! تو اصلا آدم صادقی هستی یا نه؟!

مانی-معلو میکه

((تا اینو گفت شعلهها لرزید!))

مانی-یعنی چی؟!اینا من جواب نداده میلرزن!اینکه قبول نیست!

ترمه- خوب داری دروغ میگی دیگه!

مانی-من که هنوز نگفتم معلومه که چی؟!شاید بگم معلومه که نه!اینا هنوز کلمه آخر رو نشنیده میلرزن!

ترمه- تو فقط بگو آره یا نه!

مانی-خوب سوالت رو تکرار کن!

ترمه- تو آدم صادقی هستی یا نه؟!

((مانی سرش رو ت داد که یعنی آره!))

ترمه- با سر نمیشه جواب داد!باید حتما حرف بزنی!

مانی-نخیر!اصلا اینطوری نیست!جواب جواب دیگه!اگه این شمع ا آدم باشن جواب من رو میفهمن!

ترمه- باید حرف بزنی!با سر نباید جواب بدی!

مانی-تو داد گاهم اگه داد ستان یه سوال بکنه و مثلا بگه آقا شما یه آدم کشتین و طرف با سر جواب مثبت بده ازش قبول میکنن و بلا فاصله اعدامش میکنن!حالا این چارتا دونه شمع کله به این گندگی من رو قبول ندران؟!

((من و رکسانا زدیم زیر خنده که ترمه گفت))

-مانی داری عصبانیم میکنی ا!

مانی-آخه تو میخوایی به زور از من اعتراف دروغ بگیری!حق دارم از حیثیتم دفاع کنم یا نه؟!

ترمه- تو فقط آروم بگو آره یا نه!همین!شعلهها خودشون میفهمن که تو راست میگی یا دروغ!

مانی-آخه این چهار تا دونه شمع چه میفهمن که راست و دروغ چیه؟!بابا باد بیاد میلرزن، باد نیاد نمیلرزن!

ترمه- جواب بده مانی و گرنه ناراحتم میکنی!

مانی-آخه سوال تو یه سول کلی!صادقی یعنی چه؟!آدم یه جاهایی باید یه چند تا دروغ مصلحتی بگه دیگه!مثلا همین دیشب!برای اینکه این هامون خان رو به دیدار رکسانا خانوم برسونم صد تا چاخان کردم!این شمع ا که این چیزا رو از همدیگه تشخیص نمیدن آخه!یه مرتبه میلرزن و آدم رو دروغ گو معرفی میکنن!خبر ندران که اون لرزش مال دروغ یه مصلحتی بوده یا چیز دیگه!

ترمه- باشه من سوال رو عوض میکنم!

مانی-آهان!این درست شد!بگو!

ترمه- تو غیر از دروغهای مصلحتی که به خاطر انجام کارهای خوب میگی بازم دروغ میگی؟!

((مانی یه نگاه به شمع ا کرد و یه نگاه به من و آروم گفت))        

نه

 

((تا گفت نه شعله شمع ا شدید لرزیدن که مانی با عصبانیت گفت))

 

-بابا شمع اش خرابه بخدا!

 

ترمه- هیچم خراب نیست!

 

مانی-آخه خودتون بگین!من فقط ئه کلمه اونم آروم گفتم نه!اون وقت اینا باید همچین بلرزن که انگار اینجا طوفان شده؟!مگه من با ئه نه گفتن چقدر باد میدم بیرون که اینا عین بید دارن میلرزن؟!

 

((من و رکسانا مرده بودیم از خنده!خود ترمه م خندش گرفته بود!))

 

مانی-ببین!خودتونم قبول درین که این شمع ا با من لجن!

 

ترمه- نخیر!از بس دروغهات بزرگ و شاخداره اینطوری میشه!

 

مانی-خوب ئه سوال دیگه از این هامون بپرسین من ببینم اینا ت میخورن یا نه!

 

ترمه- رکسانا جون بپرس!

 

((رکسانا برگشت طرف من و ئه نگاه بهم کرد و بعد دستم رو ئه فشار داد و گفت))

 

-منو دوست داری؟

 

-اره!خیلی!

 

((شعلهها اصلا ت نخوردن!))

 

ترمه- دیدی حالا؟!

 

مانی-من قبول ندارم!اینجا که من نشستم سوز میاد اینا ت میخورن!جای من و هامون عوض!

 

((با خنده بلند شدم و رفتم سر جای مانی و اونم سر جای من و ترمه گفت))

 

-حالا بگو ببینم تو غیر از دروغهای مصلحتی بازم دروغ میگی یا نه؟

 

((دوباره مانی آروم گفت))

 

-نوچ!

 

ترمه- بگو آره یا نه!

 

مانی-خوب نوچ م یه کلمس دیگه!

 

ترمه- مانی بجون خودت اگه جواب ندی ناراحت میشم!

 

مانی-خیل خوب بابا!جواب میدم!

 

ترمه- تو غیر از دروغهای مصلحتی بازم دروغ میگی یا نه!

 

((این دفعه آروم گفت))

 

-نه!

 

((دوباره شعلهها لرزیدن که با عصبانیت گفت))

 

-آی شمعهای دوزاری اگه من فوتتون نکردم تا خفه بشین و آنقدر نلرزین!بعدشم میندازمتون تو سطل اشغال!

 

ترمه- عیب از خودته نه از شمع ا!

 

((بلند شدم که برم سر جام بشینم که ئه نگاه به من کرد و گفت))

 

-آی هامون پدر ساگ تو چیکار میکنی که اینا ت نمیخورن؟!خیلی بی معرفتی!به منم یاد بده!اینقدر من تو زندگی به تو چیز یاد دادم و کمکت کردم!

 

((همه زدیم زیر خنده که از جاش بلند شد و رفت اون طرف پیش ترمه نشست و گفت))

 

-بابا این وامندهها رو خاموش کنین!اینا همش چاخانه!ببین سر ئه ت خوردن و نخوردن داره بین من و تو بهم میخوره!

 

ترمه- حالا که مچت داره وا میشه؟!

 

مانی-بابا حالا گیرم آدم دو تا دروغ هم بگه!اینکه دلیل بد بودن آدم نیست!اصلا ببینم!چرا همش شماها از ما سوال میکنین؟!

 

ترمه- خوب توام از من سوال کن!

 

مانی-باشه!

 

((بعد شروع کرد به فکر کردن که ترمه گفت))

 

-زود باش!سوختن تمام شدن شمع ا!

 

مانی-آی به درک!بذار بسوزن پدر ساگ ا!بیخود نیست که شمع شون کردن!حتما یه کارایی میکنن که باید مجازات بشن!همین بهم زدن بین آدما مگه کم چیزیه؟!هی میگن شمع و گل و پروانه و بلبل!همین شمع خائن اول بین گل و بلبل رو بهم میزنه و بعدشم پروانه رو میسوزونه!اونوقت آدم به گندگی شما حرف این پدر سوختهها رو باور میکنین!

 

ترمه- بپرس!

 

مانی-خیل خوب بابا!

 

((ئه خورده فکر کرد و بعد گفت))

 

-تو بچه بودی شبا تو جات جیش میکردی یا نه؟!زود جواب بده!

 

((من و رکسانا زدیم زیر خنده!))

 

ترمه- زهرمار!این چه سوالی؟!

 

مانی-خوب سوال دیگه!

 

ترمه- سوال خوب بپرس!

 

مانی-خوب تر از جیش کردنم مگه چیزی هس؟!

 

ترمه- گمشو زشته!

 

مانی-جلو این شمع ا اینقدر حرفای بد نزن!اون وقت میرن میشینن پشت سرت میگن هنر پیشه اینا چقدر بی تر بیت!

 

ترمه- سوال درست بپرس!

 

مانی-باشه!شما بفرمائین که وقتی کوچک بودی انگشت تو دماغت میکردی یا نه؟!

 

ترمه- مرده رو ببرن با این سوالات!

 

مانی-ببین!میترسی جواب بدی!خیلی خوب!سوال بعدی!بفرمائین ببینم،شما تاحالا به طور دقیق چند بر اسهال شدین؟!

 

((من و رکسانا زدیم زیر خنده که ترمه گفت))

 

-دیگه لازم نیس سوال کنی!

 

مانی-برای چی؟

 

ترمه- برای اینکه سوالات مزخرفه!

 

مانی-چطور شما ازمن میپرسین تاحالا تو زندگی م دروغ گفتم یا نه،مزخرف نیست؟!

 

ترمه- برای اینکه من میخوام بفهمم که شوهر آیندم چه جور آدمی ئه!

 

مانی-خوب من هم میخوام بفهمم همسر آیندم چه جور آدمیه!اسهالی ئه؟!شاشو ئه؟!دماغو ئه؟!

 

((یه مرتبه ترمه از زیر میز با پاش کوبید به ساق پای مانی که اخش رفت هوا!))

 

ترمه- هامون خان شما از رکسانا سوال کنین!

 

-من سوال ی از رکسانا ندارم!

 

مانی-یعنی برات مهم نیس که همسر آیندت ششو ئه یا نه؟!

 

((همه زدیم زیر خنده که من گفتم))

 

-هیچ وقت نمیخوام که همسر آیندم رو تو شرایط آزمایش و امتحان قرار بدم!

 

((رکسانا دستم رو محکم فشار داد و بهم خندید که ترمه گفت))

 

-یاد بگیر مانی!اصلا این هامون خان تومنی صد تومن با تو فرق داره!

 

مانی-برو بابا!این چون(این کلمه توی کتاب معلوم نبود) شاشو بوده نمیخواد پروندش رو بشه!

 

((برگشتم طرف مانی و گفتم))

 

-آدم وقتی کسی رو دوست داره باید چیزیی م که اون دوست داره،دوست داشته باشه!حالا هرچی میخواد باشه!

 

مانی-انگشت تو دماغ کردن م باشه عیب نداره؟!

 

((ترمه یه لگد دیگه از زیر میز بهش زد که آخ مانی بلند شد و گفت))

 

-بابا از بس زدی به این ساق پام قانقاریا گرفتم!یه دقیقه آروم بشین دیگه!بذار از مکتب این بزرگوار استفاده کنیم!

 

((بعد برگشت طرف من و گفت))

 

-ببخشین استاد یعنی اگه من عاشق همسرم هستم هر کار زشتی م که اون دوست داره بکنه باید منم دوست داشته باشم و تشویقش کنم؟!مثلا این ترمه رو من دوست دارم.اینم عادت داره یا لگد بزنه یا گاز بگیر یا چیز طرف آدم پرت کنه!بنده باید سر و کلم رو بذارم در اختیار ایشون که هروقت دلش خواست با یه چیزی بزنه و بشکندش؟!عجب مکتب مزخرفی!

 

-عشق اینه دیگه!

 

مانی-این عشق نیس که!اینو بهش میگن ینوع خریت!

 

-پس عشق رو چهجوری معنی میکنی؟!

 

مانی-میخوای بگم که این ترمه زود ازش بل بگیر؟!دیونه م مگه!

 

ترمه- تورو خدا بگو مانی!

 

مانی-بگم که یه لگد دیگه بزنی تو ساق پام؟!امکان نداره!

 

ترمه- جون من بگو!من بمیرم بگو!

 

مانی-ا ه!قسم نده دیگه!

 

ترمه- بگو تا قسم ت ندم!

 

مانی-یه خورده میگم ا!

 

ترمه- باشه! یه خورده بگو!

 

مانی-آماده باشین که میخوام((تز)) م رو ارائه بدم!خوب!یاداشت کنین!اصلا عشق به اون معنا که تا حالا به ماها گفتن وجود نداره!

 

-یعنی چی؟!

 

مانی-یعنی همین که گفتم!

 

رکسانا- میشه بیشتر توضیح بدین؟

 

مانی-ببین!حتی اسطورههای ما هم تو اشتباه بودن و معن ی عشق رو نفهمیدن و نشناختن!

 

ترمه- میشه یه مثال بزنی؟!

 

مانی-من چرا مثال بزنم؟!شما مثال بزنین تا من جواب تو نو بدم!

 

-شیرین و فرهاد!فرهاد بخاطر شیرین خودشو کشت!

 

مانی-خوب اشتباه کرد!اصلا خودت بگو!شیرین به اون میخورد؟!

 

ترمه- لیلی و مجنون!

 

مانی-اونا هم عشق رو با یه چیز دیگه عوضی گرفته بودن!

 

ترمه- یعنی چی؟!

 

مانی-اون دوتا خیلی همدیگه رو دوست داشتن و خانواده هاشونم به هیچ عنوان اجازه ازدواج بهشون نمیدادن!درسته؟!

 

ترمه- آره!

 

مانی-اونوقت قدرت خداوند کاری کرد که دوتایی توی یه چاه بهم رسیدن!درسته؟!

 

ترمه- خوب!

 

مانی-وقتی رسیدن بهمدیگه چیکار کردن؟اگه واقعا همدیگه رو دوست داشتن کاری میکردن که نتونن دیگه از هم جداشون کنن!اما اون مجنون دیوونه با وجوده اینکه چراغ سبزم از لیلی گرفت،اما چیکار کرد؟!دیونه بازی!عشق ما آسمانی ئه!عشق ما پاک!عشق ما مقدس!من مطمئنم که تو همون لحظه لیلی تو دلش صد تا فحش م به مجنون داده!البته مجنون هم گناهی نداشته!دیوونه بوده دیگه!اسمش رو خودش!مجنون!

 

-من اصلا این فرضیه تو رو قبول ندارم!

 

مانی-به درک که قبول نداری!خدام که قبول دارم!

 

-یعنی میگی وقتی آدم یه کسی رو دوست داره باید پا رو همه چیز بذاره؟!

 

مانی-مگه خودت یه دقیقه پیش نگفتی آدم وقتی کسی رو دوست داره چیزیی م که اون دوست داره،دوس داره؟!

 

-چرا!

 

مانی-خوب این یعنی چی؟!یعنی پا گذاشتن رو خیلی چیزا!یعنی خیلی چیزا رو ندیده گرفتن!اصلا خودت بگو!شیرینی برای چیه؟!خوب خوردن!ماشین برای چیه؟خوب سوار شدن!ادکلن برای چی؟خوب زدن!حالا شما بفرماین که مثلا یه شیرینی خوشمزه دادن به تو!حالا تو میشینی و این شیرینی رو تماشا میکنی و هی تحسینش میکنی یا زود میخوریش؟!یا مثلا یه ماشین شیک دادن بهت!تو فقط نگاهش میکنی و تحسینش میکنی یا سوارشم میشی؟!

 

منطق میگه از هرچیزی باید به طریقه صحیحش استفاده کرد!از نعمتهای خدام باید به طریقه صحیح استفاده کرد!

 

-من منظورم اون طوری که فکر کردی نبود!

 

مانی-پس چی بود؟!

 

-من منظورم این بود که آدم وقتی یک نفر رو دوست داره باید اونو بخاطر خود اون دوست داشته باشه نه به خاطر شخص خودش!مثلا من رکسانا رو دوست دارم باید آزادش بذارم تا از چیزیی که دوست داره لذت بباره نه اینکه مثل یه چیزی که خریدمش و مال من بذارمش تو یه خونه و در رو روش قفل کنم!در عشق باید آزادی عمل وجود داشته باشه!

 

خیلی از ماها اول ازدواج میکنیم و بعدش سعی میکنیم که عاشق همدیگه بشیم!اون دیگه آزادی عمل توش نیست!چون یه دختر و پسر با هم دیگه ازدواج کردن و باید با همدیگه زیر یک سقف زندگی کنن!خوب حالا تو این زندگی یه

 

یه درصدی وجود داره که احتمال عاشق همدیگه شدن رو بهشون میده!اما همیشه اینطوری نیس!درصد اینکه این پسر و دختر بعدا عاشق همدیگه بشن هس اما کمه!خوب حالا میمونه چی؟یا باید بزور از همدیگه خوششون بیاد یا به همدیگه عادت کنن یا از ناچاری به همدیگه پناه ببرن یا به زور همدیگه رو تحمل کنن!

 

تو هرکدوم از این حالتها هم مشکلات فراوانی هس! یعنی آدم که به زور نمیشه که از کسی خوشش بیاد!برای زندگی هم عادت تنها درست نیس!تحمل کردن همدیگه م که زندگی نیس!پناه بردن به همدیگه هم همینطور!اگر چه بیشتر زن مجبور به مرد پناه ببره!پس این ازدواجها درست نیس و به همین دلیل که امار طلاق بالا میره!بگذریم از اینکه دختر و زن ایرانی همیشه تحمل کرده!دیگه وقتی کارد به استخوانش رسیده طلاق گرفته!

 

مانی-خوب باید چیکار کرد!

 

-باید اول شناخت تا عاشق شد!تنها چهره و اندامم برای عشق کافی نیس!طرزفکر!ایده ها!رفتار!آگاهی!اینا هرکدوم درصدی توی عشق دارن!عاشق هرکدوم از اینا دار طرف مقابل شدی عشق به اون ترفتم زیاد تر میشه!و باید به اندازیی برسه تا دونفر تصمیم بگیرن که بعد از اون باهم باشن!یعنی احساس کنن که میتونن با همدیگه بمونن!یا نیاز داشته باشن که از اون به بعد با هم دیگه بمونن!اما باید آزادی وجود داشته باشه!تا این روند تی بشه!

 

خود تو مانی تا رسیدی به ترمه خواستی باهاش ازدواج کنی!چرا؟!

 

مانی-چون تو فرهنگ ما اینطوری!اگه همون روز به ترمه میگفتم مثلا بیا یه مدت با همدیگه بگردیم و همدیگه رو بشناسیم شاید دو تا فحش م بهم میداد و میذاشت میرفت!درصورتی که من همون دفعه که تو فیلم دیدمش ازش خوشم آومده بود!وقتی هم که خودش رو دیدم و فهمیدم که دختر عمه مه،خوب برام خیلی خوب بود!باید بیشتر میشناختمش!به قول تو باید طرض فکر و رفتارش رو میدیدم!دیونه که نیستم با یه جلسه باهاش ازدواج کنم!یعنی نه برای من خوبه نه برای اون!دفعه اول مونم نیست که میخوایم با کسی ازدواج کنیم!تاحالا من هفتاد بار خواستم ازدواج کنم اما پشیمون شدم!این یکی م روش!

 

((تا این و گفت و ترمه یه لگد دیگه زد به ساق پاش که بازم اخش بلند شد و گفت))

 

-ایشالا پات عقربک بشه دختر!چهار دفعه دیگه بزنی تو این ساق پام کارم به سندلی چرخ دار میرسه!حداقل تو اون یکی م بزن!اش و لاش شد اینیکی پام!

 

ترمه- از این حرفا نزن تا من هم نزنم!

 

مانی-حداقل وسطاش جای لگد زدن دو تا گازم بگیر که این پا یه خرده استراحت کنه و ترمیم بشه!

 

ترمه- درست بشین میخوام ازت سوال کنم!

 

مانی-بابا ول کن باز جویی رو! زیر شکنجه کشته میشم خون م میافته گردنت ا!

 

((یه مرتبه طرف گاز رو نگاه کرد و گفت))

 

-اون چی رو گاز داره میسوزه؟!

 

((تا ترمه برگشت طرف گاز رو نگاه کنه که مانی با یه فوت همه شم آرو خاموش کرد و همونجور که از جاش بلند میشد شروع کرد به دست زدن و گفت))

 

-تولدتون مبارک!

 

((بعدشم فرار کرد و از آشپز خونه رفت بیرون!))

 

*********

 

اون شب خیلی بهمون خوش گذشت و آخر شب از ترمه خداحافظی کردیم و رکسانا رو رسوندیم خونه و خودمونم رفتیم خونه!

 

وقتی ماشین رو پارک کردیم و رفتیم تو دیدم پدرم اینا دارن ماهواره تماشا میکنن.سلام کردیم و نشستیم که عموم گفت

 

-فردا که بسلامتی جایی قرار ندارین؟!

 

مانی-هیچ!هیچ!فردا روز کار!کار و کوشش!

 

((عموم یه نگاه بش کرد و گفت))

 

-مطمئنی !

 

مانی-البته!صد البته!اگرم کمی سستی از ما دیدین فقط بخاطر بیماری این بچه بود وگرنه ما زاده کار و کوششیم!

 

عموم- پس دیگه کار و گرفتاری ندارین و فردا میرین کارخانه؟

 

مانی-معلومه که میریم!فردا روز کار و کوشش و تلاش!

 

عموم- کره خر فردا که کارخانه تعطیل یاد کار و کوشش افتادی؟

 

((من و مانی یه نگاه به همدیگه کردیم که مانی گفت))

 

-مگه فردا کارخانه تعطیل؟!

 

عموم- بعله!

 

مانی-امکان نداره!ما فردا باید بریم دنبال کار و کوشش!بیخودی تعطیلش کردین!

 

عموم- باشه!خیلی م خوبه!فردا قراره من و عموت بریم شمال یه سر به ویلاها بزنیم.شماها هم باید بیاین!اونجا میتونین کار و کوشش کنین!

 

مانی-باشه! میایم!خیلی م خوشحال میشیم!

 

((یه چپ چپ بش نگاه کردم که بهم گفت))

 

-پاشو هامون جون بریم زودتر بخوابیم و آماده شیم برای کار و کوشش فردا!

 

((مجبوری بلند شدم و از همه خداحافظی کردم و امدیم بریم بالا که مانی به باباش گفت))

 

-بابا جون فهمیدی چی شد؟!

 

عموم- نه!چی شد؟

 

مانی-به یه یارو گفتن که با کار و کوشش یه جمله بساز که زود گفت((شلوار کار من کوشش!))فعلا شب بخیر تا فردا خروس خون!

 

((پدرم و مادرم خندیدن و عموم همنجور بهش نگاه کرد و گفت))

 

-برو بگیر بخواب که شیش صبح صداتون میکنم!

 

مانی-چشم!دوباره شب بخیر!تازه برای اینکه شب خوب بخوابیم یکی یه لیوانم شیر میخوریم!هم استخونامون قرص میشه!هم دندونمون کلسیم میگیرن!هم ویتامینای لازم به بدنمون میرسه!هم راحت تر میخوابیم!هم معدمون تقویت میشه!هم هوشمون زیاد میشه!هم

 

عموم- لال بشی بچه!برو دیگه داریم فیلم میبینیم!

 

((من شب بخیر گفتم و رفتم بالا ده دقیقه بعد مانی م با دو تا لیوان شیر اومد بالا تو اتاقم و یکی شو داد بمن که گفتم))

 

-فردا میخواستیم یه سر بریم پیش عمه ا!

 

مانی-بالا خره باید به کار و کششمونم برسیم دیگه!

 

-حالا ما شمال بریم چیکار؟!کاشکی یه کاری میکردی و یه بهانه میوردیم که نریم!

 

مانی-نمی شد!یه کلمه حرف میزدم و دعوا میشود!حالا چیزی نیس که!میریم و بر میگردیم!

 

-اصلا حوصلشو ندارم!

 

مانی-حالا شیرتو بخور بگیریم بخوابیم که فردا سرحال باشیم!

 

((شیرمون رو خوردیم که مانی گفت))

 

-من امشب همینجا میخوابم!

 

-چرا نمیری اتاق خودت؟

 

مانی-تا ساعت شیش صبح چیزی نمونده که!

 

((دو تایی بلند شدیم و کارامونو کردیم و یه جا برای مانی انداختم و گرفتیم خوابیدیم.

 

سه چهار سات نگذشته بود کا همچین دلٔ درد گرفتم که از خواب پریدم!تا از تخت اومدم پایین که مانی م بیدار شد و گفت))

 

-چی شده؟!

 

-دلم درد گرفته!

 

مانی-راست میگی؟!

 

-آره بجون تو!این دفعه واقعا درد گرفته!صبر کن الان میام!

 

((دویدم طرف دست شویی!حالم خیلی بد بود!چند دقیقه بعد برگشتم که مانی گفت))

 

-اسهال شدی؟!

 

-ببخشین ولی آره!حالا م خیلی ناجوره مانی!

 

مانی-مهم نیس!پنج تا قرص بیزاکودیل انداخته بودم تو لیوان شیر بهت دادم خوردی!چیزی نیس!معدت کار افتاد!

 


 معرفی اثر ادبیات داستانی جدیدی با نام.  اولین تماس از بهشت.  و خلاصه  از ماجرای داستان اولین تماس از بهشت  توسکا شهروز براری صیقلانی رمان جذابی جدید  

 

 

ﻭﻟﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺛﺮ ﺩﺮ ﺍﺯ ﻧﻮﺴﻨﺪﻩ ﺘﺎﺏﻫﺎ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻣﺜﻞ ﺳﻪﺷﻨﺒﻪﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﻮﺭ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻨﺞ ﻧﻔﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﺎﺪ  ﺟﺎﺩﻭﺗﺮﻦ ﻭ ﺮﻫﺠﺎﻥﺗﺮﻦ ﺘﺎﺏ ﻣﺍﻟﺒﻮﻡ ﺑﺎﺷﺪ . ﺘﺎﺑ ﺍﺳﺮﺍﺭﺁﻣﺰ ﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪﺍ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻗﺪﺭﺕ ﻮﻧﺪِ ﺍﻧﺴﺎﻧ .شهروز براری صیقلانی. اثر رمان مجازی جدید بنام سویل  توسکا شهروز براری صیقلانی رمان جذابی جدید  رمان قاصدک شین براری شهروز براری صیقلانی
ﺭﻭﺍﺖِ ﺍﻦ ﺘﺎﺏ ﺣﺮﺘ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺩﻝﻧﺸﻦ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺎﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﻫﺎ ﺍﺧﺘﺮﺍﻉ ﺗﻠﻔﻦ ﻭ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺮﺍﻫﺎﻡ ﺑﻞ ﺗﺎ ﺩﻧﺎِ ﺍﻣﺮﻭﺯِ ﻣﺎ ﻪ ﺩﺭﺮ ﺍﻦ ﺍﺧﺘﺮﺍﻉ ﺍﺳﺖ . ﺍﻭﻟﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﺍﺳﺖ ﻏﺮﺐ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺗﺎﺭﺦ ﻭ ﺍﻤﺎﻥ .
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺸﺖ ﺟﻠﺪ ﺭﻣﺎﻥ :
ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ، ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻮ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻮﻟﺪﻭﺍﺗﺮ ، ﻨﺪ ﺗﻠﻔﻦ ﺯﻧ ﻣﺧﻮﺭﺩ . ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺧﻂ ﺴﺎﻧ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻪ ﻣﻮﻨﺪ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺗﻤﺎﺱ ﺮﻓﺘﻪﺍﻧﺪ؛ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﺯﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ، ﻫﺮﺴ ﺑﺎ ﻋﺰﺰ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻪ . ﺁﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩﺍ ﻏﺮﺐ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ؟ ﺎ ﻓﺮﺒ ﺑﺰﺭ ﺩﺭ ﺎﺭ ﺍﺳﺖ؟ﻭﻗﺘ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺍﻦ ﺗﻤﺎﺱﻫﺎ ﻋﺠﺐ ﺨﺶ ﻣﺷﻮﺩ ، ﻏﺮﺒﻪﻫﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺳﺮﺍﺯﺮ ﻣﺷﻮﻧﺪ ﺗﺎ ﺁﻥﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﺸ ﺍﺯ ﺍﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ .
ﺷﻬﺮ ﻮ ﻭ ﺣﺘی ﺩﻧﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺑﺎ ﺍﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺯﺮ ﻭ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ؛ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﺸﻪ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺷﺎﺩ ﺑﺨﺶ ﺍﻧﺪ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ . ﻣﺮﺩ ﻫﺴﺖ ﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﺬﺮﺩ ﻨﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩﺍ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ ، ﻮﻥ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﺱ ﻧﻤﺮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﻫﻤ ﺑﺮ ﺯﺧﻢ ﺩﻭﺭﺍﺵ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﺎﺩﺁﻭﺭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻓﻘﺪﺍﻥ ﺴﺮﺵ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﻣﺷﻮﺩ .…
ﺍﻣﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ …
ﺍﻭﻟﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﺍﺳﺖ ﻏﺮﺐ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺗﺎﺭﺦ ﻭ ﺍﻤﺎﻥ .
ﺑﺨﺶ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺘﺎﺏ ﺍﻭﻟﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ 


خاموش ها گویاترند :
ﻠﻤﺎﺗ ﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪﺯﺑﺎﻥ ﻧﻤﺁﻭﺭﻧﺪ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﻠﻤﺎﺗ ﺍﺳﺖ ﻪ ﻣﻮﻨﺪ .
ﺻﺪﺍ ﻣﺎﺩﺭ ﺁﺩﻡ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺻﺪﺍ ﺩﺮ ﻓﺮﻕ ﻣﻨﺪ؛ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺗﺗ ﺑﺎﻻﻭﺎﻦﻫﺎ ﻭ ﻧﺠﻮﺍﻫﺎﺶ ﺁﺷﻨﺎ ﻫﺴﺘﻢ؛ ﺑﺎ ﺗﺗ ﻟﺮﺯﺵﻫﺎ ﺎ ﺟﻎﻫﺎ .
ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺩﺮﻫﻤﺸﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﺣﺘﺎ ﺍﺮ ﺩﺮ ﻧﺘﻮﺍﻧ ﺑﺒﻨ ﺎ ﻟﻤﺴﺶ ﻨ .
ﺑﺎﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺷﺮﻭﻉ ﻨ . ﻫﻤﻪ ﻫﻤﻦ ﺭﺍ ﻣﻮﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪ ﻪ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﻧﺴﺖ؛ ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘ ﻣﺤﺒﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﺩﻫﺪ ﻪ ﺩﺮ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﻤﺗﻮﺍﻧﺪ ‏ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺷﺮﻭﻉ ﻨﺪ ‏» . ﺑﺶﺗﺮ ﺰ ﺍﺳﺖ ﺷﺒﻪ ‏ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻭ ‏» . عین  تقویم چهار برگ ولی  بی بهار .   ﺩﺭﺩ ﻪ ﺗﻮ ﺯﻧﺪ ﻣﺸ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﺯﺎﺩ ﺭﻭ ﺗﻮ ﻧﺪﺍﺭﻩ … ﺭﻭ ﺧﻮﺩ ﻭﺍﻗﻌﺕ ﺗﺎﺛﺮ ﻧﺪﺍﺭﻩ … ﺧﻠ ﻗﻮﺗﺮ ﻭ ﺭﻭﺷﻦﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻧ ﻫﺴﺘ ﻪ ﺧﺎﻝ ﻣﻨ .
ﻣﻮﻨﺪ ﺍﻤﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﺎﻭﺭ ﺍﺳﺖ ، ﻮﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﻭﻗﺘ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺲ ﺩﺮ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﺩﻡ ﻓﺮ ﻣﻨﺪ .
ﻭﻗﺘ ﺑﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺎﺩ ﻣﺩﻫﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﺭﻭﻢ . ﺍﻣﺎ ﻫﺮﺰ ﻧﻤﻮﻨﺪ ﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺷﺎﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﺪ .
ﻣﺮﺩﻡ ﺰ ﻪ ﻣﺧﻮﺍﻥ ﺑﻬﺶ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﻨﻦ .
ﻫﺮ ﺯﻧﺪ ﺩﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ : ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﻪ ﺯﻧﺪ ﻣﻨﺪ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﻪ ﺩﺮﺍﻥ ﺗﻌﺮﻒ ﻣﻨﻨﺪ .
ﺍﺷﺘﺎﻕ ﻗﻄﺐﻧﻤﺎ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﻨﻈﻢ ﻣﻨﺪ ، ﺯﻧﺪ ﻭﺍﻗﻌ ﻣﺴﺮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻌﻦ ﻣﻨﺪ .
♦ﺩﺍﻧﻠﻮﺩ ﺭﺍﺎﻥ   آثار شهروز براری صیقلانی 
در  htt://shahroozbarary.blogfa.com   ♦ 
  اولین تماس از بهشت


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها